SHIA-NEWS.COM شیعه نیوز:
به گزارش «شیعه نیوز»، تأویل در لغت به معانی مختلفی آمده است. بازگردان به وضعیت پیشین، تغییر، تفسیر و وضح از معانی تأویل است که لغویون برای آن برشمردهاند.[1] گاهی تأویل درباره فهم چیزی به کار میرود که نظار به چهره بیرون معنای درونی است.شاید تأویل در سوره یوسف به این معنا باشد. گاهی تأویل معنای ظاهری به معنایی دور از ظاهر است که به نظر میرسد مقصود گوینده این معنای دورتر است. در برخی از آیات قرآن بالاخص در قصه یوسف نمونههای ظاهری نشانهای نمادین از امور واقع است اما در مسئله حضرت خضر رابطهای میان ظاهر و تأویل آیه نیست. بلکه بر اموری وابسته است که به علم خضر بر میگردد.
مفسران نیز ذیل آیه هفت سوره آل عمران درباره آن سخن گفتهاند، ولی سلفیان به خاطر رویکرد ظاهرگرایی به نفی تأویل نزد خلف متقاوت است. آنان قائلند معنای تأویل در نزد سلف همان معنای لغوی تأویل است که همان عاقبت و تفسیر شی را تأویل شی میگفتند اما متأخرین خود برای آن معنایی جعل کرده و قائل شدند که تأویل یعنی «رجوع به احتمال مرجوع»[2] بنابراین تأویل در نگاه سلفیان همان تفسیر است و فرقی میان تأویل و تفسیر نیست و به نظر آنان قرآن کریم هم همین معنا را اراده کرده و صحابه وسلف هم آن را فهمیدهاند. لذا تعریف تأویل به معنای مرجوح ساخته متأخران است و قابلیت استناد و اعتبار لازم را ندارد و باید برای فهم قرآن همان معنای سلف را در نظر گرفت و الا خروج از فهم صحیح است.[3]
در انتقال معنای تأویل هب تفسیر بیشتر باید سراغ دعواهای اعتقادی اصحاب حدیث با معتزله و متکلمان رفت. زیرا شافعی در جایی تأویل را بازگردندان به اصلی خلاف ظاهر معنا کرده است[4] که هیچ ارتباطی به تفسیر ندارد اما یکصد سال بعد طبری در تفسیر خود یعنی جامع البیان فی تأویل آی القرآن تصریح دارد که در کلام عرب تأویل به معنای تفسیر است.[5] برخی از سلفیان به استناد این کلام طبری و نیز با توجیه این نکته که ابن عباس به مفسر معروف است تموول، با اینکه پیامبر درباره او دعا کرد که خداوند به او تأویل را بیاموزد، [6] لذا گفتهاند این اشاره به این دارد که صحابه و سلف هم از تأویل تفسیر را فهمیدهاند.[7]
ابن تیمیه با استناد به برخی آیات قرآن و شواهد دیگر معتقد است که واژه تأویل تحوا، معنایی یافته و از کاربرد قرآنی و سلف به کاربرد خلف تحول یافته است. ایشان قائل است که در کاربرد قرآنی تأویل عبارت است از واقعیت هر سخن و هر فعل، بدین معنا که اگر این سخن از مقوا انتشار میباشد، تأویل آن یعنی همان فعلی که طلب به آن تعلق گرفته است و اگر از مقوله اخبار از واقع باشد یعنی همان چیزی که از آن خبر داده شده است مثل قیامت و بهشت و دوزخ و یا تحقق عینی یک رویا. بر این اساس تأویل در کاربرد قرآنی آن یعنی همان حقیقت و واقعیت آن شی که سلف هم به آن معتقد و آن را میفهمیده است.[8] جملگی به معنای عاقبت و واقعیت آن شی دلالت دارد.[9]
سلف همچنین یکی دیگر از معنای تأویل را تفسیر میداند و معتقد است که تأویل و تفسیر متقارب و مترادف است و از ابن عباس منقول است که تفسیر چهار وجه دارد وجهی که عرب از کلامش آن را میفهمد. دیگر آنکه جهل آن برای هیچ کس پذیرفته نیست. نوع سوم تفسیری است که علماً از آن باخبرند و نوع چهارم تفسیری است که جز خدا از آن خبر ندارد[10] که در این سخن ابن عباس تأویل همان تفسیر معنا شده است. در نگاه سلفیان اینکه پیامبر به ابن عباس فرمود:« اللهم فقهه فی الدین و علمه التأویل»[11] یعنی تفسیرش و نیز از ... رسیده است که راسخون در علم تأویل آیات قرآن را یعنی تفسیر آن را مینامند.[12]
ابن قیم جوزی نیز در توضیح حدیث نبوی «.... و رسول الله ... یعرف تأویله...»[13] مینویسد:«پس علم آن حضرت به تأویل قران یعنی همان علم حضرت به تفسیر قرآن که همان تأویل آن چیزی است که به آن امر شده و یا نهی شده است».[14] بر این اساس سلفیان معتقدند که تفسیر در نزد سلف به دو معنای حقیقت شی و تفسیر آمده است اما متکلمان و فیلسوفان و عرفا این دیدگاه سلفاین را نپذیرفته و معتقدند که این معنا بیشتر از قرن سوم به بعد معمول شده است و تأویل در دو قرن اول بیشتر به همان معنای مخالف ظاهر استعمال شده است و در روایاتی در منابع اهل سنت آمده است که پیامبر فرمود:«من برای تنزیل قرآن جنگیدم و علی بر تأویل قرآن خواهد جنگید». [15] که نشان میدهد تأویل معنایی غیر از تفسیر دارد و نیز شواهدی بسیار از خطای در تأویل صحابه در تاریخ تفسیر و حدیث گزارش شده است.[16]
ابن تیمیه در توجیه حدیث حجرالاسود گفته که این تشبیه شده است [17] اما ایشان نگفته چرا همین توجیه را «ان الله علی العرش استوی» و امثال آن نمیتوان گفت ایشان همچنین در توجیه نفس الرحمن گفته یعنی فرج و نصرت»[18]اما ایشان نگته که چرا نشود «یداله فوق ایدیهم» را به قدرت خدا تفسیر کرد.
بنابرنظر ابن تیمیه تأویل در قرآن یعنی آنچه امر به آن باز میگردد که اگر موافق مدلول لفظ و مفهوم ظاهری کلمه باشد این همان تفسیر است که بیان معنای مراد است که همان اصطلاح مفسران سلف مثل مجاهد و غیر آن است. بنابراین تأویل یعنی تفسیر و گاهی موافق مدلول لفظ است ولی از احتمال راجح دست برداشته و احتمال مرجوح را ترجیح میدهیم؛ زیرا دلیل و شاهدی وجود دارد که نشان میدهد باید از احتمال مرجوح پیروی کرد نه راجح و این معنای دوم تأویل در کلام برخی از متأخران وجود دارد، ولی صحابه و تابعین و بزرگان ائمه مسلمین مثل ائمه رابعه تنها در این معنای دوم توقف نکرده و تأویل را هم در معنای اول (تفسیر) و هم معنای دوم (احتمال مرجوح) به کار بردهاند.
این متأخران به آیه تأویل استناد کرده و در «اله» وقف نموده و سپس ادامه آیه را خوانده که میفرماید:«و الرسخون فی العلم یقولون أمنا به کل من عند ربنا» لذا تصور کردهاند که این آیه دلیل و شاهد آنان است که باید تأویل را فقط در معنای دوم به کاربرد و بنابراین آیات و احادیث دارای معانی دیگری هم هستند که مخالف معنای ظاهری لفظ است و این معنای مخالف را فقط خداوند میداند و حتی جبرئیل هم از آن آگاهی ندارد و این معنای مخالف را نه پیامبر اسلام میداند و نه انبیای قبلی و نه صحابه و تابعین.
لذا اگر پیامبر میخواند و امثال این آیات صفات که در قرآن آمده و حتی اگر میگوید:«پروردگار به آسمان اول میآید»[19] حتی خود پیامبر معانی این اقوال را نمیداند بلکه فقط خداوند از معنای آن باخبر است و این متأخرین (از اصحاب حدیث) معتقدند که این طریقه، روش سلف نیز بوده است و صحابه و تابعین، فهم معانی این آیات و روایات را به خدا واگذار کرده و پیرامون آن بحث نمیکردند و کسانی که به بحث میپرداختند از خود دور کرده و آنان را نهی میکردند.[20]
اما باید پذیرفت که به هر حال در آیات و روایات عبارتی وجود دارد کهناگزیر از تأویل آنها هستیم و ارهی جز تأویل و صرف لفظ از معنای ظاهری آن نداریم که سلفیان نیز آن را میپذیند و خود عالم به آن هستند که البته مخالف مبانی و عقاید آنهاست. لذا با این نحوه عملکرد از اصول خویش عدول کرده و مجبورند مبانی طرف مقابل را ـ اگرچه نپذیرند ـ اما به آن عمل کنند و برای جمع آیات و روایات راهی جز تأویل برخی از آیات نیست.
به عنوان نمونه میتوان بهعبارتی که از احمد بن حنبل نقل شده اشاره کرد. غزالی در کتاب احیاء علوم الدین از برخی از پیروان احمد بن حنبل نقل میکند که آنان میگفتند: احمد بن حنبل باب تأویل را مسدود میکرد و آن را نمیپذیرفت مگر برای سه لفظ که در این سه لفظ، تأویل را قبول داشت. یکی حدیث معروف «الحجر الاسود یمینالله فی ارضه»[21] که معنای تحت اللفظی آن این است که حجرالاسود دست راست خدا در زمین است که راهی برای فهم آن مگر تأویل نیست. حدیث دیگر حدیث مشهور « قلب بندگان میان دو انگشت خداست»[22] است که معنای آن این است که قلبهای بندگان خداوند در میان دو انگشت از انگشتان خدا قرار دارد که هیچ معنای محصلی مگر با تأویل ندارد. حدیث سوم، حدیث معروف «من نفس رحمان را از جانب پس میشنوم»[23]
که معنای آن این است که بوی نفسهای خدا را از سمت یمن مییابم که باز این روایت به جز تأویل راهی برای فهم آن نیست. غزالی در ادامه مینویسد:«این طایفه در بستن راه تأویل افراط کردند که یکی از ایشان احمد بن حنبل است تا مدتی که تأویل «کن فیکون» را هم منع کردهاند و گفته که آن خطاب خداوند به حرف و صوت است که در هر لحظه به عدد مخلوقات وجود میشود تا به حدی که از بعضی اصحاب وی شنیدم که او مطلقاً راه تأویل را بسته است و اگر حسن ظن به احمد بن حنبل داشته باشیم باید بگوییم که او میدانست که خداوند بر عرش ننشسته و از عرش به آسمان اول نزول نمیکند و استقرار و انتقال زیبنده خدا نیتس اما به خاطر بستن راه تأویل به این مشکل گرفتار گردید...»[24]
همچنین از احمد بن حنبل نقل شده است که در ایام محنت با من به محاجه پرداختند و گفتند: روز قیامت سوره بقره میآید و سوره تبارک میآید. به آنان گفتم: منظور ثواب سوره بقره و تبارک است نه خودشان و قرآن هم که فرموده:«و جاء ربک و الملک صفاً صفا»[25] یعنی قدرت خداوند میآید نه خود خدا؛ زیرا قرآن دارای امثال و مواعظ است[26] که این سخن احمد بن حنبل تصریح دارد که در برخی موارد که احمد بن حنبل نمیتوانست فهم آیه را طبق ظاهر معنا کند، به سوی تأویل گرایش یافته و آن را تأویل میکرد، با اینکه روش او طرد تأویل بود، حال این سوال اینجاست چگونه میتوان حدیث «قلوب العباد بین اصبعین من اصابع الرحمن» را تأویل کرد اما از تأویل «الرحمن علی العرش الستوی» باید پرهیز کرد. چه مبنایی برای تأویل یکی و عدم تأویل دیگری وجود دارد.
به نظر میرسد هیچ مبنایی برای سلفیان وجود ندارد مگر شیوه پیشینیان که این عمل (تقلید از پیشنیان) مورد مذمت قرآن قرار گرفته و آن را عملی ناپسند معرف کردهاست.
ابن تیمیه برای رفع این مشکل تلاش فراوان کرده اما جالب است که در انتها خودش هم به تأویل دست زده و مینویسد: «الفاظ این حدیث دلالت دارند بر معنایی که دلالتش واضح و روشن است و احتیاج به حمل و غیر ظاهر نیست. زیرا حدیث «الحجر الاسود یمین الله فی ارضه» مقید به زمین شده و مطلق نیست و مشخص است که حکم لفظ مقید غزیر از حکم لفظ مطلق است»[27] که به نظر میرسد ابن تیمیه هیچ جوابی نداده که مسئله را حل کند بلکه به ابهام آن افزوده است. ایشان در ادامه سخنی بیان کرده که همان تأویل را تداعی میکند.
وی میگویند : « این کلام پیامبر مثل کلام خلیفه است که خطاب به جمعی کرده و درباره مردی میگویند: این چشم من نزد شماست که این تشبیه است»[28] که به ایشان میگوییم این هم که تأویل شد و تمام ایراد ما به شما در همین است که چرا اینجا را میپذیرد تشبیه است اما در آیه «الرحمن علی العرش استوی» نمیپذیرید که تشبیه است و آیه را معنای حقیقی کرده و به لوازم تشبیه و تجسیم که خود آن را رد میکنید، ملتزم میشوید.
ایشان در جایی دیگر میگوید که حدیث « مصافحه با بنده صالح مصافحه با خداست» نیز تشبیه است و معلوم است که مشبه غیر مشبه به است. چون تصریح دارد که مصافحه کننده حجر الاسود یقیناً یمین خدا را مصافحه نکرده است بلکه تشبیه شده به کسی که گویا خدا را مصافحه کرده است پس اول و آخر حدیث نشان میدهند که حجرالاسود از صفات خدا نیست.[29]
در نقد این فقره هم میگوییم عقل گرایان هم همین نکته شما را (یعنی تشبیه را) در برخی آیات دیگر معتقدند. چگونه است که پذیرش تشبیه در این احادیث و آیات بلااشکال است ولی در آیات و احادیث دیگر ایراد دارد ؟!! ابن تیمیه درباره حدیث «قلوب بندگان» که در کتاب معتبر صحیح مسلم آمده است و نتوانسته درباره سند آن ایرادی وارد کند، مینویسد:«منظور این نیست که قلب به انگشتان خداوند متصل است و یقیناً قب انسان با انگشتان خداوند تماسی ندارد و در میان آنها هم نیست و منظور از بین یدی مباشرت با دست نیست. مثل زمانی که گفته میشود :ابرهای مسخر بین آسمان و زمین که مقتضای این نیست که اینها تماس با آسمان و زمین دارند. و مثل این در کلام عرب زیاد است».[30]
در این توجیه هم ابن تیمیه همان راه قبلی را رفته و بدون اینکه بخواهد دیدگاه طرف مقابل را پذیرفته و به تأویل حدیث اهتمام ورزیده است اما نمیخواهد بپذیرد که این کار وی همان تأویل مصطلح در میان متکلمان است.درباره حدیث «ان لا جد نفس الرحمن من جانب الیمن» نیز به توجیه و تأویل آن پرداخته و معتقد است که مقصود نفس الرحمن یعنی فرج و نصرت؛ زیرا با کمک اهل یمن با اهل ردة و مشرکان جنگیدند و شهرها را فتح کردند. بنابراین نفس الرحمن یعنی نصرت خداوند از جانب یمن آمده است و قرینهها همان جمله « من جانب الیمن» است که ما را از تشبیه دور کرده و موجب میگردد که سراغ تأویل نرویم؛ زیرا یمن ربطی به صفات خداوند که همان نفس باشد ندارد.[31]
در این عبارات دوباره ابن تیمیه به تأویل روی آورد و صراحتاً حدیث را تأویل کرده است اما ابا دارد که لفظ تأویل را به کاربرد بلکه بر عکس میگوید که این تأویل نیست حال میپرسیم اگر تأویل نیست، پس چیست؟!
ابن تیمیه در بحثی دیگر در پی رفع مشکل برآمده و به بررسی مطالبی که به احمد بن حنبل درباب تأویل گفته است پرداخته و مینویسد:«برخی انکار کردهاند که احمد بن حنبل این را بیان کرده باشد و برخی معتقدند احمد بن حنبل بر سبیل الزام خصم این نکات را گفته است؛ زیرا خداوند خبر داده که نفسش میآید که معتزله به امر خداوند تأویل کردهاند و احمد بن حنبل گفته، اگر قرار است به امر تأویل کنید بهتر آن است که آمدن سوره بقره را هم به ثوابش تأویل کنید و این بر سبیل الزام خصم بیان شده و خود شی آن را قبول ندارد.
عدهای از حنابله هم این دیدگاه را پذیرفته و خود نیز به سوی تأویل گرایش پیدا کردهاند مثل ابن عقیل و ابن جوزی اما آنچه متواتر از احمد نقل شده مخالف این گفتار منقول از غزالی و روشن است که احمد بن حنبل قائل به آمدن خداوند نیست و منکر قائل آن است و بهتر است که بگوییم تمام این تأویلات، بدعتهایی است که هیچ از صحابه به آن قائل نیستند و خلاف آن چیزی است که از ائمه حدیث و سنت مثل احمد بن حنبل رسیده است».[32]
عدهای از بزرگان سلفیه در رد تأویل قائند که اگر قائل به تأویل شویم لازمهاش یکی از دو امر زیر است که هر دو باطل است. اول این که باید بپذیریم صحابه و سلف حق را در این مسائل نفهمیدند و ظواهر این نصوص باطل است و حال آنکه میدانیم خداوند از صحابه راضی بوده و این به خاطر این است که صحابه مراد خداوند را از جهت قول و عمل و اعتقاد فهمیدهاند. ابن مسعود گفته که هر کس میخواهد تأسی کند به اصحاب رسول خدا باید تأسی نماید. زیرا آنان علمشان بیشتر بود و به خاطر همین خداوند آنان را برای صحبت با رسولش برگزید.
دیگر اینکه قائل شویم صحابه حق را فهمیدند ولی آن را کتمان کردند و آنچه واجب بود برای تابعین و مسلمانان پس از خود بیان نکردند که در این صورت باید از آنها اجتناب کرد و آنان را نپذیرفت.[33]
در اینجا سلفیان به نکاتی اشاره کردهاند که به نظر شیعه هر دو صحیح است. یعنی برخی از صحابه فهمیدند و حق را کتمان کردند مثل کسانی که حق ولایت را غصب کردند و یا همچون بنی امیه به خاطر قدرت، ظلم فراوانی به اهل بیت روا داشتند. برخی از صحابه هم از نظر فهم پایین بودند و برخی مفاهیم بلند توحیدی را نمیفهمیدند و فقط دریافتند که بتها را نباید سجده کنند اما خدای متعال دارای چه اوصافی است دیگر نه برای آنان مهم بود و نه فهم آنان آنقدر زیاد بود که خدای غیر جسمانی و تشبیهی را بفهمند لذا آنان خدا را در آسمان تصور کرده و صفات تجسیمی و تشبیهی برای او قائل شدندد و چون اهلبیت را به کنار زده و باب حطه را خانهنشین کردندف این صحابهای که از نظر فهم پایین بوده و مثل ابوموسی اشعری هنوز دشمن ار از دوست تشخیص نمیدادند، مفسران قرآن و سنت نبوی شده و فقط فراتر از ظاهر چیزی از قرآن نفهمیدند و نفهماندند.
امام علی (ع) فرمود که قرآن ناطق من هستم و «سلونی قبل ان تفقدونی»، اما این کوتهذهنان او را به تمسخر گرفته و ابوموسی اشعری را برایشان ترجیح دادند و دیدیم که همین قاریان قرآن که مورد متوجه مردم بودند ولی از فهم صحیح برخوردار نبودند، به خوارج تبدیل شدند که در مقابل قرآن ناطق ایستادند و فهم خود را برترین فهم و امام علی (ع) را به کفر متهم کردند. بله اکثر صحابه در این قشر بودند که فقط از اسلام چند نکته ظاهری فهمیده بودند و آن را به تمام مفاهیم بلند اسلام تسری دادند و ندانستند که «کمال الاخلاص نفی الصفات علیه» است.
سلفیان نمیتوانند بپذیرند که صحابه بعد از پیامبر راه پیامبر را نپیموده و به سنت پیامبر جفا کردند. شاید اکثریت صحابه در این ماجرا بیتقصیر باشند و نتوانستند تجزیه و تحلیل درستی از اوضاع داشته باشند و چون این توان ار نداشتند، در فهم دقایق دین هم کم آورند و چون اهلبیت را رها کردند، در ضلالت ناخودآگاه افتادند. عدهای از صحابه هم که میفهمیدند پیرو اهل بیت شدند و چون اهل بیت به کناری نهاده شدند، توجه جامعه به این صحابه هم کم گردید و نتوانستند آن اثربشخی لازم را داشته باشد.
در این راستا فقط صحابهای که با حکومت وقت در ارتباط بودند، نقش تعیینکنندهای در فهم تابعین از اسلام ایفا کردند و از لابهلای مطالب منقول از صحابه حامی حکومت این نکته به دست میآید که فهمشان از توحید صحیح نبوده و یا بهتر بگوییم دقیق نبوده است و بنیامیه با ترویج تفکر جبر و تأکید بر قضا و قدر عقاید سلف را نظم بخشید و این چنین سلف در راهی پا گذاشتند که شاید خود نمیخواستند و یا نمیدانستند که این حمایتها و جانبداریها از حکومت بنیامیه چه بلایی بر سر عقاید اسلامی خواهد آورد.
سلفیان در استدلال خود بر نفی تأویل معتقدند که اگر به تأویل روی آوریم و آن را بپذیریم و آنچه عقل گفته به آن پایبند باشیم آنگاه ایمان به غیب از بین میرود حال آنکه ایمان به غیب در سراسر قرآن مورد تأکید خداوند است. بنابراین به خاطر اینکه نصوص را مشتبه نسازیم اولاً و ایمان به عقل پیدا نکنیم، ثانیا و ایمان به غیب را کنار نگذاریم، لذا تأویل را طرد میکنیم و آن را نمیپذیریم تا این تالی فاسدها را نداشته باشد.
زیرا اگر تأویل را بپذریم مجبوریم،بپذیریم که خداوند ملکش محدود است و انجام قبایح از دایره قدرت خدا خارج است و اجازه دهیم که در ملک خداوند چیزهایی رخ دهد که خدا نمیخواهد و قدرت بر هدایت و ضلالت ندارد. برای اینکه به این تالی فاسدها گرفتار نشویم تأویل را نمیپذریم و آن را طرد میکنیم همچنان که سلف انجام دادند.[34]سلفیان در استدلال دیگر در طرد و نفی تأویل قائلند که فرق صحیح و معتنابهی بین آنچه تأویل شده و آنچه تأویل نشده نمیبینیم.
سلفیان ـ به زعم خویش ـ دلائل گوناگونی برای ابطال تأویل دارند. سلفیان معتقدند عقایدی که سلف بر آن اجماع کردهاند، همان چیزی است که از جانب خدا و رسول در قرآن و سنت آمده است اما اصحاب تأویل هیچگاه نمیتوانند ادعا کنند که تأویلات آنان از سوی خداست. آخرین چیزی که میگویند این است که این مطلب از عقل قاصر آنان گذشته است. پس چگونه از ما میخواهند که یقین را (ظاهر آیات و روایات) را رها کرده و احتمالات عقلی را بپذیریم.[35]
دیگر اینکه اگر اصحاب تأویل حق میگویند پس باید بپذریم که خدا و روس لو اصحابش خلاف حق را بیان کرده و همگی در گمراهی بودند تا فلاسفه آمدند و حق را به ما نشان دادند که این بهتان عظیمی به خدا و رسول است.[36]
سومین دلیل سلفیان این است که تأویلگرایان هیچ فرقی میان آنچه محتاج تأویل است با آنچه احتیاج به تأویل ندارد، نمیگذارند و به عبارت دیگر هیچ ملاک و معیاری برای تأویل ندارند که لازمه آن یا تأویل همه آیات است یا هیچ کدام یا ایمان به بعض و کفر به برخی آیات است که این عین تناقض و اضطراب است.[37]
چهارم اینکه اصحاب تأویل هر کدام ابتدا اصلی را پذیرفته که معلوم نیست از کجا آورده است سپس براساس آن اصل، آیات قرآن را تأویل کرده و سنت را به کنار مینهد. جهمیه اصل نفی تشبیه را اتخاذ کرده پس تمام صفات خداوند را نفی میکند. قدریه اصل اختیار را پذیرفته و تمام نصوص قضا و قدر را کنار مینهد. شیعه اصل عداوند صحابه را تابعین کرده و تمام نصوص و فضائل صحابه را انکار میکند پس میبینیم که هر کدام به اصولی التزام دارند که مبنایی ندارد پس چرا باید از ظواهر آیات و روایات دست برداریم و به اصول من عندی آنان ملتزم شویم.[38]
سلفیان به خاطر عدم درک صحیح گفتار عقلگرایان، اصحاب تأویل را به تعطیل متهم ساخته و شنقیطی در این زمینه مینویسد:«تأویل گرایان میگویند: ظاهر متبادر به ذهن از نصوص صفات، تشبیه و تجسیم است و حق آن است که خدا منزه است از این که شبیه حوادث باشد پس به مجرد اضافه شدند صفتی از صفات مخلوقین به خدا، باید به این نکته توجه داد که خداوند شبیه مخلوقات نیست و خالق مبانیت ذاتی و صفاتی با مخلوق خویش دارد. تأویلگرایان با این کلمات به خیال خود ابتدا از تشبیه فرا رکرده و به زعم خویش به دریای اطمینان تنزیه پناه بردهاند و حال آنکه در حقیقت تأویل گرایان به تعطیل رسیدهاند».[39]
در این کلمات صراحتاً فهم تنزیهی تأویل گرایان مساوی با تعطیل گشته و حال آنکه هیچ یک از اصحاب تأویل دیدگاه خویش را تعطیل نمیداند. به نظر میرسد این تفاوت دیده بازگشت به هستیشناسی سلفیان و عقلگرایان میکند که سلفیان هستی مجرد از ماده را نپذیرفته و خداوند را اگرچه جسم نمیدانند اما موجودی هم که به هیچ وجه شبیه مخلوقات نیست را نمیپذیرند و مجردات را منکرند و چون مجردات را نمیپذیرند، تفکر هستی شناسانه فیلوسوفان و متکلمان را تعطیل نامیده؛ زیرا برای آنان مفهومی به غیر از تعطیل ندارد.
لذا برخی از سلفیان به عقلگرایان توصیه کرده که دست از این همه تعظیم برای خداوند بردارید؛ زیرا قرآن فرموده قومی به خاطر تعظیم الهی گفتند: خدا بزرگتر از آن است که کتابی بفرستد و رسولی را مبعوث کند. «و مَا قَدَروُ وا اللهَ حق قدرهی اذ قالوا ما انزل الله علی بشر من شی»[40] و نیز مجوس به هلاکت افتاد؛ زیرا تعظیم بیش از حد خدا را در این دید که خدا بزرگتر از آن است که ما او را عبادت کنیم بلکه باید اشیا نزدتر را عبادت کنیم. بنابراین توصیه میکنیم که عقلگرایان به خاطر تعظیم بیش از حد خداوند به سمت تعطیل نروند و همچون مجوس به انحراف کشیده نشوند.[41]
برخی از سلفیان برای تأیید دیدگاه خویش به نظر غزالی روی آورده که غزالی نیز در یک استدلال به برتری مذهب سلف در ترک تأویل اشاره کرده و مینویسد:« اما برهان کلی بر اینکه مذهب سلف حق است بر چهار اصل استوار است:1ـ پیامبر آشناترین فرد به مصالح بندگان در معاش و معاد آنان است. 2ـ پیامبرهرآنچه لازم بود برای امت خویش در مصالح عبادت در باب معاش و معاد آنان بیان کرد. 3ـ آشناترین افراد به معانی کلام پیامبر صحابه بودند. 4ـ صحابه در طول دوران زندگی خود از تأویل دوری جسته و آن را قبول نداشتند. پس از این چهار اصل نتیجه میگیریم صواب آن است که صحابه گفتهاند».[42]
اما همین غزالی در آثار دیگر خود، تأویل را پیرفته و به نظر میرسد در اینجا برای عوام این توصیه را دارد و الا خود هم در احیاء العلوم و هم در المنقذ من الضلال تأویلات بسیاری را پذیرفته و آن را منطبق با حق معرفی کرده است. دیگر آنکه این همه مخالفت صحابه با نصوص پیامبر را چگونه میتوان توجیه کرد و باز هم پذیرفت که آنان آشناترین افراد به معنای کلام پیامبرند. سوم آنکه چرا از افرادی همچون امیر مومنان یاد نمیشود و روش صحابه در فهم ظاهر آیات و روایات را مورد نقد قرار میداد و خود را قرآن ناطق معرفی کرد. دیگر آنکه برخی صحابه همچون ابن عباس قائل به تأویل بود و حتی از پیامبر برای خود نقل کرده است که پیامبر علم تأویل را به او آموخته است.
چهارم آنکه در آثار اصحاب حدیث و سلفیان در موارد متعدد تأویل دیده میشود که اگرچه از ذکر نام تأویر گریزان هستید اما روش ما همان روش اصحاب تأویل است و هر دو آیاتی که با اصول موضوعه آنان سازگاری نداشته باشد، تأویل میکنند. پس فرقی میان سلفیان و متاوّلان نیست. اصل پذیرفته شده سلفیان، پذیرش ظاهر نصوص است و اصل پذیرفته شده نزد متاوّلان قطعیات عقلی است که البته گاه ظنیات هم داخل آن میشود. حال اگر آیه یا روایتی با یکی از این اصول موضوعه مخالفت داشته باشد، تأویل آغاز میشود حال فرقی نمیکند که سلفی باشیم یا عقلگرا.
لوازم ظاهرگرایی و نفی تأویل
سلفیان با پذیرش ظواهر الفاظ نصوص کتاب و سنت بالاخص در باب مبدأ و معاد همراه با نفی تأویل، مجاز، تشبیه واستعاره در این زمینه،نگاهی تشبیهی ـ تجسیمی در باب ذات اسماء و صفات خداوند پیدا کرده و خدا را همچون مخلوقات دارای دست و پا دانسته که از کیفیت آن اطلاع ندارند. این مبنا تأثیر عمقیقی در اختلاف آنان با عقلگرایان و شهودیان ایجاد کرده و لوازم فراوانی را به همراه دارد که در این بخش به آن میپردازیم.
یکی از لوازم نفی تأویل و ظاهرگرایی این است که هرچه پیامبر از خداوند برای انسانها آورده است اعم از اینکه معنایش را بفهمیم یا نفهمیم، باید به آن ایمان بیاوریم و درباره آن به بحث و گفتگو نپردازیم. همچنین اجماع سلف بر تسلیم بودن بر آنچه پیامبر به دست ما رسیده لازم است.[43] زیرا پیامبر صادق مصدق است پس هرچه در کتاب و سنت آمده است بدون چون و چرا باید پذیرفت. مالک بن انس (م 179ه.ق) میگفت: «باید در برابر آنچه خداوند و پیامبر گفتهاند ایمان آورد و سوال از آنها بدعت است».[44] احمد بن حنبل که پیشوای سلفیه در مبانی فکری محسوب میگردد، مینویسد:«کسی که تفسیر حدیثی را نمیداند... پس برار باد به ایمان به آن و تسلیم در برابر او ... اگرچه مستمع از شنیدن آن به وحشت بیفتد باز هم باید آن را انکار نکند و تسلیم باشد وایمان آورد».[45]
وی در تک تک مسائل به این نکته توجه میدهد که باید ایمان بیاوری و تسلیم باشی و اعتراض نکنی. ایشان در ذیل بحث نزول خداوند به آسمان دنیا میگوید:«اخبار متواتر و آثار صحیح بر این نکته تاکید دارند که خداوند هر شب به آسمان دنیا میآید پس باید به آن ایمان آوری و تسلیم باشی و اعتراض نکنی...».[46]
در نگاه سلفیان هرآنچه را خداوند نازل کرده و پیامبر آن را ابلاغ نموده است همه موافق علم و اراده الهی است، لذا باید تمام کسانی که اسلام را پذیرفتهاند، آنها را تصدیق کنند و درباره آنها چون و چرا نکنند. مهم آن است که به این نصوص ایمان بیاوری همچنان که بسیاری از صحابه هرگاه به آیهای یا لفظی در آیهای میرسیدند و معنای آن را درک نمیکردند آن را به خداوند واگذار کرده و تسلیم میشدند و ایمان به نص داشته، در حالی که معنای آن را نمیفهمیدند، آن را به خداوند واگذار میکردند تا خدا فهمش را به آنان بدهد.[47]
بنابر نظر ابن قیم جوزی مردم در برابر وحی الهی چهار دستهاند. اولین دسته کسانی هستند که ظاهر و باطن آن را پذیرفته و این دسته اهل فقهاند که ائمه سلف بوده که مراد خداوند را فهمیده و آن را برای امت بیان کردند.در این دسته همچنین اهل حفظ و ضبط جای میگیرند که احادیث را حفظ کردند و به امت ابلاغ کردند، اما مثل اهل فقه و استنباط نیستند. این افراد همچون اهل فقه درایمان و تصدیق به نصوص با فقها شریکند اگرچه مثل آنان اهل تفقه نیستند.دسته دوم کسانی هستند که ظاهر و باطن وحی را رد میکنند و به آن کافر میشوند. اینها کسانی هستند که به خاطر حب دنیا و ریاست به جحد وحی پرداخته و با اینکه یقین دارند از سوی خداست به انکار آن میپردازند. این افراد کفار قریش بودند.
دسته سوم کسانی هستند که ظاهر قرآن وحی را میپذیرند، اما باطن آن را رد میکنند مثل منافقان که خداوند در قرآن آنان را به کوران تشبیه کرده است.[48] دسته چهارم کسانی هستند که باطن را پذیرفته و ظاهر را رد میکنند که این بر عکس نفاق است که قران مومن آل فرعون و نجاشی به حبشه[49] از این قبیل هستند. ابن قیم جوزی معتقد است که اهل هدایت و دین حق همان کسانی هستند، که تمام آنچه را پیامبر از آن خبر داده تصدیق کنند و معتقد باشند که این مطالب حق است و مطابق با نفس الامر و متعرض شبهات و ظنون نگردند. امر و نهی الهی را بپذیرند و تسلیم محض باشند.[50]
شارح معروف عقیده طحاوی یعنی ابن ابی عز حنفی نیز مینویسد:«واجب است که یک مسلمان به تمام و کمال تسلیم محض پیامبر باشد و اخبار او را تلقی به قبول کند بدون اینکه با خیالات باطل که آن را معقول مینامند درگیر سازد، یا شبهه و شکی در آن ایجاد کند یا آرای رجال را بر آرای پیامبر مقدم کند. این افکار آشغالهای اذهان است که نباید با کلام پیامبر سنجیده شود. بلکه باید تسلیم محض بود و ایمان کامل داشت و همچنان که توحید در خدا و رسول را پذیرفتیم؛ توحید در متابعت رسول را هم بپذیریم و فقط از او متابعت نماییم و از رجالی که با خیالات زندگی میکنند، تعبیت نکنیم»[51]
سلفیان معتقدند که دلیل ما برای تسلیم محض و ایمان بدون چون و چرای فرامین و دستورات پیامبر، دستور خود قرآن است. قرآن درباره تسلیم محض بودن و قیل و قال نکردن، در این آیه خداوند به ذات خود قسم میخورد که ایمان در هنگامی... است که تسلیم محض باشید و در تمام امور اخباری و انشایی پیرو پیامبر خویش باشید و باید رضای نفسی نسبت به تمام اخبار وارده از سوی خداوند و پیامبرش در نفس انسان وجود داشته باشد. باید قبول قلبی و اطمینان به قلب نسبت به آنچه اسلام میگوید، وجود داشته باشد تا بتوانیم آن فرد را مومن بدانیم.[52]
سلفیان معتقدند خداوند در آیه محکم و متشابه به این نکته توجه میدهد که وحی الهی بر دو قسم است. آیاتی که معنایش روشن و حقیقتش قابل درک است که از آن به محکم یاد کرده است و این غالب آیاتی که معنایش روشن و حقیقتش قابل درک است که از آن به محکم یاد کرده است و این غالب آیات قرآن است.اما قسمی از آیات، معنای لغوی تخاطبی آن فهمیده میشود، اما انسان از فهم کنه و حقیقت آن عاجز است که از این آیات به آیات متشابه یاد شده است.
مهم آن است که راسخین در علم، به همه این آیات ایمان آورده و آنها را تصدیق میکنند. به محکم ایمان آورده و عمل میکنند همچنان که به متشابه همه ایمان میآورند ولی علم به حقیقت و کنه آن را به خداوند که متکلم آن است واگذار میکنند که همین واگذاری باعث میشود خداوند آنان را مدح کند. این افراد اگرچه از علم برخوردارند ولی کلمات را از مواضع خود تحریف نمیکنند و لغات را از ظاهر خود تغییر نمیدهند و میگویند:«امنا به» که دلالت بر تفویض و تسلیم میکند. زیرا از سوی خدا صادر شده لذا باید بدون چون و چرا آن را پذیرفت.[53]
بنابر نظر سلفیه نباید ما به بعض از کتاب کافر باشیم و به برخی ایمان آوریم و در دنیا خواری و در آخرت عذاب الیم در انتظار ماست. برخی از سلفیان به برخی روایات نبوی برای این دیدگاه خود تمسک کرده و معتقدند که پیامبر اسلام نیز در برخی موارد، اصحاب را به تسلیم و ایمان بدون پرسش فرا میخواند. بنابر حدیثی که احمد بن حنبل در مسند خویش نقل کرده است، برخی از اصحاب با بعض دیگر پیرامون معنای یک آیه به بحث پرداختند و صدای آنان بالا رفت به نحوی که پیامبر شنید، پیامبر به نزد اصحاب آمد.[54] همین روایت را مسلم نیز به صورت مختصر در صحیح خود در کتاب علم آورده است و عنوان باب را باب النهی عن التباع متشابه القرآن نهاده است.[55]
ابن تیمیه در توضیح این حدیث مینویسد: «امثال این حدیث به ما میفهماند که نباید از حق علیه حق استفاده شود زیرا باعث تکذی یکی از دو حق و یا باعث اشتباه و حیرت خواهد شد. لذا باید تصدیق حق نماییم و در صورت عدم فهم آن، همراه با ایمان به آن، معنای آن را به خدا تفویض کنیم. نباید به معنای آیهای که ما از آن خوشمان میآید استدلال کنیم و معنای آیهای که با عقیده ما نمیسازد، رد نماییم. پذیرش برخی از آیات و رد برخی دیگر جایز نیست».[56]
سلفیان با استشهاد به برخی از رفتارهای صحابه و تابعین بالاخص شیخین نسبت به تسلیم بودن آنان نسبت به آیات قرآن، معتقدند که روش سلف، روش تسلیم و ایمان به همه آیات و روایات است و آن را نشانه صحت اعتقاد خود میدانند در صحیح مسلم آمده است که در زمان پیامبر گاوی سخن گفت و مردم گفتند: آیا گاو هم سخن میگوید؟! پیامبر فرمود:«فانی اومن بذلک و ابوبکر و عمر».[57]
همچنین آنان با استناد به حدیثی که درباره معراج پیامبر آمده است که قریش پیش ابوبکر رفتند و گفتند: آیا تو باور میکنی که پیامبر در یک شب به بیت المقدس رفته و بازگشته باشد؟ ابوبکر گفت: بله؛ و از این زمان به ابوبکر، ابوبکر صدیق گفتند.[58] به نظر سلفیان روش ما باید همان روش سلف صالح یعنی صحابه و تابعین باشد که اگر چیزی را نمیفهمیدند، همین که پیامبر فرموده است،تصدیق میکردند و میپذیرفتند چنان که از ابن شهاب زهبری نقل شده:«برخداست بلاغ»[59] و یا قول مالک بن انس در باب استواء خداوند بر عرش که سوال از آن را بدعت دانست.[60] زیرا منجر به تکذیب نصوص میَود و حال آنکه ایمان به آن واجب است اگرچه حقیقت و کیفیت آن را ندانیم.[61]
برخی از سلفیان معاصر در این زمینه حتی سراغ مباحث استدلالی رفته و بهعنوان اسکات خصم و تبعیت از ابن تیمیه میگویند که عدم علم به حقایق، دلیل عدم وجود آنها نیست. پس اگر صادق مصدوق خبرداد که امری ثابت است در نفس الامر، اعم از اینکه ما به صدق آن علم پیدا کرده یا نکنیم، باید چون صادق مصدوق گفته است آن را بپذیریم و فرقی میان نصوص نگذاریم که پذیرش برخی باعث کر به بعض دیگر است.[62]
از لوازم این قاعده و اصل این است که ایمان دیگر به معنای معرفت و تصدیق به قلب نیست همچنان که متکلمان از آن یاد کردهاند، بلکه ایمان بیشتر تسلیم است و متابعت کورکورانه. دیگر اینکه تقلید در این مسلک از اهمیت فراوانی برخوردار است و دوری از مباحث علمی و عقلی از دیگر نتایج آن است که البته بطلان حجیت عقل و شهود از دیگر لوازم آن است که در بحث جایگاه عقل و نقل به طور مبسوط به آن پرداختیم.
از لوازم ایمان به تمام کتاب و سنت و پذیرش بدون چون و چرایی آن این است که سلفیان معتقدند کتاب و سنت تمام مسائل اصول دین را داراست و به گونهای بیان شده است که قاطع عذر است. از دیدگاه آنان تقسیم مسائل دین به اصول و فروع به چند نوع صورت گرفته که برخی از این تقسیمات مورد پذیرش آنان نیست.ابن قیم جوزی در این زمینه تقسیمبندی خوبی کرده است. وی معتقد است اگر اصول دین یعنی آنچه دلیل قطعی برای آن وجود دارد و فروع آن است که دلیل قطعی ندارند، این تقسیمبندی باطل است. زیرا خیلی از افعال مکلفین دارای دلیل قطعی بوده مثل نماز و روزه و زکات و حج و خیلی از اعتقادات دلیل ظنی دارند. مثل اختلافهای متکلمان و فلاسفه در باب وجود و ماهیت و ذات؛ رابطه صفات با ذات و امثال آن.
اگر مقصود از اصول دین یعنی آنچه علم به آن قبل از شرع هم ممکن است و فروع آن است که قبل از شرع علم به آن ممکن نیست، این تقسیمبندی هم فاسد است. زیرا اکثر مسائل اصول بعد از ورود شرع شناخته میشوند مثل دیدن خدا در قیامت و استواء او بر عرش و اکثر مسائل معاد و عذاب قبر و امثال آن.اگر مقصود از اصول دین یعنی مسائلی که منکر آن کافر شناخته میشود و فروع آن است که منکر آن کافر شناخته نمیشود، این هم صحیح نیست. زیرا کفر به انکار آن چیزی است که پیامبر آورده باشد، اعم از اینکه از اصول باشد یا فروع.
اگر مقصود از اصول دین یعنی آنچه دلیل قطعی آن را تایید میکند و فروع آن است که دلیل شرعی آن را بیان کرده است، این یقیناً و صد درصد باطل است. زیرا متکلمان شبهات و آرای خود را اصول دین نامیدند و حال آنکه اصول دین، آن چیزی است که پیامبر آورده است.[63]ابن تیمیه نیز در نقد وجه آخر مینویسد: این تعریف عجیبی است. زیرا باعث فساد دین میشود وهرگاه اهل سنت آن را انکار کنند، متکلمان گویند: اصول دین را انکار کردندف و حال آنکه حقیقتاً اصول دین را انکار نکردهاند، بلکه آنچه خودشان اصول دین نامیدند، مورد انکار اهل حق قرار گرفته است.[64]
به نظر سلفیان این تقسیمبندی متکلمان به اصل و فرع یا علمیات و عملیات (آنچنان که غزالی انجام داده است)شر را به جامعه مسلمین آورده و ضلالت را در میان مسلمانان پراکنده است. زیرا خیال میکنند اصول دین چیزی است که عقل آن را بپذیرد نه آنچه پیامبر آورده است. آنان نصوص کتاب و سنت را ظواهر ظنی داشته و معارف عقلی را قطعی معرفی میکنند. صوفیه از آنان بدترند. زیرا از کتاب و سنت و عقل اعراض کرده و سراغ ذوقیات رفتهاند و حق را تکذیب کرده یا تعضیف میکنند و اگر نتوانستند با تأویل، تحریف میکنند تا با آنچه معتقدند سازگار آید.
سلفیان معتقدند تقسیم صحیح مسائل دین به خبر و طلب درست است. زیرا با آنچه از شرع رسیده، خبری آن را تأیید میکند که آن اصول دین است، اگرچه خبر واحد باشد. اما آنچه بالصراحة خبری در شرع درباره آن وجود ندارد، اما از فحوای دینی این مسئله استنباط میشود، این طلب است. لذا هرچه طلب است، فرع است.[65] به نظر سلفیان اصول دین اعم از مسائل اصول دین یا دلائل این مسائل در کتاب و سنت به نحو شافی و وافی آمده است به نحوی که عذری برای کسی نمیگذارد، پس باید از آنها تبعیت کرد و کتاب و سنت را امام خود قرار داد که همان راه و روش صحابه و تابعین است. این بزرگان هیچگاه عقل را به تصورات و تفکران خود راه ندادند و از اقوال متکلمان اعراض کردند و فقط بر کتاب و سنت اعتماد کردند. دقیقاً بر عکس بدعتگزاران که به کتاب و سنت اعتماد نکردند و به آرا و شبهات و ذوقیات خود دل خوش کردند.[66]
به نظر میرسد یکبار دیگر تعریف علم کلام را باید به سلفیان متذکر شد. دکتر قراملکی در کتاب هندسه معرفتی کلام جدید، بیست و یک تعریف از متکلمان شعیه و سنی در تعریف علم کلام آورده که جمع بندی این بیست و یک تعریف را اینگونه بیان میکند:«علم کلام با دو تصویر عمده هویت دفاعی علم کلام و هویت معرفتزایی آن، تعریف شده است .... در کلام قدما... علم کلام مسبوق به حصول معرفت از طریق وحی است و کلام به تحصیل معرفت نسبت به واقعیات نمیپردازد، بلکه به عنوان ابزار پاسداری از معارف به دست آمده از وحی آسمانی به کار میرود. متکلم در خدمت معارف آسمانی است و هدف وی اثبات اندیشههای دینی و دفاع از آنها در برابر اندیشههای معارض است... بنابر تصویر دوم از تعریف علم کلام که تصویر متأخران از تعریف علم کلام است، علم کلام نیز وسیله تحصیل معرفت است... اما آنچه کلام را از دیگر معارف نظری متمایز میکند، پایبندی آن به قرآن و وحی آسمانی است...».[67]
با توجه به این جمعبندی باید گفت که کلام پیشفرضها و اصول موضوعهای دارد که از وحی گرفته است و برای اثبات آنان از عقل کمک میگیرد و به نوعی کلام دفاع عقلانی از دین است. بنابراین عقل وسیله است برای رسیدن به مهمترین مفاهیم دینی که از ان به اصول دین تعبیر کردهاند و آنان را توحید، نبوت و معاد نامیدهاند. بنابراین سلفیان بیشتر از اینکه با متکلمان مشکل داشته باشندف با برخی از تفاسیر عقلگرایان مشکل دارند که با برداشت سلفیان مخالف است. بنابراین جنگ سلفیان با متکلمان، جنگ اختلاف برداشتهاست نه جنگ حق و باطل. عبارت ابن ابی عز این مطلب را میرساند که دعوا بر سر برداشت است نه حق و باطل. این عبارات میرساند که هر دو طیف معتقدند که دیدگاه آنان حق است ولی متکلم با استدلال و نظر به آن مییسد و میان دو طیف اختلاف لفظی است.
دلیل سلفیان مبنی بر اینکه همه اصول دین در قرآن و سنت یافت میشود، گفتار خود قرآن و سنت است. قرطبی معتقد است که کتاب در این آیه یعنی لوح محفوظ که تمام حوادث در آن ثبت شده است و اگر قرآن منظور باشد یعنی چیزی از امر دین را ترک نکردیم و برای شما بیان کردیم. حال یا دلالتش روشن و واضح است یا مجمل که احتیاج به بیان پیامبر دارد و یا از اجماع یا قول صحابی میتوان آن را فهمید.[68]
از دیدگاه سلفیان قرآن تصریح دارد هر کس خیال کند که چیزی از دین باقی مانده که کامل نشده است پس تکذیب کننده این آیه است و این اکمال دین بهترین نعمتی است که خداوند به این امت مرحومه داد که احتیاج به پیامبر دیگری نداشته باشند و بر همین اساس است که خداوند فرمود:()[69] وَمَن یَبْتَغِ غَیْرَ الإِسْلاَمِ دِینًا فَلَن یُقْبَلَ مِنْهُ وَهُوَ فِی الآخِرَةِ مِنَ الْخَاسِرِینَ [70]
گفتنی است که شیعه هم همین را قبول دارد که دین اسلام کامل شده اما به یک شرط و آن شرط این است که فقط با تفسیر معصومانه امام علی (ع) دین کامل میشود. زیرا دینی که پیامبر بیست و سه سال زحمت آن را کشید و به جهانیان معرفی کرد، احتیاج به یک مفسیر معصوم دارد تا آن دین را از تحریف و التقاط باز دارد و در مسائلی که اجمال وجود دارد، تفصیل آن را بیان کند.
بنابراین قرآن تبیاناً لکل شی است در صورتی که فردی باشد تا این تبیان را به نحو صحیح و منطبق با حق به امت بیان کند که به تصریح حدیث غدیر، یوم الدار، ثقلین، منزلت، آن فرد امام علی (ع) و اولاد ایشان هستند که متاسفانه امت به این تبیان تن ندادند و گمراه گشتند و باعث پیدایش گرایش عثمانی ظاهرگرا و سلفی شدند که فقط به ظواهر اهمیت داده و خدای تشبیهی و تجسیمی را میپرستند و مخالف عقل و شهودند و این دو راه شناخت مهم را شبهات و ذوقیات مینامند و دشمنان امام علی (ع) را بیشتر از دوستانش قبول دارند.[71]
سلفیان در اثبات این مضووع که تمام اصول دین در قرآن و سنت آمده است به احادیث پیامبر نیز استناد کرده که البته درباره اصول دین نیست اما با فحوای کلام آن را برداشت کردهاند. در صحیح مسلم از سلمان فارسی آمده که پیامبر اسلام همه آنچه لازم بود برای ما بیان کرد حتی نحوه پاک کردن خویش با سنگ را، که سلفیان از آن برای اصول دین هم استفاده کرده و میگویند: «فان لم تدخل اصول الدین فی هذه الکلیه فماذا یدخل من الامور».[72]زیرا حاجت مردم به معرفت پروردگارشان از این حاجات برتر و والاتر است و برای همین استکه کتاب پر است از ذکر عقاید و توحید و معاد.[73]
از دیگر لوازم پذیرش ایمان بدون چون و چرای مسائل اصول دین در کتاب و سنت این است که اخبار خداوند از زمان آدم تا خاتم یکسان بده و هیچ نسخی در آنها صورت نگرفته است. بنابر نظر سلفیان نسخ در نزد سلف معنای عامی داشته و شامل مطلق و مقید، عام و خاص و امثال آن میشده است. بنابراین نسخ در میان سلف غیر از نسخ در میان اصولیان است و لذا سلفیان معتقدند شریعت دونوع است یا خبر است یا امر و خبر. یعنی آنچه خدا از خودش، آینده و گذشته خبر میدهد را شامل میشودف لذا تمام مسائل اصول دین تحت خبر قرار میگیرند که تصدیق به خبر لازم و واجب است. لذا اگرمیگوییم در خبری نسخ امکان ندارد زیرا نسخ آن یعنی نسخ واقعیات که امکان پذیر نیست و یا باعث میگردد که نسبت جهل به خدا بدهیم که محال است.[74]
نوع دیگر از شریعت، امر است که منظور اوامر و نواهی الهی است. زیرا نهی هم، امر به ترک است که در این نوع اخلاقیات، عبادات و معاملات قرار میگیرند که نسخ به صورت جزئی در اخلاقیات، عبادات و معاملات نزد سلفیان جایز است ولی در عین حال امکان نسخ تمام شریعت در این نوع وجود ندارد.[75]
دلیل سلفیان برای عدم پذیرش نسخ در اخبار، آیات قرآن است. قرآن میفرماید: شَرَعَ لَکُم مِّنَ الدِّینِ مَا وَصَّى بِهِ نُوحًا وَالَّذِی أَوْحَیْنَا إِلَیْکَ وَمَا وَصَّیْنَا بِهِ إِبْرَاهِیمَ وَمُوسَى وَعِیسَى أَنْ أَقِیمُوا الدِّینَ وَلَا تَتَفَرَّقُوا فِیهِ کَبُرَ عَلَى الْمُشْرِکِینَ مَا تَدْعُوهُمْ إِلَیْهِ اللَّهُ یَجْتَبِی إِلَیْهِ مَن یَشَاءُ وَیَهْدِی إِلَیْهِ مَن یُنِیبُ)[76] ابن عربی سلفی میگوید که وصیت در اینجا یعنی دین واحدی که در اصول آن هیچ اختلافی نیست که همان توحید و نماز و زکات و روزه و حج و تقرب الی الله به وسیله عمل صالح است و اخلاقیاتی که خداوند در قرآن به آنها اشاره کرده است. این امور را به تمام انبیاء وحی کرد و به آنان دستور داد که این امور را به مردم ابلاغ کنند.[77]
همچنان که روایات بر یکی بودن اصول دین خداوند تاکید دارند. از پیامبر نقل شده است که «پیامبران برادر یکدیگر و دینشان واحد است».[78] ابن حجر در تفسیر این حدیث گفته است که مقصود این است که در توحید متفقند و در فروع شریعتشان اختلاف دارند.[79]
سلفیان به این نکته تاکید دارند که دین انبیای الهی واحد است و نسخ در اخبار (واقعیات) آن راه ندارد تا ثابت کنند که اصول دین و ایمان همیشه و همه جا ثابت است، لذا ایمان و تسلیم در برابر آن واجب است اگرچه کیفیت برخی از این حقایق را نفهمیم. بر این اساس میتوان گفت سلفیه معتقدند که در دین حضرت موسی و عیسی نیز تاکید بر این است که خدا در قیامت دیده میشود و خداوند بر عرش نشسته است و لذا باید طبق تصریح پیامبر به عالمان مراجعه کرد.[80]
یکی دیگر از مطالبی که در لابهلای آثار سلفیان به تبع ایمان محض به کتاب و سنت، یافت میشود این قاعده است که در تمام آنچه اختلاف و تنازع است اعم از اصول یا فروع باید به کتاب و سنت مراجعه کرد و برای رفع اختلاف و معرفت حق و صواب، خود کتاب و سنت را مرجع قرار داد.[81] به نظر سلفیان رد به کتاب و سنت یعنی رجوع به کتاب خداوند برای رفع اختلاف، لذا اگر آن مطلب در قرآن بود، هرچه ظاهر قرآن میگوید، باید اخذ کرد و قیل و قال نکرد و اگر در قرآن نبود باید به سنت پیامبر مراجعه کرد و یقیناً در سنت مطلبی یافت میشود، حال به نحو نص یا به نحو قیاس و امثال آن. زیرا سلف رأی و قیاسی را مذمت کردهاند که مخالف کتاب و سنت باشد، اما رأی و نظری که موافقت و مخالفت آن با کتاب و سنت معلوم نگشته است در صورت احتیاج میتوان به آن عمل کرد.
اما آثار صحابه و تابعین در این زمینه بر همه ترجیح دارد. زیرا احمد بن حنبل گفته است: رأی شافعی و رأی مالک و رأی ابوحنیفه تماماً نزد من یکسان است و حجت در آثار است. زیرا آثار کسانی که تنزیل را شاهد بودند و تأویل را میشناختند و مقاصد شریعت را میفهمیدند نسبت به آثار دیگران ترجیح دارد.[82] معتقدند هرکسی مطالب خود را به کتاب و سنت عرضه نکند مومن به خدا و پیامبر نیست و این آیات دلالت دارند که کسانی که میخواهند بین دلیل شرعی و عقلی جمع کنند، نوعی نفاق در آنان وجود دارد. چون میخواهند چیزهایی که از مشرکین و فلاسفه گرفتهاند با شرع جمع کنند.[83] لذا بایدابتدا اعتقادات خود را به کتاب و سنت عرضه کنندف اگر موافقت داشت آن را بپذیرند و الا واجب است که آن را رد نمایند.[84]
ابن کثیر در ذیل آیه « و ما اختلقتم فیه من شی فحکمة الی الله» مینویسد :«این امر و دستور خداوند است که در هر چیزی که اختلاف پیدا کردید، اعم از اصول دین و فروع آن باید به کتاب و سنت عرضه کنید. پس هر حکمی را که کتاب و سنت تأیید کرد او حق است».[85]
شافعی در تأکید به این مسئله گفته است: اگر در کتاب من خلاف قرآن و سنت رسول الله یافتید، پس کلام خدا را بگیرید و رأی و نظر مرا کنار گذارید. زیرا تمام آنچه از پیامبر رسیده است قول من است، اگرچه از من نشنیده باشید.[86]
از دیگر لوازم عرضه عقاید به کتاب و سنت این است که نباید بین قرآن و سنت تعارض وجود داشته باشد نه به حسب ظاهر و نه در نفس الامر زیرا آنچه خدا و پیامبر از آن خبر دادهاند ازعلم خداوند نشأت گرفته و محال است که میان این دو مجرای علم الهی تعارضی وجود داشته باشد. قرآن کلام خداست و تعارض در آن ممکن نیست. بهاین نحو که آیهای از ثبوت شیای خبر دهد و آیهای دیگر آن را نفی کند یا آیهای به فعلی امر کند و دیگری از انجام آن نهی کند. زیرا این تعارض نشانه جهل و عجز است که خداوند از آن مبراست. سنت پیامبر هم که همچون قران از یک منشأ نشأت میگیرند. لذا در آن هم اختلاف و تعارض محال است. قرآن خود نیز به این نکته تأکید کرده است.[87]
سلفیان معتقدند اگر بین برخی از نصوص کتاب و سنت تعراض یافت میشود، این تعارضات ظاهری است و به فهم خواننده و مجتهد باز میگردد نه اینکه در نفسالامر این اختلاف وجود داشته باشد. اسباب این تعارض ظاهری عبارتند از خاص و عام،مطلق و مقید، جهل به وسعت زبان عرب از حیث اشتراک لفظی و وضع و جعل حدیث و امثال آن میباشد.[88] ابن قیم جوزی در این زمینه میگوید که اگر تعارضی صورت گرفت، یکی از احادیث وارده، کلام پیامبر نیست و برخی از راویان اشتباهاً به ایشان نسبت دادهاند، و یا معنای برداشت شده از حدیث، با اراده متکلم منطبق نیست و فهم خویش را که از اعتقادات فاسد به دست آمده،بر روایت حمل میکند و تعارض ایجاد میشود.[89]
یکی از بزرگانی که مورد احترام سلفیان است و بحث جمع ادله را به طور مستوفی بحث کرده، شافعی است که در کتاب الرساله خویش به این بحث پرداخته و وجوه جمع مختلفی را بیان کرده است. و بنابر نظر شوکانی اگر یکی راجح و دیگری مرجوح بود، راجح را گرفته و مرجوح را کنار میگذاریم و اگر رجحان نبود یا باید توقف کرد یا مجتهد در پذیرش هر یک از دو دلیل مختار است که البته تخییر مخالفان بسیار دارد.[90]در کیفیت جمع میان تعارض به نکاتی در میان تعارض به نکاتی در میان سلفیان برخورد میکنیم که بیشتر به جمع عرفی شبیه است.[91]
به عنوان نمونه سلفیان برای جمع دو آیه «لا تدرکه الابصر»[92] و «وجوه یومئذ ناضره * الی ربها ناظره»[93] قائل شدهاند که عدم رویت در دنیا است و رویت در آخرت. زیرا حضرت موسی (ع) در دنیا از خداوند خواست که خداوند را ببیند و خدا فرمود:«لن ترئنی یاموسی»[94] و آیه «الی ربها ناظره» مربوط به قیامت است.[95]سلفیان برای اثبات عدم تعارض میان کتاب و سنت و انطباق کامل آیات قرآن با روایات نبوی به خود قرآن تمسک کرده که میفرماید:«و لو کان من عند غیر الله لوجدوا فیه اختلفا کثیرا»[96] و همچنین در روایات منقول از پیامبر آمده است. در روایت دیگری از پیامبر (ص) آمده است که «حرام پیامبر مثل حرام خداست»[97] که نشان میدهد هیچ تعارضی میان حکم خدا و رسولش نیست.[98]
بنابر نظر سلفیان میان ادله قطعی کتاب و سنت هیچ تعارضی نیست. زیرا باعث میگردد که بپذیریم تعارض در نفس الامر وجود دارد که این محال است و ممکن نیست که در واقع دو حکم متعارض از سوی خداوند صادر شده باشد. چون خدا عالم مطلق است و باید تعارض را در فهم مجتهد و فقیه جستجو کرد و به قول شافعی «هیچ گاه سنت معارض قرآن نیست». از ابن خزیمه نیز نقل شده که گفته: من دو حدیثی که هر دو سندش صحیح باشد و از پیامبر صادر شده باشد و در عین حال متضادان باشد، نمیشناسم. اگر کسی میشناسد بیاورد تا میان آن دو جمع کنم.[99]
ابن قیم جوزی نیز با بیان دیگری گفته است که دو حدیث صحیح السند متناقض وجود ندارد. زیرا یا هر دو صراحت در مطلب ندارند یا یکی ناسخ دیگری است. به خدا پناه میبریم از اینکه در کلام صادق مصدوق تناقض و دروغ یافت شود. یقیناً تقصیر از ناقل است که نتوانسته مطلب را به خوبی دریافت کند. اختلافی اگر هست بیشتر به این جنبه باز میگردد.[100] به نظر سلفیان شیوه رفتاری صحابه و تابعین نیز این بوده است که در مسائل اعتقادی به نصوص کتاب و سنت استدلال کرده و میان آنها فرق نمیگذاشتند. فرق نهادن بین نصوص قرآن و سنت و احتجاج به بعضی از آنها و عدم توجه به برخی دیگر و یا توجیه و تأویل آن، شیوه و بدعت متأخران است و سلف صالح از این روشها پیروی نمیکردند و هرکس این کار را میکیرد، مراد میکردند.[101]
بنابراین در تفسیر قرآن باید به خود قرآن و سنت مراجعه کرد. چون برخی از نصوص، نصوص دیگر را تفسیر کرده و لذا باید مقید را بر مطلق و خاص را بر عام حمل کرد تا اشکال ظاهری رفع گردد که این بهترین روش تفسیر قرآن و سنت است که همان تفسیر قرآن به قرآن و سنت و تفسیر سنت به قرآن و سنت است. در دیدگاه آنان روش ائمه و سلف صالح در از بین بردن بدعتها و جواب شبهات بدعتگزاران همین روش تفسیر کلام متکلم به کلام دیگر وی بوده است که شافعی در کتاب رسالة و مختلف الحدیث، احمد بن حنبل در الرد علی الجهمیه، ابن قتیبه در مختلف الاحدیث و طحاوی در مشکل الاثار همین روش را برگزیده و عمل کردهاند.[102]
پی نوشت ها:
[1] . زبیدی، تاج العروس، ج 7 ص 217؛ ازهری، تهذیب اللغه، ج 15، ص 442.
[2] . جرجانی، تعریفات، ص 28؛ ابن تیمیه، مجموع فتاوی، ج 3، ص 55 و ج 5، ص 35.
[3] . ابن تیمیه، مجموع فتاوی، ج 13، ص 288؛ ابن قیم الصواعق المرسله، 1، ص 178.
[4] . شافعی، کتاب الام، ج 7، ص 203، دارالمعرفة، بیروت.
[5] . طبری، جامع البیان، ج 3، ص 182.
[6] . ر.ک: احمد بن حنبل، مسند، ج 4، ص 127.
[7] . شنقیطی، اضواء البیان، ج 1، ص 329.
[8] . ابن تیمیه، مجموعه الرسائل الکبری، ج 2، ص 8-24 و 35-36.
[9] . سید احمد عبدالغفار، ظاهره التأویل وصلتها باللغة، ص 27، ص 539.
[10] . طبری، جامع البیان، ج 1، ص37، مقدمه تفسیر.
[11] . احمد بن حنبل، مسند، ج 4، ص 127.ل
[12] . همان، ج 3، ص 183.
[13] . صحیح مسلم،حدیث شماره 1218.
[14] . ابن قیم،الصواعق المرسله، ج 1، ص 181.ل
[15] . ........؟؟؟
[16] . ر.ک: آیت الله معرفت، التأویل فی مختلف المذاهب، ص 24 به بعد؛ مدخلهای «تأویل» دانشنامه جهان اسلام و تأویل دائره المعارف بزرگ اسلامی.
[17] . ابن تیمیه، مجمع فتاوی، ج 6، ص 397.
[18] . همان، ج 6، ص 398.
[19] . صحیح بخاری، باب دعای نصف شب، (این حدیث به حدیث نزول معروف است و سلفیان آن را پذیرفتهاند)ل
[20] . ابن تیمیه، درء تعارض العقل و النقل، ج1 ، ص11-12.
[21] . این روایت را حاکم نیشابوری در مستدرک، ج 1، ص 457 نقل کرده است.
[22] . ر.ک: صحیح مسلم، حدیث 2654.
[23] . غزالی، احیاء علوم الدین،ج 1، ص 233، بحث قواعد عقاید ترجمه خوارزمی.
[24] . همان.ل
[25] . فجر، 22.
[26] . ابن تیمیه، مجموع فتاوی ابن تیمیه، ج 6، ص 397.
[27] . همان.
[28] . همان، ج 6، ص 398.
[29] . ابن تیمیه، درء تعارض العقل والنقل، ج 5، ص 239.
[30] . ابن تیمیه، درء ت
[31] . ابن تیمیه، الرسالة التدمریه، ص 49.
[32] . مجموع فتاوی ابن تیمیه، ج 5، ص 399-400 و 409-413.
[33] . ابن الوزیر، ایثار الحق، ص 128-129؛ ابن قدامه، ذم التأویل، ص 11-12؛ ابن قیم جوزی، اعلام الموقعین، ج 4، ص 139.
[34] . ابن قیم جوزی، الصواعق المرسله، ج 1، ص 234-235.
[35] . ابن تیمیه، درء تعارض العقل و النقل، ج 1، ص 12.
[36] . ابن الوزیر، ایثار الحق، ص 138-139؛ ابن تیمیه، مجموع فتاوی، ج 5، ص 15-16.
[37] . ابن قیم جوزی، الصواعق المرسله، ج 1، ص 228-230.
[38] . همان، ج 1، ص 230-232.
[39] . شنقیطی، اضواء البیان فی تفسیر القرآن، ج 2، ص 319-320.
[40] . انعام، 91.
[41] . ابویعلی فراء، ابطال التأویلات، ص 11 ابه نقل از منهج الاستدلال عند اهل السنه و الجماعه، ج 2، ص 565-566.
[42] . غزالی، إلجاء العوام عن علم الکلام، ص 23-25.
[43] . ابن تیمیه، مجموع فتاوی، 3، ص 41.
[44] . سیوطی، تزیین الممالک، ص 14.
[45] . احمد بن حنبل، اصول السنة، ضمن عقائد ائمه السلف، جمع آوری زمرلی، ص 20-21.
[46] . همان، ص 80.
[47] . ابن تیمیه، مجموعه التفسیر، ص 333 و 380.
[48] . بقره، 17-20.
[49] . عجیب است که افرادی مثل ابن قیم جوزی چگونه قبول میکنند که نجاشی در حبشه با اینکه مسیحی است و قائل به تثلیث است را از این قسم یاد کند ولی افرادی مثل ابوطالب را کافر دانسته و جای او را در جهنم میدانند. آیا پناه دادن چند مسلمان از سوی نجاشی مهمتر است یا در پناه گرفتن پیامبر خدا که رسالت به ایشان وابسته است. آیا ابوطالب بیشتر در تیررس خصومت بود یا نجاشی؟ کدام یک بیشتر رنج برده و برای اسلام زحمت کشیدند، اما سلفیان به خاطر تأثیرات تفکران بنی امیه در آنان ابوطالب را کافر و نجاشی را همچون مومن آل فرعون معرفی میکنند.
[50] . ابن قیم جوزی، اجتماع الجیوش الاسلامیهف ص 16-20.
[51] . ابن ابی عز، شرح العقیده الطحاویه، ص 160.
[52] . سید قطب، فی ظلال القرآن، ج 2، ص 697.
[53] . ر.ک: محمد امین شنقیطی، منهج و دراسات لآیات الاسماء و الصفات، ص 23-24.
[54] . مسند احمد بن حنبلف ج 10، ص 228-230، حدیث رقم 6702.
[55] . صحیح مسلم، حدیث 2666.
[56] . ابن تیمیه، درء تعارض العقل و النقل، ج 5، ص 304.
[57] . صحیح مسلم، حدیث 2388.
[58] . بیهقی، دلائل النبوه، ج 2، ص 111-112.
[59] . ابن حجر عسقلانی، فتح الباری، ج 13، ص 504.
[60] . ر.ک: بیهقی، الاسلماء و الصفات، ص 408.
[61] . ابن تیمه، مجموع فتاوی،ج 5، ص 365.
[62] . عبدالعزیز محمد سلمان، الکواشف الجلیه عن معان الوسطیه، ص 45-46.
[63] . ابن قیم وزی، مختصر الصواعق المرسله، ج 2، ص 412-415.
[64] . ابن تیمیه، مجموع فتاوی، ج 2، ص 56 به بعد، ج 19، ص208 به بعد.
[65] . عثمان بن علی حسن، منهج الاستدلال عند اهل السنه و الجماعه، ج 1، ص 248-249.
[66] . ابن تیمیه، مجموع فتاوی، ج 17، ص 444.
[67] . تفسیر قرطبی، ج 2، ص 220.
[68] . ابن کثیر، تفسیر القرآن العظیم، ج 3، ص 23؛ شاطبی، الاعتصام، ج 2، ص 304-305.
[69] . ابن کثیر، تفسیر القرآن العظیم، ج 3، ص 23؛ شاطبی، الاعتصام، ج 2، ص 304-305.
[70] . آل عمران، 85.
[71] . ر.ک: مهدی فرمانیان، مقاله، «ثمانیه و اصحاب حدیث قرون نخستین» مجله هفت آسمان، ش 39.
[72] . ابن تیمیه، مجموع فتاوی، ج 5، ص 7-8.
[73] . ابن قیم جوزی، مختصر الصواعق، ج 1، ص 61.
[74] . ابن قیم جویز، احکام اهل الذمه، ج 2، ص 590-591؛ نیز بنگرید: قیسی، الایضاح لناسخ القرآن و منسوخ، ص 57.
[75] . ابن تیمیهف درء تعارض العقل و النقل،ج3 ، ص 228.
[76] . شوری، 13.
[77] . قاضی ابوبکر بن عربی، احکام القرآن، ج4، ص 1654-1655.
[78] . صحیح بخاری، حدیث 2365.
[79] . ابن حجر عسقلانی، فتح الباری، ج 6، ص 489.
[80] . صحیح مسلم، حدیث 2666.
[81] . ابن تیمیه، اقتضاء الصراط المستقیم، ج 1، ص 126؛ ابن ابی عز، شرح العقیده الطحاویه، ص 516-518.
[82] . ابن قیم جوزی، اعلام الموقعین، ج 1، ص 65-66.
[83] . ابن تیمیه، درء تعارض العقل، ج 2، ص 85 و ج 1، ص 113.
[84] . ابن قیم جوزی، زاد المعاد، ج 1، ص 38.
[85] . تفسیر ابن کثیر، ج 1، ص 518.
[86] . سبکی، طبقات الشافعیه، ج 1، ص 28؛ ابن قیم جوزی، اعلام الموقعین، ج 1، ص 75 به بعد (از دیگر بزرگان نیز نقل کرده است).
[87] . نساء، 82.
[88] . ر.ک: شافعی، الرسالة، ص 53 و 213؛ ابن قیم جوزی، زاد المعاد، ج 4، ص 169 به بعد.
[89] . ابن قیم جوزیف مفتاح دار السعادة، ج 2، ص 271-272.
[90] . شوکانی، ارشاد الفحول، ص 276 و 273.
[91] . ابن تیمیه، مجموع فتاوی، ج 7، ص 677-679.
[92] . انعام، آیه 103.
[93] . قیامت، 22-23.
[94] . اعراف، آیه 143.
[95] . ابن ابی عز، شرح عقیده طحاویه، ص 173.
[96] . نساء، 82.
[97] . سنن ابن ماجه، حدیث 12.
[98] . آجری، الشریعه، ص 49.
[99] . بغدادی، الکفایهف ص 432-433.
[100] . ابن قیم،زاد المعاد، ج 4ف ص 149-150.
[101] . همو، مختصر الصواعق المرسله، ج 2، ص 335-336.
[102] . ابن تیمیه، مجموع فتاوی، ج 13، ص 385-389.
منبع: پایگاه پژوهشی تخصصی وهابیت شناسی
انتهای پیام/ ح . ا