به گزارش«شیعه نیوز»، بسیاری بر این باورند که انقلاب مبتنی بر آزادی و کرامت انسانی که از تونس شروع شد، سیمایی از یک تحول عمیق در داخل نخبگان روشنفکر و طبقه سیاسی حاکم بر این کشورها ارائه کرد. این حرکت درعینحال از یک تحول تاریخی حکایت داشت که بدون برو برگرد میتوان بر آن این عنوان را گذشت: «تحکیم آزادی مقدم بر تحمیل ایدئولوژی».
این رشد فکری خودش را در پدیده مبارزات ضداستبدادی با هدف شکستن سلطه قدرتمندان، نشان داد و مردم با پیروزی خود توانستند دست به یک انتخاب آزادانه بزنند. برهمیناساس مخالفان استبداد و پیشاپیش آنها روشنفکران، باوجود اختلافات فکری و تنوع تجارب سیاسیشان، در یک صف قرار گرفتند.
بهار دمشق در سوریه، جنبش جنوب یمن، کفایه مصر و حرکت ١٨ اکتبر تونس همه برهمیناساس بود و توانست یک انفجار تودهای قدرتمند را بهوجود آورد؛ انقلابی که اساس آن تحقق اهداف فراگیری چون آزادی و کرامت انسانی بود. اما آن چیزی که مردم کشورهای عرب را برای مقاومت در برابر استبداد گرد آورده بود، در فضای آزادی پس از انقلاب از هم جدا میکرد. پس از نابودی نمادهای استبداد و ترکبرداشتن نظام دیکتاتوری سابق، این اختلافات بود که از نو سر باز کرد و میداندار شد.
خلل در اولویتها
کسانی که روند انقلاب را در کشورهای عرب دنبال کرده باشند، میدانند این روند فقط در کشورهایی جریان پیدا کرد که شاهد یک التقای تاریخی بین خواسته آزادی و کرامت انسانی بودند. در حالی که در برخی کشورهای دیگر چنین تحولی بهوقوع نپیوست و حتی از شرایطی برخوردار بودند که بعدها به ضدانقلاب موسوم شد.
این توصیف، خودبهخود نظامهای خلیجفارس را به ذهن متبادر میکند که در طول تاریخ طولانیشان نظامهایی سیاسی و خانوادگی بوده و دموکراسی را تهدیدی جدی برای آینده خود تلقی میکردند. این نظامها هرگونه نیروی سیاسی را که به دنبال نهادینهکردن دموکراسی در کشور باشد، دشمنی بالفعل تلقی میکنند؛ ازجمله اخوانیها که پیشتاز نیروهای برهمزننده دموکراسی در انقلابهای عربی بودند و میخواستند مرحله انتقالی را خود مدیریت کنند.
ازبینبردن استبداد، مقدمه انتخابات آزاد و دموکراتیکی بود که برخی از کشورهای عرب ازجمله تونس، لیبی و مصر شاهد آن بودند؛ اما همین انتخابات و دستاوردهایش خود عاملی قوی شد تا دوباره با شدت هرچهتمامتر قطببندیهای ایدئولوژیک را از نو احیا کند. همین قطببندیها برای ناکامگذاشتن نخستین تلاشها برای نهادینهکردن آزادی در جوامع استبدادزده کافی بود.
در برابر نیروهای انقلابی، یک مأموریت اساسی بهچشم میخورد و آن اینکه نظام قدیم را بر اساس قانون و عدالت در دوران انتقالی مورد بازنگری قرار دهند. اما بازگشت قطببندیهای ایدئولوژیک و تشدید نزاعهای سیاسی، این اولویت را دچار خلل و نخستین تجربههای دموکراتیک را درگیر مشکلاتی پیچیده کرد که باعث غفلت از مطالبات اصلی انقلاب شد.
این خلل آثاری وحشتناک از خود برجای گذاشت و موجب شد تا دوباره نظامهای قدیم سربرآورد. یک روشنفکر عرب این مسئله را بهخوبی درک میکند اما تمایلات ایدئولوژیک بر همهچیز غلبه پیدا کرد. از اینرو دوباره نبرد بر سر هویتها با تمام جزئیاتش شروع شد و پیش و پس از انتخاباتها خود را نشان داد و دقیقا به همین دلیل کسی از نتایج هیچ انتخاباتی جز تشدید این نزاعها و قطببندیهای سیاسی، انتظار دیگری نداشت. این چیزی بود که برنده انتخابات را مغرور میکرد و به او لباس یک حاکم جدید میپوشاند، بدون اینکه هنوز ابزارهای حکومتی را در عمل در اختیار داشته باشد. از طرف دیگر، بازنده انتخابات را هم بر آن میداشت تا نقش اپوزیسیون را بازی کند؛ نقشی که حتی بسیاری از آنها در دوران مبارزه با استبداد از پذیرش آن اکراه داشتند.
مرحله نهادینهشدن آزادی، امری بود که باید همگان به آن توجه میکردند. در این مرحله، اقداماتی ضروری به نظر میرسید؛ ازجمله تدوین یک قانوناساسی جدید به عنوان مقدمهای برای زیربنای استراتژیک و تشکیل دولت و ساختار جدید جامعه.
فقدان یک نگاه استراتژیک
اگرچه از دو انقلاب تونس و مصر به صورتی گسترده استقبال شد، اما اختلاف اصولی پیرامون آن دو از همان روزهای نخست آشکار و بهسرعت بر آنها سرپوش گذاشته شد. شروع انقلاب در سوریه کافی بود تا همین اختلافات را به سطح کشیده و آن را تا بالاترین درجه اوج دهد. اختلافاتی که در ظاهر سیاسی، اما در حقیقت اصولی بودند و آزادی دلیل اصلی آنان بود. از اینرو نمونه سوریه را باید یک نقطه عطف در مسیر انقلاب در کشورهای عربی دانست. از خلال این تجربه است که میتوان دو سطح مهم را در بین کار روشنفکری عرب روشن کرد؛ یکی نادیدهگرفتن بُعد عربی انقلاب و دیگری تعارض بین مقاومت و انقلاب بهخصوص در مورد سوریه.
بُعد عربی در نظر روشنفکران ما روشن نیست. حتی باید گفت بین ناسیونالیستهای عرب نیز این جنبه از بقیه ناشناختهتر است، زیرا بسیاری از آنها وقتی انقلابهای اخیر، نظامهای متکی بر مرجعیت ناسیونالیسم عربی ازجمله لیبی و سوریه را هدف قرار داد، دیگر برایشان انقلاب، تصویر خوشایندی نداشت. حتی در آن موقع این تمایل در آنها شدت گرفت که بگویند انقلاب توطئهای صهیونیستی-آمریکایی برای تجزیه کشورهای عرب است. درحقیقت تفکرات ناسیونالیستی بیش از دیگر باورها آمادگی این را دارند که از تحولات، تفسیری توطئهاندیشانه داشته باشند. آنها در طول حیات خود ناکامیهای زیادی را تجربه کرده و اساسا اینگونه برداشتها جزء خمیرمایه و بنیانهای فکریشان شده است.
این درحالی بود که انقلاب به روش خود بُعد عربی خودش را بازتاب میداد و در مقابله با استبداد بین «ارتجاعی» و «پیشگام»بودن نظامها فرقی نمیگذاشت. شاید داشتن یک موضع ریشهای نسبت به استبداد بود که راه را برای تفاهم بین نخبگان لیبرال و چپ فراهم میکرد و آنها میرفتند که نخستین محصول انقلابهای شفاف و دموکراتیک و آزاد در تاریخ معاصر عرب را برداشت کنند. این امر در تونس و بهخصوص در مصر و تا حدودی در لیبی و یمن، تجلی روشنی داشت. اما جنجالها بعد از آن و زمانی شروع شد که از مبارزه برای تأسیس یک نظام جدید، به نبرد ایدئولوژیها تبدیل شد.
بُعد عربی انقلاب در حقیقت همان آزادی و کرامت انسانی بود که در نقشه جغرافیایی همان انقلابها تجلی پیدا میکرد؛ جریانی که صرفا به مناطق عربی اختصاص داشت و با وجود اثرگذاری بر مناطق دیگر -که صدایش تا آن سوی اقیانوس اطلس نیز کشیده و شعارهایش در والاستریت نیز تکرار شد- به محل تولد خود وابسته بود. اما در کشورهای عربی نتوانست ساختار سیاسی و جامع خود را به همان شکلی که در دو همسایه ایران و ترکیه تحقق پیدا کرده بود، بنا کند. بنابراین منطقه به لحاظ سیاسی خالی باقی ماند و نتوانست در آن «دولت ملی» تشکیل شود؛ همین مسئله موضوعی شد برای دخالتهای منطقهای و بینالمللی. هرچند تلاشهای انجامشده برای ساخت یک قدرت سیاسی و اقتصادی هنوز متوقف نشده است، اما استبداد و اشغالگری، دو مانع اساسی بر سر این راه بوده و همواره نشان دادهاند دوروی یک سکهاند.
اما تعارض بین مقاومت و انقلاب، بُعد دوم را نمایان کرد و بهخصوص در بحران سوریه به طرز آشکاری نمایان شد. جهان عرب درواقع در برابر شکاف جدیدی قرار گرفت که روشنفکران و سیاستمداران ما را از هم جدا میکرد. انقلاب حادثه مهمی بود و در جریان حرکتش روشن کرد که مقاومت بر دو نوع است: مقاومت ارگانیک که شروطش را از محیط اطرافش میگیرد. این مقاومت با انقلاب تناقضی ندارد و با آن همراهی میکند. نوع دیگر «مقاومت کارمندی» که شروطش را از خارج از جهان عرب میگیرد. برای همین در کلیت خود نمیتواند با انقلاب همراه شود. مقاومت دوم در ظاهر حمایت خود را از بهارعربی اعلام میکند، اما درعینحال، تأکید دارد هر که با او مخالفت کند دشمن است حتی اگر حامی بهارعربی باشد. در ادامه تحولات دیدیم که قبله این مقاومت چگونه چرخید؛ موضوعی که البته تعجبی نداشت، بلکه تعجب در غفلت روشنفکران عرب بود که نمیدانستند اینگونه مقاومتها چه اهدافی دارد و بهقولی ره بهکجا میبرد.
تضعیف روند دموکراتیک
این ضعف در اقدام مشترک روشنفکران نمایان شد که دست به تخریب نتایج انتخابات آزاد یک ملت زدند؛ انتخاباتی که در شرایطی کاملا آزاد برگزار شده بود. در این تخریب هم کسی که «پیروز شده بود» و هم کسی که «شکست خورده بود»، نقشی یکسان داشت. کسی که پیروز شده بود، احساس میکرد رهبری مرحله ابتدایی را برعهده او گذاشتهاند و این «پیروزی» مغرورش کرده و اندیشید که حاکم آینده است. همین مسئله در مقابل، کسی را که «شکست خورده بود»، دچار این نگرانی کرد که هدف حکومت قرار گرفته و بدون اینکه شرایط یک اپوزیسیون را به او بدهند، عهدهدار این نقش شده است. اما از همه مهمتر، در یک حیات دموکراتیک باید امکان گردش مسالمتآمیز قدرت وجود داشته باشد.
اگر روند دموکراتیک اسب روشنفکر در جهانی باشد که مصلحتها بر ارزشها غلبه پیدا میکند، باید دانست تضعیف این روند، تحولات سیاسی ناخوشایندی را بهدنبال دارد. این مسئله در شرایط بهشدت متشنج و بحرانهای بزرگ کنونی، خود را بیشتر نشان میدهد. نمونه یمن یکی از مواردی است که طبقه روشنفکران را در بوته آزمایش گذاشت و سه نوع موضعگیری را نمایان کرد:
اول کسانی که گروه عمدهای از روشنفکران را شامل شده و از عملیات «توفان قاطعیت » عربستان حمایت کردند. بسیاری از آنها دلیل میآورند که دخالت ایران و اتحاد حوثیها و «علی عبدالله صالح»، ما را به این نتیجه رسانده است، زیرا صالح در واقع چهره شاخص نظام استبدادی فاسد گذشته در یمن بود. اما گروه دوم کسانی بودند که از حرکت حوثیها حمایت کرده و آن را یک انقلاب پیروزمند یمنی در برابر فشار کشورهای حوزه خلیجفارس یا فشارهای بینالمللی توصیف میکردند. این گروه از ایران حرفی نمیزد، مگر در چارچوب توافقاتی که بین ایران و آمریکا در سطح منطقه صورت میگیرد. هرچه این گروه سعی میکرد آمریکا را مقصر جلوه دهد، گروه نخست سعی داشت بگوید ایران در مسیر اشتباه در حرکت است.
اما موضع گروه سوم که توسط یک اقلیت شکل گرفت، این بود که میگفتند دوران ریاست جمهوری «منصور هادی»، انقلاب مردمی و تودههای عظیم را به یک «بحران سیاسی» تبدیل کرد. در این مسئله، همسایه شمالی این کشور نیز نقش داشت. تعطیلشدن روند انتقالی که علی عبدالله صالح نیز در آن نقش مهمی داشت، خلأیی را بهوجود آورد که بعدها اتحاد بین حوثیها و صالح درصدد پرکردن آن برآمد و مقدمهای برای تبدیل بحران سیاسی کشور به یک «جنگ داخلی» و فراتر از آن حتی یک «جنگ منطقهای» شد!
اگر شروع یک جنگ داخلی «فتنهای داخلی» و خاکستری بر انقلاب بود، عملیات توفان قاطعیت از آن یک «فتنه منطقهای» ساخت؛ عملیاتی که تقریبا تاکنون هیچ دستاوردی نداشته است، زیرا نشان داد در میدان قادر به موفقیت نیست مگر آنکه یک مقاومت مردمی روی زمین وجود داشته باشد.
خلاصه اینکه شرایطی را که انقلابهای عربی بهوجود آورده بود و وعده آزادی و کرامت انسانی میداد، به خاکستر تبدیل شد؛ خاکستری که سرگردانی روشنفکران را باید بهشدت در آن دخیل دانست. بااینحال، نباید فراموش کرد که به قول «ابوالقاسم شابی»، شاعر معروف تونسی، از زیر این «خاکستر» روزی دوباره «شعله»هاست که سر برمیکشد.
انتهای پیام/654