- علمی
- سلامت
- گوناگون
- اجتماعی
- احکام اسلامی
- دین و مذهب
- اخلاق اهل بیت
- مباحث زناشوئی
- کودک و خانواده
- آشپزی و آشپزخانه
- گردشگری و تفریحی
- روانشناسی و مشاوره
- الگو سازی و سبک زندگی
- تکنولوژی و فناوری اطلاعات
علي اي محرم اسرار مکتوم |
علي اي حقِّ از حقّ گشته محروم |
علي اي آفتاب برج تنزيل | علي اي گوهر درياي تأويل |
علي اي شمع جمع آفرينش | ويي چشم و چراغ اهل بينش |
علي اسم رضيّ بي مثال است | علي وجه مُضيئ ذوالجلال است |
علي جَنبُ القويّ حق مطلق | علي راه سويّ حضرت حقّ |
علي در غيب مطلق سرُّالاسرار | علي در مشهد حقّ نورالانوار |
علي هم وزن ثقل الله اکبر | علي عرش خدا را هست لنگر |
علي حبل المتين عقل و دين است | امام الاوّلين و الآخرين است |
علي اي پرده دار پرده غيب | بر افکن پرده از اسرار « لاريب |
به دانايي ز کُنه کون آگاه | به هنگام توانايي يدالله |
خم اَبروي او چوگان کونين | کِه جز احمد رسد تا قاب قوسين؟ |
در اوج عِزّ تعالي و تقدّس | تجلاي جمال فيض أقدس |
در آن ظلمت که اين آب حيات است | خليلِ عشق و خضرِ عقل مات است |
گشايد گر زبان فصل الخطابست | فرو بندد چو لب علم الکتاب است |
به تشريع و به تکوين جانِ تن اوست | وليّ الله قائم بالسّنن اوست |
ببخشد در رکوع خاتم گدا را | به سجده جان و دل داده خدا را |
يَلي الخلق و يَلي الحقّ در علي جمع | فلک پروانه رخسار اين شمع |
شب إسراء به خلوتگاه معبود | لسانُ الله علي ، احمد ، اُذُن بود |
کلام الله ناطق شد از آن شب | که حق با لهجه او گفت مطلب |
خدا را خلوت آن شب با نبي بود | و « ما اوحي إلي عبده » علي بود |
چه موزون تر بود زان قد و قامت | که ميزان است در روز قيامت |
چه عمر اين جهان آخر سر آيد | علي با کبرياي حق بيايد |
بدست او کليد جنّت و نار | جدا سازد صف ابرار و فجّار |
گشايد او درِ خلدِ برين را | نمايد « اُزلفت للمتقين » را |
فرود آيند چون بر حوض کوثر | « سقاهُم ربّهم » با دست حيدر |
نگاهي گر کند آن ماه رخسار | ه خورشيد فلک مانَد ز رفتار |
هلال ابرويش با يک اشارت | کند ردّ شمس هنگام عبادت |
نهيبي گر زند آن شير يزدان | ز قهر او بسوزد جان شيطان |
کسي که نزد آن أعلي عليّ است | همو بر ما سَوي يکسر وليّ است |
تويي صبح أزل بنما تنفّس | که تا روشن شود آفاق و انفس |
که موسي آنچه را ناديده در طور | ببيند در تو اي نورٌ علي نور |
تويي در کنج عِزلت کَنز مخفي | بيا بيرون که هستي تاجِ هستي |
تو در شب شاهد غيب الغيوبي | تو اندر روز ستّارالعيوبي |
تو نورالله انور در نمُودي | ضياءالله اَزْهر در وجودي |
تو ساقيّ زُلال لا يزالي | جهان فاني تو فيض بي زوالي |
تو اوّل واردي در روز موعود | تو اوّل شاهدي در يوم مشهود |
لواي حمد در دست تو بايد | علمداري خدا را چون تو شايد |
نه تنها پيش تو پشت فلک خم | که آدم تا مسيحا زير پرچم |
اگر بي تو نبودي ناقص آيين | نبود « اليوم اکملت لکم دين |
تو چون هستي وليّ عصمة الدين | ندارد دين و آيين بي تو تضمين |
به دوش مصطفي چون پا نهادي | قَدَم بر طاق « أو أدني » نهادي |
که جز دست خدا را هست قدرت | گذارد پاي بر مهر نبوت |
نباشد جز تو ثاني مصطفي را | تويي در انّما ثالث خدا را |
چو در روي تو نور خود خدا ديد | تو را ديد و براي خود پسنديد |
چو آن سيرت در اين صورت قلم زد | تبارک گفت بر خود کاين رقم زد |
اگر بر مـا سوي شد مصطفي سَر | بر آن سر مرتضي شد تاج و افسر |
بود فيض مقدّس سايه تو | ز عقل و وهم برتر پايه تو |
تو را چون قبله عالم خدا خواست | به يُمْنِ مولد تو کعبه را ساخت |
خدا را خانه زادي چون تو بايد | که لوث لات و عُزّي را زدايد |
شد از نام خدا ، نام تو مشتق | ز قيد مـا سوي روح تو مطلق |
کليد علم حق باشد زبانت | لسانُ الله پنهان در دهانت |
سلوني » گو تو در جاي پيمبر | بکش روح القدس را زير منبر |
چو بگشايي لب معجز نما را | چو بنمايي کف مشکل گشا را |
بَرد آن دم مسيحا را ز سر هوش | کند موسي يد بيضا فراموش |
متاع جان چو آوردي به بازار | به « مَنْ يشري » خدايت شد خريدار |
به جاي مصطفي خفتي شب تار | که از خواب تو عالم گشت بيدار |
پرستيدي به اهليّت خدا را | سپر کردي به جانت مصطفي را |
سزايت غير نفس مصطفي نيست | جزاي تو به جز ذات خدا نيست |
زدي بر فرق کفر و شرک ضربت | ز جنّ و انس بردي گويِ سبقت |
کجا عدل تو آيد در عبارت | که « ثاني اثنين » حقّي در شهادت |
حديث منزلت قدر تو باشد | خدا را بندگي فخر تو باشد |
تويي اسُّ الاساس عقل و ايمان | تويي سقف رفيع کاخ عرفان |
تويي باب مدينه ي علم و حکمت | تويي عدل مجسّم ، عين عصمت |
نشان غيبِ بي نام و نشاني | نگين خاتم پيغمبراني |
خدا را بود سرّي غيب و مکنون | که کُفو او نبود آدم و من دون |
نهفته تحفه در تفّاحه اي بود | به شوقش مصطفي بس راه پيمود |
به سرّ مستسر واصل شد آنگاه | که زد از خاک بر افلاک خرگاه |
امين حق رسيد آن دم به مخزن | برون شد گوهر عالم ز مکمن |
گرفت از دست حق طوبي و کوثر | همايون دختري زهراي اطهر |
سپرد آنگه به تو سرّ خدا را | شدي محرم حريم کبريا را |
ملائک مات و مبهوتند کاين کيست | که جز او کفو ناموس خدا نيست |
چو باب الله را دست تو بگشود | بجز باب تو شد ابواب مسدود |
به حکم محکم « من کنت مولاه » | بود فرمان تو فرمان الله |
تويي قهر خدا بر دشمنانش | تويي لطف خدا بر دوستانش |
تو اقيانوس بي پايان علمي | تو درياي محيط علم و حلمي |
خجل از جود تو ابر بهاران | چو بگشايي دو دست فضل و احسان |
امير « لافتايي » در فتوت | سرشت فطرتت عدل و مروت |
دو شبلت زينت عرش برينند | چراغ آسمانها و زمينند |
به نسل تو به پا دين است و دنيا | طفيل هستيت اُولي و عقبي |
تو صاحب رايتي در فتح خيبر | که محبوب خدايي و پيمبر |
چو شد فتح و ظفر هر جا به دستت | شدي دست خدا وين ناز شصتت |
فلک يک دانه گوهر در صدف داشت | درّي اندر بيابان نجف داشت |
شد آن درّ درة التّاج رسالت | مزيّن شد به آن عرش امامت |
کمال الکُلّي و کُلّ الکمالي | ولي الله بي مثل و مثالي |
ملائک در طواف عکس رويت | ملائک در طواف عکس رويت*** |
تو برتر از زمين و آسماني | جهانِ جاني و جانِ جهاني |
رسول حق چو همسنگ تو ناديد | تو را با سوره توحيد سنجيد |
چو در اخلاص دين گشتي تو يکتا | شدي با سوره اخلاص همتا |
به اين سوره چو شد تثليث ، قرآن | سه قسمت شد به عرفان تو ايمان |
گرفت از اين کتاب آصف چو حرفي | زمين را در نورديد او ، به طرفي |
تو که « من عنده علم الکتابي » | چو دريايي فلک همچون حبابي |
غناي مطلق از فقر الي الله | گرفتي و شدي بر اوليا شاه |
به تو تفسير شد آيات توحيد | مجسم در تو شد تسبيح و تحميد |
گسستي چون علايق از خلايق | شدي ربطِ ميان خلق و خالق |
به مالک عهد تو ميزان عدل است | سراسر نهج تو ، منهاج عقل است |
کتاب تو « هديً للمتقين » است | که تالي تلو قرآن مبين است |
تو هستي غايت القصواي خلقت | تو هستي عروة الوثقاي حکمت |
تو فُرقاني ميان حق و باطل | تو در هر عقده اي حلال مشکل |
تو هستي أعظم اسماء حسني | تو هستي أمثل امثال عليا |
تو هستي رقّ منشور حقايق | تو هستي سرّ مستور رقايق |
تويي روح و روان آدميت | تويي نفس نفيس خاتميت |
شريک عقل کلي در ابوت | رديف خلق اول در اخوت |
لسان الصدق حق در آخريني | دليل ره براي اوليني |
تويي واصل به « من دلَّ بذاته | تويي عارف به اسرار « صفاته |
به سرّ «بل وجدتک» چون رسيدي | ز کل ما سوي دل را بريدي |
تو چون در اوج «ما ازددت يقيني» | به حقِّ حق اميرالمؤمنيني |
نگنجد مدح تو در حد و در حصر | خدا مدّاح و مدحت سوره دهر |
در اوصاف تو سيصد آيه نازل | تعالي الله از اين بحر فضايل |
بِنِه بر سر تو تاج لا فتي را | به دوش افکن رِداي « هَلْ اتي » را |
بيا با جلوه « طـه » و « يس » | نشين بر مسند ختم النبيّين |
که آدم تا به خاتم جمله يکسر | نمايان گردد از اندام حيدر |
بيا و پرچم حق را برافراز | که حقّ گردد به عدل تو سرافراز |
گره بگشا دمي زان راز پنهان | به تورات و به انجيل و به قرآن |
چو بگشايي لب از اسرار تنزيل | فرو ريزد به پايت بال جبريل |
گهي بر دوش عقل کلّ سواري | چو خورشيدي که در نصف النهاري |
گهي در چنگ دوناني گرفتار | به مانند قمر در عقرب تار |
نواي حقّي اندر سوز و در ساز | يَداللّهي گهي بسته ، گهي باز |
بر افلاک ار بتابي آفتابي | اگر بر خاک خوابي بوترابي |
تعالي الله ازين أعجوبه دهر | خدا را مظهر اندر لطفُ در قهر |
به شب از ناله اش گوش فلک کر | به روز از پنجه اش خَم ، پشت خيبر |
بلرزاند ز هيبت مُلک امکان | ولي خود لرزد از آه يتيمان |
ز جذر و مدّ آن بحر فضايل | خرد سرگشته ، پا وامانده در گِل |
چه گويم من ز اوصاف کمالش | که وجه الله احسن شد جمالش |
چو باشد حيرة الکُمّل صفاتش | خدا مي داند و اسرار ذاتش |
به وصفش بس که باشد ظل ممتد | ز ديهور و ز ديهار و ز سرمد |
به محراب عبادت چون قدم زد | قدم در عرصه ملک قِدم زد |
همه پيغمبران محو نيازش | ز سوره ي انبياء اندر نمازش |
که لرزد عرش و او با قلب آرام | شده در ذکر حقّ ، يکباره ادغام |
همه سر گشته او از شوق ديدار | دل از کف داده و داده به دلدار |
چو فرق شير حق بشکافت شمشير | قلم آن دم شکست و لوح و تقدير |
قمر منشقّ شد و بگرفت خورشيد | پريشان عقل کل شد ، عرش لرزيد |
زمين و آسمان اندر تب و تاب | که خون آلوده گشته ، روي مهتاب |
سري که مخزن سرّ خدا بود | شکست و کنز مخفي گشت مشهود |
قيامت قامتي بر خاک افتاد | بزد جبريل در آفاق فرياد |
که ثارالله ناگه بر زمين ريخت | فغان ، شيرازه توحيد بگسيخت |
مگر ويران شده ارکان ايمان | مگر بشکسته سقف عرش رحمان |
فلک،خون درغمش ازديده مي سفت |
علي « فزتُ وربّ الکعبه » مي گفت |