در زیر، قسمتی از خاطرات روحانیون در ماجرای ازدواج را میآوریم.
آیت الله ابوالقاسم خزعلی
من در سال ۱۳۲۷ ه.ش با خانم طاهره کلباسی ازدواج کردم. پدرخانم این جانب شیخ محمود کلباسی به گفتهٔ هاشم قزوینی یکی از بالطفترین انسانهای آن زمان بود. مرحوم پدر زنم اهل علم و تبلیغ بود و از جمله افرادی بود که در مقابل منحرفین میایستاد. در صفای اخلاقی بخشیدن به مردم و دمیدن روحیهٔ تهذیب به آنان کوشا بود. تولیت مدرسهٔ حاج حسن با ایشان بود. این مرد چنان بیغل و غش بود که به من پیشنهاد کرد تا دامادش شوم. بعد از فوت ایشان با دختر بزرگش ازدواج کردم.
من از نحوهٔ زندگیام راضیام و از این بابت خدا را بسیار شاکرم. گرچه آنچه در این مورد دیدهام همه از لطف پروردگار بوده است، من به صراحت میگویم که رفتار همسرم از من بهتر است و من در خلق و رفتار از ایشان سرمشق میگیرم.
همسرم هوش بسیار خوبی دارد و بسیاری از مطالبی را که من مدتها پیش فراموش کردهام به یادم میآورد. ایشان همسر بسیار فداکاری است و در تدبیر منزل نیز ماهر است. پیشرفتهایی که در درس و تحقیق داشتهام بیشتر به دلیل زحماتی است که ایشان در تکفل فرزندان و امور خانه از خود نشان داده است. هر موقع عصبانی میشوم ایشان مرا تسکین میدهد. فرزندانم نیز در خط صحیح اسلام حرکت کردهاند و هیچ انحرافی در مسیر آنان تا کنون دیده نشده است. (خاطرات ابوالقاسم خزعلی، صص ۳۷-۳۸)
آیت الله ابراهیم امینی
زمانی فرا رسید که احساس کردم با وجود همهٔ مشکلات باید ازدواج کنم. با راهنمایی بعضی دوستان و صلاحدید مادر و برادر و خواهرانم فرد مناسبی را برای ازدواج پیدا کردم. خانوادهای متوسط ولی محترم، آبرومند و متدین بودند. به خواستگاری رفتند و مورد موافقت قرار گرفت. در تعیین مهر و برگزاری مراسم ازدواج، به ویژه پدرخانم سختگیری نکردند. خدایش رحمت کند. مراسم عقد در منزل پدر خانم و با کمال سادگی برگزار شد. خویشان نزدیک آنها و ما جزء مدعوین بودند و با تقسیم نقل و شیرینی که مرسوم آن زمان بود، پذیرایی به عمل آمد. در مراسم خطبهخوانی آقای شیخ حسینعلی منتظری ایجاب را بر عهده گرفت و خود من قبول را. جشنی ساده ولی با صفا، بیتوقع و بیدلخوری و کدورت بود.
همسر و فرزندانم هیچگاه مزاحم درس و بحث و مطالعه و اشتغالات علمی من نبودند. در تحمل مشکلات و دشواریهای زندگی صبور بودند. از آنان تشکر میکنم و چنانچه به غیر عمد دربارهٔ آنها کوتاهی کرده باشم پوزش میطلبم. (خاطرات آیت الله ابراهیم امینی، ص ۳۵۱)
حجت الاسلام علی اکبر ناطق نوری
اواخر سال ۱۳۴۶ تصمیم به ازدواج گرفتم. برخی دوستان پدرم میگفتند که اگر میخواهی پسرت خیلی شیطانی نکند و مرتب این طرف و آن طرف نرود، زنش بدهید. فکر میکردند اگر ازدواج کنم دیگر به دنبال کار مبارزه نمیروم و ساکت میشوم. از طرفی دیگر موقع ازدواجم بود و باید ازدواج میکردم. اینکه چطور دختر آقای رسولی محلاتی نصیبم شد داستانی شنیدنی دارد.
در تکیهٔ ملکآباد منبر میرفتم. مادرم به دنبال انتخاب همسر برایم بود و چند جایی هم رفته بودند، یا من نمیپسندیدم یا آنها نمیپسندیدند. در همین محل، مادرم دخترخانمی را دیده بود، لذا مادر دختر گفته بود که دختر ما به درد پسر شما که طلبه است نمیخورد، اما یک فامیل داریم به نام آقای رسولی (سید هاشم رسولی محلاتی) در امامزاده قاسم شمیران، دختر دارد.
من آقای رسولی را از قم میشناختم. ایشان هم در بیت امام (ره) بود و هم اهل تألیف و تصنیف، بالاخره خانوادهٔ ما به خواستگاری دختر آقای رسولی رفتند. وقتی که اسم مرا آورده بودند، ایشان فرموده بود: «یک چیزی در ذهنم هست اگر او باشد طلبهای متدین است». در عین حال از دوستانم نیز دربارهٔ من تحقیق کرده بودند. دوستانم گفته بودند: «وضع مالیاش خوب نیست اما از نظر اخلاقی طلبهای بسیار خوشاخلاق و خوشرفتار و متدین است». آقای رسولی هم نکتهٔ قابل توجهی را فرموده بودند این بود که من به دنبال مال و ثروت و عنوان داماد نیستم، همین که آدم متدینی باشد، بقیهاش را خدا درست میکند. عاقبت در ۲۷ رمضان سال ۴۶ عقد کردیم و از امامزاده قاسم شمیران، خانم را برداشتیم و به جنوب شهر در سید نصرالدین آوردیم. انصافاً خانم این جانب خیلی صبور و باتحمل هستند. در دوران مبارزه زیاد بر گردن من حق دارند و بعد از انقلاب همهٔ کارِ خانه، حتی ثبتنام بچهها و امور درسی آنها به گردن ایشان افتاد و خداوند دو فرزند ذکور به نام آقا مصطفی و آقا مجتبی و شش دختر به ما عنایت کرد. (خاطرات حجت الاسلام علی اکبر ناطق نوری، صص ۸-۸۳)
حجت الاسلام فلسفی
هرچه از عمرم بیشتر میگذرد، ارزش معنوی، روحانی، تقوی و فضیلت همسرم بیشتر در نظرم جلوه میکند. یکی از صفات بسیار عالی که ایشان داشتند، علوّ همّت و بلندنظری بود. یکی از نمونههای آن را میگویم: یک چشم ایشان در این اواخر آب مروارید آورده بود که باید عمل میشد. قرار شد چشم پزشک معروفی که در یکی از نهادهای دولتی هم کار میکرد، عمل جراحی را انجام دهد. بنابر توصیه رئیس آن نهاد، آقای دکتر برای عمل، وجهی دریافت نکرده بود. وقتی خانم شنیدند، ناراحت شدند و گفتند من حاضر نیستم پزشک، چشم مرا با توصیه، مجانی عمل کند. حالا که پول نمیگیرد، یک قالیچه کوچک خریداری کنیم و به عنوان هدیه برای او بفرستیم. همین کار را هم کردیم. این یک نمونه از استغناء طبع و عزت نفس ایشان بود. در برخوردها، کمال احترام را به یکدیگر میگذاشتیم. عز و عزت هر دو پیش یکدیگر بسیار محفوظ بود. ایشان هر وقت مرا صدا میزدند «آقا» خطاب میکردند. من هم هر وقت ایشان را صدا میزدم «خانم» خطاب میکردم. این یکی از ارکان حفظ محبت و احترام در خانواده است. یعنی رعایت احترام شخصیت زن توسط مرد و مرد توسط زن. ایشان در حوادث و مصائبی که در طول زندگی من اتفاق افتاد، خود را شریک میدانستند. در مواقعی که زندانی شدم و یا در مواردی که منبرم ممنوع میشد، از روی صفت و صمیمیتی که داشتند، همدرد من بودند و تأثرات درونی خود را اظهار میکردند. خلاصه رابطه معنوی ما همهجانبه بود و در شادی و غم یکدیگر شریک بودیم. حتی بعضی از عوارض مزاجی که ایشان در طول زندگی به آنها مبتلا شدند، معلول تأثرات و تأملات روحی ناشی از حوادث و پیشآمدهای مربوط به من بود. (خاطرات حجت الاسلام فلسفی، ص ۶۶)
آیت الله محمد علی گرامی
در تابستان ۱۳۴۰ یکی از دوستان، ما را به مشهد دعوت کرد. آن ایام صحبت ازدواج بنده بود و ما متحیّر بودیم، مترصد بودیم که چه کار کنیم، یعنی من بیشتر وحشت داشتم که نکند خانوادهٔ ما از نظر فکری خیلی با آنها هماهنگ نباشد و یک وقت مشکلاتی پیش بیاید. در مشهد به امام هشتم (ع) عرض کردم موردی میخواهم که به درس و بحثم لطمهای نخورد. از حرم بیرون آمدیم. آقای خسروشاهی که بعد از انقلاب هم مدتی سفیر ایران در واتیکان بود مرا برای ناهار دعوت کرد. نمیدانم به چه مناسبت سر میز ناهار صحبت از ازدواج شد و در این بین کسی به من گفت: شما نمیخواهید ازدواج کنید؟ من گفتم: اگر موردی باشد، چرا که نه! یکی از آقایان پیشنهاد کردند که در خانوادهٔ ما موردی اینچنین هست و ما هم استقبال کردیم و خانواده را به تهران فرستادیم. سپس، مرحوم آقای اراکی برایم استخاره کرد، خودم هم استخاره کردم که این جمله در آن استخاره بود، والذی أنزل إلیک من ربک الحق… (خاطرات آیت الله محمد علی گرامی، صص ۲۴-۲۵)
آیت الله احمدی میانجی
به فکر ازدواج افتادم. به حرم مطهر حضرت معصومه (س) رفتم و از حضرت تقاضا کردم ازدواج که میکنم، همسرم مانع ادامه تحصیل من نباشد. منافاتی نداشته باشد. علمای درجه اول یا بعضی از تجار به خاطر پدرم حاضر بودند با ما وصلت کنند. اما پدرم سراغ خانه خاله من رفت. میانه که درس میخواندم، در خانه خالهام بودم. شوهر خالهام کاسب جزئی بود. دختر ایشان را به دور از هر گونه تشریفاتی برای من خواستگاری کرد. موافقت شد. آن زمان تلفن نبود. نامه جالبی به من رسید که بیا همسرت را ببر. عقد را هم علما غیاباً خوانده بودند. اواخر ذی حجه به ده رفتم. دو سه روز به محرم بود که خانم مرا آوردند. بعد با هم به قم آمدیم. در قم ۵۰ سال زندگی کردیم. این سالها را الحمدلله با خوشی گذراندیم. از الطاف الهی این که ما در قم کسی را نداشتیم. نه پدری نه مادری نه فامیلی نه پشتیبانی نه پناهگاهی. تمام مرارتها و خوشیها را دو تایی پا به پای هم رد کردیم. زمانی که قصد داشتم با همسرم به قم بیایم، از بی بی حضرت معصومه (س) خواهش کردم که برایم خانه مناسبی مهیا شود. خانهای را که دو اتاق داشت، اجاره کردم. انصافاً صاحبخانه مرد خوبی بود، همسر خوبی هم داشت. شش سال آنجا نشستم. یک سال خانم صاحبخانه به همسرم گفته بود همه چیز گران شده است، آقا ماهیانه دوازده تومن را بدهید. من دوازده تومان دادم. سال بعد حرفش را پس گرفت و گفت: ماهیانه همان ده تومان را بدهید. همسایههای نجیب و با محبتی بودند. بعد از آنجا آمدیم و خانه دیگری اجاره کردیم. نه سال هم آنجا بودیم. آنها هم آدمهای خیلی خوبی بودند. انگار نه انگار که ما اجارهنشین هستیم و آنها صاحبخانه. خیلی برادرانه زندگی میکردیم. حضرت معصومه (س) خواهش مرا رد نکرد. (خاطرات آیت الله احمدی میانجی، ص ۶۸)
حجت الاسلام موحدی ساوجی
پاییز سال ۱۳۴۲ بود. از طرفی ادامه تحصیل ضرورت داشت و از طرف دیگر مادرم پیشنهاد میکرد که ازدواج کنم، اما من امکانات و توان مالی نداشتم تا بتوانم ازدواج کنم. به مادرم گفتم اگر بخواهم ازدواج کنم شرطش چند چیز است: یکی این که آن فردی که با من ازدواج میکند باید ازدواجش ساده و بدون تشریفات و هزینه باشد، دوم اینکه این ازدواج مانع ادامه تحصیلم نباشد. بعد از ازدواج عروس را به منزل پدر آوردم. آنها اتاقی برای من اختصاص داده بودند. منزل ما قدیمی بود که حدود ۱۵۰ سال قبل ساخته بودند، الان هم هست و خشت و گلی است. سه تا اتاق داشت. پس از ازدواج چون من توان اجارهخانه و بردن همسر به آنجا را نداشتم و در مشهد هم تحصیل میکردم و از مشهد تا ساوه راه دوری بود تصمیم گرفتیم که پس از ازدواج عروس در ساوه بماند و من برای ادامه تحصیل به مشهد بروم و تا آخر سال تحصیلی در مشهد بمانم و بعد به ساوه برگردم و بعد از آن تصمیم داشتم با خانواده به قم رفته و تحصیل را در آنجا پیگیری نمایم. من این مطلب و شرایط را به پدر و مادرم گفتم. پدرم یکی دو گلیم به من داد، پیش از این برای او مقدر نبود و خود من هم از منبرهایی که در ماه محرم دههٔ اول و یکی دو دهه بعد رفته بودم حدود دویست تومان بیشتر پول نداشتم.
از این جهت من برای ازدواج امکانی نداشتم جز اینکه مقداری قرض کنم. با این دویست، سیصد تومان بدهکار میشدم. یعنی پولی که داشتم کفایت نمیکرد. ناچار سیصد، چهارصد تومان قرض کردم و مدیون شدم. مادرم سه خواهر داشت که نوهٔ یکی از آنها را برای من در نظر گرفته بود. البته من به آن منزل رفتوآمد داشتم، اما این نوهٔ خاله را به آن صورت ندیده بودم، چون مجلس روضهای در همانجا بود، من در آن مجلس روضه شرکت میکردم و این در حدی نبود که برای خواستگاری دیده باشم. بعد مادرم با پدر و مادر و نوهٔ خاله که همسر فعلی من باشد صحبت کرد آنها از خانوادهٔ رعیّت و باغبان و مستضعف بودند، پدر خانواده حدود یک ماه قبل دختر بزرگتر را عروس کرده بود. چند ماه بعد از آنکه مادرم برای عروسی به مشهد رفته بود، با آنها صحبت کرد و آنها هم به خاطر علاقه و محبتی که به من و روحانیت داشتند، همهٔ شرایط را پذیرفتند و یک جهیزیهٔ سادهای تهیه کردند. من هم شیربها نداشتم و در ساوه هم شیربها مرسوم نیست. مهریهٔ عروس پنج هزار تومان بود. عقدو عروسی با هم انجام شد و عقد را هم روحانی شهر آقای حاج محمد حسین شریعتمداری که در آن زمان حاکم شرع بودند، انجام دادند. (خاطرات حجه الاسلام موحدی ساوجی، صص ۸۷-۸۹)
آیت الله جمی
حدود سال ۱۳۳۳ در آبادان با یکی از علویههای بوشهری ازدواج کردم که ثمرهٔ این ازدواج، چهار پسر به نامهای احمد، مهدی، محمود، حمید و دو دختر به نامهای صدیقه و زهرا میباشد. (خاطرات غلامحسین جمی، ص ۲۹)
آیت الله غیوری
من زود ازدواج کردم. تقریباً بیست و یک سالم بود. همسرم چون خودش از خانوادهٔ روحانی بود با هم کمال سازش را داشتیم. پدر خانم من هم چون روحانی بود، بسیار به من لطف داشت و سعی میکرد از اول زندگی در فشار قرار نگیریم. بنابراین از اول در خانهٔ ایشان در قم بودم. بعد هم خدا وسیلهای رساند و یک خانهٔ محقری با قرض و قوله تهیه کردم. اوایل سخت بود، ولی کمکم زندگیمان خوب شد. (خاطرات آیت الله غیوری، ص ۳۵-۳۶)
آیت الله مهدوی کنی
من در سال ۱۳۳۸ در سن ۲۸ سالگی ازدواج کردم. ازدواج ما هم مقدماتی داشت. در ابتدا علاقه داشتم در قم ازدواج کنم، چون میخواستم که در قم بمانم زیرا به خاطر علاقه به تحصیل قصد نداشتم این شهر را رها کنم، اما مرحوم پدرم به این کار رضایت نداد. ایشان چون سالخورده بود مایل بود که از قم به تهران بیایم.
من با صبیهٔ مرحوم آیت الله حاج شیخ زین العابدین سرخهای وصلت کردم. شاید علت اصلیاش سابقهٔ آشنایی و دوستی ایشان با پدرم بود. همسرم تحملشان خوب بود. چون روحانیزاده بودند، زندگی طلبگی و روحانی را پذیرفته بودند و میدانستند که یک طلبهٔ روحانی چگونه زندگی میکند. البته با وضع زندگی داخلی ما نیز آشنا بودند، چون در کن رفتوآمد داشتند و فرهنگ خانوادهٔ ما برای ایشان شناختهشده بود.
وجود ایشان کمک بزرگی برای من بود به خصوص از جهت استقامتی که در سختیها از خود نشان میداد. استقامت ایشان، بعدها در تربیت فرزندان نیز خیلی مؤثر بود. در حقیقت خود من فرصتی برای تربیت بچهها نداشتم و واقعاً او برای بچهها هم پدر بود و هم مادر.
ایشان در مدرسهٔ عالی شهید مطهری و جز آن، سالها به تحصیلاتت حوزوی و معلومات متفرقهٔ امروزی اشتغال داشتند و با این سوابق طولانی، دانشگاه خواهران را خوب اداره میکنند.
قبل از ازدواج چون ما رفتوآمد خانوادگی داشتیم یکدیگر را میشناختیم. حدود یک سال هم در عقد به سر بردیم. دوران عقد دوران شیرینی است ولی چون پدر خانواده با رفتوآمد پیش از عروسی مخالف بودند، من نمیتوانستم زیاد به آنجا بروم. مرحوم سرخهای تقریباً مطابق سنتهای قدیمی رفتار میکردند. نمیدانم این تعبیر درست است یا نه. در هر حال سنتهایی بود که در خانوادهها حکمفرما بود. مخصوصاً در بعضی از خانوادههای روحانی که در این مورد سختگیری بیشتری بود.
بنده بعد از ازدواج برای ادامهٔ تحصیل به قم برگشتم و حدود دو سال در قم ماندم. البته ابتدا تنها رفتم. بعد هم خانواده را بردم. اما متأسفانه به دو جهت نتوانستم در قم بمانم. یکی اینکه خانم اینجانب از نظر سنی کوچک بود چون دوازدهساله بود که با هم ازدواج کردیم و همین کمی سن و دوری از خانواده موجب دلتنگی میشد و جهت دیگر اصرار مرحوم والدمان بود. مرحوم پدرم هم بعد از ازدواج اصرار داشتند که من برگردم. بنابراین در سال فوت مرحوم آیت الله بروجردی –سال ۱۳۴۰- به تهران بازگشتم و متأسفانه در آنجا ماندگار شدم.
(خاطرات آیت الله مهدوی کنی، صص ۴۸-۵۰) / مباحثات