۰

طلبه جوان از منبر خیابانی تا قصه گویی در کوهستان

سلبریتی گمنام، عبارتی پر از تناقض است و «مسلم مولایی» مصداق واقعی این تناقض. سلبریتی است اما گمنام!‌ طلبه جوانی که با دست خالی امید کودکان آسیب دیده در روستاهای محروم کهکیلویه و بویراحمد می‌شود و شب ها میزبان منبر و قصه‌گویی خیابانی در کوچه‌های دهدشت. کاری شبیه شخصیت خاطره‌انگیز «آقای حکایتی».
کد خبر: ۱۹۲۵۷۵
۱۱:۲۷ - ۱۵ مرداد ۱۳۹۸

به گزارش «شیعه نیوز»،سلبریتی گمنام، عبارتی پر از تناقض است و «مسلم مولایی» مصداق واقعی این تناقض. سلبریتی است اما گمنام!‌ طلبه جوانی که با دست خالی امید کودکان آسیب دیده در روستاهای محروم کهکیلویه و بویراحمد می‌شود و شب ها میزبان منبر و قصه‌گویی خیابانی در کوچه‌های دهدشت. کاری شبیه شخصیت خاطره‌انگیز «آقای حکایتی».

طلبه جوان از منبر خیابانی تا قصه گویی در کوهستان

عطیه اکبری: میزبان باصفاترین بزم شب‌های گرم تابستان یک طلبه 19 ساله است، آن هم نه در پایتخت یا کلان شهری از شهرهای ایران، نه در مسجد و حسینیه، میهمانی باشکوه هر شب در کوچه پسکوچه های محله‌ای در شهر دهدشت در استان کهکیلویه و بویراحمد برگزار می‌شود و «مسلم مولایی» بانی آن است؛ طلبه دهدشتی که پا منبری‌هایش ده‌ها کودکند. در این بزم باصفای تابستانی سخنرانی و وعظ و خطابه در کار نیست و اصلی‌ترین چاشنی منبرخیابانی، قصه خوانی و بازی است. بچه‌های دهدشتی ساعت‌های کشدار روزهای گرم تابستان را به این امید سر می‌کنند که طلبه جوان قبل از اذان مغرب در خانه را باز کند و بزم شبانه با نماز جماعت در حیاط خانه سید مسلم آغاز شود.

مسلم و راه‌های رفته!
«مسلم مولایی» شاگرد اسماعیل آذری نژاد است؛ همان روحانی قصه گوی معروف که آوازه فعالیت‌های تبلیغی متفاوتش در ایران پیچیده و حتی توجه رسانه‌های آن ور آبی را هم جلب کرده است. مسلم بی سروصدا پای جای پای استادش گذاشته آن‌هم در عنفوان جوانی، در 19 سالگی. مثل خیلی از طلبه‌های جوان هم سن و سالش نیست که فقط سرشان در بحث و درس باشد و یک‌پایشان حجره باشد و یک‌پا در کلاس درس، هنوز معمم نشده به میدان آمده گاهی در قامت یک کارگر جهادی و گاهی آقای حکایتی.

 

طلبه جوان گاهی کوچه را پاتوق نمازگزاران کوچک می‌کند و نماز جماعت با حضور مادران و کودکانشان تماشایی می‌شود. بعد از نماز جماعت، میهمانی رنگ و بوی دیگری می‌گیرد. مسلم با صبر و طمأنینه هم بازی پنجاه شصت بچه قد و نیم قد می‌شود، به کوچک‌ترها کولی می‌دهد با بزرگ‌ترها هفت سنگ بازی می‌کند، بعد از ساعت بازی نوبت قصه خوانی است. صدای گرم و صمیمی‌اش در کوچه پس کوچه‌های محله می‌پیچد و گاهی رهگذر پیر و جوان محله‌های اطراف میخ کوب این بزم خیابانی می‌شوند.

مسلم با لحن گرم و صمیمی قصه می‌خواند و مهارت‌های زندگی و حل مسئله را با خنده و بازی میهمان ابدی ذهن کودکان روستایی می‌کند. مادران هم در این بزم مشارکت می‌کنند. آن‌ها که سواد درست و حسابی ندارند به نوبت از قصه روخوانی می‌کنند و طلبه جوان با صبر غلط‌ها را اصلاح می‌کند. بعد از پایان قصه، برداشت آزاد آغاز می‌شود و بچه‌ها هر چه از کتاب فهمیده‌اند را نقاشی می‌کنند.

سلبریتی شمایید!

آنچه در ابتدای گزارش گفتیم حکایت شب‌های تابستان طلبه جوان دهدشتی است. قصه روزهای تابستان سید مسلم شنیدنی‌تر است و وعده او به سبک و سیاق استاد، روستاهای اطراف دهدشت، روستاهایی که محرومیت فصل الخطاب بسیاری از آن‌هاست. با یک بغل مداد رنگی و کتاب قصه و دفتر نقاشی و توپ و رنگ میهمان کودکان فراموش‌شده روستاهای محروم می‌شود. گاهی با پای پیاده گاهی با ماشین. دوساعتی به بزم شبانه سید مسلم مولایی مانده که با او هم‌صحبت می‌شویم و از خاطراتش می‌گوید. می‌پرسیم از دهدشت تا روستاهای اطراف چقدر فاصله است؛ می‌گوید: «بیش از هزار روستای کوچک و بزرگ در کهکیلویه و بویر احمد وجود دارد، مسیر بسیاری از روستاها صعب العبور است و فاصله‌ها از 30 کیلومتر تا 120 کیلومتر. اما مهم رسیدن به مقصد است.» روستاهای دورافتاده برای سیدمسلم مثل گنج فراموش‌شده است که یک‌به‌یک کشفشان می‌کند و کودکان محروم گنج‌های ناشناخته‌اند.

الگوی ما در انتخاب روش تبلیغ، کتاب خداست

چرا قصه؟ چند ساعت با پای پیاده از میان صخره و کوه و سنگ می‌گذرید تا به روستایی محروم برسید و برای بچه‌های روستایی قصه بخوانید؟ این سؤال را از طلبه جوان می‌پرسیم و پاسخش شنیدنی است؛ «قصه می‌خوانیم چون زبان قرآن قصه‌خوانی است. خدا در قرآن برای ابلاغ اهداف الهی از شیوه‌های داستانی که احساسات را برمی‌انگیزد استفاده کرده است. الگوی ما هم در انتخاب روش تبلیغ، کتاب خداست. وارد روستا که می‌شویم بچه‌ها را دورهم جمع می‌کنیم، گوشه‌ای از کوچه‌پس‌کوچه‌های روستا، بهشان هدیه می‌دهیم، کتاب و مداد رنگی که هزینه آن را خیران تأمین می‌کنند، هم‌زبان کودک 6 ساله می‌شویم، هم‌بازی پسربچه 9 ساله، بعد از بازی، وقتی کمی اعتماد بچه‌ها جلب و یخشان آب شد برایشان قصه می‌خوانیم. قصه بدون هیچ هزینه‌ای شخصیت افراد را رشد داده و مهارت‌های زندگی را در ناخودآگاه کودکان شکل می‌دهد. اهالی بسیاری از روستاها از فقر فرهنگی رنج می‌برند و روایت‌های تلخ و دردناکی در آن‌ها وجود دارد. برای بعضی از روستاها باوجود فاصله زیاد تا شهردهدشت و سخت بودن مسیر برنامه داریم. چون اوضاع آن‌ها ازنظر فرهنگی و آسیب‌های اجتماعی آن‌قدر تلخ است که نمی‌توان با دو سه بار رفتن امیدی به بهبود داشت.»

طلبه جوان از منبر خیابانی تا قصه گویی در کوهستان

 

روایت سید مسلم و مثنوی هفتاد من کاغذ کودکان روستاهای محروم

حکایت مصائب روستاهای اطراف دهدشت مثنوی هفتاد من کاغذ است، این را طلبه جوان می‌گوید. می‌پرسیم. می‌شمرد، اسم روستاها را نمی‌آورد. اما روایت‌های تلخش را راوی می‌شود؛ «به یکی از روستاها رفتیم، از بچه‌ها دعوت کردیم بیایند برای نقاشی و قصه‌خوانی، نیامدند. اصرار کردیم فایده نداشت. دلیلش را نمی‌دانستیم. با یکی از دوستان طلبه به آن روستا رفته بودیم، باهم شروع کردیم به بازی. صدای توپ و هیجان بازی و خنده ما را که شنیدند یکی‌یکی سرها را از لای پنجره بیرون آوردند و خلاصه بعد از یک ساعت یخشان باز شد، در خانه‌ها را باز کردند. ما بفرما زدیم و بازی را با بچه‌ها شروع کردیم. بعد از نیم ساعت گفتیم خوب استراحت کنیم، کیک و آب‌میوه پخش کردیم و گفتیم حالا نوبت نقاشی است. دفتر نقاشی و مداد رنگی را هدیه دادیم و از بچه‌ها خواستیم با هر موضوعی که دوست دارند نقاشی بکشند. بعد از نیم ساعت برگه‌های نقاشی را جمع کردیم، یک دختربچه 6 ساله نقاشی عجیبی کشیده بود، پرسیدیم چی کشیدی؟ گفت تریاک. آن‌یکی پسربچه 8 ساله عکس یک مرد که می‌گفت پدرش هست کنار منقل و بافور. تعجب کردیم. بعد از کمی تحقیق و بررسی متوجه شدیم مصرف مواد مخدر در میان خانواده‌های آن روستا زیاد بود، هم مصرف هم خریدوفروش. خوب کار ما در چنین روستایی سخت است، باید کار فرهنگی مستمر انجام دهیم.

 

کودک‌آزاری، معضل اجتماعی تلخ در یکی از روستاها بود و تأثیرش روی روح و روان بچه‌ها کاملاً مشهود. در آن روستا تنیبه بدنی کودکان توسط والدین انجام می‌شد، روز اول که به روستا رفتیم و شرایط را دیدیم، حالمان بد شد. ازنظر روحی به هم ریختیم. بغض کردیم، غصه خوردیم اما غصه خوردن و دست روی دست گذاشتن چاره کار نبود، انگیزه ما برای تغییر در این روستاها چندین برابر شد. کار فرهنگی را شروع کردیم. آقای آذری نژاد هم به کمک ما آمد، ایشان از مسئولان خواست وارد میدان شوند، مشاور خانواده و روانشناس به روستا آمد. تغییر دادن تصورات ذهنی مردم در روستاهایی که این‌چنین با معضل فرهنگی مواجه‌اند کار راحتی نیست.

 

در روستایی دیگر دعواهای طایفه‌ای شدیدی وجود داشت، آن‌قدر که هر دعوای طایفه‌ای چندین کشته می‌داد، خوب تصور کنید در چنین روستایی چه بر سر روح و روان بچه‌هایی می‌آید که صبح و شبشان با دعوا به هم گره‌خورده است؟ یک بهانه کافی بود تا دو طایفه به جان هم بیفتند، اختلافات طایفه‌ای در این روستای کوچک آن‌قدر شدید بود که وقتی به هر بهانه‌ای دعواها اوج می‌گرفت دو طایفه روستا را سنگربندی می‌کردند. سلامت روان کودکان قربانی این خشونت‌ها می‌شود. ما در وهله اول سعی کردیم با بازی‌های گروهی و هدف‌دار کمی بچه‌ها را آرام کنیم و کمکشان کنیم، بعد مهارت‌های حل مسئله، کنترل خشم و کنترل هیجان را با قصه‌خوانی به‌صورت غیرمستقیم آموزش دادیم، اما بازی و قصه‌خوانی در این روستا برای کودکان مثل یک مرهم موقت بود، اساتید حوزه علمیه دهدشت جلو آمدند و با کمک ریش‌سفیدان طایفه‌ها این دعوای ریشه‌دار تا حدودی حل شد.

آمده‌ایم بگوییم فراموشتان نکرده‌ایم

در وصف محرومیت بعضی از روستاهای کهکیلویه و بویراحمد پیدا کردن کلمه کار سختی ست. آن‌قدر سخت هست که طلبه 19 ساله ترجیح می‌دهد به‌جای وصف نداشته ها از داشته‌های اندک این روستاها بگوید؛ «مثلاً روستای «تو گبری» فقط چند خانه دارد، البته به‌سختی می‌توان به آن‌ها گفت خانه! سنگ‌ها را روی‌هم گذاشته‌اند و در آن زندگی می‌کنند. خانه نیست که اگر بود کمترین امکاناتش سرویس بهداشتی بود که خانه‌های روستای تو گبری آن را هم ندارد. لوله‌کشی آب، برق و گاز هم در بعضی از روستاهای محروم و دورافتاده کیمیاست. فاصله این روستا تا شهر بیش از 100 کیلومتر است و نیمی از مسیر، صعب‌العبور. وارد که شدیم بچه‌های روستایی باورشان نمی‌شد ما این‌همه راه را آمده بودیم تا با آن‌ها هم‌بازی شویم، برایشان قصه بگوییم و یادشان بیاوریم فراموششان نکرده‌ایم. این حضور در بسیاری از روستاهای محروم فقط به بازی با بچه‌ها خلاصه نمی‌شود، بعضی از این کمبودها با کمک‌های مردمی برطرف می‌شود، مثلاً گروهی از طلبه‌ها به تو گبری رفتند و برای روستا سرویس بهداشتی ساخته شد.»

 

با قصه، توپ و رنگ به مصاف آسیب‌های اجتماعی می‌رویم

اهل همت رخنه در سد سکندر می‌کنند... این سبک‌دستان کلید فتح را دندانه‌اند... مصداق این بیت شعر مسلم؛ طلبه جوان دهدشتی است که در 19 سالگی بار سنگینی روی دوشش است؛ مسئولیت اجتماعی تغییر نگاه در روستاهای محروم و آسیب‌دیده و روش کارش برای این تغییر بزرگ به فراخور شرایط در هر روستا متفاوت از روستایی دیگر است. در یک روستا قصه کارساز نبود، سراغ بازی می‌رود، بازی و قصه کافی نبود سراغ رنگ می‌رود. شعارش مثل استاد حوزه؛ «قصه و توپ و رنگ» است، رنگ‌ها دنیای بچه‌ها را زیر و رو می‌کنند و سید مسلم با کمک آقای آذری نژاد و خیران برای زیر و رو کردن دنیای تیره و تار بچه‌ها با قوطی‌های رنگ به جمع کودکان روستایی می‌روند تا محیط خاکستری و دیوارهای سیمانی یا کاه گلی روستاها را با رنگ‌های زیبا جلا دهند. سید مسلم مولایی می‌گوید: «درشرایطی که در شهر دهدشت وحومه وروستاهایش کمترین امکانات تفریحی پیش بینی نشده ما استفاده از رنگ را برای بچه‌ها درنظر گرفتیم چون اعتقاد داریم رنگ نشاط آور است، بچه‌ها را ذوق زده می‌کند و به وجد می‌آورد. از رنگ کردن دیوار نمای بیرونی خانه بچه‌ها شروع می‌کنیم و از آن‌ها می‌خواهیم نقاشی‌هایشان را روی دیوار بکشند. رنگ کردن دیوار ابزار تشویق بچه‌ها می‌شود، برای مثال کودکی که از الفاظ رکیک استفاده کند تنبیهش این است که یک ساعت از رنگ کردن محروم شود. با نقاشی کردن دیوارهای روستا خاطره خوبی برای بچه‌ها ساخته و نمای روستا زیباتر می‌شود.»

منبع:مجله فارس پلاس

ارسال نظرات
نظرات حاوی عبارات توهین آمیز منتشر نخواهد شد
نام:
ایمیل:
* نظر: