۰

خانم تك‌تيرانداز، جانباز شیمیایی ۷۵ درصد

امینه وهاب زاده تنها زن ایرانی امدادگر و تك‌تیر انداز گروه جنگ‌های نامنظم شهید چمران به دليل تسلط بر زبان عربي در عمليات‌هاي زيادي دوشادوش مردان مبارز جنگید و اكنون با 75 درصد عارضه شيميايي روزگارش را با ياد و هم صحبتي با شهدا و رزمندگان مي‌گذراند.
کد خبر: ۸۴۸۵۵
۰۸:۴۷ - ۲۸ بهمن ۱۳۹۳
به گزارش«شیعه نیوز»، دردهایش را مي‌شود در کلامش فهمید، هر چند زخم‌ها ، تاول‌های شیمیایی ، سرفه‌ها و دستگاه اکسیژنش هم حکایتی از درد دارد از مبارزاتش از سال‌های پیش از انقلاب و دفاع مقدس می گوید. از همرزم بودنش با شهید چمران و صیاد شیرازی ، حسن باقری و شهید همت اما از زمان شهادت شهید چمران که می‌گوید بغض راه گلویش را می بندد و اشک می‌ریزد. خودش می‌گوید وقتی خبر شهادت شهيد چمران را شنيدم انگار زينب بودم كه داغ برادر ديدم.
از آمدن سرزده رئيس جمهور به منزلش كه پرسيدم، گفت: رئيس جمهور هم با شنيدن خاطراتم اشك ريختند. بی ادعا آمدیم، بدون تعیین مزد كار كردیم و داشته‌هایمان را صرف انقلاب كردیم و از این معامله راضی هستیم. پس از این نیز با اینكه دارایی و توان جسمی نداریم اما در صورت لزوم سینه خیز هم به میدان مبارزه می رويم.

 امینه وهاب زاده تنها زن ایرانی امدادگر و تك‌تیر انداز گروه جنگ‌های نامنظم شهید چمران به دليل تسلط بر زبان عربي در عمليات‌هاي زيادي دوشادوش مردان مبارز جنگید و اكنون با 75 درصد عارضه شيميايي روزگارش را با ياد و هم صحبتي با شهدا و رزمندگان مي‌گذراند.

 از شروع مبارزات‌تان بگویید، از کجا و چه زمان فعالیت سیاسی و نظامی خودتان شروع کردید؟

مبارزاتم از عراق شروع شد. از آشنايي با بنت‌الهدي صدر خواهر شهيد صدر، البته با خود شهيد صدر هم همكاري داشتيم. پس از آن چند بار دستگير شدم. آخرين‌‌بار به يكي از زندان‌هاي مخصوص مجرمان سياسي منتقل شدم كه تنها زماني كه نهايت جرم سياسي يك شخص مشخص مي‌‌شد با چشم و دستان بسته او را به آنجا مي‌بردند.

 پله‌ها را شمردم، 45-44 تا بود. چند ساعت بي حركت مرا نگه داشتند، چرا كه گفته بودند با كوچك‌ترين حركت در چاه مي‌افتي! دو جوان سني مذهب آنجا بودند كه وقتي ديدند بعثي‌ها مرا با آن سن كم سخت شكنجه مي‌‌كنند، به آنها گفتند شما نمي‌توانيد با او برخورد كنيد، او را به ما بسپاريد تا ما حسابي شكنجه‌اش كنيم! به اين ترتيب پرونده‌ام به آن دو جوان سپرده شد. آن زمان حدوداً 13 ساله بودم.آنها مرا به اتاق شكنجه بردند و گفتند هرچه ما فرياد زديم تو هم ناله و فرياد كن! بعد با اشاره به من فهماندند ما به خانه شما مي‌آييم و به تو خواهيم گفت كه چه كني وقتي آمدند، گفتند تنها راه حل خلاصي شما اين است كه به ايران بروي تا بتواني فعاليتت را ادامه دهي! اينها مي‌خواهند تو را تبعيد كنند. ايراني‌ها امام خمينی را دوست دارند. بعدپرسيدند تو چطور نام قائدالاعظم الخميني را تكرار مي‌كردي و بيشتر شكنجه مي‌شدي؟ با آن شكنجه‌ها ما مي‌لرزيديم! گفتم من امام خميني(ره) را دوست دارم و شكنجه‌هاي سخت‌تر را هم تحمل مي‌كنم.

  چه سالی وارد ایران شدید و فعالیت سیاسی را از چه زماني آغاز کردید؟

در14 سالگی به ایران تبعید شدم و فعالیتم را در ایران ادامه دادم زمانی که وارد ایران شدم اعلامیه امام خمینی(ره) را همراه داشتم. فردی که اعلامیه را در عراق به من داده بود آدرس بازار مسگرها را داد که آنها را تحویل آقایی بدهم. وقتی نزد این فرد رفتم. فارسی نمي‌دانستم و اعلامیه‌ها را به او دادم. هم زمان برای یادگیری زبان فارسی به کلاس رفتم. و فعالیت سیاسی را با گروه همین آقا شروع کردم و سپس به حزب شهدای مؤتلفه وارد شدم در عراق ممنوع التحصیل بودم به ایران که آمدم همزمان درس حوزه را در قم و تهران شروع کردم. در تهران با اساتید مثل آیت‌ا... محقق و خانم بیرقی درس حوزه می خواندم.

 استاد از قم می آمد و از ما امتحان می گرفت. از سال ۵۰ که فعالیت سیاسی مشخصی داشتم به صورت مقطعی مرتباً بازداشت می شدم. در زندان زنان که محل توپخانه بود ۶ روز تمام توسط آقای تهرانی شکنجه شدم. یک بار به زندانی که آیت‌ا...‌‌هاشمی‌رفسنجانی بود بردند و به آقایان گفتند این خانم همه شما را لو داده است. آقای‌هاشمی رفسنجانی خیلی ناراحت شدند ولی با ایماء و اشاره به آنها فهماندم که دروغ می‌گویند در روز پیروزی انقلاب اسلامی در تهران بودم تا اینکه سال 57 غائله کردستان پیش آمد و به همراه شهید چمران به کردستان رفتیم، چون وضعیت خیلی خطرناکی بود بعد از مدتی ما را به تهران برگرداندند.

  چه دوره‌های آموزشی ونظامي‌ در چه پادگاني گذرانده بودید؟

 دوره‌های کامل آموزش نظامی را در پادگان جی و دوره‌های تکمیلی را در دانشکده افسری گذراندم دوره تکاوری من برای اینکه به جبهه اعزام شدیم ناتمام ماند. کار آمدادگری را هم از زمان تظاهرات شروع کردم، زمانه به ما یاد داده بود که باید همه کار بدانيم  . خودمان هم تلاش می‌کردیم همه چیز را یاد بگیریم. مجروحان را در راهپیمایی‌ها به بیمارستان می‌رساندیم و تا آنجا که می‌توانستیم وسایل و تجهیزات آمدادی برای بیمارستان و مردم فراهم می‌کردیم.

  چطور شد که به جبهه رفتید؟

با شروع جنگ تحمیلی به عنوان نیروهای مردمی با گروه 70 نفری از طرف مسجد جامع شهرری به منطقه جنوب رفتم.در آن زمان هنوز بسیج شکل نگرفته بود به مدت 4 سال در آبادان، خرمشهر، دهلاویه، پادگان حمیدیه، هویزه و مناطق دیگر به عنوان آمدادگر و نیروی نظامی فعالیت داشتم در منطقه جنوب در ستاد شهید چمران نیز فعالیت داشتم. سپس در مقطعی با شهید همت از جنوب به منطقه غرب رفتم.

  چطور شد كه مجروح شديد ؟ در كدام مناطق و كدام عمليات‌ها؟

اولين مجروحيت شديد من سال 60 بود  شبيخون رژيم بعث به ايستگاه عمليات آبادان كه بسياري از بچه‌هاي رزمنده شهيد شدند. آن شب پس از حمله عراقي‌ها، به گروه آمدادي بي‌سيم زدند كه آمبولانس اعزام كنند ولي آمبولانس به ماموريت رفته بود. وقتي هم كه آمبولانس آمد راننده آنقدر خسته و زخمي‌بود كه نمي‌توانست دوباره اعزام شود براي همين خودم با سرعت سوار آمبولانس شدم و به طرف منطقه به راه افتادم. وقتي به آنجا رسيدم با صحنه تكان‌دهنده‌اي روبه‌رو شدم. همه بچه‌ها شهيد شده بودند و آنهايي هم كه نفس مي‌كشيدند آنقدر خون از بدن‌شان رفته بود كه كاري از دستم برايشان ساخته نبود.

هرطوري بود يكي از مجروحان را سوار آمبولانس كردم،  زماني كه در حال انتقال مجروح به آمبولانس بودم يكي از رزمنده‌ها كه از گلوله باران عراقي‌ها جان سالم به در برده و تنها كتفش جراحت پيدا كرده بود خودش را به من رساند وگفت :خواهرم شما به مجروح برسيد.

من رانندگي مي‌كنم. با وجود اينكه نبايد چراغ‌هاي آمبولانس را در شب روشن مي‌كرد براي پيداكردن راه اين كار را انجام داد و  با روشن شدن چراغ‌هاي آمبولانس عراقي‌ها متوجه آمبولانس شدند و ما  را زير آتش خمپاره گرفتند. آنقدر آتش زياد بود كه صداي خودم را نمي‌شنيدم، فقط احساس كردم شكم‌ام مي‌سوزد. وقتي راننده مسير برگشت را پيدا كرد و آمبولانس را به بيمارستان رساند آنقدر به آمبولانس شليك شده بود كه مجبور شدند براي بيرون آوردنم در آمبولانس را اره كنند. در آن حادثه تركش به شكمم اصابت كرده بود تمام روده‌هایم به بیرون ریخته بود متوجه مي‌شوند كه نبض ندارم و فكر مي‌كنند كه به شهادت رسيدم من را به معراج شهدا بردند و فرداي آن روز كه شهيدي ديگر را به انجا مي‌برند متوجه بخار داخل مشما مي‌شوند و من را به بيمارستان پتروشیمی آبادان منتقل مي‌كنند سپس به بیمارستان مصطفی خمینی اعزام شدم. سال 62 هم در فکه در عملیات والفجر یک، شیمیایی شدم و به مدت 6 ماه در نقاهتگاه اهواز بودم.

  با وجود مجروحیت چرا دوباره به جبهه برگشتید؟

دل کندن از جبهه برایم سخت بود بعد از بهبود نسبی دوباره به منطقه جنگی برگشتم. در تمام این ایام فرزندم در نزد شوهر و خواهرم بود و وابستگی شدیدی به خواهرم داشت. همسرم در مدت فعالیت‌های من هیچ مخالفتی نمی‌کرد . چهار سال از همسر و فرزندم دور بودم.

  چطور شد که تک تیرانداز شدید و شکارچی تانک نام گرفتید؟

در یکی از خطوط عملیاتی، مورد حمله دشمن قرار گرفتیم و ترکش‌های گلوله‌های دشمن هر دو دست رزمنده «آرپی جی  زن» را قطع کرد و تانک‌ها شتابان به طرف خاکریز ما هجوم می‌آوردند درهمین حین آرپی جی آماده شلیک را دیدم و آن را برداشتم و به سمت تانک پیشرو دشمن نشان گرفتم. تانک دشمن منهدم شد و رزمنده‌ها همه تكبير گفتند وخودم از خوشحالي غش كردم.  این حرکت باعث شد تا روند پیشروی دشمن کند و نیروهای خودی بتوانند مواضع خود را مستحکم کنند. در آن هنگام با صلوات رزمنده‌ها تشویق شدم و شکارچی تانک نام گرفتم.

  چطور شد که شیمیایی شدید؟

در فکه برای رسیدگی به زخمی‌ها، من داشتم پای یکی از این مجروحان را بخیه می‌زدم که دیدم بیرون همهمه و سر و صدا شده است. رفتم بیرون چادر دیدم فریاد می‌زنند: شیمیایی... شیمیایی... . در آن زمان ما از لحاظ امکانات در مضیقه بودیم. بخصوص بچه‌های سپاه که امکانات چندانی نداشتند.

ماسک مخصوص شیمیایی هم کم بود. چند وقت قبل از این قضیه یکی از ارتشی‌ها یک ماسک به من داده بود و گفته بود شما که همیشه توی خطی این ماسک نیازت می‌شود. ماسک را زدم. بعد دیدم یک جوانی را آوردند برای رسیدگی آمدادی که حالش بد بود و وضعیت خوبی نداشت. ماسک هم نداشت، ماسکم را باز کردم و برای او گذاشتم. بعدا در تلویزیون با او همانجا یک مصاحبه کرده بودند و گفت یک خانم آمدادگر اینجا جان مرا نجات داد. حالا سال‌ها از موضوع گذشته و آن آقا شهید شده است و نامه‌هایی را برای دخترش گذاشته است. دخترش که جریان ماسک را فهمیده بود توسط آن نامه‌ها و نشانه‌هایی که پدرش گفته بود آمد و من را پیدا کرد. چند وقت پیش به همراه یک کارگردان تلویزیونی برای شنیدن خاطرات و تهیه یک مستند پیش من آمده بودند.

  چطور شد كه با شهيد چمران آشنا شديد و از كجا با ايشان همراه بوديد؟

آشنايي من با شهيد چمران به  دوران قبل از انقلاب بر مي‌گردد سال 57 كه غائله كردستان پيش آمد با شهيد چمران و همسرش آشنا شدم و از نيروهاي ايشان به حساب مي‌آمدم در پادگاني كه الان نامش وليعصر است مستقر بوديم  و از نيروهاي ايشان بودم. جنگ كه شروع شد با سختي زياد وارد جبهه شدم و با  شهيد چمران همراه شدم.

چمران  را نمي‌توانستي در يك نقطه پيدا كني. او همه جا بود. حضورش دلگرمي‌بود براي بچه‌ها. من پس از گذراندن دوره‌هاي چريكي در لبنان يك بار او را در جبهه ديدم كه از ناحيه پا مجروح شده بود. پس از درمان و پانسمان اوليه با وجود اينكه نياز به استراحت هم داشت از جايش بلند شد و به طرف خط مقدم رفت. با تمام قوا هم رفت. حضورش در كنار بچه‌ها در خط مقدم هم نقطه اتصال و قوتي بود. هنوز كه  نجواهايش را مي‌خوانم دلم آسماني مي‌شود. شهادت شهيد چمران كمر مرا شكست و انگار زينب بودم كه داغ برادر ديدم.

  با كدام يك از فرمانده‌هاي بزرگ همرزم بوديد؟

با شهيد همت همرزم بودم و يك جمله  به يادماندني از ايشان دارم كه بعد  از عمليات‌ها مي‌گفت: اسب‌ها را زين كنيد. و منظورش  از اسب‌ها را زين كنيد همان آمبولانس‌ها بودند. ما هم به سرعت آمبولانس‌ها را براي نجات مجروحان آماده مي‌كرديم.
 در عمليات شكست حصر آبادان هم با شهيد صياد شيرازي همرزم بودم قرار بود با 2پرستار خانم كه از آبادان آمده بودند در اين عمليات شركت كنيم. شهيد صياد شيرازي آن روز به‌ ما گفت: شما شغل حضرت زهرا(سلام الله علیها) را داريد و اميدوارم ايشان را الگوي خودتان قرار دهيد و اين كار را تا به آخر ادامه بدهيد.

  گويا با شهيد دستغيب هم همرزم بوديد. خاطره اي اگر از آن شهيد بزرگوار داريد بفرماييد؟

در اوایل اشغال خرمشهر، پشت مسجد جامع مجروحان را مداوا می‌کردیم، غذا می‌پختیم، ملحفه‌و لباس‌های رزمنده‌ها را می‌شستیم؛ دخترهای خرمشهری هم با اعزامی‌های همراه بودند.
آیت‌ا... دستغیب کامیون‌هایی از مواد غذایی را به جبهه می‌فرستاد و خودش نیز به ماهشهر می‌آمد؛ من از مواد غذایی که به جبهه می‌آوردند، نمی‌خوردم و می‌گفتم «بیت المال است» برای رفع گرسنگی می‌رفتم و بیسکویت می‌خریدم.

وقتی آیت‌ا... دستغیب به حوالی دارخوین و شادگان آمدند، یکی از دوستان این موضوع را به وی گفت؛ شهید دستغیب پیام دادند که به دیدن‌شان بروم، وی یک بسته نان و پنیر و کاهو داد و گفت: «دخترم به جان مادرم زهرا(سلام الله علیها) اینها از بیت‌المال نیست و از نذرهایی است که به من می‌دهند، اینها را آوردم تا بخورید. بخور تا بتوانی بعدها غذای جبهه را بخوری. شما عین رزمنده هستید هر چه به رزمنده می‌رسد به شما هم می‌رسد.»

من که برای شهادت به جبهه رفته بودم، به شهید دستغیب گفتم: جان مادرت زهرا(سلام الله علیها) دعا کنید من شهید شوم. وی گفت: دخترم شما اینجا آمده‌اید اگر شهید نشوید ثواب شهید را می‌برید، شما اینجا اجر شهید را دارید، از خدا بخواهید که بمانید و به اسلام خدمت کنید. بعد از آن حرف‌های شهید دستغیب گفتم: خدایا راضی‌ام به رضایت و من مجروح شدم و شهید دستغیب هم با شهادتش، سعادتمند شد.

  پس از سال‌ها مبارزه و تحمل سختی‌ها آیا به خواسته‌هايتان رسیدید؟

شخصا به خواسته‌هایم رسیده ام و آنان كه هم عقیده با من بودند نیز اعلام كرده اند كه به خواسته‌های انقلابی خود رسیده اند. برای مثال ما در زمان طاغوت به دلیل حجاب و چادر خود باید سرزنش تحمل می كردیم و تحقیر می‌شدیم اما امروز هر زن جوان با افتخار با چادر وارد هر عرصه اجتماع می شود. شاید مبرهن بودن حق حجاب سبب شده تا بعضی اهمیت وجود آن را از یاد ببرند. ما امروز حرف می زنیم فریاد می زنیم و توان دفاع از عقیده خود را داریم و این مهم ترین خواسته در یك جامعه است كه نباید فراموش شود.

  به عنوان يك جانباز خدمات رساني بنياد شهيد و امور ايثارگران را به جانبازان چگونه ارزيابي مي‌كنيد؟

بنياد شهيد تا حد امكان و توان خود در خدمت‌رساني به جانبازان قدم برداشته و رئيس بنياد شهيد و مسئولان بارها به ملاقات بنده آمده و در مناسبت‌ها از بنده تقدير كردند تير ماه امسال هم رئيس جمهور ومعاون ارشد ايشان و رئيس بنياد شهيد به منزل مان آمدند و ساعتي را با ياد شهدا و ذكر خاطراتي گذراندند و خاطراتم اشك رئيس‌جمهور را درآورد.

انتهای پیام/ ن . ش

منبع: قانون
ارسال نظرات
نظرات حاوی عبارات توهین آمیز منتشر نخواهد شد
نام:
ایمیل:
* نظر: