به گزارش «شيعه نيوز»، ۱۰۲۰ کیلومتر آن ورتر از پایتخت در محلهای که معروف شده به "مواد فروشان" محلهای که نه کتابخانه دارد و نه فرهنگسرا، محلهای که سطح سواد آدمهایش در حد خواندن و نوشتن است و شغلشان هم بیکاری یا دستفروشی، محلهای که فقر در خانوادهها و بزهکاری در جوانانش بیش از هرچیزی توی ذوق میزند، دیدن کودکان و نوجوانانی که ظهرها توی کوچه، غروبها در پارک و شبها توی مسجد دورهم جمع میشوند و "کتاب" میخوانند کمی عجیب و دور از باور است.اما پای صحبتهای اسماعیل آذرینژاد که مینشینی تازه متوجه میشوی این شوق به مطالعه آن هم زمانی که پرتیراژترین کتاب های کشور مربوط به"دفتربرنامهریزی به روش قلم چی" و "آییننامه رانندگی" است از کجا آب میخورد، تازه متوجه میشوی این عشق به کتابخوانی در یکی از مناطق نسبتا محروم که از فقرمالی و فرهنگی رنج میبرد حاصل تلاشهای بیوقفه اوست، تلاشی برای زنده نگهداشتن دنیای عمیق قصهها و ایجاد رفاقت بین کتاب و بچهها.
پدر و مادرم بیسواد بودند
لباس طلبگی به تن دارد اما با فضای دانشگاه بیگانه نیست، آقای آذرینژاد متولد سال ۵۸ است، ساکن شهر دهدشت استان کهگیلویه و بویراحمد،علاوه بر تحصیلات حوزوی، لیسانس جامعهشناسی و ارشد عرفان دارد، مدرس و معاون فرهنگی حوزه است و بیشتر از همه یک انسان دغدغهمند.انسانی که بچهها به لحن کلامش که با اشتیاق برایشان قصه می خواند آشنا هستند، می گوید: «پدر و مادرم بیسواد بودند، اما شوهرعمهام در کتابخوان شدن من تاثیر زیادی داشت.من دانشآموز راهنمایی بودم و ایشان معلمی با بیست سال سابقه تدریس،هرگاه خانه ما میآمد از یک کتابی که خوانده بود حرف میزد و برای من هم کتابی میآورد، فرد دیگری که در کتابخوان شدنم تاثیر داشت آقای محمدرضا محبیفر بود که فامیل و هم محلهای بودیم، جوانی مسجدی و اهل مطالعه،گاهی که در دست او مجله میدیدم، مجلات را به من میداد و من میخواندم، از طرفی معلمی داشتم که مسئول کتابخانه بود و به من برچسب"نوجوان کتابخوان" زده بود، همهی اینها مرا با دنیای مطالعه آشنا و نمک گیرم کرد»
کتابها را قسطی میدادم
این طلبهی خوش ذوق زمانی که برای تحصیل در قم ساکن شد و حجم کتاب فروشیها را دید بیشتر از همیشه نبود کتاب در دهدشت به چشمش آمد، پدر در دهدشت مغازهای خالی داشت، آقا اسماعیل با پول خود شروع کرد به خرید کتابهای مختلف و اولین کتاب فروشی شهرشان را راهاندازی کرد، کتابفروشی که هیچ انگیزهی اقتصادی نداشت و کتاب را قسطی و امانی به مردم میداد، ۵ سال بعد آقای آذری مجبور شد با ضرر فراوانی که کرده بود کتاب فروشی اش را جمع کند.اما این پایان ماجرا نبود، اینبار نوبت برپا کردن نمایشگاههای ماهانه در شهرهای محروم بود تا اندکی از فقر فرهنگی مردم را کم کند، اما بازهم نتیجه آنطور که باید مطلوب و قابل توجه نبود.آقای آذری میدید که هرچه سن افراد بالاتر میرود انگار به دوری از کتاب خو میکنند و مطالعه برایشان سختترین کار دنیاست، اما کودکان ۵ ساله تا نوجوان های ۱۵ ساله بیشتر از همه مشتاق کتاب هستند، همین جرقه باعث شد تا آقای آذرینژاد که پیش نماز مسجد بود برای اولین بار بعد از نماز به جای سخنرانی با بچهها حلقهی داستان خوانی راه بیاندازد، حلقهای خلوت که روز به روز بزرگتر میشد، ۵ شنبهها هم برنامهی دیگری به راه بود، بچههای فامیل و همسایهها جمع میشدند خانهی آقای آذری و چشم میدوختند به دهان او، او از دنیای شیرین قصهها میگفت، برایشان داستان میخواند، در مورد شخصیتهای داستان حرف میزد و آخر از همه لواشک لقمهای و کتاب امانت میداد، کتابهای که تعدادش به چهل تا نمیرسید و برای حسین بود، حسین آذرینژاد، پسر آقای آذرینژاد.
بچه ها به عمرشان کتاب غیر درسی ندیده بودند
یکی از دوستان از فقر شدید روستایی که تازه از آنجا آمده بود میگفت و آقای آذرینژاد فکر میکرد با وجود این همه مشکل مالی حتما کتاب برای بچههای آنجا یک کالای فانتزی است.وقتی آقا اسماعیل برای اولین بار کتابهایش را برداشت و به این روستا رفت، وقتی درب خانهها را زد و بچهها را توی مسجد جمع کرد مطمئن شد که در بعضی از نقاط ایران بچه هایی هستند که جز کتابهای درسیشان کتاب دیگری را ندیدهاند، سفر به روستا با همهی سختیهایی که داشت آنقدر شیرین بود که ادامه پیدا کرد، مگر میشد چشمهای مشتاق بچههایی را ببینی که نشستهاند روی خاک یا چمباتمه زدهاند گوشهای و سرو پا گوشند را نادیده بگیری؟ بچههای که یکی با واکر آمده، یکی با کفشهای پاره، یکی کبود از کتکهای پدرش.همهی اینها مقدمهای شد برای تشکیل یک گروه خیریهی خودجوش که ماهی دوبار مهمان ناخوانده بچههای روستاهای محروم میشوند.آقای آذرینژاد میگوید:« ما یک گروه خیریه خودجوش تشکیل دادهایم و وابسته به هیچ نهادی نیستیم، در جمع ما یک پزشک جراح حضور دارد که بهطور رایگان به مداوای بیماران روستایی میپردازد. یک مشاور و روان شناس هم داریم که بازهم به صورت رایگان به افراد نیازمند مشاوره میدهد، اما علاوه بر خواندن داستان، کندوکاو در مفاهیم قصهها را هم داریم؛ یعنی یک بخش کار ما کتابخوانی است، بعد از این که کتاب خوانده شد، تازه کار ما شروع میشود و با این هدف که بچهها با تحلیل مفاهیم قصه به رشد فکری برسند، استدلالشان قویتر شود و حتی جرات حرف زدن در جمع را پیدا کنند، داستانهای خوانده شده را با هم مرور میکنیم.»
در اعتکاف برای خانمهای مسن قصه خواندم
فعالیتهای این طلبهی خوش ذوق دهدشتی به همین جا ختم نمیشد، او برای کتاب قدمهای زیادی برداشته، برای مثال آقا اسماعیل اگر عقد و محرمیت بخواند،میگوید: «شرط اجرای عقد، قول خواندن کتاب در زمینه مهارت همسرداری است» یا صبح ها به مدارس مختلف میرود و برای بچههای که به صف شدهاند قصه میخواند، با معلمهای زیادی صحبت کرده و کلاسهای انشاء و هنر که قربانی ریاضی شده بودند را به راه انداخته، کلاسی که نیماش قصهخوانی است و نیم دیگرش قصهنویسی، آقای آذرینژاد همراه خود همیشه کتاب دارد، قبل از رفتن به مسجد سری به پارک میزند و به بچهها کتاب امانت میدهد، توی مسجد و مدارس لیگهای قصه نویسی با هدایای خوب راه میاندازد، در روستاها والدین باسواد را جمع میکند و برایشان از اهمیت کتاب میگوید تا در نبود خودش بچهها با کتاب بیگانه نباشند، برگزاری طرح بزرگ "کتاب و گفتگو" در تابستان که حدود پنجاه "روستا" و بیست "محله شهر" استان کهگیلویه و بویراحمد را تحت پوشش قرار میدهد یکی از فعالیت های اوست، او به طلبههای که به روستاها و شهرهای خود میروند کتاب میدهد تا به دست بچهها برسانند و به آنها مهارت قصهخوانی و کلاسداری آموزش میدهد.آقای آذرینژاد میگوید: «طلبهها که به روستاها میروند و برای بچهها قصهخوانی میکنند،وقتی کتابها را بر میگردانند کتابها بوی نفت و دود و هیزم میدهد، این کتابها را در عین ناراحتی از کمبود امکانات،بیشتر دوست دارم، چون بچهها،در سرمای زیر صفر درجه نشستند و کتاب خواندهاند، شوفاژ و گرمای دل پذیر و صندلیهای شیک و تمیز نداشتند و روی موکتهای کهنه و سرد نشستهاند و با شوق قصه خواندهاند» این طلبهی فرهنگ دوست امسال در مراسم اعتکاف برای خانمهای مسن هم قصه خوانده و برای نوجوانان حلقههای داستان خوانی به راه انداخته است.حلقههای که با وجود مخالفتها، بسیار موفق بوده تا جایی که تعدادی از خانمهای مسن و بیسواد نام کتاب و معرفی کتابهای مشابه را از آقای آذری مطالبه میکردند.
آخوند پرشگر، کارت بیفایده است
آقای آذری از برخورد مردم و مسئولین راضی است، میگوید: « اکثر افراد از کار ما استقبال میکنند و حامی هستند، حتی هزینهای بخشی از کتابها را هم تامین میکنند اما نظرات مخالف کم نیست، برای مثال معلم مدرسهای که برای قصهخوانی به آنجا میرفتم به من گفت: این چندبار که آمدی قصه خواندی من نفهمیدم چه فایدهای داره این کارها؟ به جای اینکه از دین و امام و اسلام حرف بزنی قصه می خوانی؟ عرض کردم: نمیشود برای کودک سخنرانی کرد، بلکه باید با قصه، غیر مستقیم، برخی مفاهیم را آموزش داد، اما معلم محترم همچنان کارم را بیفایده میدانست.» آقای آذرینژاد از تاثیر کار خود مطمئن است، میگوید:« وقتی بچههای که قادر به صحبت در جمع نبودند و حالا راحت نظرشان را بیان میکنند میبینم، وقتی میبینم نوع حرف زدن و نگاهشان در بلند مدت به زندگی و مشکلات تغییر کرده، وقتی بدون هیچ اجبار و دعوتی خودشان برای کتابخوانی جمع میشوند یا پدرهایشان را مجبور میکنند برای گرفتن کتاب به شهر بیایند، یا وقتی در این جلسات استعدادهای بینظیری کشف میکنم که تا آن روز پنهان مانده بیشتر از همیشه در هدفم ثابت قدم میشوم» این طلبهای خوش فکر دو فرزند به نامهای حسین و ارغوان دارد، زمانی که استدلال های ارغوان ۵ ساله و نگاه و صحبتهای پختهای حسین ۱۲ ساله را میشنوی تازه میفهمی که کتابخوانی در دراز مدت و از کودکی چه تاثیری در شکوفایی و رشد فکری کودک دارد، ارغوان به پدرش لقب"آخوند پرسشگر" داده، او و حسین بچههای هستند که از ۲ سالگی لذت کتاب و قصه را چشیدهاند.
ماشین قراضهام کتابخانهی سیار است
روستاهایی که آقای آذرینژاد به آن سفر میکند از دو طریق انتخاب میشود، فقر مادی و صعب العبور بودن راه و دیگر مناطقی که از نظر آسیب اجتماعی در وضعیت بحرانی قرار گرفتهاند، اما سفر به روستا و کتابخوانی برای کودکان بدون مشکل نیست.کمبود کتابهای کودک، نبود مکانی به عنوان کتابخانه، کمبود افرادی که حامی باشند و یاور و دغدغه داشته باشند، مشکلات مالی که برای ثبت و ضبط و خرید و حمل کتابها وجود دارد مسائلیست که آقای آذرینژاد با آن دست و پنجه نرم میکند.این طلبهی جوان میگوید: «بیشتر کتابها را دوستان و خیرین به دست من میرسانند. مثلا یک بار یک خیر، پنج میلیون تومان کتاب برای ما خرید. اما چون کتاب کودک استهلاکش خیلی بالاست، الان چیز زیادی باقی نمانده. این کتابها را دوبار که با خودم به روستا میبرم و بین بچهها دست به دست میشود، مستهلک میشود، سه سال است بخاطر نبود مکان کتابخانه، هر روز کتابها را در صندوق عقب ماشین میگذارم و به محلهها میروم. آرزو دارم بتوانم یک کتاب خانهی تخصصی کودک راه اندازی کنم.یا یک کانکس پر از کتاب برای هر محله داشته باشم.از طرفی بعضی روستاها مسجد ندارند، گرفتن مدرسه هم سختیها و روال کار خودش را دارد، باید با روستاییان هماهنگ کرد که خانه شان را چند ساعتی در اختیار کلاس قصهخوانی قرار بدهند،تازه این یک سر ماجراست، بعضی مواقع بین بالا و پایین روستا دعواهایی است، والدین اجازه نمیدهند فرزندشان خانهی آن بخش روستا برود،یا اتاقهای روستایی کوچک،تاریک و گاهی ظرفیت همه بچهها را ندارد.»
همراه چیپس و پفک برایش کتاب بخر
پدرها و مادرها زمانی که فرزندشان به دوران نوجوانی و جوانی میرسد گلهها و نگرانیهایشان شروع میشود که فرزندمان مشکلات فردی و اجتماعی بسیاری دارد و آن طور که میخواستیم موفق نیست.آقای آذرینژاد عقیده دارد باید از دوران خردسالی کودک را با کتاب آشنا کرد و برای اینکار پدر و مادر باید خود کتابخوان باشند، آقای آذرینژاد میگوید: «مادرها میگویند بچههای ما به قصه علاقهای ندارند، این چند علت دارد یک: قصه متناسب علاقه و سنشان نیست، دو: با احساس و هیجانات لازم قصه گفته نمیشود ، سه: شیوهها و لوازم قصهگویی رعایت نمیشود.گاهی برای گفتن یک قصه باید نمایش اجرا کرد، گاهی باید در حد ۵ دقیقه قصه خواند.مثلا همین چندی پیش من و حسین در پیاده رو موکت پهن کردیم، یک قفسهی کتاب امانت گرفتیم هر بچهای که از خیابان رد میشد دعوتش میکردیم بیاید پنج دقیقه یک کتاب بخواند.کتاب میخواندند و میرفتند، کتاب باید شیرین باشد نه حوصله سربر.به نظر من باید برای بچهها از دو سالگی کتاب خرید، همانطور که هفتهیا یکی دوبار برایشان به راحتی چیپس و پفک میخریم، ماهی یک بار هم همراه چیپس و پفک، کتاب بخریم. البته کتاب خوب، که هم محتوای غیرمستقیم داشته باشد و بچهها را به فکر بیاندازد و هم تصویرهای دلچسب و مفهمومی، از طرفی فقط خواندن کتاب کافی نیست باید با بچهها بعد از خواندن کتاب صحبت کرد، کنکاش، پرسش و... موجب علاقه به دنیای قصه میشود.»
پسرک ۴ ساله عاشق کتاب بود
خاطرات شیرین آقای آذری نژاد کم نیست، او برایمان تعریف میکند: «ساعت یازده شب بود که به پسر ۴ ساله همسایه کتاب دادم و گفتم: «اگر قصه کتاب را فردا برایم تعریف کنی، بهت جایزه میدهم» ساعت ۶صبح بود که صدای کوبیدن در بلند شد، در را باز کردم. دیدم همان پسرک است میگوید:حاج اقا کتاب تمام شد.قصه رو می تونم تعریف کنم، آماده ام. یکبار بعد از چند ساعت کتابخوانی با بچهها در حال جمع کردن و و بسته بندی کتابها بودیم که برگردیم، ناگهان پسرکی آمد و گفت: من کتاب نخواندهام.گفتم :دیرآمدی، اما لبهای آویزان و اصرارش را که دیدم کتابی به او دادم، تا گذاشتن وسایل توی ماشین گوشهای نشست و با دقت و بیوقفه خواند.»
بچهها را از قرآن دلزده نکنیم
آقای آذرینژاد میگوید: «برخی از خانوادههای مذهبی برای تربیت دینی فرزندانشان، بیشترین تاکیدشان بر حفظ قران و فرستادن آنان به جامعه القرانها است، اما آیا کودکی که زیر ۷سال است درک درستی از آیاتی که حفظ میکند دارد؟ آیا خستگی روحی برای او ندارد و باعث دلزدگی نمیشود؟آیا آموزش مستقیم و دور کردن کودک از نشاط بچگی مانع تربیت نیست؟ خود قرآن مملو از قصه است.روزی بعد از نماز هنگام خارج شدن از مسجد دختربچه سهساله ای را همراه پدرش دیدم،از او خواستم یک قصه تعریف کند و جایزه بگیرد، قصه بلد نبود، پدر با افتخار گفت حاج آقا چند سورهی قرآن حفظ است. ازخود پرسیدم چرا اصرار داریم کاری کنیم که در راستای نیازهای بچه نیست؟کارهای که فقط موجب غرور و افتخار خودمان میشود. به نظر من با ده کتاب میتوان، ده کودک را کتابخوان کرد. فقط باید از خانواده و فامیل شروع کنیم.»