شیعه نیوز: روزی روباهی کلاغی را به لانه خود دعوت کرد و از قبل، آشی پخت و آماده کرد. وقتی کلاغ به لانه روباه رفت. روباه پس از سلام و تعارف آش را روی تخته سنگی صاف ریخت و به کلاغ گفت: بفرمایید بخورید.« کلاغ بیچاره هرچه نوک زد روی تخته سنگ چیزی نتوانست بخورد و منقارش به شدت درد گرفت و گرسنه ماند.
اما روباه زبانش را مالید روی تخته سنگ و همه آش را خورد. بعد از تمام شدن غذا روباه رو کرد به کلاغ بیچاره و گفت:« ای رفیق شفیق! حالا بیا تا راه رفتن را به تو یاد بدهم.» و دُم کلاغ بیچاره را به دُم خود بست و بنای دویدن را گذاشت. آنقدر کلاغ را توی کوه و صحرا کشید تا از حال رفت و بعد او را از دُم خود باز کرد. پس از چند دقیقه ای که کلاغ جان گرفت از روباه تشکر کرد و گفت: «ای رفیق! حلا دیگر نوبت توست که به لانه من بیایی.» و خداحافظی کرد و رفت.
روز مقرر روباه درست سر وقت به لانه کلاغ رفت. کلاغ آشی را که درست کرده بود توی بوته خار ریخت و به روباه گفت: « بفرمایید.» روباه که نمی دانست کلاغ چه آشی برایش پخته با حرص و ولع زبانش را کشید روی بوته خار تا آش بخورد؛ که چشمت روز بد را نبیند. خار تیغ به زبان روباه رفت و خون جاری شد و ولی در عوض کلاغ هی نوک زد به بوته و هر چه آش بود خورد.
بعد رو کرد به روباه گفت: « خُب، این از خوراک. حال بیا تا پرواز یادت بدهم.» روباه را روی بال خود سوار کرد و به آسمان پرواز کرد. قدری که رفت به روباه گفت: « زمین را چقدر می بینی؟» روباه گفت:« به قدر یک هنداونه.» باز رفت بالاتر و پرسید:« زمین را چقدرمی بینی؟» روباه جواب داد:«دیگر نمی بینم.» کلاغ موقع را مناسب دانست و بال خود را کج کرد و روباه را از آن بالا انداخت زمین و نیست و نابود کرد.
منبع:sampadcity.com