۰

۱۰ خاطره از ۱۰ مادر شهید

کد خبر: ۱۸۰۸۲۶
۰۸:۴۶ - ۰۸ اسفند ۱۳۹۷
به گزارش «شیعه نیوز»، به مناسبت ولادت بانوی دو عالم حضرت زهرای اطهر (سلام الله علیها) که به نام روز مادر نامگذاری شده است، خاطراتی از چند مادر شهید را تقدیم حضورتان می‌کنیم.

اول)
نه دلشان می‌آمد من را تنها بگذارند، نه دلشان می‌آمد جبهه نروند. این اواخر قبل از رفتنشان هر روز با هم یکی به دو می‌کردند. شوهرم به پسرم می‌گفت: «از این به بعد، تو مرد خونه‌ای. باید بمونی از مادرت مراقبت کنی.»
پسرم می‌گفت: «نه آقاجون. من که ۱۴ سالم بیشتر نیست. کاری ازم برنمیا‌د. شما بمونید پیش مادر بهتره.»
همسرم می‌گفت: «اگه بچه‌ای، پس میری جبهه چه کار؟ بچه‌بازی که نیست.»
پسرم جواب می‌داد: «لااقل آب که می‌تونم به رزمنده‌ها بدم.»
دیدم هیچ کدام کوتاه نمی‌آیند، گفتم: «برید! هر دو تایی‌تون برید.»

دوم) برایم نامه می‌دادند؛ سواد نداشتم بخوانم. دلم می‌خواست خودم بخوانم، خودم جواب بنویسم و به آن‌ها زنگ بزنم، اما همیشه باید صبر می‌کردم تا یکی بیاید و کار‌های من را انجام دهد. یک روز رفتم نهضت اسم نوشتم. تازه شماره‌ها را یاد گرفته بودم. یک روز بچه‌ها یک برگه دادند دستم گفتند «شماره پادگان محسنه. میتونی بهش زنگ بزنی.»
خیلی وقت بود از او بی‌خبر بودم. زود شماره را گرفتم. تا نگاه کردم، دلم هری ریخت. گفتم: «اینکه شماره بیمارستانه.» گفتند: «نه مادر. شما که سواد نداری. این شماره پادگانه.»
گفتم: «راستش رو بگید. خودم میدونم بچه‌م طوریش شده. هم «ب» رو بلدم، هم «الف» رو. پادگان رو که با «ب» نمینویسن.»

سوم) کم حرف می‌زد. سه پسرش شهید شده بودند. از او پرسیدم: «چند سالته، مادرجان؟» گفت: «هزار سال.» خندیدم. گفت: «شوخی نمی‌کنم. اندازه هزار سال بهم سخت گذشته.» صدایش می‌لرزید.

چهارم) صبح به بیمارستان آمدم. وقت صبحانه دیدم به هر کدام از مجروح‌ها نان خشک با یک تکه پنیر داده‌اند. به پرستار‌ها گفتم: «این چیه؟ این که از گلوشان پایین نمیره.»
گفتند: «ما تقصیر نداریم. همین رو به ما داده‌اند.» گشتم آبدارخانه را پیدا کردم. در را باز کردم، دیدم دارند صبحانه می‌خورند. نان داغ توی سفره‌شان بود. دادم بلند شد. گفتم: «انصافه شما که سالمید نون تازه بخورید، مجروح‌ها نون خشک؟»
نان‌ها را از جلویشان جمع کردم و برای مجروح‌ها بردم.

پنجم) بین چهار تا پسرم که شهید شدند، اصغرم چیز دیگری بود. برای من هم کار پسر‌ها را می‌کرد، هم کار دختر‌ها را. وقتی خانه بود نمی‌گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم. ظرف می‌شست، غذا می‌پخت. اگر نان نداشتیم، خودش خمیر می‌گرفت، تنور روشن می‌کرد. خیلی کمک حالم بود. وقتی به جبهه رفت همه می‌پرسیدند: «چطور دلت آمد بفرستیش؟» به آن‌ها فقط می‌گفتم: «آدم چیزی رو که خیلی دوست داره، باید در راه دوست بده.»

ششم) به راننده آمبولانس سپرده بود: «اگه شهید شدم، حتماً باید جنازه‌م رو به مادرم برسونی. یه برادرم شهید شده، یکی هم مجروحه. دلم نمیخواد چشم‌انتظار من هم بمونه.»

هفتم) پسرم که شهید شد، دیدم پیرمردی در مجلس بیشتر از همه ناراحتی می‌کند. بعد‌ها فهمیدم این پیرمرد همان مغازه‌داری بوده که علی به او کمک می‌کرده. تا جبهه نرفته بود، صبح‌ها قبل از مدرسه مغازه‌اش را آب و جارو می‌کرد. این آخری‌ها دیده بودم موتورش نیست. سراغ موتور را از او گرفتم، گفت: به پیرمرد داده است. به من سپرده بود به کسی نگویم.

هشتم) همه چیز را آماده کرده بودند؛ کت و شلوار برایش سفارش داده بودند، برای اتاق‌ها پرده نو دوخته بودند حتی میوه‌ها را هم شسته و در حیاط گذاشته بودند. دیگر جز منتظر ماندن کاری نمانده بود. انتظاری که هیچ وقت تمام نشد.

نهم) اخبار جنگ را که از تلویزیون می‌دیدم، از خودم خجالت می‌کشیدم که پسرهایم در خانه هستند. بالاخره خودم راهی‌شان کردم. آن‌ها هم از خدا خواسته، هر چهار تا با هم رفتند.

دهم) بعد از چند وقت به خانه آمده بود. مثل پروانه دورش می‌گشتم. شام که خوردیم، خودم رختخوابش را انداختم. خیلی خسته بود. صبح که آمدم بیدارش کنم، دیدم رختخواب جمع شده گوشه اتاق است، خودش هم خوابیده است. بیدار که شد، از او پرسیدم: «پس چرا این‌طوری خوابیدی؟ رختخوابت رو چرا جمع کردی؟» گفت: «دلم نیومد توش بخوابم. بچه‌ها اونجا روی زمین می‌خوابن.»


منبع: روزنامه جوان
ارسال نظرات
نظرات حاوی عبارات توهین آمیز منتشر نخواهد شد
نام:
ایمیل:
* نظر: