شیعه نیوز:
پرسش
طبق آیه 25 سوره مبارکه سوره قصص چه تضمینی بود که حضرت شعیب( علیه السلام ) به موسی( علیه السلام ) فرمودند: لا تخف(نترس). و چرا فرعونیان در تعقیب حضرت موسی( علیه السلام ) به مدین راه نیافتند؟
پاسخ اجمالی
حضرت موسی( علیه السلام ) پس از آنکه در حمایت فردی از بنی اسرائیل با مأمور فرعون درگیر شد، و این درگیری منجر به کشته شدن آن مأمور شد،[1] برای در امان ماندن از تعرض فرعون از سرزمین مصر مهاجرت کرد، و پس از طی مسافت طولانی وارد سرزمین مدین شد. در آنجا با توجه به خدمتی که در حق دختران حضرت شعیب( علیه السلام ) نمود(گوسفندان آنها را آب داد)، شعیب به وی پناه داد و فرمود از آنجا که سرزمین ما از قلمرو حکومت فرعون بیرون است، و آنها دسترسى به اینجا ندارند، کمترین وحشتى به دل راه مده؛ تو در یک منطقهی امن قرار دارى، از غربت و تنهایى غمگین مباش، همه چیز به لطف خدا حل میشود: «فَلَمَّا جاءَهُ وَ قَصَّ عَلَیْهِ الْقَصَصَ قالَ لا تَخَفْ نَجَوْتَ مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِینَ».[2]
این اطمینان به موسی( علیه السلام ) از آن جهت بود که:
1. فرعون حاکم مصر بود، و سلطهای بر مدین نداشت.
2. مدین شهری در شامات و دور از منطقه مصر بود و فرعونیان گمان نمیکردند که موسی( علیه السلام ) یک جوانی که تا به حال از مصر بیرون نرفته بود، به آنجا گریخته باشد. و شاید اگر احتمال هم میدادند از آنرو که از کشور آنها بیرون رفته و دیگر تهدیدی برای آنها نیست دنبالش را نگرفتند!
3. بدیهی است که در دنیای آن روز سرزمینها و آبادیها، مانند کشورهای دنیای کنونی دارای قوانین و تعهدات بین المللی نبودند؛ شهرها(کشورها) با فاصله بودند؛ دسترسی به آنها به آسانی ممکن نبود؛ لذا فردی که از یک سرزمین به جایی دیگر پناه میبرد، معمولاً به تعقیب وی نمیپرداختند، و از آنسو حاکم آن سرزمین هیچ تعهدی به تسلیم وی در برابر حاکم سرزمین دیگر نداشت.
4. از آنجا که شعیب از پیامبران الهی بود، پس از شنیدن سرگذشت زندگی حضرت موسی( علیه السلام ) به عنوان یک انسان موحد و مظلوم، هرگز اقدام به تسلیم وی به سربازان فرعون نمیکرد؛ از اینرو به وی اطمینان خاطر داد که در شهر مدین تحت حمایت ما و در امان خواهی بود. بویژه آنکه او به صورت ناشناس وارد آن منطقه شده بود و مردم آنجا نمیدانستند که او از چنگ فرعون گریخته است.
[1]. ر. ک: 99924.
[2]. قصص، 25.
آیات مرتبط
سوره طه (40) : إِذْ تَمْشِي أُخْتُكَ فَتَقُولُ هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلَىٰ مَنْ يَكْفُلُهُ ۖ فَرَجَعْنَاكَ إِلَىٰ أُمِّكَ كَيْ تَقَرَّ عَيْنُهَا وَلَا تَحْزَنَ ۚ وَقَتَلْتَ نَفْسًا فَنَجَّيْنَاكَ مِنَ الْغَمِّ وَفَتَنَّاكَ فُتُونًا ۚ فَلَبِثْتَ سِنِينَ فِي أَهْلِ مَدْيَنَ ثُمَّ جِئْتَ عَلَىٰ قَدَرٍ يَا مُوسَىٰ
سوره القصص (22) : وَلَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقَاءَ مَدْيَنَ قَالَ عَسَىٰ رَبِّي أَنْ يَهْدِيَنِي سَوَاءَ السَّبِيلِ
سوره القصص (23) : وَلَمَّا وَرَدَ مَاءَ مَدْيَنَ وَجَدَ عَلَيْهِ أُمَّةً مِنَ النَّاسِ يَسْقُونَ وَوَجَدَ مِنْ دُونِهِمُ امْرَأَتَيْنِ تَذُودَانِ ۖ قَالَ مَا خَطْبُكُمَا ۖ قَالَتَا لَا نَسْقِي حَتَّىٰ يُصْدِرَ الرِّعَاءُ ۖ وَأَبُونَا شَيْخٌ كَبِيرٌ
سوره القصص (25) : فَجَاءَتْهُ إِحْدَاهُمَا تَمْشِي عَلَى اسْتِحْيَاءٍ قَالَتْ إِنَّ أَبِي يَدْعُوكَ لِيَجْزِيَكَ أَجْرَ مَا سَقَيْتَ لَنَا ۚ فَلَمَّا جَاءَهُ وَقَصَّ عَلَيْهِ الْقَصَصَ قَالَ لَا تَخَفْ ۖ نَجَوْتَ مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ
T