به گزارش «شیعه نیوز»، آفتاب مستقیم میتابید، گام بر میداشتم و کوه در سکوتی سنگین گیر کرده بود، از میان قبرهای خورد و بزرگ میگذشتم و با دیدن عکسها و نامهای شان بدنم میلرزید و پاهایم برای راهرفتن کمتوان میشد. در سراشیبی تپهای رسیدم که دورتر از تپهای بود که به نام «شهدای جنبش روشنایی» مسمی شده است. صدای اللهاکبر میآمد و یکباره تمام بدنم سرد شد، گرد و خاکی که از عبور به هوا بلند شده بود نمیگذاشت مردانی را که دور قبر گرد آمده اند، ببینم.
پس از چندین ساعت پیادهروی در تپههای شهرک حاجی نبی(شهرک امید سبز) آخردست به مقصد رسیدم، آنجا در دامنهی تپه هیچکسی بیهوده ایستاد نبود و هیچکسی برای ماندن، خوشحال. وقتی نزدیکتر شدم صدای اللهاکبر بیشتر به گوشم میآمد و با بیرونکردن هر بیل خاک از قبر، همه با هم اللهاکبر میگفتند؛ همه خسته و آشفته بودند با سر و صورت خاکآلود که خبر از فاجعهی دردآوری میداد، بسیاریها در کنجی خزیده بودند و آهسته و بیصدا اشک میریختند.
نزدیکتر رفتم و مردانی میانهسال با لباسهای خاکی و کفشهای پینهبسته با کلنگ و بیل زمین قبرهایی را که خطکشی کرده بودند، میکندند، نزدیک به ده قبر حفر کرده بودند و منتظر جنازهی شهدا بودند؛ شهدا یا شهید، هر بار که این کلمه را به زبان میآورم، میترسم و بدنم میلرزد؛ ترس دوباره ازدستدادن نزدیکترین و عزیزترین کسان مان. دیروز پس از این که خبر انفجار در مرکز آموزشی کوثر دانش را شنیدم، یکباره احساس کردم، قلبم از جایش کنده شد و مغزم خالی. فورا موبایلم را بیرون کردم و به تمام دوستانم زنگ زدم. مسیر پلسوخته تا برچی را پیاده رفتم و در میان صدای آمبولانس که هربار زیادتر میشد، مصروف شمارهگرفتن بودم، دستانم سرد شده بود و گاه روی صفحهی موبایل به سمت اسم فوزیه میرفت و گاه سمیه.
وقتی نزدیکتر رفتم، مردی خود را کنار کشید و برای اولینبار قبر کندهای را میبینم. ملا پایین آمد و آیههایی از قرآن را با صدای بلند تلاوت کرد. میان دو خط باریک قبر که عمیقتر کنده شده بود، چیزی در میان پارچهی سفیدی پیچانده شده بود که کمتر از یک متر درازی داشت، پس از مصاحبهای که داشتم، فهمیدم که تنها یک شهید نبود؛ بلکه گوشت و استخوانهای تکه تکهشدهی دانشآموزانی بود که برای درس آمادگی برای کانکور و رفتن به دانشگاه از خانه بیرون شده بودند؛ اما شب بدون این که اثری از آنها پیدا کنند، تکههای بدن شان را از کوچهای در دشت برچی جمع کرده اند که بسیاری از آنها، نه خانهای در کابل داشتند و نه خانوادهای. آنها نوجوانانی بودند که برای آموختن دانش، از خانه و روستای شان کوچیده و به کابل آمده بودند؛ اما زندگی در کابل نه تنها که آنها را به آرزوی شان نزدیک نکرد؛ بلکه مجال آرزوکردن را نیز از آنها گرفت.
تجمع سوگواران در تپهی شهدای کوثر دانش
با گفتن صلوات قبر را پوشاندند، جلوتر رفتم تا به قول خبرنگاران مصاحبه کنم، وقتی شروع به حرف کردم، یکباره حرفهایش به گریه تبدیل شد و فریاد زد که «امسال برای خودش کلان برنامه ساخته بود تا ای که اولنمره شوه؛ ولی ببی ایجه خاو کده. وای که ما غریب استیم، غرب کابل دیشو خون گریه کدن.» دیگر سوالی پرسیده نتوانستم و از این که راه دیگری جز پرسیدن نداشتم، شرمنده بودم، هیچکس حال خوشی نداشت، مادری خود را به روی قبر دخترش انداخته و زار زار گریه میکرد. «تازه دخترم آسوده شده بود، میخواست به دانشگاه بره.» جیغ میکشید و خاک قبر را روی سرش میپاشید. «دخترم بخیز که بریم، بخیز جان مادر.» دامنهی تپه پر از مرد و زنی بودند که برای بهخاکسپردن عزیزان شان آمده بودند؛ عزیزانی که تا دیروز امیدی برای پدر و مادر شان بودند و حضور شان مایهی دلگرمی شان؛ اما حالا خود آنها را به خاک میسپارند.
دختری با چادر سیاه روی خاک نشسته بود، اشکش را با گوشهی چادرش پاک میکرد و گاه آن را میبویید و به صورتش میمالید. «خوارجان بخیز، حالی مه تنا چطو کنم؟ چطو درس بخوانم؟» او نامش را فریده گفت، شب پیش خواهرش که در مرکز آموزشی کوثر دانش درس میخواند، هنگام رخصتی در کوچهی مرکز آموزشی در انفجار انتحاری چرهای به گلویش میخورد و دیگر نمیتواند نفس بکشد.
هیچ کس حال خوشی نداشت و احساس میشد که تمام کوه با بزرگی اش سوگوار باشد، سوگوار جوانانی که به جرم آموختن و زندگی در کابل کشته شدند. وقتی به اطرافم میدیدم، همه دست روی صورت شان گذاشته بودند و گریه میکردند؛ انگار همهی کابل در سوگ نشسته باشد. به پایین تپه رفتم و مردی برای مصاحبه آمادگی میگرفت، وقتی مرا دید فورا خود را جمع کرد تا شروع به حرفزدن کند. «ما، بعضی کلانای دشت برچی به خاطر احترام به شهدای کوثر دانش، این تپه را به نام شهدای کوثر دانش مسما نمودیم.» گرد و خاک تمام دامنهی تپه را گرفته بود و ساعت حدود ۲ پس از چاشت بود که موترها به ردیف همدیگر میآمدند تا آنهایی را که در حملهی انتحاری بر مرکز آموزش کوثر دانش کشته شده اند، به خاک بسپارند. حدود ده قبر را کنده بودند که همه به نوبت، امیدی از خانوادهی شان را زیر خاک میکردند و با ناله و زاری به سر و صورت خود میزدند و تپه را ترک میکردند. وقتی خود را برای رفتن آماده میکردم، زنی با چادر سیاه که از همه بیشتر اشک میریخت، با وجودی که هیچیک از نزدیکانش در آن حادثه نبود، مرا به سمت خود کشاند.
وقتی پیشتر رفتم تا سر صحبت را باز کنم، اشک امانش نداد؛ اشکی که یکریز از گونههایش پایین میآمد. با وجودی که سن و سال زیادی داشت؛ اما آنشب پس از شنیدن خبر انفجار در مرکز آموزشی به محل حادثه میرود. او تنها کسی بود که تمام تکهپارههای بدن دانشآموزان را جمع کرده و در کفن پیچانده و برای خاککردن آورده بود. وقتی حرف میزد، چشمانش در اشک غوطهور بود؛ اما از حرفزدن نمیماند. او خود را زنی از دشت برچی معرفی کرد و مادر پیر هزاره خواند که چهل سال جنگهای تحمیلی را پشت سر گذاشته است. او با سلام به تمام بزرگان دولت، گفت: «کشتار بس، بس. دولت تو خودتو کد طالبان دست داری که یک روز زور تو ده اشتک میرسه، یک روز ده شاگرد مکتب. پروردگارا ظالم ر د سزای عملش برسان که کم ندریم. خدای از تو میخوایم تا زور و خونریزی و دولت نااهل ر ریشهکن کو.»
منبع: صبح کابل