به گزارش «شیعه نیوز»، برخی از زوار امام حسین(علیه السلام) ترجیح میدادند هرآنچه که بر آنها گذشت را صرفاً برای دلِ خودشان بگذارند و حرفی نزنند. برخی دیگر نیز به گفته خودشان، عاجز از بیان حال و هوای کربلا و بینالحرمین بودند. اما عدهای قبول کرده و روی صندلیای که مقابلش یک دوربین قرار داشت، نشستند.
متنی که در زیر میآید، حرف و زبان دلِ مخاطبینی است که از سفر اربعین ۱۴۳۸ بازگشتهاند...
حجت الاسلام سید حسین ابوطالب، طلبه حوزه علمیه قم، کلام خود را اینگونه آغاز کرد؛ «حُبُّ الحُسَین یَجمَعُنا»، حقیقت ماجرا این است که محبت حسینابنعلی(علیه السلام) پیر و جوان نمیشناسد! فقط نیاز به یک دلِ صاف و نیتی خالص دارد. حتی اگر پا در بدن نداشته باشی، هستند افرادی که به پایت شوند و تو را تا مقصد اصلی همیاری کنند.
و من دیدم افرادی که بارکش زائران حسینی بوده و وسایل آنها را تا هرکجا که زائرین میخواستند، حمل میکردند.
در عمود ۴۲۰ یک روحانیونی را مشاهده کردم که طناب باریکی به سبد بسته و وسایلش را به دنبال خودش میکشد. چون سرعت پیادهروی ما تقریباً برابر بود، چندکیلومتر یکبار چشمم به ایشان میخورد. اما در این مسیر چیزی که بسیار اذیتم میکرد، صدای بلند و اذیت کننده سبدی بود که آن طلبه دنبال خودش میکشید! یکی دوبار خواستم به او تذکر دهم که اگر میشود وسایلش را بلند کرده و در دستش گیرد، ولی چون خودش یک کولهپشتی بر کمرش بود، ترجیح دادم چیزی به او نگوییم. به همین خاطر، سرعتم را تا جایی که از او فاصله گیرم، کم کردم.
دوساعتی گذشت و من به عمود ۵۴۰ رسیدم، به محض اینکه خواستم کیفم را بر زمین گذارم، صحنهای چشمم را به خود خیره کرد! درواقع آن سبدی که روحانی به دنبال خودش میکشید، متعلق به پیرزنی بود که توان راه رفتن و کشیدن آن بار سنگین را نداشت و این طلبه صرفاً برای کمک به آن پیر زن، این اقدام را انجام داد.
*آمدهام تا حسینِ مسلمانان بشناسم...
دیگر نکتهای که برایم جالب به نظر آمد، حضور مردمی از میلت های مختلف در راهپیمایی عظیم اربعین بود بهطوریکه میشد تعجب و شگفتی را در چشمانشان مشاهده کنی....
آنها قطعاً به دنبال یک موضوع خاص، هزاران کیلومتر را طی کردهاند تا در «طریق الحسین» گام نهند! پاسخ این سؤال دقایقی بعد برایم مشخص شد. یک جوان اهل ایالت لوئیزیانای آمریکا پلاکاردی در دستش گرفته بود با این نوشته «آمدهام تا حسین مسلمانان بشناسم»... من به زبان انگلیسی تسلط اولیهای دارم. و از آنجایی که خیلی مشتاق بودم تا با این جوان آمریکایی سخن بگویم، به او نزدیک شدم و سر صحبت را باز کردم.
اگرچه صحبت و گفتوگوی ما چند کیلومتری ادامه داشت، اما زیباترین نکتهای که در این چندکیلومتر مدام در ذهنم مرور میشد، یک جمله خاص بود! «از این همه اعتراض و نا امنی که به دلیل انتخابات در شهرم وجود داشت خسته شدم». خیلی دوست داشتم ماجرایی که برای «دنیل» اتفاق افتاده بود را بشنوم! از او خواستم باقی ماجرا را تعریف کند.
دنیل هم که مدتی بود با کسی هم سخن نشده بود شروع به صحبت کردن کرد. «Daniel» گفت: اعتراضات خیابانی و همهمه آنقدر زیاد و خستهکننده بود که به دوستم گفتم جایی را میشناسی تا به من معرفی کنی! دوستم گفت: به جنگلهای «مارك تواین» برو. اونجا آرامش خوبی داره. که البته منم موافقت کردم. اما یک روز وقتی از خواب بیدار شدم، موقع صبحانه، طبق روال معمول صفحه اینستاگرامم را چک کردم.
در یکی از پُستهای اتفاقیِ اینستا، که بهصورت رندمی برایم به نمایش درآمد، جملهای ذهنم را به خود درگیر کرد! «فقط ۳۰ روز تا آغاز میهمانی بزرگ حسین مانده» برایم جالب بود بدانم میهمانی بزرگ حسین چیست؟ اصلاً حسین کیست؟ همین یک اشاره برایم کافی بود تا به مطالعه بیشتری در مورد حسین یا همان امام مسلمانان داشته باشم، بعد از چندساعتی مطالعه در اینترنت متوجه راهپیمایی صلحآمیز اربعین شدم. با خودم میگفتم مگر ممکن است ۱۰، ۲۰ میلیون انسان بدون کوچکترین آزار و اذیتی در کنار یکدیگر حرکت کند و کسی با مشکل مواجه نشود!؟ خیلی برایم جالب بود و به ذهنم افتاد تا من هم در این راهپیمایی شرکت کنم. ولی خب اینجا آمریکاست و آنجا عراق!
به واسطه یکی از دوستان مسلمانم نحوه آمدن تا عراق را یاد گرفتم. فکر میکنم به چهارکشور سفر کردم تا در نهایت وارد نجف شدم و هر بار که میخواستم وارد کشوری شوم وقتی مقصد نهاییام را میپرسیدند، با تعجب میگفتند «عراق...!». سرانجام بهسختی و هر طور که میشد خودم را از آمریکا به نجف رساندم. و این مسیر تقریباً چهارهفتهای طول کشید.
حجت الاسلام ابوطالب گفت: آخرین جملهای که «Daniel» برایم بیان کرد این بود که «دلم میخواهد حسین مسلمانان را بهتر بشناسم» من به اینجا آمدم تا همین را بشناسم و اگرچه در این چندهفته خیلی اذیت شدم، اما به محض اینکه وارد مسیر حرکت مردم شدم، احساس عجیب و خوبی همه وجودم را فرا گرفت و دوست دارم خیلی زود به دیدار «حسین مسلمانان بروم».
پسازآنکه حرفهای حجت الاسلام ابوطالب تمام شد، خودمان قریب به نیم ساعت با او صحبت کردیم که الحق و الإنصاف هرآنچه ناگفتی بود را برایمان با زبان دلش تعریف کرد. اما صد حیف که این طلبه اجازه ضبط آنها را نداد و به قول خودش دوست دارد این حرفها بین ما و او باقی بماند.
*با دیدن گنبد حسین، ناخودآگاه عبارت «أَلسَّلامُ عَلَى الْخَدِّ التَّریبِ» در ذهنم مرور میشد
سید رضا نریمانی، از جوانان منطقه پامنار تهران، دیگر مخاطب ما در این گفتوشنود، پس از چندثانیهای تأمل، گفت: دلم میخواد از لحظه ورودم به کربلا حرف بزنم.
کربلا غربت عجیبی داره... وقتی روی پل هوایی ورودی شهر رفتیم، از بالای اون، گنبد و بارگاه امام حسین(علیه السلام) و حضرت ابوالفضل(علیه السلام) مشخص بود. هرکی رو که نگاه میکردی انگار دلش یه جای دیگه اس! پاهاش رو زمین بود، اما دلش تو آسمون حسین غرق شده بود! انگاری که دوست داره بره ضریح امام حسین رو سفت بغل کنه و به اندازه سال هایی که ندیدتش نگاهش کنه....
همه دستاشونو بلند کرده بودن و میگفتند «اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ...» ولی نمی دونم چرا من مدام این کلمات به ذهنم میرسید؛ «أَلسَّلامُ عَلَى الشَّیْبِ الْخَضیبِ» سلام بر آن مَحاسنِ بخون خضاب شده «أَلسَّلامُ عَلَى الْخَدِّ التَّریبِ» سلام بر آن گونه خاک آلوده «أَلسَّلامُ عَلَى الْبَدَنِ السَّلیبِ» سلام بر آن بدنِ.... (اشک)
از طرفی خوشحال بودم که آقام اجازه داده تا پا تو سرزمینش بزارم، اما از طرفی هم یه بغض خیلی سنگین رو دلم بود. دوست داشتم منم مث خیلیای دیگه که راحت و بلند بلند گریه میکردن، اشک بریزم و واسه آقام درد و دل کنم.
ما مجموعاً ۲ روز در کربلا بودیم، ولی واسه من قَدِ یه نصف روز بود. خیلی سخت بود! خیلی سخته این همه راه رو با سختی و مشقت طی کنی، اما فقط ۲ روز پیش آقا باشیم. ولی خب چارهای نداشتیم. قبل از اینکه بیایم، تو رادیو اربعین اعلام کرده بودند به دلیل ازدحام جمعیت، سعی کنید خیلی زود کربلا رو ترک کنید و ماهم برای اینکه شاید با رفتنمون، جا برای یک زائر دیگه باز بشه، با ارباب خداحافظی کردیم و با آرزوی اینکه سال بعد هم زائرش بشیم، از کربلا خارج شدیم.
*حرکت در «طریق الحسین» تداعی بخش ظهور امام زمان(عج) بود
سیده زهرا حسینی، یک جوان ۲۲ ساله اهوازی که همراه با پدرش در پیادهروی اربعین حسینی شرکت کرده بود، در خصوص حال و هوای مسیر پیادهروی، اینگونه میگویند: استقبال مردم عراق بینظیر بود. با اینکه مسائل بهداشتی، به دلیل ازدحام جمعیت بهطور مطلوبی رعایت نمیشد، اما استقبال و زائرنوازی مردمان روستایی عراق، واقعاً خیرهکننده بود.
قبل از اینکه راه بی افتیم، مادرم مدام در مورد هتل و غذامون حرف می زد! همین توصیههای همیشگی مادرانه. که خب پدرم اون رو آروم میکرد و بهش دلگرمی میداد که إنشاءالله امام حسین نگهدارمان است. اما من اصلاً باور نمیکردم که اومدن به یک کشور دیگه با این مسافت، اینطوری باشه....!
ما توی مسیر اصلاً احساس تشنگی و گرسنگی نکردیم! حتی دغدغه محل خوابمون رو هم نداشتیم! چون اونجا هرچه که نیازداشتیم، از صبحانه، ناهار و شام گرفته تا میوه و باقی خوراکی ها، مهیا بود. راستش حرکت در «طریق الحسین» واسم تداعی بخش ظهور امام زمان(عج) بود؛ چون یادمه در روایتی خوانده بودم که وقتی حضرت ظهور می کنه، ما بين رکن و مقام مي ايستند و ندا می دهند «اَلا يا اَهلَ العالَم اَنَا الصَّمصامُ المُنتَقِم»، «اَلا يا اَهلَ العالَم اِنَّ جَدِي الحُسَين قَتَلُوهُ عَطشاناً»، «الا يا اَهلَ العالَم اِنَّ جَدِي الحُسَين طَرَحُوهُ عُرياناً» (اشک...) پیادهروی اربعین من رو یاد اون زمانی می اندازه که همه مردم خانه و زندگی خودشونو رها کردن و شتابان شتابان بهسوی کعبه در حرکتاند...
یکی دیگر از صحنههایی که در مسیر نظرم را به خودش جلب میکرد، خادمینی بود که کفشهای زائرین را واکس میزدند. با چشم خود دیدم گه جوانانی رشید و متشخص چگونه به زائرین التماس میکنند تا اجازه دهند کفشهایشان را واکس زنند. یا مثلاً آن روحانی که با یک جاروی دستی بلند، مشغول تمیز کردن عابر پیاده عمود ۷۵۰ بود. این قبیل صحنهها، احساس خوبی را برایم تداعی میکرد.
البته امنیتی که در راه حاکم بود یکی دیگر از مسائلی است که در مسیر پیادهروی اربعین به چشم میخورد. اگرچه حضرت عباس خود حافظ و نگهبان زائران برادرش است، اما به هرحال من هیچوقت حس ترس به دلم نیافتاد و از این بابت بسیار خرسندم؛ چراکه در شهر خودم، هرگاه بخواهم به بازار یا جای دیگر بروم، واقعاً آنگونه که باید، احساس امنیت نمیکنم و این ترس در دلم وجود دارد که مبادا فردی مزاحمم شود. اما در مسیر پیادهروی اربعین بههیچوجه اینگونه نبود.
خانم حسینی سخنانش را با این جمله به پایان رساند: در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن، شرط اول قدم آن است که مجنون باشی! شاید پیش از حرکت بهسوی کربلا، به دلیل حرفهای دوستانم کمی نگران حملات تروریستی داعش بودم، اما من و پدرم به عشق امام حسین(ع)، ابوالفضل العباس(ع) و خانوم زینب کبری(س)، راهی «طریق الحسین» شدیم و الحمدلله به خاطر زحمتهای سربازان گمنام امام زمان(عج)، هیچ اتفاقی هم در مسیر نیافتاد.
* وقتی حضرت عباس خودش غذای زائرانش را تأمین میکند
سید عبدالجبار موسوی، یک زائر عراقی الأصل ایرانی، بهعنوان آخرین مخاطب ما در این گزارش، به بیان فعالیتهای خود در کربلا پرداخت.
وی که چندسالی است به همراه پسرعموهایش موکب صدرالمنتهی شارع باب البغداد را اداره میکند، پیرامون برکات امام حسین(علیه السلام) سخن گفت و بیان داشت: از برکات حسین(علیه السلام) هرچه بگویم کم است!
من اصالتاً عراقی هستم اما پدر و مادرم همزمان با جنگ تحمیلی به ایران پناهنده شده و تا همین امروز ساکن خوزستان هستم. ولی پس از سرنگونی صدام ملعون همراه با پسرعموهایم موکبی راهاندازی کردیم تا خدمتی باشد به زائران اباعبدالله الحسین(علیه السلام)....
من و پسرعموهایم در موکب صدرالمنتهی عموماً هر سه وعده غذایی را به مردم میدهیم، اما گاهی به دلیل وسعت نذورات مردمی، بهصورت شبانهروزی، غذا برای زائرین وجود داشت. متأسفانه روز گذشته به دلیل یک کار شخصی مجبورم شدم به ایران برگردم اما دلم همچنان پیش پسرعموهایم است.
موسوی در مورد معجزات امام حسین(علیه السلام) سخن گفت که ما در این گزارش، به یکی از آنها اشاره میکنیم.
وی با بیان اینکه در موکب صدرالمنتهی ۵ اجاق بزرگ به همراه ۱۰ کپسول گاز موجود است، گفت: سه روز مانده به اربعین، به دلیل ازدحام جمعیت مجالی برای پر کردن کپسولهای گاز نبود! و از آنجایی خورشتها همگی روی اجاقگاز بدون کپسول بودند. «سید عباس» پسرعمویم قرار شد کپسول گاز تهیه کند، ولی زمان زیادی به وعده شام نمانده بود. «سید یعقوب» یکی دیگر از پسرعموهایم گفت: ما که دو کپسول گاز داریم! یک شیر رابط تهیه میکنیم و آنها را به هر چهار اجاق وصل میکنیم! به او گفتم این کار هم خطرناک است و هم به درد نمیخورد؛ چراکه گاز درون کپسول رو به اتمام است و نهایتاً ۵ دقیقه جوابگوی ما باشند.
به هرحال حرف سید یعقوب را قبول کردیم و با «بسم الله الرحمن الرحیم» گفتن، زیر اجاق ها را روشن کردیم. انتظار چنین شعلههایی را نداشتیم! هر چهار اجاق، فشار آتش زیادی داشتند و گویی یک کپسول پر، برای هر یک قرار داده باشی.... همه خندیدند و شکر خدا را به جا آوردند. با خودم گفتم با این شعلههایی که این اجاق ها دارند، به ۵ دقیقه هم نمیکشد.
همگی مشغول کارهای خود شدیم. ۲۰ دقیقهای گذشت و سید یعقوب مرا صدا زد و گفت: الآن بیشتر از ۲۰ دقیقه گذشته ولی همچنان آتش اجاق ها مث لحظه اول هست. خود من هم متعجب بودم. معمولاً وقتی میخواهیم متوجه شویم که کپسول گازی، پر است یا خالی! آن را بلند میکنیم که ببینیم سبک است یا سنگین! که اگر سبک باشد، یعنی گازی درونش نیست و اگر سنگین باشد، بلعکس...
ولی هر دو کپسول سبکِ سبک بودند. «سید یعقوب» با حالتی عجیب گفت: جبار اگر اینها تا ۱۰ دقیقه دیگه روشن بودند، مطمئن باش کار حضرت عباس هست. من هم إنشاءالله گفتم و بازهم به کار خود مشغول شدیم.
در حالت معمول ۵ الی ۶ ساعت زمان پخت هر دیگ خورشت هست. ولی دیگهای خورشت ما در کمتر از ۳ ساعت با همان دو کپسول گاز خالی، آماده شدند و همه بچههای موکب از فرط خوشحالی و گریه دست از پا نمیشناختند.
آن روز، روز عجیبی بود. وقتی «سید عباس» رسید و گریه بچهها را مشاهده کرد، او هم گریهاش گرفت و گفت: شاید قسمت نبود که ما امروز به زائران امام حسین(ع) غذا دهیم! ببخشید بچهها که نتوانستم کپسول گاز تهیه کنم.
ولی در کسری از ثانیه متوجه خنده بعضی از بچهها شد. با تعجب اشکهای خود را پاک کرد و گفت چیزی شده!؟ وقتی «سید یعقوب» ماجرا را برایش تعریف کرد! بلند بلند گریه کرد و به مردم گفت: بیایید غذایی که امام حضرت عباس خودش آن را آماده کرده بخورید. بیایید که این غذا معجزه عباس و حسین است.