به گزارش «شيعه نيوز»، دنیله لودوکا، نویسنده و هنرمند آمریکایی که در خانوادهای مسیحی بزرگ شده میگوید: من حتی نمیخواستم مسیحی باشم چه رسد به اینکه روزی مسلمان شوم. مفهوم «دین تعیین شده» برایم آزاردهنده بود. به دنبال آن بودم که از ذهن خودم استفاده کنم و به کتابهای قدیمی برای اینکه چگونه زندگیم را بگذرانم متوسل نشوم.
اگر میلیونها دلار به من پیشنهاد میکردید که به این دین یا دین دیگر بپیوندم، هرگز قبول نمیکردم.
یادم میآید کتاب «هی تویی خدا؟» نوشته پاسکال شیولا را میخواندم و بلند بلند میخندیدم. در این کتاب در گفتوگویی طنزآمیز، مفهوم خداوند مورد تمسخر قرار گرفته است. نوشتههای این کتاب برایم بسیار منطقی به نظر میرسید. مغرورانه با خودم فکر میکردم که اندیشمندانی مانند ما قطعاً سطحمان بالاتر از دیندارها است.
اما برای من این کافی نبود که فکر کنم بدون دین زندگی بسیار بهتری دارم. میخواستم اثبات کنم که دین چیزی بیش از یک دروغ و شوخی فریبدهنده نیست. به صورت هدفمند تصمیم به اثبات این مسئله گرفته بودم.
با این حال، الان اینجا هستم و یک مسلمانم. درست است که من به مسلمانی اقرار کردم اما انتخاب من در حقیقت اصلاً انتخاب نبود. من مجبور و وادار به پذیرش اسلام شدم.
جالب است که در گفتوگوهایم با پیروان دیگر ادیان، به خصوص ادیانی غیر از اسلام، اغلب به این نکته میرسیدم که آنها به صورت واضحی تمایل دارند که به چیزی اعتقاد داشته باشند. مهم نبود که چقدر تناقض و غلط در متون مقدس مورد اعتقاد آنان وجود دارد، آنها آن تناقضات را توجیه کرده و اعتقادات خود را بی قید و شرط حفظ میکردند.
کمتر به کسانی برمیخوردم که کتابهای مقدس، آنان را مجاب به پذیرش دین کرده باشند، بلکه آنها ابتدا تصمیم به ایمان آوردن گرفته بودند و بعد از این تصمیم، مطالعات شروع شده بود. بعضی هم که اصلاً مطالعهای نداشتند. آنها میدانستند به چه اعتقاد دارند؛ یا با آن بزرگ شده بودند و یا مانند یکی از دوستانم بودند که میگفت: اسلام برای من بیگانه بود بنابراین به سراغ آن نرفتم. مسیحیت آشناتر و آسانتر بود چون اکثر آدمهای اطرافم مسیحی هستند. بنابراین زمانیکه به دنبال خدا میگشتم، مسیحیت را انتخاب کردم.
خود من شخصاً، هرگز به دنبال خدا نمیگشتم، اگر هم میخواستم بگردم، آخرین چیزی که به سراغش میرفتم یک کتاب قدیمی، یک ساختمان و یا یک انسان بود.
بعضی از مردمی که تصمیم میگیرند به چیزی معتقد باشند، ممکن است که هنگام یادگیری دین منتخبشان، دیدگاههای شخصی خودشان را نیز دخیل کنند. من هم تصمیم گرفته بودم که به چیزی معتقد باشم؛ تصمیم گرفته بودم به این معتقد باشم که ادیان فقط یک سری توهمات ساختگی هستند.
البته در واقعیت، برای توهمی بودن ادیان مستندات محکمی نداشتم و این فقط یک فرض بود و سندی در دستم نبود. وقتی شروع به خواندن کتابهای دینی کردم، هیچ تعصبی علیه آنها نداشتم اما هدفم این بود که ایراداتشان را پیدا کنم؛ این روش به من کمک کرد که یک دیدگاه عادلانه بیطرف داشته باشم.
یک ترجمه قرآن به صورت رایگان به دست آوردم. حتی نایستادم که با دانشجویان عضو انجمن اسلامی دانشگاه که نسخههای قرآن را روی میزی چیده بودند و به علاقمندان برای آشنایی بیشتر با قرآن اهدا میکردند، صحبت کنم.
فقط از آنها پرسیدم: رایگان است؟ وقتی جواب مثبت دادند، یک نسخه برداشتم و به راهم ادامه دادم. هیچ علاقهای به آنان نداشتم، فقط میخواستم از این کتاب رایگان برای رسیدن به هدفم که تکذیب کردن ادیان بود برسم و یکبار برای همیشه به این کار پایان دهم.
اما هر چه بیشتر قرآن را میخواندم و جلد آن کهنه و صفحاتش مستهلک میشد، بیشتر و بیشتر تحت تاثیر قرار میگرفتم و از کتابهای دینی دیگر بیشتر فاصله میگرفتم. به راحتی آن را میفهمیدم و برایم واضح بود.
یکی از دوستانم یکبار برایم لفاظی میکرد که خدا در اسلام، خدایی عصبانی و انتقامجو است. با باز کردن این کتاب و رسیدن به یکی از صفحات که نوشته بود «خداوند بخشنده و مهربان است»، بدون اینکه بدانم سخنان دوستم در ذهنم تکذیب شد.
انگار قرآن مستقیماً با من سخن میگفت و به شخص من پاسخ میداد. این یک کتاب قدیمی بود اما کاملاً مرتبط بود. چیزی در مورد وزن و آهنگ، تصویرسازی و نحوه ارتباط برقرار کردن نزدیک آن با من بود که جذبم میکرد. زیبایی محضی بود که حقیقتاً قبلاً آن را درک نکرده بودم، یادآور لحظات و احساساتی بود که مدتها قبل به هنگام خیره شدن به یک صحرای بیپایان احساس کرده بودم. آن را بسیار هیجانانگیز یافتم؛ مثل حسی که هنگام پابرهنه دویدن بر روی شنها زیر آسمان پر ستاره در کنار امواج دریا داشتم.
قرآن برای خرد من بسیار جذاب بود. نشانههایی میداد، سپس به من میگفت که فکر کنم، تعمق داشته باشم و بسنجم. خط بطلانی بر اعتقاد کورکورانه کشید و برعکس منطق و خرد را تشویق میکرد. قرآن انسان را به خوبی، شناخت آفریدگار و همچنین اعتدال، مهربانی و فروتنی هدایت میکرد.
بعد از مدتی و بعد از داشتن تجربیات دگرگونکننده، علاقهام شدیدتر شد. شروع به خواندن کتابهای دیگری در مورد اسلام کردم. فهمیدم که قرآن شامل پیشگوییهایی است. خود پیامبر(ص) نیز چند بار در قرآن خطاب قرار گرفته و تصحیح شده است. اگر پیامبر نویسنده این کتاب بود، این مسأله بسیار عجیب میکرد.
شروع به پیمودن راه جدیدی کرده بودم که هدایت آن با قرآن شگفتانگیز بود، همراه با الگوی زیبایی مانند حضرت محمد(ص)؛ این مرد هیچ نشانهای از دروغ و ناراستی نداشت.
او با عبادت در طول شبها، طلب آمرزش برای کسانیکه به او ستم میکردند، تشویق مهربانی، رد ثروت و قدرت و پشتکار برای رساندن پیام خالص سرسپردگی فقط به خدا، همه سختیها و ناملایمات را تحمل میکرد.
همه چیز غیر پیچیده و آسان برای درک کردن بود. ما آفریده شدهایم؛ اینهمه پیچیدگی و تنوع نمیتواند از هیچ به وجود آمده باشد. پس باید از یگانهای که ما را آفریده پیروی کنیم؛ بسیار ساده است.
به یاد میآورم نور مطبوع و سنگینی فضای آپارتمانم را در شبی که این آیه را خواندم: أَوَلَمْ يَرَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ كَانَتَا رَتْقًا فَفَتَقْنَاهُمَا وَجَعَلْنَا مِنَ الْمَاءِ كُلَّ شَيْءٍ حَيٍّ أَفَلَا يُؤْمِنُونَ * آیا کافران ندیدند که آسمانها و زمین بسته بود ما آنها را بشکافتیم و از آب هر چیز زندهای را آفریدیم؟ پس چرا باز به خدا ایمان نمیآورند؟ (انبیا – 30)
با خواندن این آیه ناگهان ذهنم بر آشفت. «بیگ بنگ» دیگر برایم فقط یک نظریه نبود و اینکه همه موجودات از آب خلق شده باشند هم چیزی است که دانشمندان کشف کردهاند. شگفتزده شدم. این هیجانانگیزترین و ترسناکترین لحظهای بود که در زندگیام تجربه کرده بودم.
من کتابی بعد از کتاب دیگر میخواندم، فکر میکردم و دوباره میخواندم تا اینکه یک شب در کتابخانهام نشستم و با چشمان باز و خیره به انبوه کتابهای باز نگاه میکردم. دهانم باز مانده بود. باورم نمیشد که چه اتفاقی در حال رخ دادن است. فهمیدم که آنچه جلوی من است، حقیقت است. حقیقتی که بسیار مطمئن بودم وجود ندارد.
تنها دو انتخاب داشتم. یکی اینکه هیچ انتخابی نکنم؛ اما نمیتوانستم آنچه را پیدا کرده بودم انکار کنم و مانند قبل به زندگیام ادامه دهم. و من ماندم و یک گزینه؛ میدانستم که باید بپذیرم، در غیر این صورت جایگزینی جز انکار حقیقت نداشتم.