۰

در روز پنجم محرم بر امام حسین (ع) و یارانش چه گذشت؟

در روز شمار عاشورای حسینی برای روز پنجم دهه محرم، مساله خاصی یادداشت نشده است، در میان شیعیان ایرانی، روز اول را به نام حضرت مسلم بن عقیل مجلس سوگواری برگزار می کنند چون ایشان نخستین شهید در راه امام حسین(ع) بوده است، اما شیعیان عرب بیشتر پنجم دهه محرم را به حضرت مسلم بن عقیل اختصاص می دهند.
کد خبر: ۲۹۵۲۸۹
۰۸:۵۹ - ۲۳ تير ۱۴۰۳

شیعه نیوز: واقعه کربلا و شهادت امام حسین(ع) و یاران با وفای ایشان سرشار است از اخبار و وقایع متفاوت که مسلماً یکی از درخواست های امام حسین(ع) از بازماندگان عاشورا این بود که حقیقت ماجرا را زبان به زبان بیان کنند و مردم را به حق دعوت نمایند و چشم های خفته را بیدار کنند تا حقیقت ماجرایی فوق ظالمانه و آگاه بخشی مردم از ظلم ظالم به مظلوم و اهداف والای کاروان نور و آزادگی تبیین شود.

در روز شمار عاشورای حسینی برای روز پنجم دهه محرم، مساله خاصی یادداشت نشده است، در میان شیعیان ایرانی، روز اول را به نام حضرت مسلم بن عقیل مجلس سوگواری برگزار می کنند چون ایشان نخستین شهید در راه امام حسین(ع) بوده است، اما شیعیان عرب بیشتر پنجم دهه محرم را به حضرت مسلم بن عقیل اختصاص می دهند.

بر این اساس که شیعیان عرب روز پنجم محرم را به مسلم بن عقیل اختصاص می دهند، نکاتی در مورد ایشان و حوادث مربوطه بیان می شود. مسلم بن عقیل نوه ابوطالب بود. عقیل برادر امیرالمومنین علی(ع) در مکه بود تا حدود سال ۹ هجرت که پیامبر اکرم(ص) قاصد جنگ تبوک بودند و به عباس پسر عبدالمطلب یعنی عمومی خودشان نامه نوشتند و او را به مدینه فرا خواندند که همراه پیامبر(ص) در جنگ تبوک مشارکت داشته باشند. عقیل بن ابی طالب از ایامی که در مکه قحطی عارض شده بود در جوار و پناه عمویش عباس بود لذا در جنگ بدر هم که عباس شرکت کرده بود، عقیل نیز همراه عباس بود.

عقیل به مدینه هجرت کرد و یکی از فرزندانشان به نام مسلم داماد عمویش امیرالمومنین شد لذا حضرت امام حسین(ع) وقتی بنا شد کسی را به عنوان وکیل، نماینده یا سفیر خود به سوی کوفیان بفرستند که وضعیت را بررسی کند و امام حسین را از نتایج وضعیت خبردار کند، مسلم بن عقیل را به تنهایی بدون اهل و عیال به کوفه فرستاد.

زوجه مسلم، رقیه نام دارد که دختر امیرالمومنین از همسری غیر از حضرت زهرا(س) است. بنا بر اخبار وقتی به خیمه گاه امام حسین(ع) حمله کردند، دو فرزند مسلم از میان اسرا فرار کردند، اما مجدداً دستگیر شدند و به قتل رسیدند و قاتل آنان شخصی به نام حارث بن زیاد بود. براساس خبر شیخ صدوق در کتاب الامالی وقتی حارث بن زیاد سر این دو طفل که ۱۰ تا ۱۲ ساله بودند را به حضور ابن زیاد بُرد، ابن زیاد که خواست انسانیتی نشان داده باشد، بر قاتل اعتراض کرد و گفت «کسی نگفته است که این دو طفل را قتل برسانی» لذا دستور داد که حارث بن زیاد کشته شود.

خوب است که شایعه باطلی مطرح شود و آن اینکه برخی چون حارث بن زیاد مانند نام کمیل بن زیاد، یادآور کمیل بن زیاد بوده، خیال کردند که حارث بن زیاد قاتل طفلان مسلم نیز برادر کمیل بن زیاد بوده است در صورتی که هیچ دلیلی بر صحت چنین گمانی نیست، قاتل طفلان مسلم برادر کمیل بن زیاد نبوده است. البته خبر دیگری در مورد دو طفل دیگر که این بار حضرت زینب(س) مادر این دو طفل بودند وجود دارد که خوارزمی در مقتل خود آورده مبنی بر اینکه دو فرزندان عبدالله بن جعفر بودند، در اصل اینکه دو فرزند عبدالله بن جعفر یکی محمد و دیگری عون در کربلا شهید شدند یا یکی از این دو طفل شهید شده اند، اختلاف و تردید وجود دارد. باز اختلاف است که هر دو فرزندان زینب(س) از عبدالله بن جعفر بودند یا یکی فرزند زینب(س) و دیگر از زوجه دیگر عبدالله بن جعفر بودند بالاخره بنابر این دو خبر که ذکر شد، چهار طفل کم و سن در کربلا دستگیر شدند و در سن کودکی به قتل رسیدند.

نحوه شهادت طفلان مسلم

در مورد نحوه شهادت طفلان مسلم یعنی ابراهیم و محمد نقل است که این دو زندانی ابن زیاد بودند و او زندانبان را احضار کرد و به او گفت: این دو کودک را به زندان ببر و خوراک خوب و آب سرد به آنها مده و بر آنها سخت‏گیرى کن. این دو کودک در زندان روزها روزه مى‏ گرفتند و شب دو قرص نان جو و یک کوزه آب براى آنها مى‏آوردند. یک سال بدین منوال گذشت، یکى از آنها به دیگرى مى‏گفت: اى برادر! مدتى است ما در زندانیم و عمر ما تباه و تن ما رنجور شده است، امشب که زندانبان آمد ما خود را به او معرفى مى‏کنیم شاید دلش به حال ما بسوزد و ما را آزاد کند.شب هنگام که زندانبان پیر نان و آب آورد، برادر کوچکتر به او گفت: اى شیخ! آیا محمد (ص)را مى ‏شناسى؟ جواب داد: چگونه نشناسم؟! او پیامبر من است. گفت: جعفر بن ابى طالب را مى ‏شناسى؟ در جواب گفت: چگونه جعفر را نشناسم؟! او پسر عمو و برادر پیامبر من است.گفت: ما از خاندان پیامبر تو محمد صلى الله علیه و آله و سلم و فرزندان مسلم بن عقیل بن ابى طالب هستیم که یک سال است در دست تو اسیریم و در زندان به ما سخت مى‏گیرى.

زندانبان پیر به شدت ناراحت شد و براى جبران بى مهری هاى خود، در زندان را بر آنها گشود که در نیمه شب بگریزند.آن دو کودک یعنی ابراهیم و محمد فرزندان مسلم بن عقیل از زندان بیرون آمده و به در خانه پیرزنى رسیدند و پیرزن بعد از گفتگو و شناختن آنها، پناهشان داد اما بدانها از بیم دامادش که فردی از طرفداران یزید و در لشکر ابن زیاد در واقعه عاشورا بود، بدانها هشدار داد. اما پسران مسلم گفتند: ما همین امشب را نزد تو خواهیم بود و صبح به راه خود ادامه مى‏دهیم.

پیر زن براى آنها شام آورد نیمه شب بود که صداى آن دو کودک به گوشش خورد، از جا جست و در تاریکى شب به جستجوى آنها پرداخت و چون به نزدیکى آنها رسید، پرسیدند: کیستى؟ گفت: من صاحب خانه‏ ام شما کیستید؟ برادر کوچکتر که زودتر بیدار شده بود، برادر بزرگتر را بیدار کرد و به او گفت: از آنچه مى ‏ترسیدیم به سراغمان آمد، سپس به او گفتند: اگر با تو به راستى سخن گوییم، در امان تو خواهیم بود؟ گفت: آرى. و در ادامه آنها به خدا و و رسولش از او امان خواستند و خود را معرفی کردند و گفتند از زندان عبیدالله فرار کرده اند. او که از فرط خوشحالى سر از پاى نمى شناخت گفت: از مرگ گریخته و به مرگ گرفتار شدید! سپاس خداى را که شما را به دست من اسیر کرد. سپس آن دو کودک یتیم را محکم بست تا فرار نکنند.

در سپیده دم، غلام سیاهى را که «فلیح» نام داشت، صدا کرد و گفت: این دو کودک را گردن بزن و سر آنها را برایم بیاور تا نزد ابن زیاد برده و دو هزار دینار درهم جایزه بگیرم!غلام، شمشیر برداشت و آنها را جلو انداخت تا در کنار فرات ایشان را به شهادت برساند، و چون از خانه دور شدند یکى از آنها گفت: اى غلام سیاه! تو به بلال مؤذن پیغمبر شباهت دارى. گفت: به من دستور داده شده تا گردن شما را بزنم، شما مگر کیستید؟! گفتند: ما از خاندان پیامبریم و از ترس جان از زندان ابن زیاد گریخته و این پیرزن ما را میهمان کرد و اینک دامادش مى‏خواهد ما را بکشد. غلام سیاه دست و پاى آنها را بوسید و گفت: جانم به قربان شما اى عترت پیامبر؛ سپس شمشیر را به دور انداخت و خود را به فرات افکند و گریخت، و در پاسخ اعتراض صاحب خود گفت: من به فرمان توام تا تحت فرمان خدا باشى، و چون نافرمانى خدا کنى من از تو اطاعت نمى کنم.

داماد پیرزن بعد از این جریان پسرش را خواست و گفت: من اسباب آسایش تو را از حلال و حرام فراهم مى‏کنم و دنیاى تو را آباد خواهم کرد، فوراً این دو کودک را گردن بزن و سرهاى آنها را بیاور تا نزد عبیدالله بن زیاد برده جایزه بگیرم. فرزندش شمشیر بر گرفت و کودکان را جلو انداخت و به طرف فرات روانه گشت، یکى از آنها گفت: اى جوان! من از عذاب دوزخ براى تو بیمناکم. گفت: شما کیستید؟ گفتند: ما از عترت پیامبر محمد رسول الله (ص) هستیم، پدرت مى‏ خواهد ما را بکشد. آن پسر هم پس از آگاهى، آنان را بوسید و همانند غلام سیاه شمشیرش را به دور انداخت و خود را به فرات افکند، پدرش فریاد زد: تو هم نافرمانى کردى؟ گفت: فرمان خدا بر فرمان تو مقدم است.

آن مرد گفت: جز خودم کسى آنها را نکشد؛ شمشیر برگرفت و آن دو کودک را به کنار فرات برده تیغ بر کشید و چون چشم کودکان به شمشیر برهنه او افتاد گریسته و گفتند: اى مرد! ما را در بازار بفروش و مخواه که روز قیامت پیامبر خدا دشمن تو باشد. گفت: سر شما را براى ابن زیاد مى‏برم و جایزه مى ‏گیرم. گفتند: خویشى ما با رسول خدا را نادیده مى گیرى؟ گفت: شما با رسول خدا پیوندى ندارید! گفتند: اى مرد! ما را نزد عبیدالله ببر تا خودش درباره ما حکم کند. گفت: من باید با ریختن خون شما خود را به او نزدیک کنم. گفتند: اى مرد! به کودکى ما رحم کن! گفت: خدا در دلم رحمى نیافریده است. گفتند: پس بگذار ما چند رکعت نماز بخوانیم. گفت: به حال شما سودى ندارد، بخوانید.آنها چهار رکعت نماز خوانده و چشم به آسمان گشودند و فریاد بر آورند که: یا حى یا حکیم یا احکم الحاکمین میان ما و او به حق حکم کن.

سپس آن مرد برخاست و اول گردن برادر بزرگتر را زد و سرش را در پارچه‏ اى گذارد؛ پس برادر کوچک، خود را در خون برادر بزرگتر غلطاند و گفت: مى‏ خواهم رسول خدا را ملاقات کنم در حالى که آغشته به خون برادرم باشم. آن مرد گفت: عیب ندارد، تو را هم به او مى‏ رسانم! او را هم کشت و سرش را در همان پارچه گذاشت و بدن هر دو را به آب فرات انداخت و سر آن دو را نزد ابن زیاد برد.

ابن زیاد بر تخت نشسته و عصاى خیزرانى به دست داشت، سرها را جلوى ابن زیاد گذاشت، ابن زیاد همین که چشمش به آنها افتاد، سه بار برخاست و نشست و گفت: واى بر تو! کجا آنها را پیدا کردى؟!گفت: پیرزنى از خویشان من آنها را میهمان کرده بود.گفت: از میهمان بدینگونه پذیرایى کردى؟ سپس از او پرسید: به هنگام کشته شدن با تو چه گفتند؟ و آن مرد تمامى جریان را براى ابن زیاد بازگو کرد. ابن زیاد پرسید: چرا آنها را زنده نیاوردى تا به تو ۴هزار درهم جایزه دهم؟ گفت: دلم راه نداد جز آنکه با خون آنها خود را به تو نزدیک کنم. ابن زیاد گفت: آخرین حرف آنان چه بود؟ گفت: دست ها را به طرف آسمان برداشتند و گفتند: یا حى یا حکیم یا احکم الحاکمین! میان ما و این مرد به حق حکم کن.ابن زیاد گفت: خدا در میان تو و آن دو کودک به حق حکم کرد. پس رو به حاضران در مجلس کرده گفت: کیست که کار این نابکار را بسازد؟

مردى شامى از جاى برخاست و گفت: من!عبیدالله گفت: او را به همان جایى که این دو کودک را کشته ببر و گردن بزن، ولى خون او را مگذار که با خون آنها در هم آمیزد، و سر او را نزد من بیاور.آن مرد شامى فرمان برد و طبق دستور ابن زیاد آن مرد را در کنار فرات به سزاى عمل ننگینش رسانید و سرش را براى ابن زیاد برد.نوشته‏اند که: سر او را بر نیزه کرده و در کوچه ‏ها مى‏گرداندند و کودکان با پرتاب سنگ و تیر آن را نشانه مى‏ رفتند و مى ‏گفتند: این است کشنده عترت رسول خدا.

طبق برخی از نقل ها آب فرات جسد دو طفلان مسلم را به نزدیک کربلا آورد و مردم جسد آنها را از آب گرفتند و همانجا به خاک سپردند. از این رو مرقد شریف این دو کودک در شهر مسیب واقع در ۴ فرسخی کربلا قرار گرفته است.

 

ارسال نظرات
نظرات حاوی عبارات توهین آمیز منتشر نخواهد شد
نام:
ایمیل:
* نظر: