۰

قصيده علويه ،سروده ايت الله وحيد خراساني (دام ظله)

علي اي محرم اسرار مکتوم ....علي اي حقِّ از حقّ گشته محروم ....علي اي آفتاب برج تنزيل ....علي اي گوهر درياي تأويل....علي اي شمع جمع آفرينش.....ويي چشم و چراغ اهل بينش....علي اسم رضيّ بي مثال است .....علي وجه مُضيئ ذوالجلال است .....
کد خبر: ۳۹۷۹
۰۰:۰۰ - ۰۹ مهر ۱۳۸۷

علي اي محرم اسرار مکتوم

علي اي حقِّ از حقّ گشته محروم

علي اي آفتاب برج تنزيل علي اي گوهر درياي تأويل
علي اي شمع جمع آفرينش ويي چشم و چراغ اهل بينش
علي اسم رضيّ بي مثال است علي وجه مُضيئ ذوالجلال است
علي جَنبُ القويّ حق مطلق علي راه سويّ حضرت حقّ
علي در غيب مطلق سرُّالاسرار علي در مشهد حقّ نورالانوار
علي هم وزن ثقل الله اکبر علي عرش خدا را هست لنگر
علي حبل المتين عقل و دين است امام الاوّلين و الآخرين است
علي اي پرده دار پرده غيب بر افکن پرده از اسرار « لاريب
به دانايي ز کُنه کون آگاه به هنگام توانايي يدالله
خم اَبروي او چوگان کونين کِه جز احمد رسد تا قاب قوسين؟
در اوج عِزّ تعالي و تقدّس تجلاي جمال فيض أقدس
در آن ظلمت که اين آب حيات است خليلِ عشق و خضرِ عقل مات است
گشايد گر زبان فصل الخطابست فرو بندد چو لب علم الکتاب است
به تشريع و به تکوين جانِ تن اوست وليّ الله قائم بالسّنن اوست
ببخشد در رکوع خاتم گدا را به سجده جان و دل داده خدا را
يَلي الخلق و يَلي الحقّ در علي جمع فلک پروانه رخسار اين شمع
شب إسراء به خلوتگاه معبود لسانُ الله علي ، احمد ، اُذُن بود
کلام الله ناطق شد از آن شب که حق با لهجه او گفت مطلب
خدا را خلوت آن شب با نبي بود و « ما اوحي إلي عبده » علي بود
چه موزون تر بود زان قد و قامت که ميزان است در روز قيامت
چه عمر اين جهان آخر سر آيد علي با کبرياي حق بيايد
بدست او کليد جنّت و نار جدا سازد صف ابرار و فجّار
گشايد او درِ خلدِ برين را نمايد « اُزلفت للمتقين » را
فرود آيند چون بر حوض کوثر « سقاهُم ربّهم » با دست حيدر
نگاهي گر کند آن ماه رخسار ه خورشيد فلک مانَد ز رفتار
هلال ابرويش با يک اشارت کند ردّ شمس هنگام عبادت
نهيبي گر زند آن شير يزدان ز قهر او بسوزد جان شيطان
کسي که نزد آن أعلي عليّ است همو بر ما سَوي يکسر وليّ است
تويي صبح أزل بنما تنفّس که تا روشن شود آفاق و انفس
که موسي آنچه را ناديده در طور ببيند در تو اي نورٌ علي نور
تويي در کنج عِزلت کَنز مخفي بيا بيرون که هستي تاجِ هستي
تو در شب شاهد غيب الغيوبي تو اندر روز ستّارالعيوبي
تو نورالله انور در نمُودي ضياءالله اَزْهر در وجودي
تو ساقيّ زُلال لا يزالي جهان فاني تو فيض بي زوالي
تو اوّل واردي در روز موعود تو اوّل شاهدي در يوم مشهود
لواي حمد در دست تو بايد علمداري خدا را چون تو شايد
نه تنها پيش تو پشت فلک خم که آدم تا مسيحا زير پرچم
اگر بي تو نبودي ناقص آيين نبود « اليوم اکملت لکم دين
تو چون هستي وليّ عصمة الدين ندارد دين و آيين بي تو تضمين
به دوش مصطفي چون پا نهادي قَدَم بر طاق « أو أدني » نهادي
که جز دست خدا را هست قدرت گذارد پاي بر مهر نبوت
نباشد جز تو ثاني مصطفي را تويي در انّما ثالث خدا را
چو در روي تو نور خود خدا ديد تو را ديد و براي خود پسنديد
چو آن سيرت در اين صورت قلم زد تبارک گفت بر خود کاين رقم زد
اگر بر مـا سوي شد مصطفي سَر بر آن سر مرتضي شد تاج و افسر
بود فيض مقدّس سايه تو ز عقل و وهم برتر پايه تو
تو را چون قبله عالم خدا خواست به يُمْنِ مولد تو کعبه را ساخت
خدا را خانه زادي چون تو بايد که لوث لات و عُزّي را زدايد
شد از نام خدا ، نام تو مشتق ز قيد مـا سوي روح تو مطلق
کليد علم حق باشد زبانت لسانُ الله پنهان در دهانت
سلوني » گو تو در جاي پيمبر بکش روح القدس را زير منبر
چو بگشايي لب معجز نما را چو بنمايي کف مشکل گشا را
بَرد آن دم مسيحا را ز سر هوش کند موسي يد بيضا فراموش
متاع جان چو آوردي به بازار به « مَنْ يشري » خدايت شد خريدار
به جاي مصطفي خفتي شب تار که از خواب تو عالم گشت بيدار
پرستيدي به اهليّت خدا را سپر کردي به جانت مصطفي را
سزايت غير نفس مصطفي نيست جزاي تو به جز ذات خدا نيست
زدي بر فرق کفر و شرک ضربت ز جنّ و انس بردي گويِ سبقت
کجا عدل تو آيد در عبارت که « ثاني اثنين » حقّي در شهادت
حديث منزلت قدر تو باشد خدا را بندگي فخر تو باشد
تويي اسُّ الاساس عقل و ايمان تويي سقف رفيع کاخ عرفان
تويي باب مدينه ي علم و حکمت تويي عدل مجسّم ، عين عصمت
نشان غيبِ بي نام و نشاني نگين خاتم پيغمبراني
خدا را بود سرّي غيب و مکنون که کُفو او نبود آدم و من دون
نهفته تحفه در تفّاحه اي بود به شوقش مصطفي بس راه پيمود
به سرّ مستسر واصل شد آنگاه که زد از خاک بر افلاک خرگاه
امين حق رسيد آن دم به مخزن برون شد گوهر عالم ز مکمن
گرفت از دست حق طوبي و کوثر همايون دختري زهراي اطهر
سپرد آنگه به تو سرّ خدا را شدي محرم حريم کبريا را
ملائک مات و مبهوتند کاين کيست که جز او کفو ناموس خدا نيست
چو باب الله را دست تو بگشود بجز باب تو شد ابواب مسدود
به حکم محکم « من کنت مولاه » بود فرمان تو فرمان الله
تويي قهر خدا بر دشمنانش تويي لطف خدا بر دوستانش
تو اقيانوس بي پايان علمي تو درياي محيط علم و حلمي
خجل از جود تو ابر بهاران چو بگشايي دو دست فضل و احسان
امير « لافتايي » در فتوت سرشت فطرتت عدل و مروت
دو شبلت زينت عرش برينند چراغ آسمانها و زمينند
به نسل تو به پا دين است و دنيا طفيل هستيت اُولي و عقبي
تو صاحب رايتي در فتح خيبر که محبوب خدايي و پيمبر
چو شد فتح و ظفر هر جا به دستت شدي دست خدا وين ناز شصتت
فلک يک دانه گوهر در صدف داشت درّي اندر بيابان نجف داشت
شد آن درّ درة التّاج رسالت مزيّن شد به آن عرش امامت
کمال الکُلّي و کُلّ الکمالي ولي الله بي مثل و مثالي
ملائک در طواف عکس رويت ملائک در طواف عکس رويت***
تو برتر از زمين و آسماني جهانِ جاني و جانِ جهاني
رسول حق چو همسنگ تو ناديد تو را با سوره توحيد سنجيد
چو در اخلاص دين گشتي تو يکتا شدي با سوره اخلاص همتا
به اين سوره چو شد تثليث ، قرآن سه قسمت شد به عرفان تو ايمان
گرفت از اين کتاب آصف چو حرفي زمين را در نورديد او ، به طرفي
تو که « من عنده علم الکتابي » چو دريايي فلک همچون حبابي
غناي مطلق از فقر الي الله گرفتي و شدي بر اوليا شاه
به تو تفسير شد آيات توحيد مجسم در تو شد تسبيح و تحميد
گسستي چون علايق از خلايق شدي ربطِ ميان خلق و خالق
به مالک عهد تو ميزان عدل است سراسر نهج تو ، منهاج عقل است
کتاب تو « هديً للمتقين » است که تالي تلو قرآن مبين است
تو هستي غايت القصواي خلقت تو هستي عروة الوثقاي حکمت
تو فُرقاني ميان حق و باطل تو در هر عقده اي حلال مشکل
تو هستي أعظم اسماء حسني تو هستي أمثل امثال عليا
تو هستي رقّ منشور حقايق تو هستي سرّ مستور رقايق
تويي روح و روان آدميت تويي نفس نفيس خاتميت
شريک عقل کلي در ابوت رديف خلق اول در اخوت
لسان الصدق حق در آخريني دليل ره براي اوليني
تويي واصل به « من دلَّ بذاته تويي عارف به اسرار « صفاته
به سرّ «بل وجدتک» چون رسيدي ز کل ما سوي دل را بريدي
تو چون در اوج «ما ازددت يقيني» به حقِّ حق اميرالمؤمنيني
نگنجد مدح تو در حد و در حصر خدا مدّاح و مدحت سوره دهر
در اوصاف تو سيصد آيه نازل تعالي الله از اين بحر فضايل
بِنِه بر سر تو تاج لا فتي را به دوش افکن رِداي « هَلْ اتي » را
بيا با جلوه « طـه » و « يس » نشين بر مسند ختم النبيّين
که آدم تا به خاتم جمله يکسر نمايان گردد از اندام حيدر
بيا و پرچم حق را برافراز که حقّ گردد به عدل تو سرافراز
گره بگشا دمي زان راز پنهان به تورات و به انجيل و به قرآن
چو بگشايي لب از اسرار تنزيل فرو ريزد به پايت بال جبريل
گهي بر دوش عقل کلّ سواري چو خورشيدي که در نصف النهاري
گهي در چنگ دوناني گرفتار به مانند قمر در عقرب تار
نواي حقّي اندر سوز و در ساز يَداللّهي گهي بسته ، گهي باز
بر افلاک ار بتابي آفتابي اگر بر خاک خوابي بوترابي
تعالي الله ازين أعجوبه دهر خدا را مظهر اندر لطفُ در قهر
به شب از ناله اش گوش فلک کر به روز از پنجه اش خَم ، پشت خيبر
بلرزاند ز هيبت مُلک امکان ولي خود لرزد از آه يتيمان
ز جذر و مدّ آن بحر فضايل خرد سرگشته ، پا وامانده در گِل
چه گويم من ز اوصاف کمالش که وجه الله احسن شد جمالش
چو باشد حيرة الکُمّل صفاتش خدا مي داند و اسرار ذاتش
به وصفش بس که باشد ظل ممتد ز ديهور و ز ديهار و ز سرمد
به محراب عبادت چون قدم زد قدم در عرصه ملک قِدم زد
همه پيغمبران محو نيازش ز سوره ي انبياء اندر نمازش
که لرزد عرش و او با قلب آرام شده در ذکر حقّ ، يکباره ادغام
همه سر گشته او از شوق ديدار دل از کف داده و داده به دلدار
چو فرق شير حق بشکافت شمشير قلم آن دم شکست و لوح و تقدير
قمر منشقّ شد و بگرفت خورشيد پريشان عقل کل شد ، عرش لرزيد
زمين و آسمان اندر تب و تاب که خون آلوده گشته ، روي مهتاب
سري که مخزن سرّ خدا بود شکست و کنز مخفي گشت مشهود
قيامت قامتي بر خاک افتاد بزد جبريل در آفاق فرياد
که ثارالله ناگه بر زمين ريخت فغان ، شيرازه توحيد بگسيخت
مگر ويران شده ارکان ايمان مگر بشکسته سقف عرش رحمان
فلک،خون درغمش ازديده مي سفت

علي « فزتُ وربّ الکعبه » مي گفت

ارسال نظرات
نظرات حاوی عبارات توهین آمیز منتشر نخواهد شد
نام:
ایمیل:
* نظر: