شیعه نیوز: میگویند: روزی، روزگاری، کدخدای ده هنگام به جارچی گفت: «صدا کن و به فلانی بگو، فردا باید به اهرم بروی» فردا صبح، قاصد بیاینکه خانه کدخدا برود یا بداند که کدخدا چه کاری دارد راه میافتد و غروب همانروز میرسد به خانه کدخدای اهرم و میگوید: «کدخدای هنگام مرا فرستاده! ولی نمیدانم چکار داشته!» کدخدا هم که میبیند قاصد آدم نادان و احمقی است، میگوید: «سنگ دو من و نیم از من خواسته!»
قاصد بیچاره فردای آن روز سنگ دو من و نیم را برمیدارد و میبرد به هنگام، کدخدای هنگام هم برای اینکه قاصد را بیشتر اذیت بکند میگوید: «نه! من میخواستم تو سنگ یک من و یک چارک را به اهرم ببری، و یک سنگ یک من و یک چارک دیگری از آنجا بیاری» خلاصه، قاصد، نامه کدخدا را که پیغام اصلی بوده با سنگ دو من و نیم و سنگ یک من و یک چارک برمیدارد و راهی اهرم میشود.
منبع:iketab.com