عبد الرحمن محمد التمیمی، یک نوجوانی است که به زودی به ۱۸ سالگی خواهد رسید؛ اما برای جهاد نیازی به اذن پدر ندیده است! او در این مستند، ابتدا نام خانواده،عشیره و قبیله، آدرس سکونت و ... را به تفصیل تشریح می کند تا راه تشکیک در صحت استناد را مسدود و راه تحقیق و راستی آزمایی را برای محققان باز کند. وقتی به افکار دینی اش می رسد، بر رویکرد وهابی گری در کل عشیره شان تأکید دارد و می گوید: «یادم نمی آید حتی یک نفر از عشیره مان نیز در نمازهای جماعت شرکت نکند؛ نمازهایی که در آن "بسم الله الرحمن الرحیم" را امام جماعت باید با صدای کوتاه (در دل) بخواند؛ اما سوره ها را با صدای بلند می خواند.»
او سپس در مورد گرایشش به داعش می نویسد: «به علت علقه های شدید به افکار وهابیت، در نوجوانی مدرسه را رها کرده و به دانشکده اسلامی (حوزه علمیه) "امام محمد بن سعود" رفتم. در آن جا ما آرزوی ظهور تشکیلاتی را داشتیم که بر محور جهاد دائمی و شریعت به سیره یلفی بنیانگذاری شود و به مقاتله با مشرکان و کفار بپردازد. بعد از اوج گیری بحران سوریه، من نیز از طریق یکی از این طلاب توانستم با داعش ارتباط بگیرم؛ ارتباطی که موظف بودم از خانواده خود پنهان کنم.»
او در مورد آشنایی با داعش می گوید: «در فضای دانشجویان، سازمان القاعده هم هواداران زیادی داشت؛ هم منتقدانی که اندیشه القاعده را قبول داشتند، اما سیره بزرگانشان را قابل نقد می دانستند. داعش برای هر دو گروه جذابیت زیادی داشت! یکی از طلاب، کسی بود که مرا همراه با سه نفر دیگر به ترکیه فرستاد تا به سوریه رفته و به داعش بپیوندیم. او در مورد چگونگی آشنایی اش با ما گفت از طریق شبکه توئیتر با "عبد المجید العتیبی" آشنا شده است.»
این نوجوان از روزهای حضور در ترکیه می گوید: «یک سال و نیم قبل، العتیبی با ما در نزدیکی مرزهای سوریه دیدار کرده و ما را وارد خاک سوریه کرد. او طی این مدت، عکس های توئیتری اش را برایمان می گذاشت و ما را بیش از پیش برای جهاد تحریک می کرد. تقریبا دو ماه در شمال سوریه آموزش دیدیم و سپس به یک گردان نظامی وابسته به داعش معرفی شدیم.»
عبد الرحمن در مورد تماس با خانواده اش می گوید: «آخرین بار در آموزشگاه ها بودیم که به ما اجازه دادند یک تماس با خانواده بگیریم و به آنان وعده دیدار در قیامت را بدهیم. البته ما مختار بودیم در ازای زحماتی که خانواده به ما داده، به آنان وعده "شفاعت" هم بدهیم که برخی از دوستان چنین کردند! من نیز با برادر بزرگ تر خود تماس گرفتم و گفتم خانواده بزرگ من امت اسلامی و خانواده قلبی من همین خانواده سپاهیان جهاد در راه سیره سلف صالح است. با این حال به حکم برادری دینی به او توصیه کردم عکس های کودکان قربانی شده در سوریهخ را ببیند، عکس های رشادت های سربازان داعش را ببیند و با بریدن از قید خانواده، به ارتش داعش بپیوندد.»
اما جالب این جاست که از وقتی خود عبدالرحمن وارد صحنه نبرد می شود، تردیدها شکل می گیرد: «ما به نام جهاد آمدیم، اما شدیم مطیعان چشم و گوش بسته یک فرمانده گردان که خالی از نفسانیات نبود. به کرات با دیگر سلفی ها - حتی وابستگان به داعش - می جنگیدیم و نام آن را جهاد در راه خدا گذاشته بودیم. ما در مدارش خوانده بودیم شفاعت از خصائص الهی است و روافض (شیعیان) را به همین جرم، مصداق مشرک و مهدور الدم می دانستیم؛ اما خودمان به مقامی دست یافته بودیم که حق شفاعت دنیوی و اخروی داشتیم! از همه سخت تر این بود که در دیر الزور به وضوح دیدم که ما از انسانیت تهی شده ایم؛ حتی کودکان خردسال را نیز سر می بریدیم و به آن افتخار می کردیم.»
وقتی خبرنگار از وی می پرسد چرا با مشاهده این اتفاقات از داعش جدا نشد، می گوید: «با یکی از علمائمان مشغول گفت و گو شدم. او می گفت باید کفار، مشرکان و خوارج را به اشد نحو مجازات کرد و من می پرسیدم چرا سیره پیامبر، این گونه نبوده است؟ کسی را سر می بریدیم که فریاد می زد "شکایت شما را به خدا و پیامبر می برم" و شیخ ما همین حرف را مصداق شرک دانست (!) اما خودش می گفت کسی که با ابوبکر البغدادی بیعت نکند خوارج و واجب القتل است... اما مسأله این جا بود که تصور می کردم این مشکلات، ناشی از کج فهمی فرمانده گردان و شیخ منطقه است.»
او در مورد حضور در عراق می گوید: «به العتیبی نامه نوشتم و هشدار دادم که جهاد تفاوت دارد با این که بیاییم خانه های مخالفانمان - آن هم پس از اسارت یا پس از مرگ - آتش بزنیم. از برخی فسادهای موجود در گردانمان نیز نامه هایی نوشتم. گمانم همین نامه ها باعث شد مرا به عراق بفرستند؛ زیرا در سوریه ما بیش تر با اهل سنت می جنگیدیم، ولی در عراق با شیعیانی می جنگیدیم که تمام وجودمان آکنده از نفرت نسبت به آنان بود.»
و به این ترتیب بود که به عراق آمد: «تقریبا دو ماه قبل بود که اعلام شد العتیبی شهید شده است! بلافاصله نامه ای به من دادند که طبق آن مأموریت داشتم به صحرای المروانه در عراق بروم. این صحرا، دروازه ورود به سرزمین های شیعه نشین بود و اعلام کردم حاضرم ده بار بمیرم و باز عملیات انتخاری انجام دهم تا بلکه پای ما به مناطق شیعه نشین باز شود. برخلاف سوریه، نه تنها تردید نداشتم بلکه سراپا اشتیاق بودم. این بار حتی در کشتن سنی ها هم تردید نمی کردم؛ زیرا آن ها به مذهب خود خیانت کرده و با روافض دست برادری داده بودند.»
مستند در این جا، تغییر مسیر داده و فیلم های نبرد در المروانه و البته مجاهدت های ارتشیان عراق را نشان می دهد. سپس به روستایی می رود که اهالی بومی آن جا به استقبال نظامیان ارتش می روند. چند دقیقه بعد، دوربین به اتاق اعترافات برمی گردد.
پیرمردی جنوبی با همان لباس روستایی به دیدار عبدالرحمن رفته و خطاب به وی می گوید: «ما هم مسلمان هستیم. همان گونه که شما مسلمانید. بیایید مساجد ما را ببینید، قرآن های ما را بنگرید و بالاخره دعاهای ما را بخوانید و ببینید ما مسلمان هستیم. چرا داعش باید با ما بجنگد؟ چرا داعش تا لبنان پیش می رود، اما تنها با ما می جنگد؟»
نمای پایانی این مستند، سخنان یک کارشناس دینی شیعه است که در کنارش یک شیخ سنی نشسته و سرش را به علامت تأیید تکان می دهد: «داعش تشیکلاتی دارد به نام "هیأت کبار العلما" که کافی است فساد آنان را به جوانان نشان دهیم. باور کنیم این جوانان، فریب خورده اند و حتی فطرتشان - علی رغم همه اعمال ناشایستی که به آن فخر می کنند - هنوز فرصتی است که می تواند آنان را نجات دهد. فردای عراق ما، با انتقام ساخته نمی شود؛ بلکه با برادری و دوستی ما ساخته می شود.»