SHIA-NEWS.COM شیعه نیوز :
قسمت اول :
سقيفه، تبلور وحدت يا تفرقه؟!
مروري بر نامة اميرالمؤمنين علي عليهالسلام
بسم الله الرحمن الرحيم
سرآغاز:
سلام بر تو اي اميرمؤمنان، و ای سيّد و سرور اوصياي خدا. سلام بر تو اي چشم بيناي الهي، و دست گشادة او، و زبان گوياي خدايي، كه جز از او سخن نگويي. سلام بر تو اي بزرگترين آيت پروردگار، و اي روشنترين نور خدا و درخشانترين فروغ الهي. سلام بر تو اي نبأ عظيم، و اي قسيم الجنّة و النّار. سلام بر تو اي گنجينة حكمت الهي، و اي خزانهدار علم الكتاب و معدن دانش اوّلين و آخرين، و اي وارث علوم پيامبران. سلام بر تو اي پيشواي خردمندان و خداترسان. سلام بر تو كه ميزان كردارها، در روز رستخيزي، و خلايق، در روز بازپسين به تو واگذار خواهند شد، و در بارة تو از آنان سؤال خواهد شد. سلام بر تو كه مكّه و منى، به قدوم تو شرافت گرفت1.
سلام بر تو آنگاه كه آتش بر خانهات فرو ريختند و به ريسمانت كشيدند؛ آنگاه كه پهلوي همسرت را شکستند و محسنت را شهيد كردند. و آنگاه كه سالها، چشم را بر خار بستي و آب را بر استخوان گلوگير فرو بردي. سلام بر تو كه در طاعت خدا و پيامبرش، بر همة اين مصائب بردبار بودي. سلام و رحمت و بركات خدا، بر تو و بر دودمان پاك تو باد.
خوانندة محترم!
آنچه پيشرو داريد، مروري است كوتاه و گذرا، بر سندي از اسناد مظلوميّت امامي كه در ميان ياران خويش، بيياور، و در ميان همپيمانانش، غريب و تنها بود. غريبي كه در غربت تنهايي، و در كدورت دلهاي از خدا رميده و از حق برگشته، با زلال آب چاه همسخن بود. و در شدّت تنهايي، براي اتمام حجّت با امّتي به نام امّت پيامبر، به همراه همسر و فرزند خود به در خانة پيمانشکنان مهاجر و انصار ميرفت، و پيمان آنان را يادآور ميشد و از ايشان ياري ميطلبيد. امّا جز چهار نفر، به پيمان خويش عمل نکردند! زيرا: «انّ النّاس كلّهم، ارتدّوا بعد رسول الله غير اربعة ـ پس از پيامبر همة مردم مرتد شدند جز چهار نفر». مظلومي كه همواره ميفرمود: «ماظلت مظلوماً منذ قبض رسول الله صليالله عليه و آله ـ پس از رحلت پيامبر، من هميشه تحت ستم بودهام».
آري! سندي از اسناد مظلوميّت اسدالله و اسد رسوله، امير مؤمنان علي عليهالسلام . نامهاي از آن حضرت، كه خطّ بطلان بر تحليلهاي واهي حال و گذشتة برخي تحليلگران ميكشد، و عمق كينه و دشمني و حقد کافران مسلماننما را برملا ميسازد. نامهاي كه برخي ناگفتهها را فاش كرده، و پرده از حقايقي برميدارد، كه از مردم اين زمان بهكلّي پنهان بوده، و يا جز شماي تحريف شدهاي از آن، چيز ديگري در باورها نيست.
در بارة موضوعاتي که در اين نامه مورد نظر ماست، افراد بسياري با توسّل به ذهن و برداشتهاي سليقهاي خويش، سخن گفتهاند. ولي نگاه ما در اين باره، نگاهي كاملاً ديني، و مبتني بر باورهاي ديني و جايگاه امام در بناي اعتقادي، و متّكي بر روايات رسيده از پيشوايان معصوم عليهمالسلام ميباشد. نه بررسي جامعهشناختي، و زد و بندهاي سياسي و... .
اميد است با ارائة اين مختصر، توانسته باشيم، از آينة تاريك و شكستة تاريخ، تصويري هرچند اندك، امّا روشن و گويا، از حقايق فراموش نشدني آن دوران، بازگو كنيم. انشاء الله.
نامة امام عليهالسلام را تقريبا بدون شرح، و فقط با ترجمهاي کوتاه از نظر شما خواهيم گذراند. ولي پيش از ذکر محتواي نامه، اشارهاي بسيار مختصر و گذرا، در موضوعات زير خواهيم داشت:
1 ـ نسبت امام معصوم، با دين خدا.
2 ـ سقيفه، تبلور وحدت يا تفرقه؟
3 ـ علي عليهالسلام و بانيان بلواي سقيفه.
1 ـ نسبت امام معصوم، با دين خدا
پرسشي كه پاسخ صحيح آن مورد غفلت اكثريّت قريب به اتّفاق صاحبنظران قرار گرفته، و عدم دريافت پاسخي صحيح براي آن، افراد جامعه را به سمت و سويي غير از آنچه بايسته است، سوق داده، اين است كه:
نسبت امام معصوم، با دين خدا، چه نسبتي است؟ آيا امام و دين، نسبت تباين و دوگانگي دارند، همانگونه كه ساير مردم با دين نسبت دوگانگي و تباين دارند؟ يعني آيا همانطور که ما و شما به اختيار خويش لباس دين بر تن ميکنيم، امام معصوم نيز همانند ما، لباس دين به تن کرده و به نام مسلمان ناميده ميشود، و در نهايت، اسوة ما در دينداري بوده، و وظيفة سنگينتري در نگهباني از دين خدا عهدهدار است؟ يا نسبت امام و دين، نسبتي فراتر از اين است؟
اگر پاسخ درست و مناسبي براي اين پرسش نداشته باشيم، در تمام شؤون معرفتي مرتبط با دين و دينشناسي، و امام و امامشناسي كه مبنا و محور زندگي و حركت اعتقادي بشر است، به بيراهه خواهيم رفت. و از امام و دين، تعريفي ارائه خواهيم داد که امروزدر ميان جوامع اسلامي، مرسوم است.
آنچه در بين صاحبنظران و پژوهندگان علوم الهي و در نتيجه در بين عموم مردم، رايج است، حاكي از وجود نسبت تباين و دوگانگي بين دين و امام معصوم است. در باور اكثر بلكه همة اين افراد، دين، عبارت است از:
"مجموعه مقرّراتي شامل بايدها و نبايدها، و يا امرها و نهيها، كه از سوي خداوند، براي آسايش، سعادت، و تكامل بشر ارسال شده است. و وظيفة امام معصوم، سفارش به آنها و پاسداري و نگهباني از اين مقرّرات است. و در صورت لزوم، در دفاع از اين مجموعه مقرّرات، بايد جانش را فدا كند، تا اين مقرّرات، براي سعادت و تکامل بشريّت، باقي بماند".
اين مسأله بديهي است که: دين و امام، مرتبط به منبع وحي، و تعيين شده از سوي خداي متعالند. به همين دليل، براي پاسخ به پرسش مذكور، به تعريفي الهي از دين و امام نياز داريم. زيرا تکاليف و موضوعات و امور آسماني را نميتوان با عقل بشري سنجيد. و بدون ارائة تعريفي آسماني، نميتوان به شناختي عاري از خطا دست يافت. در نتيجه نسبت امام معصوم با دين خدا، به ناچار بايد از سوي خداي متعال تعيين شود.
در مجموعة حاضر، بناي ما، بحث در بارة چيستي دين نيست. لذا فرض را بر اين ميگيريم كه تعريف بالا دربارة دين، تعريفي الهي و درست باشد. آنچه در اينجا بايد روشن شود اين است كه موقعيّت امام معصوم، در اين دين، چه موقعيّتي، و نسبت او با دين خدا چه نسبتي است؟ آيا امام هم مانند ساير مردم، تنها عامل و متلبّس به اين مقرّرات است، يا اينكه او جزئي از اجزاء اين مجموعه قوانين و مقرّرات بوده، و در تكتك اين مقرّرات، لحاظ شده و ملازم همة آنهاست، و بدون استقرارش در محدوده و چارچوب دين، و بدون همراهيش با هر يك از مقرّرات، نه اينکه دين كامل نيست، بلکه دين، دين نيست؟
اگر روايات مربوط به امامت را در چند جمله، خلاصه كنيم، تعريفي كه ميتوانيم از امام معصوم ارائه دهيم، اگرچه به نحوکوتاه و مختصر، اين است كه:
امامان معصوم عليهمالسلام، جانشينان خدا و پيامبرند2. وجود مقدّس آنان، از هر پليدي ظاهري و باطني، پاك و منزّه است3. از ابتداي خلقت جسماني، تا واپسين لحظات عمر، مؤيّد به روح القدس، و آراسته به فضائل الهي بوده، و از هرگونه بيهودگي، لغو، بازي و هزل، دور هستند4. همة علوم، مناصب و شايستگيهاي رسولخدا صليالله عليه و آله به ايشان منتقل شده و در تمام شؤون، وارث بلافصل آن حضرتند5. پذيرفتن امامت و ولايت ايشان، و اطاعت از همة آنان، و سرسپردن به دستورات امام زندة از ايشان در هر زمان، تنها راه رسيدن به رضاي خدا، و يگانه راه دريافت دستورات حضرت حق است. و جز با اطاعت از امام زندة از اين خاندان، عبادت و اطاعت از خدا، محقّق نميشود6. اگر انسانها در تمام عمر خويش، به همة دستورات خدا و پيامبرش عمل كنند، چنانچه امام خويش كه از سوي پروردگار منصوب شده است را نشناسند، و اطاعتش را واجب ندانند، و اعمال و عبادتهايشان مستند به امر امام و اطاعت از امام زنده نباشد، اعمال و عبادات آنان سودي نخواهد داشت. و اگر در اين حالت بميرند، به مرگ جاهليّت مردهاند7.
بنا بر اين، پيروي از امام منصوب از سوي خداوند، يگانه راه پيروي از خدا بوده، و پذيرفتن ولايت چنين امامي، تنها راه پذيرفتن ولايت خداست. به همين دليل خداوند متعال، امام را معصوم آفريده، و او را به تمام فضايل آراسته و از تمام رذايل، پاكيزه فرموده، و او را گنجينة علم و حكمت، و خزانهدار وحي و معدن اسرار خويش قرار داده است.
امام عليهالسلام همچون پيامبر صليالله عليه و آله، عمود دين است8. بهوجود او دين معنا پيدا ميكند، و با اطاعت از او عبادت منعقد ميگردد9. و خداوند، امام را مجري احكام، مبيّن آيات، مفسّر قرآن و مدافع از حريم خويش قرار داده است. و آنچه گفتيم در برابر ناگفتهها قطرهاي از درياست.
با چنين تعريفي از امام معصوم، كه براساس نصوص فراوان، امام را عمود و اصل دين معرّفي ميكند، و بدون اعتقاد به امام و فرمانبرداري از او، براي دين و عبادات ديني، هيچ ارزشي قائل نيست، و اينگونه عبادتي از احدي پذيرفته نبوده و هيچ سودي به حال كسي ندارد، هرگز نميتوان دين كامل، و اسلام بدون نقصي را به عنوان مجموعهاي از مقرّرات، تصوّر كرد كه از سوي خدا و پيامبرش ارائه شده باشد، و امام و امامت، در آن مطرح نبوده و نقش محوري و اساسي نداشته باشد. اگر دين، مجموعهاي از مقرّرات باشد، امام و امامت هم طبق احاديث و روايات فراوان، كه برخي از آنها گذشت، عمود، اساس و محور اين مقرّرات است. و بدون امام، پايبندي به اين مقرّرات، نه مورد پذيرش خداست، و نه سودي دارد، و نه اجرائي و کاربردي است. و در يك كلام: دين بدون امام، مجموعهمقرّراتي ناقص و بي محور و اساس، غير قابل پذيرش خداوند، ناموفق و غير قابل اجراست، كه اگر [به فرض محال] به مرحلة عمل هم درآيد و اجرايي شود، در آستان الهي، از هيچ ارزشي برخوردار نيست. به همين جهت است كه خداوند، كمال دين خود و اظهار رضايت خود از اسلام به عنوان دين را، تنها پس از معرّفي عمومي و رسمي اميرالمؤمنين عليهالسلام به عنوان عمود دين و امام مسلمين، در غدير خم، اعلام ميكند و ميفرمايد: «الْيومَ اَكْمَلْتُ لَكُم دينَكم و اتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعمَتي، و رضيتُ لَكُمُ الاسلامَ ديناً». و تا پيش از آن، نه تنها رضايتي از سوي خدا، به "دينبودن" اسلام بدون امام، اظهار نشده، بلكه خداوند، تمام تلاشها و كارهاي پيامبر را، بيفايده تلقّي ميكند و ميفرمايد: «... وَ انْ لمتفعلْ، فما بلّغْتَ رسالتَه...». و اعلام كمال دين اسلام از سوي خداي متعال، زماني بود كه اميرالمؤمنين عليهالسلام به عنوان ركن و عمود آن، و به عنوان شرط صحّت وكمال تكتك اعمال آن، معرّفي شد. و از آن پس، انجام همين مجموعه مقرّرات، بدون اعتقاد به ولايت آن حضرت، نه تنها ناقص، بلكه بر اساس رواياتي كه گذشت، بيفايده، و انجام و ترك، و وجود و عدمشان مساوي بوده، و در انجام آنها، هيچ سعادتي وجود ندارد.
بنا بر اين، نسبت امام معصوم با دين خدا، نسبت جزء و كلّ، و يا به تعبيري، نسبت اصل (ستون و بدنه) و فرع (شاخه و برگ) است. و اين نکته بديهي است که با وجود تنة دين است، که شاخ و برگهاي دين هم زندهاند. ولي اگر تنه را جدا كنيم، شاخ و برگي نخواهد ماند. و با وجود عمود و ستون دين است، که ساختمان دين پا پرجاست. و اگر ستون و عمود را برداريم، ساختماني باقي نخواهد ماند.
پس، امام معصوم، و اعتقاد به او، و رفتن در كادر اطاعت از او، جزء دين، اصل دين، و اساس دين، و شرط صحت همة اعمال ديني است. نه عضوي خارج و لازم دين و متلبّس به دين.
بيان ديگر:
هر انساني براي جلب رضاي خدا و پاداش روز جزا، بايد به سه محور اساسي سربسپارد. كه هر يك از اين سه محور، داراي ويژگي و آثار مربوط به خود ميباشد. و دين، در واقع مجموع اين سه محور است. و تن دادن به دين تن دادن به اين سه محور است با همة لوازم آن.
محور اول، توحيد. هر فردي بايد خداي يگانه را بپذيرد و به يگانگي او شهادت بدهد. با پذيرش و شهادت به يگانگي خدا، خونش محترم ميشود.
محور دوم، رسالت. هر فردي بايد رسالت پيامبر اكرم حضرت محمد صليالله عليه و آله را بپذيرد و به نبوت او شهادت دهد. پس از پذيرش و شهادت به يگانگي خدا و رسالت پيامبر، علاوه بر اينكه خونش محترم خواهد بود، از نجاست درآمده و پاك و طاهر نيز ميگردد. و احكام ديگري نيز شاملش ميشود.
محور سوم، ولايت. هر فردي بايد ولايت اميرالمؤمنين علي عليهالسلام و اولاد معصومين او عليهمالسلام را پذيرفته و به امر و نهي آنان سربسپارد. با اين پذيرش، و سرسپردن به امر و نهي آنان، مؤمن به حساب آمده، رضايت خدا را جلب كرده، و پاداش الهي در انتظار اوست.
اگر چنين است، پس ديني كه خداوند به آن رضايت دارد، مجموعهاي از اين سه محور است كه با عدم پذيرش هريك، شخص، از دين خارج و يا دينش ناقص است. اگرچه برخي احكام نيز در حق او جاري است. تا قبل از اعلام ولايت اميرالمؤمنين و اولاد معصوم او عليهمالسلام همة مردم موظف بودند دو محور اول را بپذيرند ولي پس از اعلام ولايت آن بزرگواران، و كمال دين، هر فردي براي اينكه دينش كامل باشد، و اعمالش پذيرفته شود، بايد به ولايت آن حضرات تن دهد. زيرا خداوند ولايت علي و اولادش عليهمالسلام را كمال دين قرار داده، و اعمالي را ميپذيرد كه مستند به امر اين اولياي الهي باشد. بنا بر اين، چارچوب دين، پس از آنكه فقط دو محور بود، به حكم خداي متعال به سه محور تبديل شد و محور سوم، كمال دين معرّفي شد.
پرسشي كه در اينجا مطرح است اين است كه:
با چنين نسبتي كه امام معصوم، با دين خدا دارد، آيا ميتوان گفت: امام، خود را فداي دين، يعني فداي آن مقرّرات كرد؟ و يا ميتوان چنين پنداشت كه امام به خاطر حفظ آن مقرّراتي كه ما آنها را دين ميخوانيم، سكوت اختيار كرد؟ و يا ميتوان گفت: سومين محور كه كمال دين به اوست، خود را فداي دو محور ديگر كرد؟
اگر آن مقرّرات، بدون امام معصومِ منصوب از سوي خداي متعال، در آستان الهي، فاقد ارزشند، و اگر [طبق روايات رسيده و معتبر] شخصي هزار سال آن مجموعه قوانين را بدون اعتقاد به امام معصوم و بدون اطاعت از او به كار ببندد، برايش هيچ سودي نخواهد داشت، و اگر [طبق روايات فراوان] دشمن علي، نماز خواندنش مانند زنا كردن اوست، چگونه ميتوان گفت: امام معصوم، خود را فداي يك سري مقرّراتي كرده است كه بدون خودش نزد خداوند هيچ ارزشي ندارد؟! و چگونه ميتوان گفت: ستون و عمود دين، خود را فداي فروع آن كرده است، تا آن فروع، باقي بماند؟! و چگونه ميتوان گفت: تنة درخت، خود را فاني كرد و از بين برد، تا شاخ و برگهايش زنده و پايدار بمانند؟! مگر بدون وجود اصل و عمود، فرعي هم باقي ميماند؟ و يا بدون وجود تنه، شاخهاي باقي خواهد ماند؟!
آيا ميتوان گفت: ركن و اصل و اساس دين، فداي ساير مقرّراتش شد، تا مقرّراتي بدون اساس، باقي بمانند؟
و يا ميتوان گفت: به خاطر حفظ فروعي كه بدون اصل، ارزشي نداشته و پايدار نخواهند ماند، و اجرائي هم نخواهند بود، اصل دين يعني امام، سكوت اختيار كرد؟
مگر بدون وجود امام كه اصل دين است، ديني هم باقي خواهد ماند؟ مگر با فرو ريختن اصل، فرعي هم پايدار خواهد ماند؟ هرگز!
با فاني شدن اصل، فرع از بين خواهد رفت. و با از بين رفتن عمود، ساختمان، فرو ريخته و منهدم خواهد شد. و با بريدن تنة درخت، شاخ و برگها نيز خشک خواهند شد. و با فناي امام معصوم كه اصل و اساس و تنه و عمود دين است، دين منهدم خواهد گشت و ديني باقي نخواهد ماند.
پس فدا شدن امام در راه مقرّراتي به نام دين، عقلاً و شرعاً محال است. و از اين روست كه در زيارت ناحية مقدّسه ميخوانيم:
«... لقد قتلوا بقتلك الاسلام. و عطّلوا الصّلاة و الصّيام. و نقضوا السّنن و الأحكام. و هدموا قواعد الايمان. و حرّفوا آيات القرآن. و هلجموا في البغي و العدوان... عاد كتابُ الله عزّ و جل مهجورا... فُقِدَ بفقدك التّكبير و التّهليل، والتّحريم و التّحليل، والتّنزيل والتّأويل، وظهر بعدك التّغيير و التبديل و الالحاد و التعطيل... ـ همانا با كشتن تو اسلام را كشتند. و نماز و روزه را تعطيل كردند. و سنّتها و احكام را نقض نمودند. و ستونهاي ايمان را منهدم ساختند. و آيات قرآن را تحريف كردند. و به راحتي و سرعت، به سوي طغيان و ظلم، تاختند... كتاب خدا دوباره متروك شد... با نبود تو، تكبير و لا اله الاّ الله و حلال و حرام و تنزيل و تأويل قرآن از بين رفت. و پس از تو تغيير و تبديل در دين، و نيز الحاد و تعطيلي [دين] ظاهر شد10 ».
امام عليهالسلام اين فرمايشات را در رابطه با برههاي از زمان ميفرمايد كه مساجد مسلمانها شلوغ، قاريان قرآن بي حدّ و مرز، نمازگزار و روزهدار فراوان، و حاجي و شبزنده دار، با پيشانيهاي پينه بسته، به وفور وجود داشتند. و همة مردم مسلمان، به ظاهر تابع همان مقرّراتي بودند كه دين محمّد صليالله عليه و آله خوانده ميشد. ولي امام عليهالسلام در اين کلام، چنين تابعيّتي بدون امام را، كفر، و تعطيلي دين محمّد صليالله عليه و آله ميداند.
و به همين جهت، در زمان خانهنشيني امام، و پس از شهادت او، حتّي مقرّرات ديني براي احدي باقي نميماند مگر براي آنان كه تحت پيمان و مودّت و محبّت و اطاعت از امامي زنده باشند. و در ميان غير ايشان، از اسلام جز اسمي و از قرآن جز رسمي، رايج نيست. و اگر هم مقرّرات را مو به مو اجرا کنند، در نزد پروردگار، به عنوان مقرّرات ديني، هيچ ارزشي نداشته و به عنوان دين، به رسميّت شناخته نشده، و خداوند، به عنوان اسلام به چنين ديني راضي نيست. و تمام گروندگان آن، اگر به ولايت امام عليهالسلام تن ندهند، در آتش خشم و قهر و غضب الهي خواهند سوخت.
و از همين روست که وقتي در حديث قدسي سلسلة الذّهب، خداي متعال ميفرمايد: «کلمة لااله الاّ الله حصني، فمن دخل حصني، امن من عذابي ـ كلمة "لااله الاّ الله" دژ استوار من است. و هركس در دژ من وارد شود، از عذاب من در امان است»، مولايمان عليّبن موسيالرّضا عليهالسلام پس از خواندن اين حديث بر مردم، ميفرمايد: «بشروطها و انا من شروطها ـ ايمن بودن دژ "لااله الاّ الله" شروطي دارد كه من يكي از آن شروطم11 ».
و اين است نسبت امام معصوم با دين ارسالي از سوي خداوند. و جز اين، هر نوع سخني، ناسفته بوده، و مبتني بر حدس و گمان و يا خداي ناکرده مغرضانه است.
پينوشت:
1ـ فرازهايي از زيارت اميرالمؤمنين عليهالسلام صادره از صادق آل محمّدعليهمالسلام.
2ـ كافي، ج1، ص198 تا200، ح1: كنّا مع الرّضا عليهالسلام... قال:... انّ الامامة خلافةالله و خلافةالرّسول صليالله عليه و آله... .
3ـ قرآن كريم، سورة احزاب، آية33: "انما يريد الله ليذهب عنكم الرّجس اهل البيت و يطهّركم تطهيرا"؛ "كافي"، ج1، ص198 تا200، ح1: كنّا مع الرّضا عليهالسلام: ...ثمّ قال: الامام المطهَّر من الذّنوب و المبرّا من العيوب... فهو معصوم؛ "تهذيب الاحكام"، ج6، ص27، ح53 : عن الصّادقعليهمالسلام قال: اذا اردت زيارة قبر أميرالمؤمنين عليهالسلام... قل: ... صلّي الله علي روحك و بدنك طهر طاهر مطهّر، من طهرٍ طاهرٍ مطهّر...؛ "كافي"، ج1، ص389، ح8: قال الباقر عليهالسلام: للإ مام عشر علامات: يولد مطهَّراً...؛ "كافي"، ج1، ص203، ح2: قال الصادق عليهالسلام: انتجبه _الله_ لطهره،... يحفظه و يكلؤه بستره، مطرودا عنه حبائل ابليس و جنوده، ... مبرّا من العاهات و محجوباً عن الآفات، معصوماً عن الزّلات، مصوناً عن الفواحش كلّها...؛ "بصائر الدّرجات"، جزء1، باب22، ص70، ح8 : قال الباقر عليهالسلام: قال رسولاللهصليالله عليه و آله: انّ في اهلبيتي من عترتي... طينتهم طينتي الطّاهرة... .
4ـ "كافي"، ج1، ص272: قال الباقر عليهالسلام: انّ في الانبياء و الاوصياء خمسة ارواح: روح القدس و... انّ هذه الاربعة أرواح يصيبها الحدثان إلا روح القدس فإنّها لاتلهو ولا تلعب.
5ـ حديث منزلت : "كافي"، ج8، ص26 : قال رسولاللهصليالله عليه و آله: عليٌ منّي كهارون من موسي الاّ انّه لا نبيّ بعدي؛ "بصائر الدّرجات"، جزء1، باب22، ص70، ح8 : قال الباقر عليهالسلام: قال رسولاللهصليالله عليه و آله: انّ في اهل بيتي من عترتي... يعطهم علمي و فهمي و حلمي و خلقي... . و... .
6ـ قرآن كريم، سورةنساء، آيه91 : من يطع الرّسول، فقد اطاع الله؛ "كمال الدّين و تمام النعمة"، ص258: ... قال رسولاللهصليالله عليه و آله هؤلاء يا جابر خلفائي و أوصيائي و أولادي و عترتي، من أطاعهم فقد أطاعني و من عصاهم فقد عصاني...؛ "كافي"، ج1، ص270 : قال الصادق عليهالسلام: نحن قوم معصومون، أمر الله بطاعتنا و نهي عن معصيتنا، نحن الحجّة البالغة علي من دون السّماء و فوق الارض؛ "بحارالأنوار"، ج26، ص256: قال الصّادق عليهالسلام:... بنا يطاع الله و بنا يعصي. يا مفضّل، سبقت عزيمة من الله أنه لايتقبّل من أحد الاّ بنا، ولا يعذّب أحداً الاّ بنا؛ "كافي"، ج1، ص177، و "اختصاص شيخ مفيد"، ص269: عن الصّادق عليهالسلام قال: إنّ الحجّة لا تقوم لله علی خلقه إلاّ بإمام حيّ يعرف.
7ـ "كافي"، ج1، ص372 : قال الباقر عليهالسلام: من مات و ليس له امام، فميتته ميتةٌ جاهليّه؛ و ص 376 : قال الصّادق عليهالسلام : قال رسولاللهصليالله عليه و آله : من مات و ليس عليه امام، مات ميتةً جاهلية؛ "اختصاص شيخ مفيد"، ص269: عن أبيالجارود قال : سمعت أباعبد الله عليهالسلام يقول : من مات وليس عليه إمام حيّ ظاهر مات ميتةً جاهلية، قال: قلت: إمام حيّ جعلت فداك؟ قال: إمامحيّ.
8ـ "محاسن برقي"، ص286: عن زرارة، عن أبيعبدالله عليهالسلام قال: "بُنِيَ الاسلام عليٰ خمسة أشياءٍ: علَي الصّلوة، والزكوة، والحجّ، والصّوم، والولاية. قال زرارة: فأيّ ذلك أفضل؟ فقال: الولاية أفضلهنّ، لانّها مفتاحهنّ، والوالي هو الدّليل عليهنّ؛ "كافي"، ج1، ص294: عبدالحميدبن ابيالدّيلم عن ابي عبدالله عليهالسلام قال: ... قال رسول اللهصليالله عليه و آله: عليّ عمود الدّين... .
9ـ "محاسن"، ج1، ص90: عن معلّيبن خنيس، قال: قال أبوعبدالله عليهالسلام: يا معلّى لو أنّ عبدا عبدالله مأة عام ما بين الرّكن والمقام يصوم النّهار و يقوم اللّيل حتّى يسقط حاجباه على عينيه وتلتقي تراقيه هرماً، جاهلاً لحقّنا لميكن له ثواب؛ "كفاية الأثر"، ص85 :... فقال له عليّبن ابيطالب عليهالسلام : بأبي انت وأمي يا رسول الله من هؤلاء الّذين ذكرتهم ؟ قال : يا علي أسامي الاوصياء من بعدك والعترة الطّاهرة والذرّية المباركة. ثمّ قال : والذي نفس محمّد بيده لو أنّ رجلاً عبد الله ألف عام ثمّ ألف عام ما بين الرّكن والمقام ثمّ أتي جاحداً بولايتهم لاكبّه الله في النّار كائناً ما كان.
10ـ "المزار الكبير"، ص505 ؛ "بحار الانوار"، ج 98، ص 322.
11ـ "عيون اخبار الرّضا"، ج1، ص145.
قسمت دوم :
2 ـ سقيفه، تبلور وحدت يا تفرقه ؟
ابتدا لازم است تفسيري از مفهوم وحدت و تفرقه داشته باشيم، و عامل وحدتي كه مطلوب خدا و پيامبر اوست، را بشناسيم؟ پس از آن خواهيم ديد كه: آيا سقيفه، تبلور وحدت است يا تفرقه؟ و آيا اميرالمؤمنين عليهالسلام در بلواي سقيفه، با غاصبان حقّ الهي خويش، نقش اتّحاد را ايفا نمود يا نقش تفرقه را؟
مفهومي كه از وحدت، در بين اكثر بلكه همة صاحبنظران و نويسندگان مطرح شده است، عبارت است از همداستان شدن بر يك مقصد. آن مقصد اگر انجام عملي باشد، متّفق شدن بر آن عمل، اتّحاد است. و اگر حكومت باشد، اتّفاق بر يك حاكم، اتّحاداست. اگرچه آن حاكم باطل بوده و مورد قبول همه نباشد. و... . و تفرقه در اين تعريف، عبارت است از عدم اتّفاق بر آن مقصد يا حاكم يا موضوع.
در بارة اتّحادِ ميان مسلمانان، مفهومي كه از وحدت ارائه شده و براي آن، تبليغات فراوان صورت گرفته و ميگيرد، عبارت است از: همداستان شدن و فراهم آمدن تمام فرَق و گروههاي اسلامي، در پيروي از يک قدر مشترك، و يك اصل مورد پذيرش همة گروهها و فرقهها. اگرچه در مراحل بعدي، از حيث اعتقادي، اختلافاتي هم موجود باشد. و در اين بينش، از بين همة قدر مشترکها، قرعة فال، به نام قرآن افتاده است. طرفداران اين اتّحاد ميگويند: خداي ما يكياست، پيامبر ما هم يكي، و كتاب آسماني كه همة ما موظّف به اجراي فرامين آن هستيم، نيز يكي است. مازاد بر اينها، كه منشأ اختلاف است، قابل اغماض و چشمپوشي است!
دليلي كه براي چنين مفهومي از وحدت، به آن تمسّك شده است، آية شريفة «واعتصموا بحبلالله جميعاً ولاتفرقوا» ميباشد. زيرا «حبل الله» به معني قرآن تفسير شده است.
در پي چنين برداشتي از مفهوم وحدت، تبعيّت و اطاعت تمام فرقههاي اسلامي، از شخصي به ظاهر مسلمان، مانند رئيس حكومتي كه با قدرت يك فرقه بر سر كار آمده، نيز از مصاديق وحدت شمرده شده است. و سر باز زدن از اين اطاعت، از مصاديق تفرقه معرّفي گشته است. صرفاً به اين دليل، كه شخص حاكم، علاوه بر اينكه خدا و پيامبرش، با خدا و پيامبر ساير فرق، يكي است، كتاب آسماني او كه در امور ديني و دنيوي، موظّف است به آن عمل كند، نيز با كتاب آسماني ساير فرق، يكي است.
گروه زيادي از نويسندگان هم، بر پاية همين مفهوم از وحدت، بيعت و سكوت اميرالمؤمنين عليهالسلام را در مقابل بانيان و فاتحان سقيفه، مصداقي از مصاديق وحدت شمرده، و آن را الگويي براي جهان اسلام، و حتّي دليلي بر مشروعيّت حكومت حاكمان سقيفه دانستهاند!
و پيروان سقيفه نيز بر همين مبنا، هركس را كه به هر شيوه، [چه با ظلم و زور و چه با عدل و عدالت] حكومت را به دست بگيرد، اگرچه فاسق و فاجر باشد، او را رسماً ملقّب به لقب خليفه، خليفة پيامبر، اميرالمؤمنين، امام، و اولو الأمر مينمايند. و اگرچه جائر و ظالم باشد، تبعيّت از او را بر تمام مسلمانان واجب ميشمارند1. زيرا اگر دائرة حكومت و خلافت و امارت و امامت را به اين مقدار باز نكنند، بانيان سقيفه و غاصبان پس از آنان، هرگز در آن محدوده، جاي نخواهند گرفت.
آنچه در نخستين گام، جا دارد كه دربارة آن تأمّل شود اين است كه: آيا با داشتن چنين مفهومي از واژة وحدت، آن وحدتي كه مطلوب خداي متعال است، و در آية فوق، به آن سفارش شده است، محقّق خواهد شد، تا اميرالمؤمنين نيز يکي از پيروان و مجريان آن باشد، يا چنين وحدتي، موهوم و خيالي، و موهون و سست بوده، و مطلوب خداوند متعال، و مراد و منظور آية مذكور نيست، و عمل به چنين وحدتي، از ساحت قدس صدّيق اکبر و فاروق اعظم و خليفة به حقّ پيامبر اکرم، امير عالم، اميرالمؤمنين عليهالسلام به دور است؟
با گذري در روند تاريخ، و نظري بر ادلّه و روايات، اين نکته بسيار روشن ميشود كه چنين وحدتي، هم سست و خيالي بوده، و در عالم خارج تحقّق نيافته و نخواهد يافت، و هم با مطلوب خداوند متعال فاصلة زيادي دارد. و به همين دليل، نه از سوي اميرالمؤمنين عليهالسلام ، و نه از سوي هيچيک از اولياي الهي، اتّفاق نيفتاده و نخواهد افتاد.
امّا چرا سست و خيالي است؟
اگر بخواهيم کمي گستردهتر بحث کنيم، بايد بگوييم: قدر مشتركهاي هر ديني را ميتوان به سه سطح زير تقسيم كرد:
1 ـ خدا پرستي
2 ـ پذيرش پيامبر و اطاعت از او
3 ـ پذيرش امام يا خليفه يا كشيش و يا... و اطاعت از او.
ببينيم در كداميك از اين سه سطح، ميتوان با اتّحاد بر سر يك قدر مشترك، از ساير جهات اختلاف، چشم پوشيد.
در سطح خداپرستي، انسانهايي كه بر عقايد ديني خود پايبند بوده و بر دين خود محافظت و تعصّبي دارند، و براي مقدّسات، و دستورات ديني خود، ارزشي قائلند، خواه از فرقة حق باشند و يا از فرقههاي باطل، خود را به آخرين سطوح دستورات، و آخرين وظيفهاي كه از نظر آنان خداوند برايشان مقرّر كرده است، پايبند ميدانند. آنان معتقدند و بايد معتقد باشند، كه اگر يكي از اين وظايف را عمل نكنند، و گوشهاي از اعتقاداتشان مخدوش باشد، مورد مؤاخذة خداوند قرار خواهند گرفت. يعني در مراحل پس از خدا پرستي، اگر خداوند براي آنان پيامبر يا امام و يا كشيش يا... فرستاده و يا تعيين فرموده باشد، خود را ملزم به تبعيّت از او ميدانند. و ناديده گرفتن او را تنقيص در دين دانسته، و سرپيچي از فرامين او را تخلّف و گناه ميشمارند. اين مسأله نه تنها در بين فرق اسلامي، بلكه در بين تمام مذاهب و فرق، حكمفرماست. مسيحي هرگز نميتواند بگويد كه چون خدايمان با خداي يهود يكي است، و در سطح اوّل، يعني خداپرستي با هم مشتركيم، از قيد ساير مسائل اختلافي از جمله پذيرش پيامبريِ حضرت عيسي كه خدا برايمان مقرّر كرده است، و يا از اطاعت از حضرت عيسي در مقرّرات ديني و اعتقادي، بگذريم، و با يهود، وحدت داشته باشيم. يهودي هم نميتواند بگويد كه چون با مسيحيت در يگانگي خدا مشتركيم، پس ساير مسائل را ناديده گرفته و با هم وحدت داشته باشيم. مسلمان هم نميتواند بگويد كه چون خداي ما و خداي يهوديان و مسيحيان يكي است، پس ساير جهاتِ اختلاف را ناديده گرفته و در اين قدر مشترک يعني خداپرستي، با هم وحدت داشته باشيم. زيرا چشمپوشي از پيامبر و امام، که از سوي خدا به تبعيّت از آنان موظّف شدهايم، و اکتفا کردن به سطح خداپرستي، به معني تنقيص در دين و تمرّد از فرمان خداست. لذا پيروان هيچيك از اين اديان، در سطح خداپرستي، هرگز با يكديگر وحدتي نداشته و نميتوانند وحدت داشته باشند. بلكه همواره سر ستيز داشته و هيچيك از آنان ذرّهاي از عقايد خود، كوتاه نيامدهاند. چون يهوديّتِ يهودي، به پذيرش پيامبري حضرت موسي عليهالسلام و اطاعت از تمام فرامين اوست که چه بسا با فرامين همة پيامبران ديگر، منافات داشته باشد. و مسيحيّتِ مسيحي، به پذيرش پيامبري حضرت عيسي عليهالسلام و اطاعت از تمام دستورات اوست که چه بسا با دستورات ساير پيامبران، منافات داشته باشد. و مسلمان بودن مسلمان، به پذيرش پيامبري حضرت محمّد صليالله عليه و آله و اطاعت از تمام فرامين و دستورات اوست، که چه بسا با فرامين و دستورات همة پيامبران پيشين، منافات و مخالفت داشته باشد. پيروان هر يك از اين اديان، اگر تنها بر سر يك قدر مشترك به نام خدا پرستي، به اتّحاد برسند، نميتوانند منتسب به دين خويش باشند. زيرا صرف نظر كردن وكوتاه آمدن از مقرّرات و فرامين و عقايدي كه پيامبر هر قوم براي مردم آورده، در همة اين اديان و مذاهب، به معني پذيرفتن بخشي از آن دين، و در واقع، پذيرفتن نقص در آن دين و يا وارد کردن نقص در آن دين است.
به سيرة پيامبران مخصوصاً حضرت ختمي مرتبت صليالله عليه و آله نظري بيفکنيم. در زمان صدر اسلام، گروههاي زيادي از پيروان دين يهود و نصاري بودند كه به پيامبر اسلام ايمان نياوردند. نه تنها ايمان نياوردند كه در صدد آزار و اذيّت او برآمده و با آن حضرت جنگيدند. كشتند و كشته شدند. پيامبر اسلام هرگز نفرمود: "ما همه پيرو خداي يگانهايم، و از اين جهت بايد با هم وحدت داشته باشيم، بياييد كتاب و پيامبر را ناديده بگيريم، و از قيد همة مسائل مورد اختلافمان بگذريم، و در پيروي از خداي يگانه با يهود و نصاري متّحد باشيم". بلكه همواره آنان را به دين جديد يعني دين اسلام دعوت كرده، و با دشمنان ميجنگيد، و بيني آنان را به خاك ميماليد. و افرادي را كه با مسلمانان سر جنگ نداشتند، رام خويش ميساخت و با گرفتن جزيه، و الزام آنان به رعايت مقرّرات خاصّ اجتماعي اسلامي، در پناه اسلام، در امان نگه ميداشت. زيرا پذيرفتن چنين وحدتي از سوي پيامبر، و كوتاه آمدن از پذيرش بخشهايي از دين و ناديده گرفتن آنها، به معني رضايت به تمرّد افراد در مقابل خداي متعال، و پذيرفتن نقص در دين، و حتّي تنقيص در دين است. و پيامبر اكرم مأمور نبود كه چنين تنقيصي را بپذيرد يا به چنين تمرّدي راضي شود.
اگر بناي خدا و پيامبرانش، بر چنين وحدتي بود، هيچ ديني دين ديگر را نسخ نميكرد. و هيچ پيامبري نبايد مردم را از دين پيامبر پيشين، به دين جديد دعوت ميكرد. و خداي متعال، به خاطر حفظ وحدتي كه به بركت خداپرستي در بين مردم حكمفرما بود، براي بشر يا فقط يك دين و يك پيامبر و يك كتاب ميفرستاد، و يا اگر اديان و پيامبران مختلف ميفرستاد، بشر را در پيروي از هر يك از آن اديان، مختار ميفرمود، تا اصل مسأله، كه ايمان به خداي واحد است محفوظ، و مورد اتّحاد همگان باقي بماند. در حالي كه خداوند بدون در نظر گرفتن مشتركات اديان، دين سابق را نسخ، و همة مردم را موظّف به گرويدن به دين و پيامبر جديد نموده است. و بر تمرّد آنان، مجازات مقرّر کرده است.
در سطح خداپرستي، ديدگاه توحيدي پيروان هر دين، ممکن است با ديدگاه پيروان دين ديگر متفاوت باشد. پيروان اين دين، نميتوانند با پيروان دين ديگر کنار بيايند. زيرا هريک از اين افراد، ديدگاههاي خاصّي نسبت به توحيد و عدل الهي دارند، که ممکن است با هم، تفاوت و اختلاف اساسي داشته باشد.
نه تنها پيروان اديان، بلکه خود اديان الهي نيز با هم تفاوتهاي اساسي دارند، و راز نسخ اديان توسّط خداوند، همين اختلافات و تفاوتهاست. و اگر تفاوت و اختلافي نبود، ديني نسخ نميشد.
بنا بر اين، در سطح اوّل يعني خداپرستي، كه خداوند را قدر مشترك قرار داده، و در اين مرحله با هم متّحد باشيم و ساير جهات را ناديده بگيريم، امكان وحدت، وجود ندارد، و پيامبري که از سوي خدا موظّف به تبليغ يک دين است، دست از موازين وحياني آن دين بر نميدارد. و پيروان هيچ ديني مسلّمات ديني خود را كه از سوي خدا ميدانند، از جمله پيامبر و اطاعت او و حبّ و بغض و جهاد و امر بمعروف و نهي از منكر و...، را ناديده نميگيرند. و نميتوانند خود را در شؤون زندگي ديني و اجتماعي، همسان فرقة ديگر دانسته و از مقرّرات شرعي خود دست بردارند. زيرا دست برداشتن از همة اينها، به معني پذيرفتن نقص در دين است.
و در سطح دوّم، يعني پذيرش و اطاعت از پيامبر هم، بدينگونه كه پيروان هر دين، پيامبر خود را قدر مشترك قرار داده، و در اين مرحله با هم متّحد باشند، و ساير جهات اختلاف در مذهب، مانند امام و خليفه و يا كشيش و... را ناديده بگيرند، نيز امكان وحدت وجود ندارد. زيرا هيچيك از فرقههاي منشعبه از هريك از اديان، از مسلّمات مذهبي خود كه آنها را قوانيني الهي ميدانند كه از سوي پيامبرشان به آن مكلّف شدهاند، چشم نميپوشند. چون چشمپوشي از آن مقرّرات و مسلّمات، به معني تنقيص در دين، و يا پذيرفتن نقص در مذهب آنان است. اگرچه پيروان هر يک از اين مذاهب، پيامبر خود را يكي دانسته و در اين سطح با هم مشترکند، ولي در اوامر او در بارة توحيد و عدل و نبوّت و خلافت و امامت و معاد و ساير جهات، داراي آراء متفاوت و متضادّند. و به اختلاف اوامر، اختلاف ديدگاه و اختلاف در اطاعت دارند. يكي ميگويد پيامبر چنين فرموده، ديگري ميگويد نفرموده. يکي ميگويد پيامبر، اين شخص را جانشين خود قرار داده، ديگري ميگويد شخص ديگري را قرار داده. يکي ميگويد خدا با چشم ديده خواهد شد، ديگري ميگويد هرگز ديده نخواهد شد. يکي ميگويد عدل براي خدا ضرورت دارد، ديگري ميگويد ضرورت ندارد. و... . و هيچيك حاضر نيستند و در شرع خويش، حق ندارند كه از اطاعت امر پيامبر خود سرپيچي كنند مگر متمرّد و نافرمان بوده و يا اوامر پيامبر را ناقص و غير كافي بدانند، و عذاب الهي را به جان بخرند. اگر دين خود را كامل ميدانند و اطاعت از پيامبر خود را واجب ميشمارند، بايد آنچه او فرموده نيز عمل كنند. در نتيجه، تا زماني كه اطاعت از پيامبر مطرح است، هيچ دستوري از دستورات او ناديده گرفته نميشود. و اگر ناديده گرفته شد، اطاعت از پيامبر، از بين رفته و به تمرّد از او تبديل شده است. در تمام اديان، اين مسأله جزء اصول دين است. و باور قطعي پيروان اديان چنين است که خداي متعال، حصار هر ديني را بسته و بدون كم و كاست به پيامبرانش سپرده. و تن دادن به تمام اجزاء موجود در اين حصار و محدوده، و تمام موازين دين جديد را بر همة مردم واجب كرده، و براي نپذيرفتن آن دين يا نپذيرفتن بخشي از هر دين، مجازاتهايي را مقرّر فرموده است.
بنا بر اين در هيچيك از دو سطح اوّل، در هيچکدام از اديان آسماني، چنين وحدتي نه از سوي دينمداران صورت گرفته و نه از جانب صاحب دين، يعني خداي متعال و پيامبرانش به آن سفارش شده، و نه امكان چنين وحدتي وجود دارد.
امّا در سطح سوم، بايد دايرة بحث را از اديان مختلف، به ديني واحد، و مذاهب تحت آن دين، محدود كنيم، و دين اسلام را از اين جهت مورد دقّت نظر قرار دهيم. زيرا بحث ما در اين جزوه در بارة اين سطح و در بارة همين دين است. و آنچه در مورد وحدت و تفرقه، مورد توجّه و تأكيد گروههاي زيادي قرار گرفته و همگان بر آن همّت گماشتهاند، در اين دين است. و کسي با ساير اديان و اختلافات موجود در آنها هيچ کاري ندارد! در دين اسلام هم درست جايي سخن از وحدت به ميان آمده است که با تثبيت و اجراي آن، امام معصوم عليهالسلام و خليفة به حقّ پيامبر اکرم صليالله عليه و آله کنار برود! و نكتة اختلاف هم همينجاست، كه آيا با رحلت پيامبر اكرم صليالله عليه و آله ارتباط زندة خداوند با خلايق منقطع شده، و منشأ وحدت الهي، همان پيامبري است كه از دنيا رفته، و همان كتابي است كه در آن اختلافات فراوان وجود دارد، و حتّي دو نظر مشابه در آن ديده نميشود؟ و آيا مردم بايد به قرآن و آنچه از پيامبرشان رسيده بسنده كنند، يا خداوند براي وحدت بشر، حبل المتيني متّصل به خويش قرار داده است، که نميتواند اتصالش با وحي منقطع شود، و نميتواند منشأ اختلاف باشد؟ زيرا در صورتي كه منشأ اختلاف باشد، از حجّيّت ساقط ميشود. و نقض غرض پيش ميآيد. چون به نصّ روايات، و به اتّفاق عقلا و علما، حجّت بايد الهي، و قاطع اختلاف و فصل الخطاب باشد. در غير اين صورت، از حجّيّت ساقط است.
و وحدتي كه در اينجا از آن سخن گفتهاند، اين است كه سطح سوّم وحدت، که اتّحاد و يکپارچگي دائم بشريّت را تا قيامت تأمين ميکند، و به نصّ روايات، دنيا و آخرت آنان را تضمين مينمايد، يعني امام و اطاعت امام را رها كرده، و سطح پيش از آن، يعني پيامبر و سخنان بهجاي مانده از او، و قرآن با تفاسير سليقهاي و خودجوش را قدر مشترك وحدت قرار دهيم! بايد ببينيم آيا چنين وحدتي، موهون و سست است يا محكم و استوار؟ ممكن است، يا غير ممكن؟ موهوم است يا حقيقي؟ پس از بحث در بارة اثبات يا ردّ چنين وحدتي، خواهيم ديد که: آيا اميرالمؤمنين عليهالسلام، براي حفظ کدام وحدت، با ابوبکر بيعت کرد؟
هرچند در سلسلهمراتبي كه گفته شد، سه سطح وجود داشت، امّا اگر نيك بنگريم، در باب تسليم و تبعيّت و اطاعت، در واقع سه سطح وجود ندارد بلكه يك سطح بيشتر موجود نيست. و آن سطح، سطح تبعيّت از خداي متعال است. اين تبعيّت را خداوند در برههاي از زمان در وجود واسطهاي به نام پيامبر، و در برههاي ديگر در وجود واسطهاي ديگر كه از نظر ما شيعه، وجود امام معصوم است2، قرار ميدهد. و همانطور که روايات آن از نظر شما گذشت، معناي اين واسطهگري اين است كه حكم پيامبر حكم خدا، و حكم امام معصوم نيز حكم پيامبر و خداست. اطاعت از پيامبر، اطاعت از خدا، و اطاعت از امام معصوم نيز اطاعت از پيامبر و خداست. زيرا ما معتقديم كه سخن پيامبر و امام معصوم، سخن خداست. علاوه بر آيات، روايات فراواني نيز بر اين نكته تصريح دارند كه برخي از آنها گذشت، و اينجا محلّ ذكر همة آنها نيست. اگر خداوند، اين اطاعت مخلوقات نسبت به خود را پس از پيامبر مسكوت بگذارد، و در وجود ديگري قرار ندهد، دين او ناقص بوده، و حجّت بر خلايق موجود پس از پيامبر، تمام نيست، و هرگز اطاعت از خدا صورت نخواهد گرفت.
توضيح اينكه:
دين اسلام مانند ساير اديان، داراي چارچوب و حصار و محدودهاي است. بر اساس روايات فراوان، كمال اين حصار، زماني محقّق شد كه خداي متعال، پس از اعلام ولايت اميرالمؤمنين علي عليهالسلام اين آيه را بر پيامبرش نازل فرمود كه: «اليومَ اكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ و اتمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتي و رضيتُ لَكَمُ الاسْلامَ ديناً ـ امروز دين شما را برايتان كامل كردم، و نعمت خود را بر شما تمام نمودم، و به اسلام به عنوان دين، راضي شدم». خروج از اين محدوده، خروج از دين خداست. وارد نمودن قانون و يا شخص و يا حكمي در اين محدوده و چارچوب، مخالفت با امر خدا، و بدعت و تشريع و حرام است. و اكتفا كردن به بخشي از اين محدودة معيّن، و نپذيرفتن تمام آن، و سر باز زدن از بخشهايي از آن، تمرّد و نافرماني خداي متعال و پيامبر اوست.
كمال دين انسانها، با پذيرش همان مكمّلي صورت ميگيرد كه خداوند مقرّر فرموده است. در غير اين صورت، يعني در صورتيکه تمام محتواي اين حصار را بپذيريم و تنها بخشي از آن را رها سازيم، متمرّد و عصيانگريم. و جزاي تمرّد و عصيان، عذاب دردناك الهي است. و با توجّه به آنچه كه در بحث «نسبت امام با دين» گفته شد، نپذيرفتن اين بخش از دين، و سرباز زدن از اطاعت امام منصوب از سوي خداي متعال، به معني تمرّد و عصيان در مقابل خدا و پيامبر اوست. نه تنها تمرّد و عصيان است، كه با ردّ اين اصل از اصول دين، و تمرّد از اين اصل، تمام پذيرفتهها و اعمال و عبادتها نيز چون خاكستري بر باد است.
رضايت دادن و معتقد شدن به وحدتي که با حذف و يا ناديده گرفتن سوّمين سطح دين از دايرة اعتقادي، همراه است، به معني رضايت به تنقيص در دين، و رضايت به تمرّد در مقابل خداي متعال و پيامبر اوست. و چه كسي ميتواند به چنين چيزي راضي باشد؟ پيامبر كه جز به وحي حركت نميكند و سخن نميگويد؟ يا امام معصوم كه جز بر دين خدا و رضاي او قدم بر نميدارد؟ بديهي است كه براي تجويز شرعي و رضايت به چنين وحدتي، بايد امامت را از محدودة دين حذف كرده، سالها رسالت پيامبر، و تأكيدات آن حضرت در طول عمر مبارك خويش بر ولايت اميرالمؤمنين و فرزندان پاك او عليهمالسلام ، و حادثة عظيم غدير خم كه گوش تاريخ را كر نموده است، ناديده گرفته و خداي متعال را نيز به اين امر راضي بدانيم! و آيا اميرالمؤمنين علي عليهالسلام به حفظ چنين وحدتي، كه به معني رضايت به تنقيص در دين، و رضايت به تمرّد از خدا و پيامبر است، اقدام نمود و راضي بود؟ و آيا سكوت او به خاطر حفظ چنين وحدتي بود، كه باعث پذيرش و رضايت به تنقيص در دين خدا، و ارائة ديني ناقص است كه خدا به چنين ديني راضي نبوده و مبغوض خداست؟ حاشا و كلاّ! علي عليهالسلام که خود جزء دين است، نگهبان همين ديني است که خودش نيز جزء آن است. پس او نگهبان خويش نيز هست. و هرگز راضي نيست که با حذف خويش از دايرة دين، در دين خدا و پيامبر، نقصي ايجاد کند.
اين، نماي وحدت از بُعد اعتقادي است. از بعد عملي نيز همينگونه است. زيرا ياري طلبيدن امام از مهاجر و انصار، و چهار شب به درِ خانة تكتك آنان رفتن و اتمام حجّت نمودن، و اختلافات فيزيكي و خفقانهايي كه در زمان حاكمان پس از پيامبر، عليه شيعيان اميرالمؤمنين عليهالسلام صورت ميگرفت از يك سو، و جنگهاي جمل و صفين و نهروان از سوي ديگر، گواه صادقي بر نبودن وحدت مورد بحث بين اميرالمؤمنين عليهالسلام و گروههاي مقابل آن حضرت است. در نتيجه بايد گفت، اين وحدت، همانگونه كه در مرحلة اعتقادي دچار خدشه است، در مرحلة كاربردي و عملي نيز امري موهوم و خيالي بوده، و هرگز اتّفاق نيفتاده و نخواهد افتاد. و يكي از ادلّة محقّق نشدنش، عدم جواز اعتقادي و شرعي و ديني آن، در مذاهب منتسب به اسلام و مرامهاي مختلف است. و اگر در مشي اعتقادي فرقههاي مختلف، جوازي براي اين وحدت بود، حدّ اقل براي مدّتي هرچند اندك، چنين چيزي بدون خونريزي و خفقان و اجبار، اتّفاق ميافتاد. در حاليكه هيچ فرقهاي در شرع و مرام خود، راضي نبوده و نيست كه بخشي از مرام و مسلكش را [كه به خدا مستند ميداند] ناديده گرفته، و وحدت با فرقة متخاصم را جايگزين آن كند. مگر اينكه اين فرقه، خودش از فراميني كه آنها را فرمان خدا ميداند، در پذيرش تمام دين او، تمرّد كرده و مرتد شود، و يا به تمرّد ديگران راضي باشد و از قيد تماميّت دين خويش بگذرد.
و اگر چنين وحدتي مورد رضاي خداي متعال بود، اميرالمؤمنين عليهالسلام اوّلين كسي بود كه قيد كمال دين را ميزد و بدون اجبار و اکراه، با ابوبكر بيعت ميكرد. و اگر اين وحدت، مطلوب خداوند بود، اميرالمؤمنين زن و فرزند خود را چهار شب، براي اتمام حجّت، درِ خانة مهاجر و انصار نميبرد تا بيعتهاي مكرر آنان و مخصوصاً بيعت غدير و تأكيدات پيامبر اكرم صليالله عليه و آله را به آنان گوشزد كرده و ايشان را براي نصرت دين خدا و احقاق حقّ الهي خويش [که حياتش حيات دين است] و جنگ با غاصبان خلافت، فرا بخواند. و اگر اين وحدت، مطلوب خدا بود، خانة علي و زهرا عليهماالسلام كه خانة وحي بود به آتش كشيده نميشد، و همسر علي كه نازدانة پيامبر خدا بود، مجروح و مضروب نميشد، و محسنش به قتل نميرسيد، و اميرالمؤمنين عليهالسلام كشانكشان، براي بيعت به مسجد برده نميشد، و بيست و پنج سال سكوتش را، به خار در چشم و استخوان در گلو تعبير نميكرد. چون او در اطاعت امر خدا و انجام مطلوب خدا بر هركسي پيشقدم بوده، و مشقّت در راه طاعت خداي متعال، براي او از هر شهدي شيرينتر است. و چنين مشقّتي برايش خوشايندتر از آن است که آن را به خار در چشم و استخوان در گلو تعبير کند.
شگفتا! آيا ممكن است كه خداوند به صِرف وجود يك اصل مشترك، براي حفظ وحدت مؤمنان با منافقان، دين منافقان را بپذيرد و دست از دين كامل و مورد نظر خودش که سالها به خاطرش پيامبر و کتاب فرستاده، بردارد؟ آيا ممكن است كه خداوند به خاطر حفظ وحدت مؤمنان و پيروان حضرت موسي عليهالسلام با فرعون، از دين موسي كه دين مطلوب و مورد نظر اوست، دست بشويد؟ آيا ممكن است به خاطر يهودياني كه نميخواهند دين مسيح را بپذيرند، خداوند از دين مسيح چشم بپوشد؟ و يا به خاطر مسيحيان، از دين اسلام چشم بپوشد؟ چنين چيزي هرگز ممكن نيست. كه اگر بود، اين همه جنگ و خونريزي، و جهاد و مبارزه در تاريخ انبيا وجود نداشت. چگونه است كه خداوند چنين وحدتي را روا نميداند، امّا پيامبر او كه خليفة خدا روي زمين است، و موظف است كار خدايي كند، بايد روا بداند؟ چگونه است كه پيامبرِ او، روا ندانسته و نميداند، ولي امام معصوم كه خليفة بر حق پيامبر خداست، بايد روا بداند؟ و چگونه معقول است حاكماني كه بر مسند پيامبر تكيه زدند، ريسمان وحدت مورد نظر خدارا ناديده گرفته و به تفرقه روي آورند، امّا خليفة برحق پيامبر، به وحدت مبغوض خدا كه هرآينه عين تفرقه بوده و تمرّد مسلّم از دينِ كاملِ امضا شدة خداست، رضايت دهد؟!
از مختصري كه گذشت روشن شد كه وحدت مورد بحث، وحدتي محكوم و موهوم و غير شرعي بوده و مطلوب خداوند متعال نيست. و خداوند، به اين نوع وحدت، امر نفرموده است. و آنچه مطلوب خدا نيست، از ساحت قدس اميرالمؤمنين عليهالسلام بهدور است. و نسبت چنين وحدتي به آن حضرت، عوامفريبي و دروغي بيش نيست. و چنين وحدتي تا كنون اتّفاق نيفتاده، و پس از اين، حتّي در بين فرقهها هم اتّفاق نخواهد افتاد. مگر با دست برداشتن همة فرقهها از مسلّمات ديني باطل خويش، و يا دست برداشتن يك فرقه از همة مسلّمات ديني حَقّة خود، و قبول و ارائة ديني ناقص به عنوان دين خدا. كه البتّه در مرحلة عمل، هيچيك از اين فِرَق به چنين اغماضي كه با شرع و دينشان منافات دارد، تن نخواهند داد. و امام كه در منطق ما عين دين و حافظ دين خداست، به طريق اولي به چنين امري تن نخواهد داد، و در دين خدا كوچكترين نقصي ايجاد نخواهد كرد، و كوچكترين تنقيصي را از سوي ديگران، به عنوان دين خدا، نخواهد پذيرفت. و وقتي اين تنقيص، ناديده گرفتن امر مهمّي چون امر امامت و ولايت الهيّه باشد، كه عمود دين و اصل دين و كمال دين است، و بدون آن، ديني باقي نخواهد ماند، و خداوند به دينِ همراه با امام، به عنوان دين اسلام راضي شده است نه دين بدون امام، هرگز امام به چنين ثلمه و تنقيصي تن نخواهد داد. خواه با كشته شدنش اين نقص و ثلمه در دين ايجاد شود، و يا در زمان حيات او، با زير بار وحدت رفتن و از اصل اساسي دين چشم پوشيدن، چنين نقصي در دين پديد آيد.
آري، در يک کشور، پيروان تمام اديان و فرقه هاي مختلف از هر دين، اعمّ از مسلمان با همة فرقههايش، و مسيحي با همة گروههايش، و يهودي و زرتشتي و... با همة گرايشهايشان، و با همة اختلافاتي که در تمام مباني ديني دارند، و هرگز نميتوانند بر يک قدر مشترک ديني، وحدت داشته باشند، نيازمند يک وحدت ملّي هستند تا کيان و کشورشان را از دست دشمن در امان نگه دارند. و اين وحدت ملّي با تبعيّت از يک حکم از احکام شرعي هر ديني ممکن است اتّفاق بيفتد. و آن حکم اينکه در تمام اديان الهي، و مذاهب وابسته، و حتّي اديان غير الهي، دفاع از کيان و کشور، ضروري و واجب است. و هرکس موظّف است در مقابل دشمن، از کيان خويش دفاع کرده و آن را حفظ کند، و براي پيشبرد آن تلاش نمايد. اگر چنين وحدتي اتّفاق افتاد، نشانة تبعيّت پيروان اديان، از حکم دين خودشان است. و ربطي به قدر مشترک ديني و اتّحاد بر سر يک قدر مشترک، ندارد.
و در بخشي از سخنان نويسندگان، آن وحدتي که به اميرالمؤمنين عليهالسلام نسبت داده شده است، چنين وحدتي است. يعني وحدت ملّي. آنان گفتهاند: چون پس از پيامبر، همه مردم مرتد شدند و مسلمانان و بلاد اسلامي، در خطر تهاجم کفّار و منافقان قرار گرفتند، اميرالمؤمنين با ابوبکر بيعت کرد تا اسلام و مسلمين را از شرّ حملات کفّار نجات دهد! که در اين باره در بحثهاي آتي سخن خواهيم گفت.
امّا غير از وحدت ملّي که در تمام اديان، برايش احکامي ذکر شده است، بايد ببينيم آن وحدت ديني كه مطلوب خداوند و مورد رضاي اوست، و خداوند، ما را به داشتن آن، موظّف نموده است، چيست، و قدر مشترك و مورد اتّحاد اين وحدت، كدام است؟
بر خلاف وحدتي كه وصفش گذشت، و رضايت به آن، رضايت به تمرّد و عصيان امر خدا، و تنقيص، و رضايت به تنقيص در دين خداست، وحدتي كه مطلوب خداي متعال است، وحدتي است كه با عدم پذيرش آن، عذاب دردناك الهي در انتظار ماست. وحدتي است كه اگر مؤمن باشيم، خودبخود حاصل شده و به آن تن خواهيم داد و اگر تن ندهيم، دليل بر آن است كه از ايمان خارجيم. و مردمي كه پس از رحلت پيامبر خدا صليالله عليه و آله مرتد شدند، دليل ارتدادشان اين بود كه فرمان خدا را زير پا گذاشتند، و به ريسمان محكم الهي، و عروة الوثقاي خداي متعال، و كيمياي وحدتي كه از سوي خدا به آنان معرّفي شده بود پشت كردند، و به سستترين ريسمانهاي دستساز خويش چنگ زدند.
از اين رو پيامبر اکرم صليالله عليه و آله ميفرمايد:
«لاتضادّوا بعليّ احداً فتَکفروا. و لاتفضّلوا عليه احداً فترتدّوا3»
«کسي را در مقابل علي عليهالسلام قرار ندهيد که کافر ميشويد. و کسي را از او برتر ندانيد که مرتد ميشويد».
دليل ارتدادشان اين بود كه از حقّي كه خداي متعال، او را حق خوانده بود، متفرّق شدند و بر باطلي متّحد شدند كه خداوند از آن نهي كرده بود و ايشان را به سوي جهنّم ميبرد. وحدتي كه مورد رضاي خداست، وحدت خلايق بر راه حقّي است كه از سوي خدا معرّفي شده باشد، اگرچه متّحدانش اندک باشند. در غير اين صورت اگر همة مردم بر يك امر متّحد شوند، باز هم جدايي و تفرّق و تشتت از راه خدا، و پيمودن راه دوزخ است. آنجا كه گرد آمدن بر گرد حقِّ اعلام شده از سوي خداست، اتّحاد و اعتصام به «حبل الله» است. و آنجا كه گرد آمدن بر باطلي مردود است، آنجا تفرقه از دين خدا و جدايي از راه خداست، اگرچه گردآيندگانش بسيار باشند.
به دو روايت توجّه کنيد:
پينوشت:
1ـ "روضة الطالبين محيالدين نووي، ج7، ص268؛ مغني المحتاج محمدبن شربيني، ج4 ص132.
2ـ و از نظر مسيحي، کشيش، و از نظر يهودي، خاخام، و از نظر پيروان سقيفه، ابوبکر و سپس عمر و سپس عثمان، و بعد هم اميرالمؤمنين عليهالسلام و بعد خلفاي اموي و عباسي، و لابد اکنون هم هرحاكمي در هر کشوري، داراي چنين منصبياست!
3ـ "امالي طوسي"، ص153، ح6.
3. سقيفه، تبلور وحدت يا تفرقه
«سُئِلَ رسولُالله صليالله عليه و آله عن جماعةِ أمّتِه؟ فقال: جماعةُ أمّتى أهلُ الحقِّ واِنْقلُّوا1».
«از پيامبر خدا صليالله عليه و آله از وحدت و جماعت امّتش سؤال شد؟ فرمود: جماعت و وحدت امّت من، اهل حق ميباشند، اگر چه اندك باشند».
«كانَ أميرُ المؤمنين عليهالسلام يخطب بالبَصرةِ بعدَ دخولِهِ بايّامٍ، فقام إليه رجلٌ فقال: يا أميرَ المؤمنين، أخبِرْني مَنْ أهْلُ الجماعةِ؟ ومَنْ أهْلُ الفُرْقَةِ؟ و مَنْ أهلُ البدعةِ؟ و مَنْ أهلُ السّنّةِ؟ فقال: وَيْحَكَ، امّا إذا سئَلْتَني فَافْهَمْ عنّي، و لا عَلَيْكَ أَنْتسئَلَ عنها احداً بعدي. اَمّا اهلُ الجماعةِ فَأَنَا و مَنِ اتّبَعَني و اِنْ قَلُّوا. وذلكَ الحقّ عَن أمرِ الله تعالى و عَن أمرِ رسولِهِ. و أهلُ الفُرقةِ المخالفُونَ لي و لمَنِ اتّبَعَني وان كثُرُوا. وامّا أهلُ السّنّةِ فالمتمسّكونَ بما سنّه اللهُ لهُمْ و رسولُه وانْ قلّوا. و امّا أهلُ البدعةِ فالمخالفونَ لأمرِ اللهِ و لِكتابِهِ و لِرسولِهِ، العاملونَ برأيِهِمْ وأهْوائِهِمْ وانْ كثُرُوا ،...2».
«اميرالمؤمنين علي عليهالسلام پس از چند روزي كه از ورودش به بصره گذشت، خطبه ميخواند. مردي برخاست و پرسيد: اي اميرالمؤمنين، به من بفرما که اهل جماعت کيست؟ اهل تفرقه کيست؟ اهل بدعت کيست؟ و اهل سنّت کيست؟ پس امام فرمود: واي بر تو! امّا حالا که سؤال کردي، جوابي را که من به تو ميدهم بفهم، و پس از من، بر تو نيست که از احدي اين سؤال را بپرسي! اما اهل جماعت [و وحدت] من هستم و کساني که از من تبعيّت ميکنند، اگرچه اندك باشند. و اين، حقّي برگرفته از امر خداوند متعال و فرمان پيامبر اوست. و اهل تفرقه، مخالفان من و مخالفان پيروان من هستند، اگرچه بسيار باشند. و امّا اهل سنّت، کساني هستند که به آنچه خدا و پيامبرش برايشان مقرّر فرموده، تمسّک ميجويند، اگرچه کم باشند. و امّا اهل بدعت، مخالفان فرمان خدا و رسول، و مخالفان کتاب خدايند، که به رأي و هواي خويش عمل ميکنند، اگرچه بسيار باشند».
بر اساس اين دو روايت، معيار وحدت، همداستان شدن و همرأي شدن نيست. بلکه معيار وحدت، گرويدن به حقّي الهي، و گرد آمدن بر آن است. اگرچه گروندگانش، اندک باشند. در نتيجه، تفرقه عبارت است از رها کردن حقّي الهي، اگر چه رها کنندگان، بسيار باشند. پس در آنجا که اميرالمؤمنين حقّ است، گرايش به او، وحدت مطلوب خداست، اگرچه گروندگانش اندک باشند. و گرايش به غير علي، تفرقه از راه خدا، و گرايش به راه باطل است اگرچه گروندگانش بسيار باشند. و اين تفرقه زماني اتّفاق افتاد، که در مقابل امر خدا، علَم مخالفت بلند شد، و مردم به سوي آن علَم، کشانده شدند.
وحدت مورد رضاي خداوند، زماني محقّق ميشود كه قدر مشترك، و محور و مورد اتّحاد، مصون و عاري از هرگونه اختلاف و تعدّد و بطلان باشد. بديهي است كه اگر قدر مشترك و محور اتّحاد، خود، متغيّر، متعدّد، و مختلف و متشتّت بوده، و يا ذاتاً محلّي براي اختلاف آراء و گرايشها باشد، علاوه بر آنکه حجّيّت ندارد، نميتواند منشأ وحدت گردد. زيرا وحدت در اين صورت، هرگز امكانپذير نخواهد بود.
در نتيجه، اگر محور و مورد اتّحاد را قرآن بدانيم، قدر مشترك گرفتن آن، و اتّحاد بر سر آن محال است. زيرا اختلاف برداشتها، اختلاف فهمها، اختلاف سليقهها، و در نتيجه اختلاف تفاسير و آراء، فرصتي براي هيچ نوع اتّحادي باقي نميگذارد. چون اختلاف در تفسير، مستلزم اختلاف در تمام شؤنات و مرام و منشهاي ديني است. و اختلاف در شؤونات و مرام و منشهاي ديني، مستلزم اختلاف در عملكردهاي اجتماعي و سياسي و شؤونات زندگي است. و اين مسأله، علاوه بر اينکه عقلاً بسيار واضح و روشن است، به تجربه نيز ثابت شده است. زيرا با گذشت ساليان متمادي، و انشعاب امّت اسلام و قرآنمدار، به هفتادودو فرقه كه هيچيك تابع ديگري نبوده و نيستند، و سر سازش با هم نداشته و ندارند، و همواره با هم سر جنگ و ستيز داشتهاند، به اثبات رسيده است. نه تنها اختلاف بين فرق مختلف، بلکه در يک فرقه نيز بين گرايشهاي مختلف اختلافاتي حادث شده است که هرگز قابل حل نبوده و نخواهد بود. و همة اين گرايشها، ادّعايشان، پيروي و تبعيّت از قرآن است! بنا بر اين، عقلاً و عملاً، قرآن نميتواند محور و قدر مشتركي براي اتّحاد بين قرآنمداران باشد. زيرا عاري از اختلاف نبوده و نيست و نخواهد بود. و روايات فراواني نيز، بر اين نکته تصريح دارند.
با توجّه به اينکه مورد اتّحاد، بايد خصوصيّت حق بودن و در نتيجه، حجّت بودن را دارا باشد و از اين خصوصيّت کوچکترين تخلّفي نداشته باشد، لازم است شخصيّتي واحد، از هرجهت معصوم، و معرّفي شده از سوي خدا باشد، تا دائر مدار حق بوده و ذرّهاي از حق تخطّي نکند. در غير اين صورت، اتّحاد، عقلاً و عملاً محال است. زيرا وحدت، در پيروي از اشخاص متعدّد كه هر يك بر اساس رأي و نظر خويش تصميم گرفته و امر و نهي ميكنند نه بر اساس ارادة خداي متعال، هم غير ممكن است و هم غير مشروع. چون در صورتي كه شخص، معصوم نبوده، و از سوي خدا معرّفي نشده باشد، از خطا، و تصميمات متفاوت و متعدّد و ناحق، و غير مستند به ارادة خدا، و خلاف شرع، و اختلافانگيز، در امان نيست. و وقتي تصميمات و امر و نهي او مستند به ارادة خداوند نباشد، وحدت مورد رضاي خداوند حكمفرما نخواهد شد. و مخالفت و جنگ و ستيز ديگران با او، ممكن است سنجيده و بهجا باشد.
قدر مشتركي كه خداوند براي وحدت معرّفي فرموده است، اختلاف در آن، راه ندارد. و اگر كسي يا كساني از سر بهانهجويي در آن اختلاف به پا كنند، يا از پذيرش آن سر باز زنند و به تفرقه و تشتت گرايند، جايگاهشان قعر دوزخ خواهد بود. و خداوند از اينكه همة كافران، و تمام كساني كه از امر او تمرّد كرده و بيرق تفرقه در مقابل امر خدا برافراشتهاند را به آتش دوزخ گرفتار كند، باكي ندارد. و بديهي است که اختلاف و تشتت زماني بهوجود ميآيد که گروههاي مختلف، در مقابل «حبل الله» و عامل وحدتي که خداي متعال تعيين فرموده است، جبهه گرفته و براي خود و پيروانشان، بيرقي برپا کنند.
دستاويز و ريسمان محكم الهي، و عروة الوثقاي حضرت حق، و محور وحدتي كه خداوند همة خلايق را به چنگ زدن به آن موظف و مكلّف نموده است، و تفرقه در آن راه ندارد، پس از پيامبر خدا صليالله عليه و آله ، همان كسي است كه پيامبر اكرم صليالله عليه و آله در بارهاش فرمود:
«يا حذيفة، إنّ حجّةَ الله عليكم بعدي عليُبنُ أبيطالب عليهالسلام. الكفرُ به كفرٌ بالله، والشّركُ به شركٌ بالله، والشّكّ فيه شكٌّ في الله، والالحادُ فيه إلحادٌ في الله، والانكارُ له إنكارٌ لله، والايمانُ به إيمانٌ بالله. لانّه أخورسولِالله، ووصيُّه، وإمامُ امّتِهِ و مولاهُمْ. وهو حبلُالله المتين، وعروته الوثقَی الّتي لاانفصام لها،... .3 ـ اي حذيفه، همانا حجّت خدا بر شما پس از من، عليّبن ابيطالب عليهالسلام است. کفر به او، كفر به خدا، شرك به او شرك به خدا، شكّ در او شكّ در خدا، رويگرداني از او رويگرداني از خدا، انكار او انكار خدا، و ايمان به او ايمان به خداست. چون او برادر رسولخدا، و وصيّ او، و امام امّتش و صاحب اختيار آنان است. و او ريسمان محكم الهي و دستاويز مورد اطميناني است كه هيچ بريدگي در آن راه ندارد...». و فرمود:
«يا معشر المهاجرين و الانصار، و من حضر في يومي هذا، و في ساعتي هذه من الانس و الجنّ، ليبلّغ شاهدُكم غائبَكم، ألا إنّي قد خلّفت فيكم كتابَ الله، فيه النّور والهدی، و البيان لما فرض الله تبارك و تعالى من شئ، حجّة الله عليكم وحجّتي و حجّة وليّي. و خلّفت فيكم العلَمَ الاكبر، علمَالدّين، ونورَ الهدی، وضياءَه. و هو عليّبن أبيطالب عليهالسلام. ألا وهو حبلالله. فاعتصموا بحبل الله جميعا ولا تفرّقوا...4 ـ اي گروه مهاجران و انصار، و اي جنّ و انسي كه در اين ساعت و روز حضور داريد، شاهدان شما بايد به غايبانتان برسانند كه: همانا من كتاب خدا را كه حجّت خدا بر شما و حجّت خودم و حجّت وليّ من بر شماست، در ميان شما باقي ميگذارم. در اين كتاب، نور و هدايت، و بيان هر چيزي است كه خداوند تبارك و تعالي واجب فرموده است. و بزرگترين نشان، يعني نشانة دين، و نور و روشنايي دين را در ميان شما باقي ميگذارم. و او عليّبن ابيطالب عليهالسلام است. آگاه باشيد كه اوست ريسمان محكم خدا. پس به ريسمان خدا چنگ زنيد و پراكنده نشويد...».
و نيز در حاليكه پيامبر اكرم صليالله عليه و آله در مسجد نشسته بود و گرداگردش گروهي از اصحاب حضور داشتند، و اميرالمؤمنين عليهالسلام هم در ميان آنان بود، مردي اعرابي به پيامبر گفت:
«يا رسولالله، جئتُ اليكَ أسألَكَ عن آيةٍ من كتابِالله تعالى سمعتُهُ يأمُرُ فيها بما لمأدْرِ ما هو. قال رسولُالله صليالله عليه و آله : سَلْ يا أعرابي. قال: سمعتُ اللهَ عزّوجلّ يقول: "واعتَصِمُوا بحبْلِ اللهِ جيمعاً"، فما هذَاالحبلُ الّذي أَمَرَنا أنْ نعتصمَ بِه؟ فأَخَذَ رسولُالله صليالله عليه و آله بيدِ الأعرابي، فَوَضَعَهٰا عَلیٰ كتف عليّ عليهالسلام و قال: هذا حَبْلالله الّذي أَمَرَكَم بالاعتصامِ بِه. فَدارَ الأعرابيُ مِنْ خَلْفِ عليّ عليهالسلام. فَاعَتَنَقَه و قال: اللّهمّ إنّي أَعتصِمُ به. فقال رسولُالله صليالله عليه و آله : من أَحَبّ أنْ يَنظرَ إلى رجُلٍ منْ أهلِ الجنّةِ فلْينظرْ إلىٰ هذَا الأعرابي5 ـ اي پيامبرخدا، به نزد شما آمدهام تا در بارة آيهاي كه از كتاب خدا شنيدهام، و در آن آيه، به چيزي دستور داده كه نميدانم چيست، سؤال كنم. پيامبر صليالله عليه و آله فرمود: اي اعرابي، بپرس. عرض كرد: شنيدم كه خداي تعالي ميفرمايد: "همگي به ريسمان خدا چنگ زنيد"، اين ريسماني كه مأمور به آويختن به آن شدهايم، چيست؟ رسولخدا صليالله عليه و آله دست اعرابي را گرفت و بر دوش اميرالمؤمنين علي عليهالسلام نهاد و فرمود: اين ريسمان خداست كه شما را به چنگ زدن به آن، أمر كرده. اعرابي از پست سر اميرالمؤمنين عليهالسلام پيش روي آن حضرت آمد و او را درآغوش گرفت و گفت: خدايا من به او تمسّك ميجويم. پس رسولخدا صليالله عليه و آله فرمود: هر كس دوست دارد به مردي بهشتي نگاه كند، به اين اعرابي نگاه كند».
و امام محمّد باقر عليهالسلام فرمود:
«لمّا قُبض رسولالله صليالله عليه و آله ... إذْ أَتاهُمْ آتٍ لايرونَهُ وَ يسمعُونَ كلامَهُ. فقال: السّلامُ عَلَيْكُمْ أهْلُ الْبيتِ و رحمةُ اللهِ و بَرَكاتُهُ،... فإنّ اللهَ لمينزعْ مِنْكُم رحمتَه و لنيُزيلَ عنكم نعمتَه. فأنتم أهلُ اللهِ عزّوجلّ، الّذين بهم تَمّتِ النّعمةُ واجَتَمَعَتِ الفُرقةُ وائتَلَفَتِ الكَلمةُ، وَأنتُمْ أولياؤُه، فَمَنْ تولاّكُمْ فازَ. و...6 ـ امام باقر عليهالسلام فرمود: ... پس از درگذشت رسولخدا صليالله عليه و آله شخصي كه او را نميديدند و صدايش را ميشنيدند آمد و خطاب به اهل بيت عليهمالسلام عرض كرد: سلام بر شما اهلبيت و رحمت و بركات خدا بر شما باد... خداوند رحمتش را از شما قطع نفرموده، و نعمتش را هرگز از شما دريغ نداشته است. پس شماييد اهل خداوند عزّوجلّ كه بوسيلة ايشان نعمت [برمردم] تمام شد، و تفرقه و پراكندگي جمع گرديد و گفتارها يگانه شد. و شماييد دوستان خدا، پس هركه شما را وليّ خود بگيرد رستگار گردد...».
و... .
آري در اين ريسمانِ وحدت، و در اين حبلالله المتين، سستي و تعدّد و اختلاف رأي و از هم گسستگي و هوا و هوس، راه ندارد. اين ريسمان همان ريسماني است، كه با اعتصام و چنگ زدن به آن، قطعاً به سوي آنچه رضاي خداست، ره خواهيم يافت. زيرا خداوند آن را براي همين منظور تعيين فرموده و به آن سفارش و تأكيد كرده است. و غير از اين ريسمان، هرچه باشد، محكوم به زوال و گسستن، و بيراهه رفتن و يا پرت شدن و هلاك گشتن است. و وحدت در اعتصام به ساير ريسمانها، به معني تفرقه از ريسمان الهي است كه خداوند ما را به اعتصام به آن مكلّف نموده است. و آيا ميتوان تفرقة از راه خدا، و وحدت بر باطل و كفر، که پيامبران همواره با آن در ستيز بودهاند، و اتّحاد بر غير راهي كه خدا تعيين فرموده را مطلوب خداوند ناميد؟!
و امروز، حبلالله المتين، و عروة الوثقاي دين، و محور الهي وحدت، كه اختلاف در وجودش راه ندارد، و با اعتصام به آن، گفتارها يگانه ميشود و تفرقهها به اجتماع تبديل ميگردد، و همة ما موظّف و مكلّف به تبعيّت و چنگ زدن و آويختن به آن ميباشيم، وجود مقدّس آن قدّيس آسماني، و محور عالم هستي، حجّةبن الحسن العسكري عليه آلاف التّحيّة و الثّناء است، كه بشر متمرّد و سرکش، به غضب غيبتش گرفتار آمده است. بارالها، با ظهورش به عذاب دردناكي كه بر ما ميرود پايان ده، و جمع مارا بر گِردِ آن خورشيد فروزان، مستحكم و مسنجم بدار، و مارا مشمول آتش دوزخت قرار مده. آمين ربَّ العالمين.
اكنون كه مفهوم وحدت را به اختصار، بررسي كرديم، و به تفسير صحيح و شرعي آن، اشاره نموديم، زمان آن رسيده كه بگوييم:
در اينكه غدير، تبلور وحدتي الهي بود هيچ شكي نيست. زيرا پيامبر خدا به امر صريح و مؤكّد خدا، وليّ خدا را به عنوان حبل متين الهي به مردم معرّفي فرمود، و همة آنان را موظّف نمود که به اين حبلالله چنگ زنند. همة حاضران در غدير، اين امر خدا را به ظاهر اطاعت كرده، بيعت كردند و تبريك گفتند. و حاضران، مكلّف شدند به غايبان خبر دهند تا آنان نيز به وظيفة خويش عمل نمايند. و همينطور هم شد. در آنجا خداوند دستاويزي را معرّفي کرد که گسستني نبود. وكسي را به عنوان حبل الله معرّفي نمود، که خطا و سهو و جهل و نسيان و اختلاف و تعدّد رأي و هوا و هوس، و هرآنچه در ديگران فراوان است، در او راه نداشت. او عصمت مطلق بود، و كسي نبود كه بگويد: اگر فلاني نبود، من هلاك ميشدم. او كسي نبود كه بگويد: زنان پردهنشين هم بيشتر از من ميدانند. او كسي نبود كه بگويد: همة مردم از من فقيهترند. او كسي نبود كه وقتي از «و فاكهة و ابّا» از او بپرسند، در پاسخش در بماند و سؤال كننده را با كتك از خود براند. او كسي نبود كه سؤال كنندگان را با ضربات چوب نخل پاسخ دهد. او كسي نبود كه بگويد: خداوند مرا زنده نگذارد در معضلهاي كه فلاني نزد من نباشد. و او كسي نبودكه... .
او ميگفت: «سلوني عمّا شئتم قبل ان تفقدوني ـ از هرچه ميخواهيد، از من بپرسيد پيش از اينكه مرا از دست بدهيد». او ميگفت: «بهخدا قسم من به راههاي آسمان داناترم تا به راههاي زمين». او ميگفت: «از كتاب خدا از من بپرسيد. بخدا قسم آيهاي نيست مگر آنكه من ميدانم در شب نازل شده يا در روز، در دشت نازل شده يا در كوه. و اگر بخواهم، پوست هفتاد شتر را از تفسير فاتحة الكتاب پر ميكنم». او ميگفت: «به خدا قسم، چيزي از من نخواهيد پرسيد مگر آنكه به شما پاسخ ميگويم». او ميگفت: «من امام متّقينم»، «من يعسوب مؤمنينم»، «من خاتم الوصيّينم»، «من وارث تمام پيامبرانم»، «من قسيم الجنّة و النّارم»، «من خازن بهشتم»، «من صاحب حوضم»، من... .
آري او چنين بود كه اگر ميگفت، وحي ميگفت. و اگر حركت ميكرد، به وحي حركت ميكرد، و اگر مينشست به وحي مينشست. سخن او سخن خدا، رضاي او رضاي خدا، خشم او خشم خدا، و كردار او كردار خدا بود. وهيچ اختلاف و تزلزلي در او راه نداشت كه باعث تفرقه شود. در برابر او زبانها الكن، شمشيرها كند، و منطقها مغلوب بودند. زيرا او حبل المتيني بود كه به خدا متصّل بود، نه به هوا و هوس و جهل و رأي و قياس و استحسان و... .
از اين رو، غدير، تبلور وحدت بود. تبلور وحدتي كه مورد رضاي خدا بوده و به امر خدا محقّق شده بود. و سرپيچي از آن، و شكستن آن، سرپيچي از فرمان خدا وشكستن فرمان خدا و تفرّق و جدايي از فرمان خدا بود. و سرپيچي از فرمان خدا و مقابله در برابر امر الهي، بدون شك، كفر مسلّم بوده، و متمرّدان از فرمان او، کافران مسلّمند.
امّا سقيفه چطور؟ آيا سقيفه، تبلور وحدت بود يا تفرقه؟
ماجراي سقيفه، ماجرايي است كه قرنها پيرامون آن، بحث و گفتگو و موضعگيري شده است. ماجرايي كه موضع انسانها نسبت به آن، معيار شناخت ايمان و كفر آنان است. سقيفه، ميدان محك و آزمايش كساني است كه خود را امّت محمّد ميخواندند. سقيفه ظرفي شفاف، و آينة تمامنمايي است از سرشت امّتي كه خود را امّت اسلام ميخواندند. در اين آينه، نفاق و دوريي كساني كه خود را پيرو محمّد معرّفي كرده بودند، غرور و خودپرستي كساني كه خود را خدا پرست ميديدند، كينه و حقد نهفتة كساني كه خود را دوست و محبّ پيامبر و عترت او ميدانستند، كفر كساني كه خود را مسلمان ميدانستند، و در نهايت، ارتداد آنان كه بويي از اسلام داشتند، به وضوح، منعكس شد.
آري، سقيفه، فرصتي براي برملا شدن بغضهاي نهان، و ميداني براي محك و امتحان است. و عجب فتنهاي برپاست! فتنهاي بس عظيم! فتنهاي كه همگان را بر يك هدف متّحد ساخته است. و آن هدف، تفرّق و جدايي از فرمان خدا، و ارتداد از دين محمّد است و بس! فتنهاي كه توانست، سالها تلاش و مجاهدت و جانفشانيهاي پيامبران الهي و بالأخص پيامبر اكرم صليالله عليه و آله براي اتّحاد امّتش و اعتصام آنان بر حبل الله المتين و قدر مشتركي كه خدا معرّفي كرده بود را، در هم بشكند، و امّت محمّد را به قهقراي جاهليّت و بيخدايي، برگردانده، و بر پرستش گوسالة سامري و تفرّق به هفتادودو فرقة ناهمگون، به ارتداد بكشاند! تا اميرالمؤمنين عليهالسلام فرياد برآورد كه: «انّ النّاسَ كلّهم ارتدّوا بعد رسول الله غير اربعة ـ پس از پيامبر خدا، همة مردم مرتد شدند جز چهار نفر».
آنان كه در زمان حيات پيامبر، حتّي برادري آن حضرت با اميرمؤمنان را برنتافتند؛
آنان كه با هم، پيمان بستند تا به هر شكل ممكن نگذارند حكومت، به دست اميرالمؤمنين بيفتد؛
آنان كه براي رسيدن به هدف خويش، منافقان و حسودان همكيش خود، و گردنكشاني را كه با قدرت شمشير امير مؤمنان علي عليهالسلام، زخمهاي كاري برداشته و پوزههاي دشمنيشان به خاك ماليده شده بود، و براي مصون ماندن، و ايجاد نفاق و تفرقهافکني، صرفاً شهادتين را بر زبان رانده بودند، ولي از اسلام بويي نبرده بودند، و دلشان مالامال از كينة اسدالله بود را بر گرد خود جمع كردند؛
آنان كه پس از حادثة غدير خم و معرّفي اميرمؤمنان علي عليهالسلام به خلافت بلافصل پيامبر اكرم صليالله عليه و آله مصمّم شدند تا در گردنة «هرشي» با رمدادن شتر پيامبر عظيم الشأن اسلام، آن حضرت را به قتل برسانند، ولي خداوند با نزول آيهاي، تكفيرشان كرده، و پيامبر را از نقشة شومشان با خبر نموده و از گزندشان حفظ فرمود؛
آنان كه در واپسين لحظات عمر شريف پيامبر، به طمع بلعيدن خلافت، از پيوستن به لشكر اسامه سر باز زده و به خاطر اين تمرّد و نافرماني، لعنت پيامبر را كه لعنت خداي محمّد است، به جان خريدند؛
آنان كه در لحظات پاياني عمر شريف پيامبر، از وصيّت آن حضرت براي تأكيد بر ولايت و خلافت اميرالمؤمنين عليهالسلام براي آخرين بار، جلوگيري كرده و به پيامبر رحمت و عصمت مطلق، كه جز به وحي سخن نميگويد، نسبت ياوه و هزيان دادند؛
و بالأخره آنان كه با ابليس همقسم شده بودند و در زمان حيات پيامبر فرصتي براي محو اسلام و دين پيامبر نداشتند، پس از رحلت آن حضرت، با نقض بيعت غدير، و سوء استفاده از غيبت امير مؤمنان كه به تجهيز پيكر مطهّر پيامبر مشغول بود، در سقيفة بنيساعده، به هدف خويش دست يافتند!
همآنان، به همراه برخي از سران انصار، و چند تن ديگر از مهاجران، در راستاي بلعيدن حکومت، براي تعيين زمامداري كه بعدها او را خليفة پيامبر خواندند، در سقيفة بنيساعده گرد آمدند. سران مهاجر، در يك خدعه و نيرنگ سياسي، از درگيري و اختلافي كه ميان انصار وجود داشت، استفاده كرده، زمامدار را از بين خود تعيين نمودند. سپس با پشتيباني همكيشان خود، آن را علني كرده و به مسجد پيامبر آمدند و گروهي از مردم را با تهديد، و گروهي را با تطميع و وعدههاي شيرين، و گروهي هم كه صرفا از ترس شمشير به اسلام روي آورده بودند ولي اثري از ايمان در قلوبشان وجود نداشت را، به بيعت همگاني، يعني به جاهليّت اوّل فرا خواندند!
اينجا بود كه مردم، وليّ و امام و سرپرستي كه خدا برايشان معيّن كرده بود، و در روز غدير خم، با او پيمان وحدتي الهي بسته و بيعت كرده بودند را گم كرده، و ريسمان محكم و استواري كه خداوند به آويختن و اعتصام به آن، مكلّفشان كرده بود را رها ساخته، و بيعت خود را ناجوانمردانه شکستند، و چون رمههاي بيتعقّل، با اشارة نفاق افكنان و وحدتشكنان، به سويي شتافتند كه مآلش ارتداد به سوي جاهليّت و خروج از دين، و مقصدش جهنم سوزان بود. همان سويي كه عبادتهاي شبانه روزي به كار نيايد، و پيشانيهاي پينه بسته و قرآنخواندنهاي مداوم، مقبول درگاه خدا نيفتد. زيرا در آن سو، ولايت علي و اولاد علي نيست. در آن سو، اعتصام به حبل الله نيست. در آن سو، جز تفرقه و تشتت از دين خدا، و بدعت در اسلام، و قتل و غارت و اسارت و تبعيد و ظلم و جور، چيز ديگري وجود ندارد.
از اينجا، مصيبتهاي عترت پيامبر و اهل بيت نبوّت كه خداوند همگان را به مودّت و محبّت آنان مكلّف كرده بود، آغاز شد، و كينههاي جاهلي كه از زمان پيامبر، سينة بسياري از منافقان را پر كرده بود، از اينجا بروز كرد. آري، از همينجا، يعني از سقيفه.
دختر پيامبر، در سقيفه مورد ضرب و شتم قرار گرفت. پهلوي امّ ابيها، در سقيفه شكست. بازوي همتاي علي، در سقيفه قلم شد. محسنِ علي و زهرا، در سقيفه شهيد شد. دست اسدالله، در سقيفه بسته شد. جنگ جمل و صفين و نهروان، در سقيفه رقم خورد. فرق عليّ مرتضي، در سقيفه شكافت. جگر سلالة مصطفي امام حسن مجتبي، در سقيفه پارهپاره شد. اساس حادثة كربلا، در سقيفه نهاده شد. بدن حسينبن علي در سقيفه آماج تير و نيزه شد. پيكر حسين زهرا، زير سم اسبهاي سقيفه قطعهقطعه شد. اهلبيت نبوّت و خاندان پيامبر، همگي در سقيفه شهيد و اسير شدند. مهدي فاطمه، از شرّ اشرار سقيفه نهان شد. وحدت خلايق، در سقيفه از هم گسيخت، و پايههاي جنايت و ظلم و عصيان بشريّت تا ابد، در سقيفه بنا نهاده شد.
و چه بي انصاف و خيانتکارند آنان که جريانات پس از رحلت پيامبر، و بلواي سقيفه را کانديداتوري سه نفر عنوان ميکنند که ابوبکر از ميان آن سه نفر، براي حکومت، برنده شد! اينان وانمود ميکنند که پس از رحلت پيامبر، مردم بايد حاکم و خليفه انتخاب کنند! گويا که اصلا غديري در بين نبوده و بيعتي صورت نگرفته و حاکمي انتخاب نشده است! گويا که پيامبر در طول عمر شريف خود، بارها و بارها در مجالس و موقعيّتهاي مختلف، بر ولايت و خلافت بلافصل اميرالمؤمنين عليهالسلام سخني نگفته! اينان، که متأسّفانه در ميان خوديها نيز وجود دارند، با اين ديدگاه، بر آنند که با استناد به آراء مردم و بيعت آنان با ابوبکر، با پيروان سقيفه هم سخن شده، و به حکومت غاصبانة ابوبکر و عمر و عثمان، مشروعيّت بخشيده و آن را منشأ وحدت ملّي قلمداد کنند، و مخالفانشان را ضد وحدت معرّفي نمايند! غافل از آنکه کوس رسوايي و خيانت آنان، گوش فلک را کر نموده، و پليدي جنايتهاي فراوانشان با هيچ آبي شسته نميشود.
پيامبر بارها به ولايت و خلافت اميرالمؤمنين تأکيد کرده و او را معرّفي نموده بود. و در غدير خم، رسماً او را به سمت الهي خود نصب کرد. و غدير را آغاز کار اميرالمؤمنين قرار داد. و از مردم پيمان گرفت، و مردم هم با امير خود، علي عليهالسلام بيعت کردند، و بيعت آن حضرت بر گردن تکتک افراد بود. و در حالتي که بيعت اميرالمؤمنين بر گردن آنان بود، مجاز به بيعت با شخص ديگر نبودند. و بيعتشان با ديگري، بدعتي آشکار و تفرقهاي واضح بود. حتّي نياز به بيعت مجدّد با اميرالمؤمنين عليهالسلام هم نبود. زيرا قضيّه قطعي شده بود و بيعت انجام شده بود. و پيامبر نفرمودند: پس از مرگ من با علي بيعت کنيد. بلکه در همان ساعت و همان لحظه، اعلام فرمودند: «اين مرد خليفة من بر شما و بر تفسير قرآن است». و فرمودند: «هرکس من مولا و صاحب اختيار اويم، اين علي مولا و صاحب اختيار اوست. خدايا دوست بدار آنکه او را دوست بدارد، و دشمن دار هرکه با او دشمني کند». و به تمام حضّار مخصوصاً ابوبکر و عمر و عثمان فرمودند: «با نام اميرالمؤمنين به علي سلام کنيد» و... . بنا بر اين، پس از رحلت پيامبر، نه رفراندم، مشروع است و معنا پيدا ميکند و نه کانديداتوري! آنچه در اينجا مطرح است، وفاداري بر تکليفي است که خدا و پيامبرش بر دوش همة مردم گذاشتهاند. آنچه مطرح است، ايستادن بر پيمان الهي و بيعتي است که به امر خدا و پيامبر با اميرالمؤمنين شد. و معضلي که بهوجود آمد، پشت کردن به فرمان خدا، و بيوفايي مردم نسبت به حاکم الهي خويش، و شکستن بيعتي بود که در حضور پيامبر به اميرالمؤمنين عليهالسلام سپرده بودند. و همين امر باعث شد که اميرالمؤمنين عليهالسلام آنان را مرتد بخواند. زيرا واژة «ارتداد» زماني معنا پيدا ميکند، که مردم بر راهي قدم گذاشته باشند و سپس از آن برگردند. اگر بيعتي نبود، و اگر حاکميّت علي متعيّن و مسلّم نشده بود، و اگر ذمّة مردم، به بيعت با اميرالمؤمنين مشغول نبود، امام، بيعت کنندگان با ابوبکر را مرتد نميخواند. بلکه نهايتاً ميفرمود: چقدر کج سليقهاند اين مردم که...!
امّا نويسندگان مغرض و يا ساده لوح، قضيه را به گونهاي جلوه دادهاند که پس از رحلت، نوبت انتخاب بود، و مردم از روي کجسليقگي، ابوبکر را انتخاب کردند در حالي که بايد علي را انتخاب ميکردند... ! نويسندهاي که يک عمر جيرهخوار فراماسون يهودي بوده، سر ساز را از سوي ديگرش دميده و ميگويد:
«اساساً علي عليهالسلام پس از مرگ پيغمبر صليالله عليه و آله، چون مخالفت كرد و چون روي پاي خودش ايستاد و بيعت نكرد و در برابر او ـ ابوبكر ـ خود مدّعي خلافت پيامبر شد و حتي مدّعي منصوب شدن از طرف پيامبر و يا توصيه شدن از طرف پيغمبر صليالله عليه و آله، خود بخود علي عليهالسلام يك فرقه و يك انشعاب خاصي را در درون حزب يكپارچه اسلام آغاز كرد. منتها ما كه شيعه هستيم به اين انشعاب معتقديم، و ميگوييم انشعابِ حق بود از باطل، آنها كه با ما مخالف هستند باز هم به اين انشعاب معتقدند و ميگويند انشعاب باطل بود از حق. ولي در هر دو فكر، اين اصل مشترك است كه علي بنيانگذار يك انشعاب بوده و تشيع مظهر يك تفرقه در وحدت اسلامي و در تاريخ اسلام است7».
اين مرد که خود را در علوم الهي و جامعه شناسي، متظلع و خبره ميداند، اگر غرضي در دل نداشت، و يک جو انصاف، يا اندکي درد دين داشت، اينگونه سخن نميگفت. او بر اساس ادّعايش در روشنفکري و اطّلاعات تاريخي و علمي، نيک ميداند که کسي که باعث انشعاب فرقههاي ضالّه شد، عمر بود و ابوبکر که اوّلا خود، بيعت غدير را شکستند، و سپس باعث شدند مردم نيز بيعتشان را با علي عليهالسلام بشکنند. و آنان بودند که خلايق را به ارتداد از فرمان خدا و پيامبر سوق دادند، همانگونه که خود نيز از فرمان خدا و پيامبرش مرتد شدند. او خوب ميداند وحدتي که با حکمت الهيّة خدا و پيامبرش در غدير به وجود آمد، توسّط کساني شکسته شد، که بيرق مخالفت با خدا و پيامبر و اميرالمؤمنين را برافراشتند، و در دل حکومت الهيّة علي عليهالسلام، حکومت ضالّة ديگري تشکيل داده و با تطميع و تهديد، مردم را به سوي خود کشاندند. حکومتي که دين محمّد را منسوخ کرده و سنّت پيامبر را از بين برد. ولي گويا اين مرد، در حضور اربابان فراماسونرش قسم ياد کرده که حتّي الامکان، شيعه را مظهر تفرقه جلوه دهد!
خوانندة عزيز! صرف نظر از عكس العمل اميرالمؤمنين عليهالسلام در رابطه با سقيفه و حوادث سقيفه و پس از سقيفه، كه معيار حق و باطر است و به فشردهاي از آن اشاره خواهيم كرد، از مختصري كه تا كنون خوانديد، در رابطه با وحدت و تفرقه، به چه نتيجهاي رسيديد؟ آيا سقيفه تبلور وحدت بود يا تفرقه؟
اگر فکر ميکنيد براي قضاوت هنوز زود است، لطفاً توجّه کنيد:
پينوشت:
1ـ "محاس"، ج1 ، ص220: عن أبيه، عن هارونبن الجهم، عن حفصبن عمر، عن أبيعبد الله عليهالسلام عن آبائهعليهمالسلام قال:...
2ـ "احتجاج"، ج1، ص246: روی يحيىبن عبداللهبن الحسن عن أبيه عبداللهبن الحسن قال:...؛ "شرح الأخبار"، ج2، ص125.
3ـ "أمالي صدوق"، ص264: حدّثنا أحمدبن محمّد الصّائغ العدل، قال: حدثنا عيسىبن محمّد العلوي، قال : حدثنا أبوعوانة، قال: حدّثنا محمّدبن سليمانبن بزيع الخزّاز، قال : حدثنا إسماعيلبن أبان، عن سلام بن أبيعمرة الخراساني، عن معروفبن خربوذ المكي، عن أبيالطفيل عامربن واثلة، عن حذيفةبن أسيد الغفاري، قال :...
4ـ "خصائص الأئمّة"، ص72 : حدّثني هارونبن موسی، قال: حدّثني أحمدبن محمّدبن عمّار، قال: حدّثني أبوموسی الضّرير البجلي، عن أبيالحسن عليهالسلام ، قال... .
5ـ "شرح الأخبار"، ج2 ، ص207: محمد بن علي العنبري، باسناده، عن رسولاللهصليالله عليه و آله... . شبيه به اين روايت، در كتاب "غيبت نعماني"، ص 39.
6ـ "كافي"، ج1، ص446: الحسينبن محمّد الاشعري عن معلّيبن محمّد عن منصوربن العبّاس، عن عليّبن أسباط عن يعقوببن سالم عن رجل عن أبيجعفر عليهالسلام قال: لمّا قبض رسولاللهصليالله عليه و آله بات آل محمّدعليهمالسلام بأطول ليلة حتّي ظنّوا أن لاسماء تظلهم ولاأرض تقلهم. لانّ رسولاللهصليالله عليه و آله وتر الاقربين و الابعدين فيالله، فبينا هم كذالك إذ أتاهم آت لايرونه و يسمعون كلامه، فقال: السّلام عليكم أهل البيت و رحمة الله وبركاته،... .
7ـ "علي بنيانگذار وحدت، علي شريعتي"، ص 162.
قسمت چهارم :
4. سقيفه، تبلور وحدت يا تفرقه
اميرالمؤمنين عليهالسلام، در حادثة سقيفه:
همانگونه كه اشاره شد، هنگامي كه اميرالمؤمنين عليهالسلام و اصحاب خاصّش و بنيهاشم، به تجهيز و تدفين پيامبر اكرم صليالله عليه و آله مشغول بودند، عمر و ابوبكر، به همراه اعوان و انصارشان، از فرصت استفاده كرده، و در سقيفة بنيساعده گرد آمدند، و به هر ترفندي، زمام حكومت را در غياب اميرالمؤمنين عليهالسلام از او گرفتند و به ابوبكر سپردند. همة مردم جز گروهي اندك، بيعتي که از علي عليهالسلام در روز غدير بر گردنشان بود را شکستند، و با ابوبکر بيعت كردند. بني هاشم، و چند نفر از شيعيان خاصّ اميرالمؤمنين عليهالسلام، مانند سلمان و مقداد و ابوذر و عمار، و نيز سعدبن عباده و زبير، با ابوبكر بيعت نكردند.
زماني كه اميرالمؤمنين عليهالسلام از تجهيز و تدفين پيامبر فارغ شد، كار از كار گذشته بود. علي عليهالسلام و گروه بنيهاشم به منزل آن حضرت رفتند. عمر به همراه گروهي از بيعتكنندگان با ابوبكر، به منزل اميرالمؤمنين عليهالسلام آمدند. و تمام حضّار را محاصره كرده و با خود براي بيعت با ابوبكر، به مسجد بردند. وقتي در مسجد حضور يافتند، عمر به آنان گفت: «با ابوبكر بيعت كنيد كه مردم با او بيعت كردهاند. و بهخدا قسم اگر از بيعت، خودداري كنيد، شما را با شمشير وادار خواهيم كرد. بني هاشم وقتي چنين صحنهاي را ديدند، بيعت كردند. جز عليّبن ابيطالب عليهالسلام كه شروع به احتجاج با آن قوم نمود. سخناني بين آن حضرت و ابوبكر و عمر و ابوعبيدة جرّاح ردّ و بدل شد. تا جايي كه در مسجد با صداي بلند، بحث درگرفت. عمر از ترس آنكه مردم به سخنان اميرالمؤمنين عليهالسلام گوش كرده و منصرف شوند، جلسه را تعطيل كرد. و مردم به خانههايشان رفتند.
اميرالمؤمنين عليهالسلام، شبهنگام، براي اتمام حجّت با مردم، فاطمة زهرا سلامالله عليها را بر مركبي سوار كرده، و دست حسن و حسين عليهماالسلام را گرفت و به درِ خانة تكتك مهاجرين و انصار و اهل بدر رفت، و از ايشان ياري خواست. پس از آنكه با تمام مهاجر و انصار و اهل بدر، اتمام حجّت كرد، تنها چهل و چهار نفر از آنان وعدة نصرت به امام عليهالسلام دادند! امام به آنان فرمود كه فردا صبح، با سر تراشيده، و سلاح بهدست حاضر شوند، و بر مرگ خويش پيمان ببندند. ولي صبح فردا، بجز چهار نفر، كسي براي ياري آن حضرت نيامد. اميرالمؤمنين سه شب متوالي، اين اتمام حجّت را تكرار كرد. ولي صبح هر روز، با خلف وعدة آنان مواجه ميشد.
وقتي آن حضرت، بيوفائي و غدّاري مردم را ديد، در خانه نشست و به وصيّت پيامبر خدا مشغول جمعآوري قرآن شد.
ابوبكر به توصية عمر، پيكي را نزد اميرالمؤمنين عليهالسلام فرستاد و او را براي بيعت فراخواند. اميرالمؤمنين فرمود: من مشغول جمعآوري قرآن هستم، و با خودم عهد كردهام كه عبا بر دوش نگيرم مگر براي نماز، تا اينكه قرآن را جمع آوري و تأليف كنم.
ابوبكر و عمر، چند روزي صبر كردند. اميرالمؤمنين عليهالسلام قرآن را در يك پارچه، جمع كرده و آن را بست و نزد مردم كه در مسجد پيامبر دور ابوبكر جمع بودند، آورد. و با بلندترين صدا فرياد زد: «اي مردم، من از زماني كه پيامبر خدا از دنيا رفته، مشغول غسل او، و سپس مشغول جمعآوري قرآن بودم، تا اينكه قرآن را در اين يك پارچه جمع كردم... تا فردا نگوييد: ما از اين قرآن غافل بوديم. تا فرداي قيامت نگوييد كه من شمارا به ياري نطلبيدم، و حقّ خودم را به شما يادآوري نكردم، و شما را به كتاب خدا از ابتدا تا انتهايش فرا نخواندم1.
عمر، گفت: اين قرآني كه نزد ماست، مارا از قرآن تو بينياز ميكند.
اميرالمؤمنين پس از اين اتمام حجّت، و سخن عمر، و بيوفايي آن امّتِ از خدا برگشته، قرآن را با خود به خانه برد و در خانة خود ماند.
عمر، که به تعبير علي عليهالسلام گوسفندي ميدوشيد که بخشي از شيرش هم به او ميرسيد. در صدد برآمد، تا به هر قيمتي شده، براي دوستش ابوبكر، از اميرالمؤمنين عليهالسلام بيعت بگيرد. لذا به ابوبكر گفت:
«همة مردم بيعت كردهاند جز اين مرد و اهل بيتش و چند نفر ديگر. پيكي را به سوي علي بفرست و از او بخواه تا بيعت كند. ما به موفّقيّت نخواهيم رسيد مگر اينكه او بيعت كند. اگر او بيعت كند، ما، در امنيّت بهسر ميبريم».
ابوبكر هم پيكي را نزد اميرالمؤمنين فرستاد و به او گفت: به علي بگو: «خليفة رسول الله را اجابت كن».
پيك نزد اميرالمؤمنين عليهالسلام رفت و سخن ابوبكر را به او گفت.
اميرالمؤمنين عليهالسلام فرمود: «سبحان الله! چه زود بر پيامبر دروغ بستيد! ابوبكر و اطرافيانش قطعاً ميدانند كه خدا و پيامبرش خليفهاي جز من باقي نگذاشتند!».
پيك برگشت و پاسخ اميرالمؤمنين عليهالسلام را به ابوبكر و عمر داد.
ابوبكر به پيك گفت: «برو به علي بگو: اميرالمؤمنين ابوبكر را اجابت كن».
پيك نزد امير آمد و سخن ابوبكر را به او گفت.
اميرالمؤمنين عليهالسلام فرمود: «سبحان الله! از پيماني كه با عنوان و لقب اميرالمؤمنين با من بستهاند، زماني نگذشته كه فراموش شود! بهخدا قسم ابوبكر خودش ميداند كه اين اسم، براي احدي صلاحيّت ندارد جز براي من! او در بين هفت نفر، هفتمين نفري بود كه پيامبر به آنان امر كرد تا با لقب اميرالمؤمنين به من سلام كنند، كه با رفيقش عمر، از پيامبر پرسيدند: آيا اين حق، از سوي خدا و پيامبر اوست؟ پيامبر فرمود: "بلي، حقّياست از سوي خدا و پيامبرش. او اميرالمؤمنين و سيّد و سرور مسلمين، و صاحب لواي غرّ المحجّلين است. خداوند در روز قيامت، او را بر صراط مينشاند، پس او، دوستانش را وارد بهشت، و دشمنانش را به جهنم ميفرستد"».
پيك، فرمايش اميرالمؤمنين را به ابوبكر و عمر رساند. ابوبكر و عمر، در آن روز عكس العملي نشان ندادند.
شب هنگام، اميرالمؤمنين عليهالسلام براي چهارمين بار، فاطمة زهرا سلامالله عليها را بر مركبي سوار كرده، دست حسن و حسين را گرفت و به درِ خانة تكتك اصحاب پيامبر رفت و آنان را دربارة حقّ خويش، به خدا، قسم داد، و ايشان را به ياري و نصرت خود فراخواند. ولي اينبار، كسي حتّي وعدة نصرت هم نداد. جز همان چهار نفر.
اميرالمؤمنين پس از اين اتمام حجّتهاي مكرّر، و بيوفايي مردم، خانه نشين شد و اقدامي نكرد. زيرا پيامبر، وقتي اتّفاقات پس از رحلتش را به آن حضرت گوشزد كرده بود، به او گفته بود: اگر ياوري داشتي از حقّت دفاع كن و اگر ياوري نداشتي، اقدامي نكن، تا خداوند گشايشي ايجاد كند. به همين دليل، اميرالمؤمنين براي حفظ وجود خود، كه عمود اسلام و اساس دين بود، هيچ اقدامي نكرد. زيرا اقدام در بيياوري، و در آن موقعيّت، به معني كشته شدن، و انهدام اصل دين بود. و اگر علي عليهالسلام در آن حالت به شهادت ميرسيد، امام حسن و امام حسين عليهماالسلام نيز به شهادت ميرسيدند و امامت براي هميشه، منقرض ميشد. و وقتي علي عليهالسلام كه مورد پشتيباني خدا و پيامبر، و برادر پيامبر و يار و همراه هميشگي اوست بيياور بماند، حسن و حسين عليهماالسلام بهطريق اولي بيياور خواهند ماند.
ولي عمر، مصمّم بود كه از اميرالمؤمنين عليهالسلام بيعت بگيرد.
به همين دليل مجدّدا به ابوبكر گفت: «چه مانعي سر راه توست كه كسي را دنبال علي بفرستي تا بيعت كند؟ هيچكس باقي نمانده كه بيعت نكرده باشد مگر علي و آن چهار نفر».
ابوبكر گفت: «چه كسي را دنبال او بفرستيم»؟
عمر گفت: «قنفذ را ميفرستيم، كه مردي خشن و بيرحم و سنگدل و خشك است. و جزء [طُلَقاء يعني] آزاد شدگان پيامبر است2. او يكي از افراد طايفة بني عديبن كعب است».
پس قنفذ را به همراه گروهي، نزد اميرالمؤمنين عليهالسلام فرستاد. قنفذ براي ورود به منزل اميرالمؤمنين عليهالسلام اجازه گرفت. ولي اميرالمؤمنين عليهالسلام به او اجازه نداد. آن گروه، نزد ابوبكر و عمر برگشتند. ابوبكر و عمر در مسجد پيامبر نشسته بودند و مردم دور آنان جمع بودند. به آندو گفتند: به ما اجازه نداد وارد شويم.
عمر گفت: «برويد اگر به شما اجازه داد، وارد شويد وگرنه بدون اجازه وارد شويد».
آن گروه دوباره به درِ خانة اميرالمؤمنين عليهالسلام رفتند و اذن ورود گرفتند. اين بار، فاطمة زهرا سلامالله عليها به آنان فرمود: «من هرگز نخواهم گذاشت كه بدون اذن وارد خانة من شويد».
قنفذ همانجا ماند و همراهان او به سوي ابوبكر و عمر برگشتند و گفتند: «فاطمه به ما چنين و چنان گفت. و براي ما سخت بود كه بياذن او وارد خانهاش شويم».
عمر برآشفت و گفت: «مارا چهكار به زنها؟». سپس به مردمي كه بر گرد او جمع بودند دستور داد تا هيزم بياورند. خود نيز به همراه آنان، هيزم برد و در حاليكه اميرالمؤمنين و فاطمة زهرا و حسن و حسين عليهمالسلام داخل خانه بودند، دستور داد تا هيزمها را دور خانه ريختند. و با صداي بلند فرياد زد: «به خدا قسم اي علي، يا خارج ميشوي و با خليفة پيامبر خدا بيعت ميكني، يا خانه را بر سرتان به آتش ميكشم».
فاطمة زهرا سلامالله عليها فرمود: «اي عمر، تو را با ما چهكار؟».
عمر گفت: «در را باز كن، وگرنه خانهتان را بر سرتان به آتش ميكشيم».
فاطمة زهرا سلام الله عليها فرمود: «آيا از خدا نميترسي از اينكه وارد خانة من شوي؟».
ولي عمر از تصميم خود منصرف نشد. آتش را خواست و هيزمهايي كه درِ خانه ريخته بودند را به آتش كشيد. درِ خانه آتش گرفت. در نيمسوخته را با قدرت هل داد. دختر پيامبر پشت در بود. او را بين در و ديوار فشرد. ميخِ در، سينة زهرا را شکافت، و فشار در، پهلويش را شكست. با چند نفر، داخل خانه شد. غلاف شمشير را در حاليكه شمشير در آن بود بلند كرد. و محكم بر پهلوي دختر پيامبر نواخت. زهرا فرياد كشيد: «يا ابتاه». عمر شلاق را بالا برد و بر ساعد زهرا نواخت. دختر پيامبر فرياد كشيد: «يا رسول الله، ابوبكر و عمر، پس از تو [با ثقلي كه تو بر جاي نهادي] چه بد رفتار كردند».
اميرالمؤمنين به دفاع از دختر پيامبر به سوي عمر حركت كرد. يقّة عمر را گرفت و با قدرت به سوي خودش كشيد و محكم بر زمينش زد، بهطوري كه بيني و گردن عمر آسيب ديد، و خواست او را هلاك كند ولي به خاطر وصيّتي كه پيامبر به آن حضرت فرموده بود، او را نكشت. امّا به او فرمود: «اي پسر صهاك، قسم به خدايي كه محمّد را به نبوّت، گرامي داشت، اگر پيش از اين، تقديري از سوي خدا رقم نخورده بود، و پيامبر خدا از من عهد و پيماني نگرفته بود، ميدانستي كه تو وارد خانة من نميشوي».
در اين موقعيّت، گروه مرتدان، بيرون خانه منتظر بودند. عمر در اين حالت، كمك خواست. به محض درخواست كمك، مردم براي نجات عمر، به داخل خانة وحي هجوم بردند. امير المؤمنين عليهالسلام به سمت شمشيرش رفت. در اين حالت، خالدبن وليد، شمشير بركشيد تا دختر پيامبر، فاطمة زهرا سلامالله عليها را به قتل برساند. ولي اميرالمؤمنين عليهالسلام به سوي او حمله برد. خالد، اميرالمؤمنين را قسم داد تا او را نكشد. اميرالمؤمنين عليهالسلام هم از قتل خالد چشمپوشي كرد.
امّا هنوز اميرالمؤمنين عليهالسلام تسليم نميشود و از خانه براي بيعت خارج نميگردد.
وقتي اميرالمؤمنين عليهالسلام به سمت شمشيرش رفت. قنفذ براي گرفتن دستور، به سوي ابوبكر كه در مسجد بود برگشت، در حاليكه ميترسيد اميرالمؤمنين با شمشير به سوي او نيز حمله كند، همانگونه که به سوي خالد حمله برد. زيرا قدرت و شدّت عمل آن حضرت را ديده بود. و ظاهراً پس از اين دفاع اميرالمؤمنين عليهالسلام ، کساني که وارد خانه شده بودند از ترس آن حضرت، به بيرون خانه گريخته، و علي عليهالسلام نيز شمشيرش را زمين گذاشته بود. قنفذ که نزد ابوبكر رفته بود، جريان را به او گزارش داد. ابوبكر به قنفذ گفت: «برگرد، اگر علي از خانه خارج شد كه هيچ، اگر نشد، به زور وارد خانه شو. اگر باز هم خارج نشد، خانهشان را بر سرشان به آتش بكش.
قنفذ برگشت و به همراه يارانش، با خشونت و به قصد تسليم نمودن علي عليهالسلام، به خانه يورش بردند و وارد خانه شدند. وقتي اميرالمؤمنين عليهالسلام اين صحنه را ديد، بهسوي شمشيرش شتافت. ولي دشمنان كه تعدادشان بسيار زياد بود، پيشدستي كرده و به طرف شمشير هجوم بردند و آن را زودتر برداشتند. چون ميدانستند كه اگر علي عليهالسلام دستش به شمشير برسد، احدي جرأت نزديك شدن به او را نخواهد داشت. اهل بيت وحي و خاندان نبوّت، بدين منوال مورد هجوم كافران قرار گرفتند.
مقداد و سلمان و ابوذر و عمار و بريدة اسلمي، به دفاع از اميرالمؤمنين برخاستند. ولي به جهت وصيّت پيامبر، آنان نيز مجاز به عكس العمل نبودند. و در آن شرايط، اگر عكس العملي نشان ميدادند، همة آنان شهيد ميشدند و خاندان نبوت، علي و زهرا و حسن و حسين عليهمالسلام همگي به شهادت ميرسيدند، و پايههاي دين ويران و منهدم ميشد، و امامت، منقرض گشته و تا ابد، مؤمني بر روي زمين باقي نميماند. پيامبر اکرم نيز اين نکته را گوشزد کرده بود.
در اين هنگام، گرچه اميرالمؤمنين عليهالسلام سلاح به دست نداشت، اما گردنكشاني كه با ضربت شمشير او سر تسليم فرود آورده و كفرخود را از ترس شمشيرش به درون خويش پنهان ساخته بودند، و به ظاهر مسلمان شده بودند، خوب ميدانستند كه علي بدون سلاح هم اسدالله است. لذا براي اينكه او را به زور، جهت بيعت با ابوبكر به مسجد ببرند، طناب به گردن او انداخته و بازوان او را بسته و به گونهاي محصورش كردند كه نتواند عكسالعملي از خود نشان دهد. فاطمة زهرا عليهماالسلام بين اميرالمؤمنين و دشمن حائل شد تا مانع بردن آن حضرت شود. قنفذ با شلاقي كه در دست داشت، چنان بر بازوي زهرا زد كه در دست آن حضرت، قدرتي براي دفاع باقي نماند. ورم ناشي از آن ضربت، پس از شهادت آن حضرت مانند يك بازوبند، بر بازوي او باقي مانده بود. همانگونه كه ورم شلاق عمر بر ساعد آن حضرت، و ورم ضربتي كه با غلاف شمشير به آن حضرت زد، بر پهلوي او، و جاي سيلي عمر بر صورتش بر جاي مانده بود... .
اميرالمؤمنين، در حاليكه از سوي پيامبر، مجاز نبود عكسالعملي نشان دهد و با آن قوم مقابله كند، كشانكشان و به زور به سوي مسجد، نزد ابوبكر برده شد. عمر با شمشير برهنه، بالاي سر آن حضرت ايستاد. ساير مردم، از جمله: خالدبن وليد، ابوعبيدة جرّاح، سالم غلام ابوحذيفه، معاذبن جبل، مغيرةبن شعبه، اسيدبن خضير، و بشيربن سعيد، با شمشيرهاي آخته، گرد ابوبكر نشسته بودند... .
وقتي ابوبكر چشمش به اميرالمؤمنين افتاد با صداي بلند گفت: «رهايش كنيد».
اميرالمؤمنين عليهالسلام به او فرمود: «اي ابوبكر، چه زود بر اهلبيت پيامبرتان تسلّط يافتهايد. با كدام حقّ و با كدام ميراث و با كدام سابقه، مردم را به بيعت با خودت فرا ميخواني؟ آيا تو ديروز به فرمان پيامبر خدا با من بيعت نكردي؟».
عمر، روند سخن را قطع كرد و گفت: «اي علي، اين حرفها را رها كن. بهخدا قسم اگر بيعت نكني، قطعاً تو را خواهيم كشت».
اميرالمؤمنين فرمود: «در اين صورت، بندة خدا و برادر پيامبر خدا را كشتهايد».
عمر گفت: «امّا بندة خدا، آري، و لي برادر پيامبر خدا، نه».
اميرالمؤمنين فرمود: «اگر تقدير الهي پيش از اين رقم نخورده بود، و عهد و پيماني كه دوست عزيزم [پيامبر] از من گرفته و نميتوانم از آن تخلّف كنم، در ميان نبود، هرآينه ميدانستي كه كداميك از ما، يارانمان ضعيفتر، و تعدادمان كمتر است».
ابوبكر همچنان ساكت بود.
در اين هنگام، بريدة اسلمي به دفاع از اميرالمؤمنين عليهالسلام جريان غدير و بيعت ابوبكر و عمر با اميرالمؤمنين، و تأكيدات و فرمايشات پيامبر اكرم صليالله عليه و آله را خطاب به ابوبكر و عمر را، به آنان گوشزد كرد. ولي عمر، سخنان بريده را برنتافت، و به او گفت: «چه كسي تو را اينجا آورده؟».... و دستور داد تا او را با ضرب و شتم از آنجا بيرون كردند.
پس از بريده، سلمان به دفاع برخاست و ابوبكر را از اين كار نهي و نصيحت كرد. ابوبكر اعتنايي نكرد. سلمان دوباره سخنش را تكرار كرد. اين بار عمر به تندي رو به سوي او كرد و گفت: «تو را چهكار به اين موضوع؟ و چه كسي تو را به مسائلي كه در اينجاست وارد كرده؟». سلمان به عمر گفت: «يواشتر، عمر». و سپس سخنان خود را تكرار كرده و ابوبكر و عمر را از كاري كه ميكنند، برحذر داشت.
سپس ابوذر و عمار و مقداد برخاستند و از اميرالمؤمنين عليهالسلام پرسيدند: «چه ميفرمايي؟ بهخدا قسم اگر به ما امر كني با شمشير ميجنگيم تا كشته شويم». اميرالمؤمنين فرمود: «خداي شما را رحمت كند، خويشتنداري كنيد، و عهد و پيمان پيامبر، و وصيّتي كه به شما فرمود را به ياد داشته باشيد». آن سه بزرگوار هم فرمايش اميرالمؤمنين را اطاعت كرده و آرام شدند.
عمر براي بار دوّم، اميرالمؤمنين عليهالسلام را تهديد به قتل كرده و او را محارب خواند. و از ابوبكر كه بالاي منبر نشسته بود، خواست تا [به جرم محاربه] دستور قتل او را صادر كند. اين در حالي بود كه امام حسن و امام حسين عليهماالسلام در كنار اميرالمؤمنين عليهالسلام ايستاده بودند... .
پس از آن، امّ ايمن و امسلمه نيز به دفاع از اميرالمؤمنين عليهالسلام خطاب به ابوبكر و عمر سخناني گفتند، كه عمر تاب تحمّل سخنانشان را نداشت، و دستور داد تا آندو را نيز از مسجد بيرون بردند.
عمر براي بار سوم، اميرالمؤمنين را تهديد كرد و گفت: «برخيز و بيعت كن».
اميرالمؤمنين فرمود: «اگر بيعت نكنم؟».
عمر گفت: «به خدا قسم گردنت را ميزنيم».
اميرالمؤمنين فرمود: «اي پسر صهاك، بهخدا قسم، دروغ گفتي. تو قدرت چنين كاري را نداري. تو لئيمتر و ضعيفتر از اين هستي».
در اين هنگام، خالدبن وليد شمشيرش را از نيام بركشيد و گفت: «بهخدا قسم اگر بيعت نكني، تو را ميكشم».
اميرالمؤمنين عليهالسلام از جاي برخاست، يقّة خالد را گرفت و او را به گونهاي پرت كرد كه از پشت، نقش بر زمين شد، و شمشير از دستش افتاد.
عمر باز هم گفت: «اي عليّبن ابيطالب، برخيز و بيعت كن».
اميرالمؤمنين فرمود: «اگر بيعت نكنم؟».
عمر گفت: «در اين صورت، بهخدا قسم تو را ميكشيم».
طيّ اين مدّت، اميرالمؤمنين عليهالسلام ، سه بار با آن قوم مرتدّ، براي احقاق حقّ خويش و بر بطلان ادّعاي آنان، و اتمام حجّت، احتجاج و استدلال كرد. ولي هر بار، امر به آنجا ختم شد، كه: «اگر بيعت نكني، بهخدا قسم تورا ميكشيم».
سرانجام كار، به آنجا رسيد كه با تهديد و لشكركشي و در زير شمشيرهاي برهنة كافران و سنگدلان و از خدا بيخبراني به نام امّت محمّد، اميرالمؤمنين عليهالسلام، يعني منتخب خدا و رسول، برادر و وصيّ محمّد مصطفي، و خليفة بلافصل پيامبر خدا، به ناچار، دست خود را كه مشت كرده بود، به سوي ابوبكر دراز كرد و ابوبكر كه ميدانست قدرت بازكردن دست امير را ندارد، دست خود را به دست اميرالمؤمنين زد، و به همين مقدار به عنوان بيعت راضي شد. از منبر پايين آمد و در معيّت همان مردم، به سوي خانهاش روان شد... .
اميرالمؤمنين عليهالسلام در اين باره ميفرمايد:
«أَفْلَحَ مَنْ نَهَضَ بجناحٍ، أَوْ استَسلَمَ فَأَراحَ3 ـ پيروز شد کسي كه با ياور برخاست، و يا [با نداشتن ياور] تسليم گشت و خود را راحت ساخت».
اين فرمايش، در واقع، همان شرح عملكرد آن حضرت، در مواجهة با منافقان و دشمنان است.
آنچه گفتيم قطرهاي بود از درياي جنايتها. و اينجا بود كه سنگ بناي تفرقه از راه خدا، و اتّحاد بر کفر، و ظلم و تعدّي نسبت به ساحت مقدّس عترت پيامبر و اهلبيت نبوّت نهاده شد. تا پيش از اين، چه كسي جرأت داشت كوچكترين تعرّضي نسبت به اين خاندان كند؟
و اين بيعت اجباري، بيعتي بود که صرفاً اميرالمؤمنين عليهالسلام را از قيام عليه غاصبان باز ميداشت. و بجز اين، هيچ الزام ديگري، براي اميرالمؤمنين عليهالسلام نداشت. به همين دليل، امام عليهالسلام ميفرمايد:
«وبيعتي ايّاهم لايحقّ لهم باطلاً، و لايوجبُ لهم حقاً4»
«بيعت من با آنها [ابوبكر و عمر ...] باطل آنها را حق نميكند، و حقّي را براي آنان ايجاد نميكند».
و ميفرمايد:
«ولو كنتُ وجدتُ يومَ بويع أخوتيْم تتمةَ اربعين رجلاً، مطيعين لي، لجاهدتهم. وأمّا يوم بويع عمر و عثمان فلا. لأنّي قد كنتُ بايعتُ. و مثلي لاينكث بيعته5».
«اگر روزي كه با ابوبكر بيعت شد، باقي ماندة چهل نفر را كه مطيع من بودند، مييافتم با آنها ميجنگيدم. ولي روز بيعت عمر و عثمان اين كار را نميكردم. زيرا من بيعت كرده بودم. و مثل من بيعتش را نميشكند».
و امام حسن مجتبي عليهالسلام ميفرمايد:
«... أما علمتم أنه ما منّا أحدٌ إلاّ و يقعُ في عنقِهِ بيعةٌ لطاغيةِ زمانِهِ إلاّ القائم الّذي يصلّي روحالله عيسیبن مريم عليهالسلام خلفه؟ فإنّ الله عزّ و جلّ يُخفي ولادتَه، ويغيب شخصَه، لئلاّ يكون لاحد في عنقِهِ بيعةٌ إذا خرج6».
«... آيا نميدانيد كه هيچ يك از ما اهلبيت عليهمالسلام نيست جز اينكه بيعت طاغوت زمانش بر گردن اوست، جز قائم ما كه عيسي بن مريم عليهالسلام پشت سر او نماز ميخواند؟ پس خداوند عزّوجل ولادتش را پنهان ميدارد و او را غايب ميسازد، تا هنگام خروجش از هيچكس بر گردن او بيعتي نباشد...».
اين روايات، بر اين نکته تصريح دارند، که وقتي امام عليهالسلام به هر دليل، بيعت کند، هيچ الزام و تکليفي، جز خودداري از قيام عليه غاصبان حکومت، بر دوش آنان نيست.
اكنون به اين پرسشها پاسخ دهيد:
1 ـ حبل المتيني كه همگان از سوي خدا و پيامبرش، موظّف شدند به او اعتصام بجويند و در روز غدير نيز به او چنگ زدند، چه كسي بود؟
2 ـ كساني كه اين ريسمان محكم الهي را پس از اعتصام به آن، رها كرده و با تهديد و تطميع به زمان جاهليّت برگشته، و به ريسمان دستساز عمر روي آورده و بر گرد كسي جمع شدند كه با زبان پيامبر لعنت شده است، و خودش ميگويد: «اقيلوني فلست بخيركم وعليّ فيكم ـ مرا رها كنيد، در حالي كه علي در ميان شماست، من بهترين شما نيستم» ولي عمر براي اينكه خودش هم پس از ابوبكر به نوايي برسد او را رها نكرد، و بعدها او نيز همچون ابوبكر گفت: «بيعة ابيبكر فلتة من فلتات الجاهليّة وقى الله المسلين شرّها فمن عاد اليه فاقتلوه ـ بيعت با ابوبكر، انحرافي بود از انحرافات زمان جاهليّت كه خداوند مسلمانان را از شرش در امان داشت. هركس به چنين انحرافي بازگردد او را بكشيد»، آيا اين افراد به حبل المتين الهي چنگ زدند؟!
3 ـ با توجّه به مفهوم وحدتي كه بيان شد، آيا اين مردم، با بيعت با ابوبكر، وحدت مطلوب پروردگار متعال و پيامبر عظيم الشّأن او را نشكسته و از سبيل تعيين شدة الهي متفرّق نشدند؟ آيا چنين كساني مرتدّ و تفرقه افکن نيستند؟
4 ـ اين فرمايش اميرالمؤمنين عليهالسلام كه فرمود: «انّ النّاس ارتدّوا كلّهم بعد رسول الله غير اربعة» معنايش چيست؟
5 ـ آيا تفرّق و تشتت و جدا شدن از راه تعيين شدة الهي، و وليّ منصوب از سوي خدا و پيامبر، و شکستن بيعت با چنين امامي، ارتداد از دين خدا، نيست؟
6 ـ آيا اميرالمؤمنين عليهالسلام با اختيار و دلخواه خويش با ابوبكر بيعت كرد يا به زور شمشير ناچار به بيعت شد؟
7 ـ آيا بيعت اميرالمؤمنين با ابوبکر، به همان شرحي كه گفته شد، بويي از وحدت آن حضرت با مردم يا بانيان سقيفه دارد؟
8 ـ اگر بيعت آن حضرت با ابوبکر، به خاطر حفظ وحدت با ابوبکر و بيعتکنندگانش بوده، و سكوت او به خاطر جلوگيري از تفرقه بود:
الف : چرا از ابتدا سكوت نكرد، و خودش به اختيار خود براي بيعت نرفت و پس از هجوم به خانه و آتش زدن خانهاش، و شهيد كردن محسنش، و مجروح و مصدوم نمودن همسرش، پس از بستن او با ريسمان، او را كشانكشان بردند و با شمشير بالاي سرش ايستادند تا به آن شيوهاي كه گفته شد، از او بيعت بگيرند؟!
ب : چرا پيش از بيعت، چهار شب، با همسر و فرزندانش، به درِ خانة مهاجر و انصار ميرفت و براي دفاع از فرمان خدا و حقّ الهي خويش، آنان را به شرط پيمان بر مرگ، به ياري ميطلبيد و با آنان اتمام حجّت مينمود و به جنگ با بوبکريان و عمريان فرا ميخواند؟
9 ـ آيا اميرالمؤمنين سكوت كرد، يا در حاليكه به تعبير خودش «خار در چشم و استخوان در گلو» داشت، ناچار به سكوت شد؟
10 ـ با توجّه به جايگاهي كه براي امام معصوم در دين گفته شد، آيا مشروع و معقول است كه شخص يا حكومتي بر امام معصوم، حكم براند و او را تسليم خواست خود كند؟
11 ـ حكومتي كه امام معصوم، با آن مخالف باشد، و با قدرت شمشير در مقابل آن سكوت كرده باشد، آيا ميتواند حكومتي اسلامي باشد؟
12 ـ بيعت پيشويان معصوم عليهمالسلام چه سودي به حال غاصبان حکومتشان دارد؟
و به هر حال:
آيا سقيفه تبلور وحدت اميرالمؤمنين عليهالسلام با کفر و ارتداد بود، يا تبلور تفرقة مرتدّان، از دين و فرمان خدا؟
پينوشت:
1ـ اينکه اميرالمؤمنين عليهالسلام بلافاصله پس از غصب خلافت توسّط ابوبکر، به جمعآوري قرآن پرداخته و پس از ارائة آن به مردم، آنگونه سخن گفته و اتمام حجّت ميکند، دليل بر اين است که امام عليهالسلام تمام مواضعي که در قرآن بر ولايت و خلافت آن حضرت تصريح شده بود، مشخّص کرده بوده تا حجّت بر مردم تمام شود، و فردا نگويند که به ما نگفتي و ما را به آن قرآن فرا نخواندي و... .
2ـ پيامبر اکرم صليالله عليه و آله در روز فتح مكّه، خطاب به اهالي مكّه و قريشياني كه تا آخرين نفس با پيامبر جنگيدند و عاقبت اسير شدند، فرمود: اِذهبوا فأنتم الطُلقاء. برويد كه شما آزاديد. آنان زماني اظهار اسلام كردند كه چارهاي جز تسليم نداشتند. قنفذ نيز جزء آنان است
3ـ "نهج البلاغة"، خطبه 5.
4ـ "كتاب سليم"، ص216 .
5ـ "كتاب سليم"، ص217 .
6ـ "كمال الدين وتمام النعمة"، ص316.
قسمت پنجم :
5. سقيفه، تبلور وحدت يا تفرقه
3.علي عليهالسلام در حکومت بانيان بلواي سقيفه
پس از بلواي سقيفه، حكومت ابوبكر مستقر شد. حكومتي كه وحدت الهي مسلمانان را در هم شكست و به وحدت بر ارتداد، و تفرقه از راه حقّ، مبدّل ساخت. حكومتي كه در آن، علويان مورد ظلم و بياعتنايي قرار ميگرفتند، و اميرالمؤمنين علي عليهالسلام چشم را بر خار فرو ميبست و آب دهان را بر استخوان گلوگير فرو ميبرد. زيرا او مأمور به صبر بود. و دوستان و شيعيانش كه سالها مورد عنايت پيامبر اكرم عليهالسلام و در جنگ و صلح، در خدمت آن حضرت بودند، صرفاً به خاطر استوار ماندن بر دوستي و بيعت خود با امير مؤمنان، و سرسپردن به فرمان پيامبر عظيم الشّأن اسلام، بايد تبعيد و رانده ميشدند. حکومتي که اگر علويان، از دادن زکات به او خودداري ميکردند، به عنوان مرتد بايد تحت عنوان جنگهاي ردّه و نبرد با مرتدّان، کشته ميشدند. حکومتي که بر سر زکات و يا حتي بر سر يک شتر زکات، خونهاي زيادي از مسلمانان و مخصوصاً علويان را بر زمين ريخت! و خدمتگزاران و دروغپردازانش، اين کشتارها را تحت عنوان نبرد با مرتدّان ثبت نمودند. همانگونه که عمر، اميرالمؤمنين علي عليهالسلام را محارب خواند و به جرم محاربه، ميخواست در مسجد پيامبر او را به قتل برساند! حكومتي كه با قدرت شمشير، دست به دست گشت تا به عثمان رسيد. پس از عثمان، زماني به دست اميرالمؤمنين علي عليهالسلام سپرده شد، كه بدعتها، سراسر دين را فرا گرفته بود، و دين خدا، به پوستيني وارونه تبديل شده بود، و از اسلام جز اسمي و از قرآن جز رسم و قرائتي باقي نمانده بود. و جان مردم به لب رسيده بود. و اين تنها بخشي از کيفر آن مردم بود، که بيعت خدايي خود را با علي شکستند.
و امروز، سادهدلان و خوشبينان و سطحينگران، از يك سو، و خوشرقصان و پلشتان و جُعَلهاي اطراف جُعَل از سوي ديگر، آن بيعتي که وصفش گذشت را، نشانة صحّه گذاردن بر حكومت ابوبكر، و پذيرفتن خلافت او، توسّط امير مؤمنان علي عليهالسلام معرّفي كرده، و بيست و پنج سال سكوت آن حضرت كه به خار در چشم و استخوان در گلو از آن ياد ميكند را به عنوان همكاريهاي بيشائبة آن حضرت با حاكمان، براي حفظ وحدت امّت اسلام وانمود ميكنند! امّا از خودداري آن حضرت از بيعت، و چهار شب به همراه زن و فرزندش به در خانة تكتك مهاجر و انصار رفتن وآنان را براي جنگ با حکومت ابوبکر، به ياري طلبيدن و اتمام حجّت با آنان، و هجوم كافران به خانة علي و آتش زدن خانة وحي، و شكستن پهلوي دختر پيامبر، و قلم نمودن بازوي او، و شهيد كردن محسنش، و ريسمان به گردن علي انداختن و او را كشانكشان به مسجد بردن، و با تهديد به قتل و در زير شمشير آخته و مملوّ از كينه از او بيعت گرفتن، و احتجاجات و اعتراضات اميرالمؤمنين با آن قوم مرتدّ، و... سخني به ميان نميآورند! لابد وقتي چنين بيعتي را مظهر وحدت ميشمارند، اين ظلمها و وحشيگريها را نيز شوخيهاي برادرانه تلقّي ميكنند! چگونه ميتوان نظريّة سخيف "وحدتآفريني بيعت و سكوت امام عليهالسلام" را با فريادها و احتجاجها و اتمام حجّتها و مقابلههاي او، و با هجوم به خانة او و آنچه گفته شد و گفته نشد، جمع كرد؟! و چگونه ميتوان تصوّر نمود كه اميرالمؤمنين علي عليهالسلام که داراي عصمت مطلق و ولايت الهيّه بوده، و خليفة خدا بر روي زمين و جانشين برحقّ پيامبر او، و امين پروردگار وحافظ دين اوست، بر كفر كافران و ارتداد مرتدّان، با آنان متّحد شد؟! و چگونه ميتوان تصوّر كرد كه اميرالمؤمنين، بر بدعتها و خيانتها و نقض بيعت غدير و فراموشي رسالت و همة تلاشها و زحمات پيامبر، به همراه مردم با حاكمان زورگير، بيعت نمود، و عمل آنان را امضا فرمود و با آنان همکاري کرد؟! حاشا و كلاّ.
براي اينكه عمق سستي و سخافت نظريّة وحدت اميرالمؤمنين عليهالسلام با زمامداران، بيشتر روشن شود، به چند روايت توجّه فرماييد:
1 ـ عن ابن عباس قال: ذكرت الخلافة عند أميرالمؤمنين عليّ بن ابيطالب عليهالسلام فقال:
«أمٰا وَاللهِ لَقَدْ تَقَمَّصَهاابن ابيقُحافَة أخو تَيْم. وَ إِنَّهُ لَيَعْلَمُ أَنَّ محَلِّي مِنهَا محَلُّ القُطْبِ مِنَ الرَّحىٰ، يَنْحَدِرُ عَنّي السَّيْلُ وَلاَ يَرْقَىٰ إِلَىَّ الطَّيْرُ. فَسَدَلْتُ دُونَها ثَوْباً، وَطَوَيْتُ عَنْها كَشْحاً، وَطَفِقْتُ أَرْتَأِي بَيْنَ أَنْ أصُولَ بِيَدٍ جَذَّاءَ أَوْ أَصْبِرَ عَلیٰ طَخْيَةٍ عَمْيٰاءَ يَشيبُ فِيهَا الصَّغِيرُ، وَ يَهْرَمُ فِيهَا الكَبِيرُ، وَ يَكْدَحُ فيهٰا مُؤْمِنٌ، حَتى يَلقیٰ رَبَّه. فَرَأيْتُ أَنَّ الصَّبْرَ عَلىٰ هٰاتٰا أَحْجىٰ. فَصَبَرْتُ وَفي الْعَيْنِ قَذيً، وَ فِي الْحَلْقِ شَجيً، أَرَي تُراثِي نَهْباً1».
ابن عباس گفت: نزد اميرالمؤمنين علي عليهالسلام از خلافت ياد شد. آن حضرت فرمود:
«آگاه باشيد بهخدا سوگند، فرزند ابيقحافه از قبيلة تَيم، پيراهن خلافت را پوشيد، در حالي كه ميدانست كه جايگاه من نسبت به آن، چون جايگاه محور به سنگ آسياب است. سيل از من فرو ريزد، و پرنده به بلنداي من نرسد. تن از جامة خلافت سبك كردم و پهلو از جايگاهش تهي نمودم. ميانديشيدم كه آيا با دستي شكسته بپا خيزم يا بر فضايي تاريك و كور صبر كنم، كه كودكان در آن پير ميگردند و سالخوردگان، فرسوده و فرتوت ميشوند، و مؤمن در آن مشقّت ميبيند و سختي ميكشد تا به ملاقات پروردگارش نائل شود. ديدم كه صبر بر آن، سزاوارتر است. پس در حالي كه خار در چشم و استخوان در گلو داشتم بردباري پيشه كردم و ميديدم كه ميراثم را به غارت ميبرند».
نكات قابل توجّه:
الف : امام عليهالسلام بر اين نکته تصريح ميکند، و بر آن سوگند ياد ميکند، كه دست درازي ابوبكر به خلافت، در حالي بود که به برتري و اولويّت من براي خلافت، علم و آگاهي کامل داشت. و بديهي است که آگاهي ابوبکر نسبت به اولويّت علي عليهالسلام به خلافت، علاوه بر مقايسة شخصيّت خود با آن حضرت، از زمان حيات پيامبر و تصريحات پيامبر و بيعت همة مردم از جمله ابوبکر و عمر و عثمان با علي عليهالسلام در موقعيّتهاي مختلف و مخصوصاً در روز غدير، براي او حاصل شده بود. اگر ابوبکر چنين علم و يقيني نداشت، اميرالمؤمنين نسبت به آگاهي او چيزي نميفرمود و سوگند ياد نميکرد. با وجود چنين علم و يقيني در وجود ابوبکر، بديهي است که مخالفتش با اميرالمؤمنين عليهالسلام، مخالفت صريح با خدا و پيامبر اوست. و اين مخالفت، نمايانگر نفاق باطني، و ايمان ظاهري و سطحي او نسبت به خدا و پيامبر است.
ب : اميرالمؤمنين عليهالسلام دوران کناره گيري خود از خلافت، و زمامداري ابوبکر و حاکمان پس از او را، به «دوران تاريکي کور» تعبير ميکند، که کودکرا پير کرده و سالخوردهرا از پاي مياندازد، و مؤمن در آن روزگار بسيار سختي ميبيند.
آيا ميتوان دوراني که اميرالمؤمنين علي عليهالسلام آن را اينچنين توصيف ميکند، به دوران حکومت اسلام، و آن حکومت را حکومت اسلامي ناميد؟!
چرا آن دوران، تاريک و کور است؟!
چرا آن دوران، کودکان را پير ميکند؟!
و چرا سالخوردگان را فرسوده کرده و از پاي درميآورد؟!
آيا چنين دوراني، بويي از حاکميّت سنّت پيامبر بر مردم دارد؟!
ج : امام عليهالسلام نداشتن ياور را به قطع بودن دست خويش تعبير ميکند. و انديشهاش را اينگونه به تصوير ميکشد که: از يک سو براي مقابله با غاصبان، ياوري ندارد و دستش بريده است، و از سوي ديگر صبر و خاموشي و سکوتش، سکوت بر تاريکي کور است. او ميداند که اگر به تنهايي به جنگ برخيزد، خود و خانواده و فرزندانش، همگي کشته خواهند شد. و اثري از عترت پيامبر بر زمين باقي نخواهد ماند. پيامبر نيز خطرات جنگ در صورت نداشتن ياور را به او گوشزد کرده، و او را در فقدان يار و ياور، به سکوت، مأمور ساخته بود. پس نجنگيدنش با آن گروه، به دليل نداشتن ياور است و بس. نه به خاطر رعايت اتّحاد امّتي از خدا برگشته، بر سر ارتداد و بيعتي نامشروع و بهوجود آوردن تاريکي کور. زيرا اگر ميجنگيد، منافقاني که براي گرفتن بيعتي ظالمانه، از سوزاندن خانة وحي، و آن تهاجم وحشيانه به فرزندان پيامبر، پروايي نداشتند، آيا در صورت قيام مسلّحانة اميرالمؤمنين، از ريختن خون خاندان پيامبر، باکي داشتند؟ و شمشير بدستاني که اطراف آن حضرت را محاصره کرده، و رئيسشان عمر با شمشير برهنه بالاي سر وليّ خدا ايستاده و در کمال بيحيايي، او را محارب ميخواند، و به همين جرم، او را تهديد به قتل ميکند، آيا از کشتن علي و خانوادة او، پروايي داشتند؟ اينجاست که علي عليهالسلام به مقتضاي عصمتش ميفرمايد: صبر بر تاريکي کور را سزاوارتر از جنگ در بيياوري ديدم.
د : آنچه که در کلام برخي نويسندگان ناآگاه و يا مغرض، به نام همراهي و همکاري امام با حکومت ابوبکر و عمر و عثمان، به خاطر حفظ وحدت مسلمين نام گرفته است، در فرمايش امام، به تحمّل از سر ناچاري و بيياوري، و به "خار در چشم و استخوان در گلو" تعبير شده است. و معنايش اين است که اگر امام ياور داشت، با آنان ميجنگيد. همانگونه که بارها به اين امر، تصريح کرده است.
2ـ كتب أميرالمؤمنين عليهالسلام كتاباً بعد منصرفه من النّهروان، و أمر أن يُقرأ علَی النّاس، و هو طويل و فيه:
«وَ قَدْ كانَ رَسُولُ اللهِ صليالله عليه و آله عَهِدَ إليَّ عهْداً فقالَ: يابنَ أَبيطالبٍ لكَ ولاءُ أُمَّتِي، فَإِن وَلُّوكَ فِي عَافيةٍ وَ أجمَعُوا عليكَ بِالرِّضا فَقُم بأَمْرِهِم، وَ إِنِ اخْتَلَفُوا عَلَيكَ فَدَعْهُم وَ مَا هُم فِيهِ فإنَّ اللهَ سيَجْعَلُ لكَ مخَرجاً. فَنَظرتُ فَإِذا لَيسَ لِي رافدٌ، و لا مَعِيَ مُساعِدٌ، إلاّ أَهلُ بَيتي، فَظَننتُ بِهم عَنِ الهَلاكِ2 . وَ لَو كانَ لِي بعدَ رَسُولِ اللهِ صليالله عليه و آله عَمِّي حمزةُ و أَخي جعفرٌ، لم أُبايِع كُرهاً و لكِنَّنِي بُلِيتُ بِرَجُلَينِ حَديثَيْ عَهدٍ بِالاسلامِ، العَبّاسِ و عَقيلٍ. فَظَنَنتُ بأهل بيتي عَنِ الهَلاكِ فأَغضَيتُ عَينِي عَلَى القَذى، و تجرَّعتُ رِيقِي عَلَى الشَّجا وصَبَرتُ عَلىٰ أَمَرَّ مِن العَلْقَم و آلَمَ لِلْقَلْبِ مِن حَزِّ الشِّفارِ3».
اميرالمؤمنين علي عليهالسلام پس از بازگشت از جنگ نهروان، نامهاي نوشت، و دستور داد تا آن نامه را بر مردم بخوانند. آن نامه، نامهاي طولاني است. در آن نامه چنين آمده است:
«پيامبر خدا صليالله عليه و آله از من پيماني گرفت و فرمود: اي پسر ابوطالب! ولايت امّت من، از آن تو است. پس اگر با عافيت و سلامت، تورا والي خود گرداندند و همگان بر ولايت تو راضي بودند، امر ايشان را بهدست بگير. ولي اگر اختلاف كردند، آنها را در آنچه هستند واگذار، كه همانا خداوند بزودي براي تو راهي خواهد گشود.
پس [از غصب خلافت] نگاه كردم و هيچ مددكار و ياوري را جز خانوادهام نيافتم. و ايشان را نيز در معرض كشته شدن ديدم. اگر پس از پيامبر خدا صليالله عليه و آله عمويم حمزه و برادرم جعفر براي من مانده بودند، به زور و اجبار، بيعت نميكردم. ولي من گرفتار دو مرد تازه مسلمان: عبّاس و عقيل بودم. و خانوادهام را در معرض كشته شدن ديدم. به ناچار چشم را بر خاري كه در آن بود بستم، و آب دهان را بر استخواني گلوگير فرو بردم، و بر امري صبر كردم كه از حنظل تلختر، و دردش در قلب، از درد كارد بيشتر بود».
نكتة قابل توجّه:
* هيچكس، نسبت به پيمان خود، از خداوند وفادارتر نيست. او جلّ جلاله، هر پيماني با خلايق ببندد، تحقّق ميبخشد، و تخلّف در گفتارش راه ندارد. پيامبر و امام نيز كه خليفة خدا بر روي زمينند، پيمانشان پيمان خدايي است، و تخلّف در آن راه ندارد. و خواه پيمان در بين خودشان باشد، يا با شخصي ديگر پيمان ببندند، بر پيمان خويش، استوار خواهند ماند. و به هيچ قيمتي، تخلّف نخواهند كرد. بنا بر اين، در اين نامه، يكي از ادلّة تن دادن به بيعت اجباري در زير شمشير، و سكوت آن حضرت، در بيياوري، پيمان ميان او و پيامبري است كه جز به وحي سخن نميگويد، و پيمانش پيمان خداست. و بديهي است كه پيمان پيامبر با آن حضرت، به جهت حفظ جان او و اهل بيتش ميباشد، كه اگر كشته شوند، اثري از رنگ خدا در زمين باقي نميماند. و امامت، تا ابد منقرض ميشود. و تمام زحمات انبياء تا قيامت، بر باد ميرود. بنا بر اين، با ملاحظة پيمان پيامبر با آن حضرت، و با توجّه به تصريح امام عليهالسلام ، علّت اصلي نجنگيدن اميرالمؤمنين، با آن قوم مرتد، صرفا حفظ جان خود و اهل بيتش ميباشد و بس. به همين دليل است كه ميفرمايد، اگر پس از پيامبر عمويم حمزه و برادرم جعفر برايم باقي ميماندند، زير بار بيعت اجباري نميرفتم. و معني اين فرمايش اين است كه اگر آن دو بزرگوار زنده بودند، با شجاعتي كه در وجود آنان بود، در مقابل غاصبان، ميايستادم و هرگز تن به بيعت اجباري و زمامداري آنان نميدادم. ولي چون تنها ماندهام، بايد سكوت كنم. اگرچه سكوتم، مانند بستن چشم بر خار، و فروبردن آب دهان بر استخوان گلوگير است.
با بيان فوق از اميرالمؤمنين عليهالسلام هر نوع تفسير ديگري براي بيعت و سكوت امام عليهالسلام ، اجتهاد در مقابل نصّ بوده، و انكار حقّي آشكار است. و آنان كه امام را نسبت به حكومت منافقان و دشمنانش راضي و متّحد معرّفي كردهاند، و عمل آن حضرت را به خاطر حفظ وحدت مسلمين ميدانند، جز به بيراهه نرفته و جز گزاف و خرافه نبافتهاند. زيرا در اين فرمايش، نه تنها سخني از وحدت و همكاري و همياري به ميان نيامده است، بلكه سراسر آن، خشم و غضب، نسبت به زمامداران و اعوان و انصارشان، بوده، و سرشار از تأسّف به خاطر نداشتن ياور براي جنگيدن با آنان است.
3 ـ «خطب أميرالمؤمنين عليهالسلام خُطبةً بالكوفة. فلمّا كان في آخر كلامِه قال: ألا و اني لأولى النّاسِ بالنّاسِ، و مازِلْتُ مظلوماً مُنذُ قُبِض رسولُ الله صليالله عليه و آله. فقام إليه أشعثُبنُ قيْس، فقال: يا اميرالمؤمنين لمْتَخطُبْنا خُطبةً مُنذُ قَدِمتَ الْعِراق، الاّ و قلتَ: "والله انّي لأولَى النّاسِ بالنّاسِ، فما زِلْتُ مظلوماً مُنذُ قُبِضَ رسولُ اللهِ" و لَمّا ولّیٰ تيم و عَدي، اَلاّ ضرَبْتَ بسَيْفِكَ دونَ ظلامتِكَ؟ فقال أميرالمؤمنين عليهالسلام: يَابنَ الخمّارة، قد قُلتَ قولاً فاسمعْ مني: والله مامَنعَني مِن ذلك اِلاّ عهدُ أخي رسولِالله صليالله عليه و آله، أخبَرني و قال لي : "يا اباالحسن انّ الاُمّة ستغدرُ بكَ و تَنقِضُ عَهدي، و اِنّك مِنّي بمَنزلةِ هارونَ مِن موسی". فقلت: يارسولَ الله فما تَعْهدُ اليّ إذا كان ذلك كذلك؟ فقال: اِنْ وَجَدْتَ أعواناً فبادِرْ إلَيْهم وجاهِدْهُم، و انْ لمْتجِدْ أعْواناً فكُفَّ يَدَكَ و احْقِنْ دَمَكَ حتّى تَلْحَقَ بي مظلوماً. فَلَمّا تُوُفّىَ رسولُ الله صليالله عليه و آله اشتغَلْتُ بِدَفْنِهِ، و الْفِراغِ مِن شأنِهِ. ثمّ آلَيْتُ يميناً انّي لاأرتدي الاّ للصّلاةِ حتّى أجمَعَ الْقرآنَ، ففعلت. ثمّ اخذتُهُ و جِئتُ بِهِ فاَعْرضتُه عليهم. قالوا: لاحاجةَ لنا بِه. ثم أخذتُ بِيَدِ فاطمة، و ابنَىَّ الحسن والحسين، ثمّ دُرتُ عَلیٰ أهلِ بدرٍ، و أهلِ السّابقة، فأنْشَدْتُهُم حقّي، و دعَوْتُهم إلىٰ نُصرتي. فماأجابني منهُمْ الاّ أربعةُ رَهْطٍ: سلمان و عمار و المقداد و أبوذر. و ذهبَ مَنْ كُنتُ أَعتَضِدُ بِهِمْ علیٰ دينِ الله مِنْ أهلِ بيتي. و بقيتُ بينَ خفيريْنِ قريبَىِ الْعَهْدِ بجاهليّةٍ: عقيل و العبّاس... والّذي بعَثَ محمّداً بِالحقّ لَوْ وَجَدْتُ يومَ بويِعَ أخو تَيْم، أربعينَ رهْطٍ، لجاهدتُهُمْ فىِ الله إلى اَنْ أُبلىَ عُذري...4».
«اميرالمؤمنين علي عليهالسلام در كوفه خطبهاي ايراد كرده و در پايان سخن خود فرمود: بدانيد که من سزاورترين مردم، نسبت به آنان هستم. ولي از زماني كه پيامبر خدا صليالله عليه و آله از دنيا رفته، من هميشه مورد ستم بودهام.
اشعث بن قيس برخاست و گفت: اي اميرمؤمنان، از آن هنگام كه به عراق آمدهايد، خطبهاي نخوانديد مگر اينكه گفتيد: من از مردم به ايشان سزاوارترم، و از زمان رحلت پيامبر خدا صليالله عليه و آله هميشه مظلوم بودهام. چرا زماني كه [ابوبکر از طايفة] تَيم و [عمر از طايفة] عدي كار را بدست گرفتند، با شمشير به گرفتن حقّ خود اقدام نكردي؟ اميرالمؤمنين فرمود: اي فرزند زن شرابفروش، حرفت را زدي، حال خوب گوش كن: بخدا سوگند، هيچ چيز مانع من نبود مگر سفارش برادرم پيامبر خدا صليالله عليه و آله كه مرا خبر داد و فرمود: اي اباالحسن، همانا امّت، بزودي به تو خيانت ميكنند و پيماني که من از آنان گرفتم را ميشكنند. در حاليکه تو نسبت به من، مانند هارون نسبت به موسي هستي. گفتم: اي پيامبر خدا، وقتي چنين شد مرا به چه كاري سفارش ميكني؟ فرمود:
"اگر ياوراني يافتي، به سوي آن قوم بشتاب و با ايشان بجنگ. و اگر ياوري نيافتي، دست نگهدار و خون خود را حفظ كن تا اينكه با مظلوميّت، به من ملحق شوي".
هنگامي كه رسولخدا صليالله عليه و آله رحلت فرمود به دفن و تجهيز ايشان مشغول شدم، سپس سوگند خوردم كه ردائي بر دوش نيفكنم جز براي نماز تا اينکه قرآن را جمع كنم. پس اين كار را كردم. سپس آن را بردم و بر آن گروه عرضه كردم. گفتند: ما را به آن نيازي نيست. پس دست فاطمه، و فرزندانم حسن و حسين را گرفتم و به سوي اهل بدر و پيشتازان در اسلام رفتم. آنها را به حق خود يادآور شدم و به ياري خويش فراخواندم. ولي جز چهار نفر، که عبارت بودند از سلمان، و عمّار، و مقداد و ابوذر، كسي پاسخم نداد. و از خويشاوندانم آنان كه بر دين خدا كمككار من بودند، درگذشته بودند، و فقط من بودم و دو كمماية تازه مسلمان، عقيل و عبّاس... . به خدايي كه محمّد را به حق برانگيخت، آن روزي كه با برادر تيم [ابوبکر] بيعت شد، اگر چهل نفر مييافتم، با آنها در راه خدا جهاد ميکردم، تا آنجا كه جايي براي ملامت و اعتراض، باقي نگذارم...»
نكات قابل توجّه:
الف : سفارش پيامبر اکرم صليالله عليه و آله به امام عليهالسلام حاکي از آن است که، جز حکومتي که خداوند مقرّر کرده و مردم از سوي خداوند، به بيعت با حاکم و امير آن، ملزم و موظّف شدهاند، هر حکومتي باطل است و بر هر صراطي که باشد، مشروعيّت ندارد و بايد از بين برود. خواه فرعوني بر مسند امير تکيه زند، يا منافقي شيّاد آن مسند را به زور بگيرد، و يا سلطان عادلي بر آن مسند فرمانروايي کند. پيامبر در سفارش خود بيان نفرمود که اگر سلطان عادلي آمد او را رها کن. و نفرمود اگر فرعون و منافقي نشست، با او بجنگ. بلکه آنچه نزد پيامبر اهمّيّت داشت، غدر امّت در حقّ کسي بود که خداوند او را به امامت و خلافت و حاکميّت خلق انتخاب فرموده بود. و او اميرالمؤمنين علي عليهالسلام بود. پيامبر اکرم صليالله عليه و آله امير را بر جنگيدن با حاکم و امّتي سفارش ميکند که در حقّ او غدّاري و پيمان شکني و خيانت کرده است. هرکس باشد و در هر لباسي باشد، تفاوتي نميکند.
ب : همانگونه که ملاحظه ميشود، در اين روايت نيز مانند ساير روايات، پيامبر اکرم صليالله عليه و آله قيام اميرالمؤمنين عليهالسلام را مشروط به داشتن ياور مينمايد. زيرا در صورت نبودن ياور، خون اميرالمؤمنين عليهالسلام ريخته ميشود. لذا پيامبر ميفرمايد: اگر ياور نداشتي، از جنگ، چشمپوشي کن و خونت را حفظ کن. و اميرالمؤمنين عليهالسلام نيز دليل نجنگيدن و سکوتش را نداشتن ياور بيان ميفرمايد. و جنگيدن با اين حکومت، را به حدّي از اهميّت و وجوب ميداند، که ميفرمايد: اگر چهل نفر ياور داشتم، چنان ميجنگيدم که جايي براي اعتراض باقي نماند.
با چنين تصريحاتي، سکوت امام عليهالسلام در مقابل غاصبانِ حقوق الهي اميرالمؤمنين عليهالسلام را حمل بر همکاري و اتّحاد آن حضرت با حکومت نمودن، غايت جهل و ناداني و غرضورزي، و يا نهايت ساده لوحي و سطحينگري است.
ج : اين فرمايش اميرالمؤمنين در زمان حکومت خودش يعني پس از مرگ سوّمين زمامدار (عثمان) صورت گرفته است. و اين مسأله، حاکي از آن است که، در زمان حکومت هيچيک از آن سه نفر، اثري از رضايت امام عليهالسلام ديده نشده و وجود نداشته، و آن حضرت، همواره مورد ستم بوده است.
همين جريان را از زبان جناب سليمبن قيس که خودش در مجلس حضور داشته است، ميخوانيم:
4 ـ «كنّا جلوساً حولَ أميرالمؤمنين عليّبن أبيطالب عليهالسلام، وحولَه جماعةٌ من أصحابه، فقال له قائلٌ: يا أميرَالمؤمنين، لو استَنْفَرتَ النّاس. فقام و خطب ... . فقال ابنُ قيس و غضب من قوله: فما منعك يابن أبيطالب حين بويِعَ أبوبكر أخوتيم، و أخو بني عدیّبن كعب، و أخو بنيأميّة بعدهم، أن تقاتل و تضرب بسيفك؟... . فقال عليهالسلام: يابن قيس اسمع الجواب:
لميمنعْني من ذلك الجُبْنُ، ولاكراهةٌ لِلِقاءِ ربّي، و أنْ لااكونَ أعلمُ أنّ ما عند الله خيرٌ لي من الدّنيا و البقاءِ فيها. ولكنْ منعني من ذلك أمر رسولالله صليالله عليه و آله و عهدُه إلىّ. أخبرني رسولالله صليالله عليه و آله بما الامةُ صانِعُه بعدَه. فلمأك بما صنعوا حين عايَنْتُهُ بأعلمَ و لاأشدَّ استيقاناً منّي به قبل ذلك. بل أنا بقول رسولالله صليالله عليه و آله أشدّ يقيناً منّي بما عاينت وشهدت. فقلت: يا رسولالله فما تُعْهَد إليّ إذا كان ذلك؟ قال: إنْ وجدتَ أعواناً فانْبِذْ إلَيهِمْ وجاهِدْهُمْ، و إنْ لمتجدْ أعواناً فكُفَّ يدَك واحقِنْ دمَك، حتّى تجدَ علیٰ إقامة الدّين و كتابالله و سنّتي أعواناً. و أخبَرَني أنّ الامّةَ ستَخذِلُني و تُبايعُ غيري. و أخبَرَني أنّي منهُ بمنزلةِ هارونَ مِن موسی. و أَنّ الامّةَ سَيَصيرونَ بعدَهُ بمنزلةِ هارونَ و مَنْ تَبعَهُ و الْعِجْلِ و مَن تبعَهُ، إذ قال له موسی: "يا هارونَ ما منعَكَ إِذْ رأَيْتَهم ضلّوا ألا تتّبعَنِ أفَعَصَيْتَ أمري، قال: يابنَ أمّ لاتأخذْ بِلِحْيتي و لا بِرأسي، إنّي خَشيتُ أن تقولَ فرّقْتَ بينَ بنياسرائيلَ و لمترقبْ قَولي". و إنما يعني أنّ موسی أمر هارونَ حين استَخلَفَهُ عليهم إن ضلّوا فوَجَدَ أعواناً أنْ يجاهِدَهُم، و إنْ لميجِدْ أعواناً أنْ يكُفَّ يدَهُ و يحقِنَ دمَه و لايفرِّق بينَهم، و إنّي خشيتُ أن يقولَ ذلك أخي رسولُالله صليالله عليه و آله، لمَ فرّقتَ بين الامّة ولمْ ترقبْ قولي؟ و قد عهدت إليك أنك إن لمتجدْ أعواناً، أن تكُفّ يدَكَ و تحقِنَ دمَكَ و دمَ أهلِك وشيعتِك... ، و لو كنتُ وجدتُ يومَ بويِع أخوتَيْم، أربعينَ رجلاً مطيعينَ لجاهدْتهم. فأمّا يومَ بويِعَ عمر و عثمان فلا، لانّي كنت بايعتُ و مثلي لاينكث بيعتَهَ. ويلك يابنَ قيس، كيف رأيتني صنعتُ حين قُتِل عثمان و وجدت أعواناً؟ هل رأيت مني فشلاً أو جُبناً أو تقصيراً يوم البصرة؟ ... يابن قيس، أما والّذي فلق الحبّةَ وبرَأَ النّسِمةَ، لووجدت يوم بويع أبوبكر الّذي عيّرتني بدخولي في بيعته، أربعين رجلاً كلّهم علی مثل بصيرة الاربعة الذين وجدت، لماكففت يدي، و لناهضت القوم، ولكن لم أجد خامساً... . يابن قيس، فوالله لو أَنّ أولئك الاربعين الّذين بايعوني وفوا لي، و أصبحوا علی بابي محلّقين، قبل أن تَجِبَ لعتيقٍ في عنقي بيعةٌ، لناهَضْتُهُ و حاكمتُهُ إلى الله عزّوجلّ، ولو وجدت قبل بيعة عثمان أعوانا لناهضتُهم وحاكمتُهم إلى الله ...5».
«سليم بن قيس ميگويد: گرد اميرالمؤمنين علي عليهالسلام نشسته بوديم، در حالي که گروهي از اصحابش نزد ايشان بودند. شخصي به امام عليهالسلام گفت: اي اميرالمؤمنين، چه خوب است مردم را براي رفتن به جنگ [با معاويه] ترغيب فرمايي. امام عليهالسلام برخاست و خطبهاي ايراد فرمود... .
اشعث بن قيس در حاليكه از سخن آن حضرت [دربارة زمامداران پيشين و پيروانشان] خشمگين شده بود، عرض كرد: اي پسر ابيطالب، هنگامي كه با ابوبكر از قبيلة تيم، و پس از او با عمر از قبيلة بنيعدي، و بعد از آنها با عثمان از قبيلة بنياميّه بيعت شد، چه چيز مانع تو شد که جنگ نكردي و شمشير نزدي؟... .
امام عليهالسلام فرمود: اي پسر قيس، [سخنت را گفتي، اکنون] جواب را بشنو. نجنگيدن من، نه بهخاطر ترس بود، و نه بهخاطر ناخشنودي از ديدار پروردگار، و نه بهخاطر اينكه ندانسته باشم که آنچه نزد خداست از دنيا و ماندگاري در آن براي من بهتر است. آنچه مرا از اين كار بازداشت، دستور پيامبر خدا صليالله عليه و آله و پيمان او با من بود. پيامبر صليالله عليه و آله به من خبر داد كه امّت بعد از او با من چه خواهند كرد. به همين جهت، هنگامي كه كارهايشان را با چشم ميديدم، علم و يقينم نسبت به رفتارشان، افزون بر زمان پيش از مشاهده نبود. بلكه يقين من به سخن پيامبر صليالله عليه و آله بيشتر از يقينم به مشاهداتم بود. پس [از آنکه پيامبر اين خبرها را به من داد] پرسيدم: يا رسولالله، براي آن موقع که چنين خواهد شد، چه سفارشي به من ميفرمايي؟ پيامبر فرمود: اگر ياراني پيدا كردي به آنان اعلان جنگ کرده و با ايشان جهاد کن، و اگر ياراني نيافتي دست نگهدار و خون خود را حفظ كن، تا زماني كه براي برپايي دين و كتاب خدا و سنّت من، ياراني پيدا كني.
و پيامبر صليالله عليه و آله به من خبر داد كه امّت، بزودي از ياري من دست خواهند کشيد، و با ديگري بيعت خواهند کرد.
و به من خبر داد كه من نسبت به او، مانند هارون نسبت به موسي هستم، و بزودي امّت پس از او، مانند هارون و پيروانش و گوساله و پيروانش خواهند شد، آن هنگام كه موسي به هارون فرمود: اي هارون، چرا وقتي ديدي مردم گمراه ميشوند دست از متابعت من برداشتي؟ آيا با فرمان من مخالفت كردي؟ هارون گفت: اي پسر مادرم، دست از سر و ريش من بازدار، من ترسيدم بگويي ميان بنياسرائيل اختلاف انداختي و گفتار مرا مراعات نكردي.
مقصود پيامبر صليالله عليه و آله اين بود كه موسي عليهالسلام وقتي هارون را جانشين خود در ميان آنها قرار داد به او دستور داد كه اگر گمراه شدند و او ياراني پيدا كرد با آنها جهاد نمايد، و اگر ياراني پيدا نكرد خودداري كند و خون خود را حفظ كند و بين آنان تفرقه نيندازد. من هم ترسيدم برادرم پيامبر صليالله عليه و آله، همين سخن را به من بگويد كه چرا بين امت تفرقه انداختي و گفتار مرا رعايت نكردي؟ در حاليكه با تو عهد كرده بودم كه اگر ياراني نيافتي، دست نگهداري و خون خود و اهل بيت و شيعيانت را حفظ كني... .
و اگر من در روزي كه با ابوبكر بيعت شد چهل نفر كه فرمانبردار من بودند مييافتم، با آن قوم جهاد ميکردم. ولي در روزي كه با عمر و عثمان بيعت شد چنين نميكردم، زيرا من بيعت كرده بودم و مثل من بيعتش را نميشكند.
واي بر تو اي پسر قيس! مرا چگونه ديدي هنگامي كه عثمان كشته شد و من ياراني يافتم؟ آيا سستي يا ترس يا كوتاهي در جنگِ روز بصره از من سراغ داري؟... اي فرزند قيس، قسم به آنكه دانه را شكافت و مردم را آفريد، روزي كه با ابوبكر بيعت شد، و تو مرا به خاطر بيعت كردن با او سرزنش ميکني، اگر چهل نفر مييافتم كه همة آنان مانند آن چهار نفري که يافتم بصيرت داشتند، دست نگه نميداشتم و با آنان ميجنگيدم. ولي نفر پنجمي نيافتم، لذا دست نگهداشتم... .
اي پسر قيس، بخدا سوگند اگر آن چهل نفري كه با من بيعت كردند، به من وفادار بودند و صبح هنگام بر در خانة من با سرهاي تراشيده حاضر ميشدند، قبل از آنكه بيعت با يک بندة آزاد شده بر گردن من بارشود، عليه او قيام ميكردم و او را نزد خداوند، به محاکمه ميکشيدم. و اگر قبل از بيعت با عثمان ياوراني مييافتم، با آنان ميجنگيدم و ايشان را نزد خداوند به محاكمه ميكشيدم...».
پينوشت:
1ـ "علل الشرائع"، ص150؛ "ارشاد شيخ مفيد"، ج1، ص287؛ "نهج البلاغة"، خطبه3، معروف به شِقشِقيّة .
2ـ "الامامة و السّياسة"، و "نهج البلاغة": "فضننت بهم عن..."، ذکر شده، که صحيحتر به نظر ميرسد. يعني بر كشته شدن آنان بخل ورزيدم و ايشان را حفظ كردم.
3ـ "كشف المحجّة لثمرة المهجّة"، ص180؛ "نهج البلاغة"، خطبة 26: "فنظرتُ فإذا ليس لي معين إلاّ أهل بيتي فضننت بهم عن الموت وأغضيت علی القذی و شربت علی الشّجی و صبرت علی أخذ الكظم و علی أمرّ من طعم العلقم"؛ "الغارات"، ج1، ص310؛ "المسترشد"، ص417.
4ـ "احتجاج" ج1، ص280 : و عن اسحاقبن موسی عن أبيه موسیبن جعفر عن أبيه جعفربن محمّد عن آبائهعليهمالسلام قال: ... .
5ـ "كتاب سليم بن قيس الهلالي"، ص214؛ "المسترشد"، ص370.
قسمت ششم :
سقيفه، تبلور وحدت يا تفرقه 6- ادامه علي عليه السلام در حكومت بانيان بلواي سقيفه
نكات قابل توجّه:
الف : در اين فرمايش نيز، امام عليهالسلام تأکيدش بر اين است که به دليل نداشتن ياور، از جنگ با زمامداران و لشکرشان خودداري نموده است. و در تمام روايت، مانند ساير روايات، نداي عدم مشروعيّت حکومت و نظام هر سه غاصب، از ناي مبارک اميرالمؤمنين و پيامبر خدا بلند است. و در اين تصريحات، جايي براي هيچ توجيهي نيست.
ب : در سفارشي که پيامبر اکرم به اميرالمؤمنين فرموده، چنين آمده است: «اگر ياور يافتي با آنان جهاد کن». در اين روايت و ساير رواياتي که به اين مضمون رسيده، امر پيامبر به جهاد با آن قوم، و به کار بردن واژة "وَجَدْتَ" در "اِنْ وَجَدْتَ اعْواناً". بر اين نکته تصريح دارد که پيامبر اکرم صليالله عليه و آله اميرالمؤمنين عليهالسلام را موظّف به جستجو به دنبال ياور، و تلاش براي يافتن همراه، براي جنگ با زمامداران نموده است. زيرا اين واژه زماني در کلام پيامبر، کاربرد خودش را پيدا ميکند که اميرالمؤمنين عليهالسلام مکلّف به جستجو شده باشد و جستجويي در بين باشد. يعني يافتن و نيافتن، هميشه، لازمة گشتن و جستجو کردن است. بنا بر اين، آن چهار شبي که امام عليهالسلام براي احقاق حقّ خويش و جنگيدن با ابوبکر، به دنبال ياور ميگشته، امري از سوي پيامبر بوده که او را ملزم به يافتن ياور براي جنگيدن کرده است. تا حجّت بر امّتش تمام شود.
ج : پيامبر در اين روايت فرموده است: « اگر ياور نيافتي، دست نگه دار و خونت را حفظ کن تا زماني که براي اقامة دين و کتاب خدا و سنّت من ياوراني را بيابي». اين فرمايش پيامبر بر اين نکته تصريح دارد که در زمان حکومت هيچيک از آن سه زمامدار، نه از دين خدا خبري بوده و نه از کتاب خدا و نه از سنّت پيامبر. زيرا پيامبر اقامة دين و کتاب خدا و سنّت خودش را به زماني موکول ميکند که علي عليهالسلام ياوري داشته باشد و اقدام به جنگ و براندازي حکومت غاصبان نمايد، و سپس کتاب خدا و سنّت پيامبر را اقامه کند.
د : تعبير و تفسير امام عليهالسلام از تفرقة بين امّت در اين خبر بسيار مهم و قابل توجّه است. امام عليهالسلام مقصود پيامبر از خواندن آية فوق را اينگونه بيان ميفرمايد:
«مقصود پيامبر صليالله عليه و آله اين بود كه موسي عليهالسلام وقتي هارون را جانشين خود در ميان بنياسرائيل قرار داد به او دستور داد كه اگر گمراه شدند و او ياراني پيدا كرد با آنها جهاد نمايد، و اگر ياراني پيدا نكرد از جنگ خودداري کرده و خون خود را حفظ كند و بين آنها تفرقه نيندازد».
شايد خيلي از صاحبنظران، از اين روايت اينگونه برداشت کنند که تفرقه متفرع بر جنگ است. زيرا به نظر اوّليّه چنين مينمايد که پيامبر اکرم صليالله عليه و آله به وصيّ خود اميرالمؤمنين عليهالسلام سفارش کرد که: "اگر ياور نداشتي نجنگ که تفرقه ايجاد ميکني". و بر اساس همين تصوّر، نجنگيدن اميرالمؤمنين را به منزلة توافق آن حضرت با غاصبان پنداشته، و توافق موهوم را به خاطر حفظ وحدت مسلمين انگاشتهاند.
در حاليکه از روايت، چنين برداشت نميشود. زيرا در اين روايت و روايات مشابه، تفرقه، متفرّع بر کشته شدن اميرالمؤمنين شده است نه متفرّع بر جنگ. يعني با کشته شدنت تفرقه ايجاد ميشود نه با جنگيدنت. و در صورت نبودن ياور، کشته شدنت قطعي است. نه تنها خودت، که اهل بيت و همان چند نفر شيعهات نيز کشته خواهند شد. و وقتي تو کشته شوي، عمود دين، و حجّت خدا در روي زمين که به يُمن وجودش زمين اهلش را فرو نميبرد از ميان ميرود. و شرايع آسماني تا ابد نابود، و ستونهاي ايمان منهدم خواهد شد. و حبل الله المتين، و ريسمان وحدت الهي، از بين خواهد رفت. و وقتي حبل الله از بين برود، وحدت مطلوب خدا از ميان برداشته خواهد شد و تفرقه جاي وحدت را تا ابد خواهد گرفت. به همين دليل است که پيامبر فرمود اگر ياور داشتي، بجنگ. و اگر نداشتي خونت را حفظ کن. اميرالمؤمنين هم بارها فرمود: اگر چهل نفر ياور داشتم ميجنگيدم. وقتي پيامبر ميفرمايد: اگر ياور داشتي بجنگ و امير هم ميفرمايد اگر ياور داشتم ميجنگيدم، معنايش اين است که آن وحدتي که از بيعت مردم با ابوبکر انجام شده، عين تفرقه و جدا شدن و گريختن از حبل الله بوده و پيوستن به حبل الشيّطان يعني ارتداد و کفر است. و مبارزه با چنين وحدتي که بر ارتداد خلق ايجاد شده، توسّط اميرالمؤمنين عليهالسلام به امر پيامبر اکرم صليالله عليه و آلهتنها در صورت داشتن ياور، ممکن و واجب و لازم است.
هـ : به اين فرمايش امام عليهالسلام توجه كنيد:
«مرا چگونه ديدي هنگامي كه عثمان كشته شد و من ياراني يافتم؟ آيا سستي يا ترس يا كوتاهي در جنگ روز بصره از من سراغ داري؟...».
امام عليهالسلام در اين فرمايش، کساني چون طلحه و زبير و همراهان و همتايانشان، که در زمان حکومت اميرالمؤمنين عليهالسلام بيوفايي کرده و بيعت را شکسته و عليه آن حضرت در جنگ جمل و صفين ونهروان جنگيدند، با بيعت شکنان غدير مقايسه ميکند. در جنگ جمل و صفّين و نهروان، که امام داراي يار و ياور بود، براي جنگيدن با آن افراد و همتايانشان، کوتاهي نکرد و بدون هيچ ملاحظهاي از جمله وحدت، پوزة دشمنان و منافقان که در لباس اسلام ظاهر شده بودند را به خاک ماليد. امّا در زمان بيعت ابوبکر و عمر و عثمان، که امام جز چهار نفر يار و همراه نداشت، و حتّي نفر پنجمي هم نيافت، نجنگيد. و به فرمايش خود آن حضرت، اگر تنها چهل نفر يار وفادار ميداشت، ميجنگيد.
روايت پنجم که ملاحظه خواهيد کرد، از لحاظ مفهوم، و آشکار ساختن دلايل عملكرد امام عليهالسلام ، در كمال صراحت و روشني است. بطوري كه نيازمند هيچگونه تفسير و توضيحي نبوده، و در حقيقت، فصل الخطاب كلام در اين باره ميباشد. همچنين مفاهيم اين روايت، توضيحي براي عبارات كلّي و مجملي است كه در برخي اخبار ديگر ديده ميشود. بنا بر اين، با دقّت در اين روايت آنچه گفتيم، بدون هيچ شکّ و شبههاي آشکار خواهد شد:
5 ـ نامة اميرالمؤمنين عليهالسلام به معاويه:
«... فكتَبَ إليه أميرُالمؤمنين عليهالسلام : بسم الله الرّحمن الرّحيم، أمّا بعد،... و قال رسولُالله صليالله عليه و آله : يا أخي، إنّك لستَ كَمِثْلي، إِنّ اللهَ أمَرَني أنْ أَصدِعَ بالحقِّ، و أَخبَرَني أنّه يَعْصِمُني منَ النّاسِ، و أمَرَني أنْ أُجاهِدَ و لَوْ بِنَفْسي، فقال: "جاهِدْ1 في سبيلِ اللهِ لاتُكلَّف إلاّ نفْسَك". و قال: "حرّضِ الْمؤمنينَ عَلَی القِتالِ". فَكُنتُ أنَا وأنتَ المجاهدَيْنِ. وقد مكثتُ بمكةَ ما مكثتُ، لمْاُومَرْ بقِتالٍ. ثمّ أمَرَنيَ اللهُ بِالْقتالِ لأنّهُ لايُعرِّفُ الدّينَ إلاّ بي، و لاَالشّرائعَ و لاَالسُّننَ و الأحكامَ و الحدودَ و الحلالَ و الحرامَ. و إنّ النّاسَ يَدَعُون بعدي ما أمَرَهُمُ اللهُ بِهِ و ما أَمَرْتُهُمْ فيكَ مِنْ وِلايَتِكَ و ما أَظْهَرْتُ مِنْ حُجَّتِك، متعمِّدينَ غيْرَ جاهلين، ولااشْتُبِهَ عَلَيْهم فيه، ولاسيّما لماّ أَتَوْك قبلَ مخالفة ما أنزل اللهُ فيكَ2. فإنْ وجدْتَ أعواناً عَلَيْهم فَجاهِدْهُمْ، وَ إِنْ لم تجِدْ أعواناً فاكْفُفْ يَدَكَ وَاحقِنْ دَمَكَ. فَإِنَكَ إِنْ نابَذْتَهُمْ قَتَلُوكَ. و إِنْ تَبَعُوكَ و أَطاعُوكَ فاحْمِلْهم عَلَی الحقِّ، و إلاّ فَدَعْ. و إِنِ اسْتجابُوا لَكَ و نابَذُوكَ فَنابِذْهُمْ و جاهِدْهُمْ، و إِنْ لمتجِدْ أعواناً فَكُفَّ يَدَكَ و احْقِنْ دَمَكَ. وَاعْلم أنّك إنْ دعَوْتَهُمْ لمْيَستَجيبُوا لَكَ. فلاتَدَعَنَّ أنْ تَجْعَلَ الحجّةَ عليهم. إنّكَ يا أخي لسْتَ مِثْلي، إنّي قدْ أقَمْتُ حُجّتُكُ وأظْهَرتُ لهُمْ ما أنْزَلَ اللهُ فيكَ. و إنّه لميُعلَمْ أنّي رسولالله و أنّ حقّي و طاعتي واجبانِ حتّى أظهرتُ لَكَ. فإنّي كُنْتُ قَدْ أظْهَرْتُ حُجّتَكَ وقُمتُ بأَمرِكَ. فَإِنْ سَكَتَّ عَنْهم لمْتأثَم. و إنْ حَكَمْتَ و دَعَوْتَ لمتأثَم. غَيْرَ أنّي أُحِبُّ أَنْ تَدْعُوهُمْ و إِنْ لمْيَسْتَجيبُوا لَكَ و لمْيَقْبلُوا مِنْكَ. و يَتَظاهَرُ عَلَيْكَ ظلمَةُ قريشٍ. فإنّي أخافُ عَلَيْك إنْ ناهَضْتَ الْقَوْمَ و نابَذْتَهُم و جاهَدْتَهم مِنْ غيْرِ أنْيَكونَ مَعَكَ فِئَةٌ أَعْوانٌ تَقْوىٰ بِهِم، أَنْ يَقْتُلوكَ، فَيُطفأُ نورُ اللهِ و لايُعبَدُاللهُ في الأرض. والتّقيّةُ مِنْ دينِ الله و لادينَ لِمَنْ لاتقيّةَ له... وَ أنْتَ مِنّي بمنزلةِ هارونَ مِنْ موسى. وَلَكَ بهارونَ أسوةٌ حسنةٌ، إِذِ استَضْعَفَهُ أهلُهُ و تَظاهَرُوا عَلَيْهِ وكادُوا أنْ يَقْتُلُوهُ. فاصْبِرْ لِظُلمِ قرَيْشٍ إيّاكَ، وتظاهُرِهِم عَلَيْكَ، فَإِنّها ضَغائِنُ في صدورِ قومٍ، أحقادِ بدرٍ وتُراثِ أُحُدٍ. و إِنّ موسی أَمَرَ هارونَ حينَ اسْتخْلَفَهُ في قَومِهِ، إِنْ ضَلّوا فَوَجَدَ أَعْواناً أَنْ يجاهِدَهُمْ بِهِم، و إنْ لميجِدْ أعواناً أنْ يَكُفَّ يَدَهُ ويحقِنَ دَمَهُ ولايفَرّقَ بَيْنَهُم. فافعَلْ أَنْتَ كذلك. إنْ وجدتَ عليهم أعواناً فجاهِدْهُم، و إن لمتجدْ أعواناً فاكْفُفُ يَدَكَ واحقِنْ دمَكَ. فإنّكَ إنْ نابذْتَهُمْ قَتَلُوك. و إنْ تَبعوكَ و أطاعوكَ فَاحْمِلْهُم عَلَی الحقّ واعْلمْ أنَّكَ إن لمْتكُفّ يَدَكَ وتحقِنْ دَمَكَ إذا لمتجدْ أعواناً، أتخوّفُ عَلَيْكَ أنْ يَرجعَ النّاسُ إلى عبادةِ الأصْنامِ وَالجُحُودِ بأنّي رسولُالله. فاستظهِرِ الحجّةَ عَليهِم وَادْعُهُم لِيَهْلِكَ النّاصبونَ لَكَ والباغونَ عَلَيْكَ و يَسْلِمَ الْعامّةُ و الخاصّةُ. فإذا وجَدْتَ يوماً أعواناً عَلیٰ إقامةِ الكتابِ و السّنّةِ فَقاتِلْ عَلیٰ تأويلِ الْقُرآنِ كَما قاتَلْتُ علیٰ تَنزيلِهِ، فَإنّما يَهلِكُ مِنَ الامّةِ مَن نَصَبَ نفسَهُ لَكَ أو لأحدٍ مِنْ أَوصيائِكَ بِالعَداوةِ، ...3».
«اميرالمؤمنين علي عليهالسلام در پاسخ به معاويه، اين نامه را نوشت:
بسمالله الرّحمن الرّحيم، امّا بعد، ... پيامبر خدا صليالله عليه و آله به من فرمود:
"اي برادرم، تو مانند من نيستي. زيرا خداوند به من دستور داد تا حقّ را آشكار كنم. و به من خبر داد كه مرا از شر مردم حفظ ميكند. و به من دستور داد كه جهاد كنم، اگرچه تنها باشم. لذا فرمود: "در راه خدا جهاد كن و [در امر جهاد] تنها بر نفس خويش مکلَّفي". و فرمود: "مومنين را بر جنگ ترغيب كن". پس من و تو دو مجاهد بوديم. آن مدّتي كه در مكّه بودم مأمور به جنگ نشدم، سپس خداوند دستور جنگ به من داد. زيرا خداوند، دين، شرايع، سنّتها، احکام، حدود، و حلال و حرام را جز بهوسيلة من معرّفي نميکند. و پس از من، مردم آنچه را که خداوند به آن مأمورشان نموده، و آنچه را که من دربارة ولايت تو به آنان دستور دادهام، و حجّتهايي را که در بارة تو آشکار ساختهام، عمداً و از روي علم و آگاهي، رها ميکنند. بيآنکه امري در اين باره بر آنان مشتبه شود، مخصوصاً وقتي پيش از مخالفتشان با آيهاي که خداوند در مورد تو نازل کرد، نزد تو آمدند4.
پس اگر ياراني عليه آنان يافتي، با آنان جهاد كن. و اگر ياوري نيافتي، دست نگهدار و خون خود را حفظ نما. زيرا اگر بر آنان يورش کني، تو را ميكشند. و اگر [زمامداران] به دنبالت آمدند و از تو اطاعت کردند، آنان را به راه حق رهنمون باش، و گرنه، رهايشان کن5. و اگر [در طول اين مدّت] مردم به نداي تو پاسخ مثبت دادند، چنانچه زمامداران هم با تو به جنگ برخاستند، بر آنان يورش کن و با ايشان جهاد نما. امّا اگر هيچ ياوري نيافتي، دست از جنگ بازدار و خون خود را حفظ کن. و [البتّه] بدان که اگر ايشان را بخواني تو را اجابت نخواهند کرد. ولي با اين حال، اين كار را ترک نکن، تا حجّت را بر آنان تمام كني.
اي برادرم، تو مانند من نيستي، از اين جهت كه من حجّت تو را اقامه كردم، و آنچه خداوند دربارة تو نازل كرد، آشكار نمودم. و پيامبري من براي خدا، و وجوب حقّ و اطاعت من، دانسته نشد مگر امر تو را آشكار نمودم. [امّا تو] پس من حجّت تو را آشكار، و امر تو را اقامه نمودهام. بنا بر اين، اگر سكوت كني و [حقّت را يادآور نشوي] گناه نكردهاي و اگر حکم كني و به خود فرا بخواني هم گناه نكردهاي. ولي من دوست دارم که آنها را دعوت كني. اگر چه تو را اجابت نكنند و از تو نپذيرند.
و ستمكاران قريش عليه تو متّحد ميشوند، اگر قيام كني و عليه آنها اعلام جنگ نمايي و بدون آنكه گروهي كمك و همراهت باشند كه بوسيلة آنان نيرومند شوي، جهاد نمايي، ميترسم تو را بكشند، و در نتيجه، نور خداوند خاموش شود و خداوند در زمين عبادت نشود. تقيّه و خويشنگهداري، جزء دين خداست و هر كه تقيّه ندارد، دين ندارد.... .
و تو براي من مانند هارون براي موسي هستي. براي تو هارون الگوي نيكويي است. آن هنگام كه قومش او را تنها گذاردند و عليه او متّحد شدند و نزديك بود او را بكشند. پس در برابر ستم قريش و هماهنگ شدنشان عليه تو، شكيبايي پيشه كن، كه اينها دشمني گروهي است كه از كينههاي بَدر و خونخواهي اُحُد فراهم گشته است. موسي هنگامي كه هارون را جانشين خود در قومش قرار داد، به او دستور داد كه اگر گمراه شدند و ياراني پيدا كرد به وسيلة آنان با گمراهان جهاد كند و اگر كمكي نيافت دست نگهدارد و خون خود را حفظ كند و بين آنها تفرقه نيندازد. تو نيز چنين كن، اگر عليه ايشان ياراني يافتي، با آنها جهاد كن و اگر ياوري نيافتي، دست نگهدار و خون خود را حفظ نما. زيرا اگر مخالفت کني تو را ميكشند . ولي اگر به دنبالت آمدند، و از تو پيروي و اطاعت نمودند، آنان را به راه حق رهنمون باش. و بدان كه در صورت نداشتن يار و ياور، اگر دست نگهنداري و خون خود را حفظ نكني، ميترسم كه مردم به پرستش بتها برگردند و پيامبري مرا انكار كنند. پس حجّت و برهان را بر مردم ظاهر كن و ايشان را دعوت نما، تا آنانكه دشمني تو را در دل دارند و آنان كه عليه تو قيام ميكنند هلاك شوند و عموم مردم [که دشمني تو را در دل ندارند] و خواصّ دوستانت سلامت بمانند. پس اگر روزي ياراني براي برپا داشتن كتاب و سنّت يافتي، بر اساس تأويل قرآن بجنگ، همانطور كه من بر اساس تنزيل آن جنگيدم. همانا از اين امّت كسي هلاك ميشود كه مقابل تو يا يكي از جانشينانت براي خود مقامي ادعا كند و عَلَم دشمني برافرازد و عداوت نشان دهد و...».
نکات قابل توجه:
الف: با توجّه به تصريحاتي که در اين روايت است، آنچه بر اساس روايات پيشين گفتيم، محرز و مسجّل ميشود. و آن اينکه: نجنگيدن اميرالمؤمنين صرفاً به خاطر حفظ جان مقدّس آن حضرت، و به سفارش پيامبر اکرم صليالله عليه و آله بوده و بويي از اتّحاد و همراهي و همکاري با آن قوم مرتد ندارد. و اگر هم امام عليهالسلام ، در مدّت زمامداري غاصبان، مردم و زمامداران را به راه حق رهنمون ميشد، صرفاً به جهت امر و سفارش پيامبر صليالله عليه و آله بود که به آن حضرت فرمود: «اگر به دنبال تو آمدند و از تو اطاعت کردند، آنان را بر سبيل حق رهنمون باش، وگرنه رهايشان کن».
ب : پيامبر اکرم صليالله عليه و آله در اين فرمايش، بر اين نکته تصريح دارد که اگر اميرالمؤمنين عليهالسلام با نداشتن ياور، اقدام به جهاد کند، شهادتش قطعي است، و نور خدا خاموش، و خداوند بر سطح زمين هرگز عبادت نخواهد شد. و در چنين شرايطي، به خاطر حفظ جان آن حضرت، خدا به او اذن جهاد نداده است. برخلاف پيامبر، که مأمور است تا امر خداوند را آشکار و اعلام کند، اگرچه به تنهايي با دشمن بجنگد. زيرا خداوند، براي حفظ او از دست مردم، تضمين داده است. در نتيجه اميرالمؤمنين هيچ جوازي براي مقابله و جنگ با دشمن در صورت تنهايي ندارد. زيرا تضمين الهي براي زنده ماندنش در اين صورت، وجود ندارد. و ارادة خداوند بر آن تعلّق گرفته است، که اميرالمؤمنين را اينگونه محافظت کند. لذا پيامبر به اميرالمؤمنين ميفرمايد: «تو مانند من نيستي...».
ج : اگرچه ارتداد مردم، پس از رحلت پيامبر اکرم صليالله عليه و آله به روايات، و ادلّة مختلف، محرز و ثابت است، امّا در اين فرمايش، با تصريح پيامبر، آشکارتر نيز ميشود. زيرا پيامبر صليالله عليه و آله ضمن اعلام اتمام حجّت خود نسبت به آن قوم، ميفرمايد: «مردم از روي علم و عمد و بدون اينکه اشتباهي در بين باشد، فرمان خدا و فرمان من در بارة ولايت تو، و تمام حجّتهايي که من در بارة تو اظهار کردم را، رها خواهند کرد». اين تصريح، مخصوصاً وقتي که با دستور جنگ و جهاد به امام عليهالسلام در صورت داشتن ياور، توأم باشد، جايي براي شک در ارتداد بيعتکنندگان با ابوبکر، باقي نميگذارد.
د : مفهوم تفرقه که در روايات ديگري نيز وارد شده، در اين روايت کاملاً روشن و واضح است. در اين روايت، تفرقه را به معني جدايي از امام حقّ در اثر فقدان و قتل امام، و بازگشت مردم به جاهليّت و بتپرستي و انکار پيامبر ميداند. نه چيز ديگر. و اگر تفرقه به معني تشتت بين انسانها باشد، بايد بگوييم هم پيامبر صليالله عليه و آله و هم علي عليهالسلام عامل تفرقه بودهاند! زيرا پيامبر، به عماربن ياسر چنين فرمود:
«تقتُلُك الفئةُ الباغيةُ، و أنتَ معَ الحقِّ و الحقُّ معَكَ. يا عمّار، إذا رأَيْتَ عليّاً سلَكَ وادياً، و سلكَ النّاسُ وادياً غيرَهُ، فاسْلُكْ مَعَ عليٍّ عليهالسلام و دَعِ النّاسَ. اِنَّه لنْيُدْليَكَ في ردیً ولنْيخرجَكَ مِنَ الهُدی...6».
ابوايوب انصاري ميگويد: از پيامبر خدا صليالله عليه و آله شنيدم که به عمّار بن ياسر ميفرمود:
«تو را گروه ستمپيشه و تجاوزگر ميكشند، در حاليکه تو با حقّي و حق با توست. اي عمّار، اگر ديدي علي عليهالسلام به سويي ميرود و همگي مردم به سوي ديگر ميروند، پس تو با علي عليهالسلام باش و مردم را رها كن، زيرا علي تو را به هلاكت نمياندازد، و از هدايت خارج نميسازد...».
و به علي عليهالسلام چنين سفارش کرد: «اگر ياور يافتي با آنان بجنگ». وعلي هم براي يافتن ياور اقدام کرد تا بجنگد ولي کسي نيافت، و فرمود اگر ياور داشتم ميجنگيدم. و در زمان حکومتش نيز در جنگ جمل و صفين و نهروان، با همانهايي جنگيد، که در زمان ابوبکر و عمر و عثمان از جنگ با آنها خودداري کرده بود. آيا سفارش پيامبر صليالله عليه و آله به علي عليهالسلام و عمار، و کردار علي عليهالسلام و عمّار، تفرقهانگيز بود يا عين وحدت؟ آيا امر نمودن به عمّار براي رفتن به سمت علي، سفارش به وحدت است يا تفرقه؟ و اگر خودداري علي عليهالسلام از جنگ در زمان اين سه زمامدار، به خاطر حفظ وحدت مسلمين و جلوگيري از تشتّت آنان بود، در جريان جنگ جمل و صفّين و نهروان نيز بايد کوتاه ميآمد و حکومت را واگذار ميکرد و از جنگ با آنان خودداري مينمود، تا بين امّت، تفرقه نيفتد. پس چرا جنگيد؟ آيا با جنگيدنش، تفرقه ايجاد کرد؟
به دليل حبل المتين بودن امير مؤمنان است که در اين روايت نيز مانند ساير روايات، تفرقة امّت، و بازگشت به جاهليّت و بتپرستي، و انکار پيامبري حضرت ختميمرتبت صليالله عليه و آله، متفرّع بر کشته شدن امام است، نه متفرّع بر جنگيدن امام. و جز نبودن يار و همراه، نه تنها هيچ مانع ديگري براي جنگيدن آن حضرت وجود نداشته بلکه پيامبر اکرم، دستور جهاد و جنگ را نيز به آن حضرت فرمودهاند، و سخني از اسلاميّت زمامداران، و اتّحاد امام با آنان در بين نيست.
با توجّه به آنچه گفته شد، و رواياتي که از نظر شما گذشت، مسائل زير روشن شد:
* نسبت امام در دين خدا چه نسبتياست؟
* وحدت مطلوب خدا چيست؟
* با توجّه به رواياتي که گذشت، تفرقهاي که در کلام امام عليهالسلام مورد نظر است، به چه معناست؟
* آيا سقيفه تبلور وحدت بود يا تفرقه؟
* آيا بيعت امام عليهالسلام با ابوبکر، اختياري بود يا اجباري؟
* سکوت امام عليهالسلام در مقابل زمامداران تفرقهافکن و بانيان سقيفه، آيا به خاطر حفظ وحدت ميان او و ابوبکر و يارانش بود يا حفظ جان خويش، که در صورت شهيد شدن، اثري از دين و خدا و پيامبر و عبادت بر روي زمين باقي نميماند و مردم به بتپرستي روي آورده، و به گروههاي مختلف، متفرّق ميشدند؟
در اين قسمت از بحث، به بررسي چند روايت ميپردازيم، که دستاويز برخي سادهانديشان و يا مغرضان قرار گرفته و بيآنکه با ساير روايات ملاحظه شود، از آنها براي اثبات نظريّة وحدت اميرالمؤمنين عليهالسلام با مرتدّان، استفاده شده و با استناد به آنها، بيعت اميرالمؤمنين عليهالسلام را براي جلوگيري از تفرقة فعلي امّت به معناي مصطلح روز پنداشتهاند.
پينوشت:
1ـ در آيه به جاي "جاهِد" کلمة "فقاتِل" است.
2ـ در بحار، ج33، ص153: «غير جاهلين، مخالفةً لما انزل الله فيک» وارد شده است.
3ـ "كتاب سليم بن قيس"، ص301 تا305. اين خبر گرچه با اين تفصيل و لفظ در كتب روائي ديگر نيامده است، امّا اخبار مؤيّد اجزاي آن، هم در روايات قبل ملاحظه شد و هم بصورت مجزّا، مفاهيم آن در احاديث شيعيان و پيروان سقيفه وارد شده است. مثلاً قسمت زيادي از ابتداي اين خبر و علّت نوشتن نامه به معاويه در "غيبت نعماني" ص68 با سند ديگري از سليم نقل شده است. يا در "خصال شيخ صدوق"، ص462 علت سكوت حضرت را اينگونه مييابيم : " أني ذكرت قول رسول اللهصليالله عليه و آله : يا علي إنّ القوم نقضوا أمرك واستبدوا بها دونك ، وعصوني فيك، فعليك بالصّبر حتّی ينزل الامر، ألا وإنهم سيغدرون بك لا محالة فلاتجعل لهم سبيلاً إلى إذلالك وسفك دمك ، فإنّ الامّة ستغدر بك بعدي. كذلك أخبرني جبرئيل عليهالسلام عن ربّى تبارك وتعالى " كه همان مفهوم خبر ما ميباشد. خبر "إن الأمّة ستغدر بك" را در شرح ابن ابيالحديد، ج4 ص107، و كنز العمّال، ج15، ص156 و بحار، ج28، ص45 تا 65 از أمالي شيخ و عيون و إرشاد شيخ مفيد ميتوانيد بيابيد. يا خبر " اتق الضّغائن الّتي لك في صدور من لا يظهرها إلا بعد موتي، را، در بحار، ج28، ص45 از أمالي شيخ، و در ج44 ، ص75 از احتجاج، و در ج36 ، ص218 از أمالي ملاحظه كنيد. و خبر "إذا متُّ ظهرت لك ضغائنٌ في صدور قوم، يتمالؤن عليك ويمنعونك حقّك" را در بحار، ج28، ص50 از عيون، و در ج37، ص192 از الطّرائف، و درج22، ص536 از كفايه، و در ج26، ص350 از كتاب "المحتضر تأليف حسنبن سليمان" و در كفاية الأثر، ص102 و 124 ميتوانيد بيابيد. و خبر " يا علي إنك ستبتلي بعدي فلا تقاتلنّ " را در ينابيع المودّه، ص182 . و خبر "قال لى رسولاللهصليالله عليه و آله : إن اجتمعوا عليك فاصنع ما أمرتك، وإلاّ فالصق كلكلك بالارض، فلمّا تفرّقوا عنّى جررت علی المكروه ذيلي، وأغضيت علی القذی جفنى، والصقت بالارض كلكلی" را در "شرح نهج البلاغة"، "ابن أبيالحديد"، ج20، ص326 بيابيد. اينها غير از قطعات ديگري از ادامة خبر دربارة وقايع ظهور و امثال آن ميباشد كه در اخبار ديگر شبيه يا عين الفاظ آن آمده است و نشان از صحّت انتساب آن به امام عليهالسلام دارد.
4ـ ظاهراً اشاره به آية «انّما وليّکم الله...»، و يا آية «يا ايّهاالرّسول بلّغ ما انزل اليک...» است. يعني مخصوصا به خاطر آمدنشان نزد تو، و بيعتشان با تو، و تبريکشان به تو در روز غدير، که هنوز با آية ولايت و آية تبليغ، مخالفت نکرده بودند، جايي براي اشتباه باقي نميماند.
5ـ در برخي نسخ آمده: «و الاّ فادع النّاس، فان استجابوا لک و وازروک فنابذهم و جاهدهم». يعني اگر زمامداران در طول مدّت زمامداري از تو تبعيّت و اطاعت نکردند، [مجدّدا] مردم را به ياري بخوان. اگر پاسخت دادند و تو را ياري نمودند، بر زمامداران يورش کرده و با آنان جهاد کن. ولي اگر مردم پاسخ مثبت ندادند، رهايشان کن.
6ـ "مناقب خوارزمي"، ص105 : وأخبرنا شهردار هذا اجازةً، أخبرنا أبوالفتح عبدوسبن عبداللهبن عبدوس الهمداني كتابةً، حدّثنا الشّيخ أبومنصور محمّدبن عيسىبن عبد العزيز، حدّثنا الحافظ أبوالحسن عليّ بن مهدي الدّارقطني، حدّثنا أحمدبن محمّدبن أبيبكر، حدّثنا أحمدبن عبداللهبن يزيد السّمان، حدّثنا محمّدبن معلّیبن عبدالرّحمان، حدثنا شريك، عن سليمان، عن الاعمش، عن إبراهيم، عن علقمة والاسود قالا: سمعنا أباأيوب الانصاري يقول:... ."
پس از بلواي سقيفه، حكومت ابوبكر مستقر شد. حكومتي كه وحدت الهي مسلمانان را در هم شكست و به وحدت بر ارتداد، و تفرقه از راه حقّ، مبدّل ساخت. حكومتي كه در آن، علويان مورد ظلم و بياعتنايي قرار ميگرفتند، و اميرالمؤمنين علي عليهالسلام چشم را بر خار فرو ميبست و آب دهان را بر استخوان گلوگير فرو ميبرد. زيرا او مأمور به صبر بود. و دوستان و شيعيانش كه سالها مورد عنايت پيامبر اكرم عليهالسلام و در جنگ و صلح، در خدمت آن حضرت بودند، صرفاً به خاطر استوار ماندن بر دوستي و بيعت خود با امير مؤمنان، و سرسپردن به فرمان پيامبر عظيم الشّأن اسلام، بايد تبعيد و رانده ميشدند. حکومتي که اگر علويان، از دادن زکات به او خودداري ميکردند، به عنوان مرتد بايد تحت عنوان جنگهاي ردّه و نبرد با مرتدّان، کشته ميشدند. حکومتي که بر سر زکات و يا حتي بر سر يک شتر زکات، خونهاي زيادي از مسلمانان و مخصوصاً علويان را بر زمين ريخت! و خدمتگزاران و دروغپردازانش، اين کشتارها را تحت عنوان نبرد با مرتدّان ثبت نمودند. همانگونه که عمر، اميرالمؤمنين علي عليهالسلام را محارب خواند و به جرم محاربه، ميخواست در مسجد پيامبر او را به قتل برساند! حكومتي كه با قدرت شمشير، دست به دست گشت تا به عثمان رسيد. پس از عثمان، زماني به دست اميرالمؤمنين علي عليهالسلام سپرده شد، كه بدعتها، سراسر دين را فرا گرفته بود، و دين خدا، به پوستيني وارونه تبديل شده بود، و از اسلام جز اسمي و از قرآن جز رسم و قرائتي باقي نمانده بود. و جان مردم به لب رسيده بود. و اين تنها بخشي از کيفر آن مردم بود، که بيعت خدايي خود را با علي شکستند.
و امروز، سادهدلان و خوشبينان و سطحينگران، از يك سو، و خوشرقصان و پلشتان و جُعَلهاي اطراف جُعَل از سوي ديگر، آن بيعتي که وصفش گذشت را، نشانة صحّه گذاردن بر حكومت ابوبكر، و پذيرفتن خلافت او، توسّط امير مؤمنان علي عليهالسلام معرّفي كرده، و بيست و پنج سال سكوت آن حضرت كه به خار در چشم و استخوان در گلو از آن ياد ميكند را به عنوان همكاريهاي بيشائبة آن حضرت با حاكمان، براي حفظ وحدت امّت اسلام وانمود ميكنند! امّا از خودداري آن حضرت از بيعت، و چهار شب به همراه زن و فرزندش به در خانة تكتك مهاجر و انصار رفتن وآنان را براي جنگ با حکومت ابوبکر، به ياري طلبيدن و اتمام حجّت با آنان، و هجوم كافران به خانة علي و آتش زدن خانة وحي، و شكستن پهلوي دختر پيامبر، و قلم نمودن بازوي او، و شهيد كردن محسنش، و ريسمان به گردن علي انداختن و او را كشانكشان به مسجد بردن، و با تهديد به قتل و در زير شمشير آخته و مملوّ از كينه از او بيعت گرفتن، و احتجاجات و اعتراضات اميرالمؤمنين با آن قوم مرتدّ، و... سخني به ميان نميآورند! لابد وقتي چنين بيعتي را مظهر وحدت ميشمارند، اين ظلمها و وحشيگريها را نيز شوخيهاي برادرانه تلقّي ميكنند! چگونه ميتوان نظريّة سخيف "وحدتآفريني بيعت و سكوت امام عليهالسلام" را با فريادها و احتجاجها و اتمام حجّتها و مقابلههاي او، و با هجوم به خانة او و آنچه گفته شد و گفته نشد، جمع كرد؟! و چگونه ميتوان تصوّر نمود كه اميرالمؤمنين علي عليهالسلام که داراي عصمت مطلق و ولايت الهيّه بوده، و خليفة خدا بر روي زمين و جانشين برحقّ پيامبر او، و امين پروردگار وحافظ دين اوست، بر كفر كافران و ارتداد مرتدّان، با آنان متّحد شد؟! و چگونه ميتوان تصوّر كرد كه اميرالمؤمنين، بر بدعتها و خيانتها و نقض بيعت غدير و فراموشي رسالت و همة تلاشها و زحمات پيامبر، به همراه مردم با حاكمان زورگير، بيعت نمود، و عمل آنان را امضا فرمود و با آنان همکاري کرد؟! حاشا و كلاّ.
براي اينكه عمق سستي و سخافت نظريّة وحدت اميرالمؤمنين عليهالسلام با زمامداران، بيشتر روشن شود، به چند روايت توجّه فرماييد:
1 ـ عن ابن عباس قال: ذكرت الخلافة عند أميرالمؤمنين عليّ بن ابيطالب عليهالسلام فقال:
«أمٰا وَاللهِ لَقَدْ تَقَمَّصَهاابن ابيقُحافَة أخو تَيْم. وَ إِنَّهُ لَيَعْلَمُ أَنَّ محَلِّي مِنهَا محَلُّ القُطْبِ مِنَ الرَّحىٰ، يَنْحَدِرُ عَنّي السَّيْلُ وَلاَ يَرْقَىٰ إِلَىَّ الطَّيْرُ. فَسَدَلْتُ دُونَها ثَوْباً، وَطَوَيْتُ عَنْها كَشْحاً، وَطَفِقْتُ أَرْتَأِي بَيْنَ أَنْ أصُولَ بِيَدٍ جَذَّاءَ أَوْ أَصْبِرَ عَلیٰ طَخْيَةٍ عَمْيٰاءَ يَشيبُ فِيهَا الصَّغِيرُ، وَ يَهْرَمُ فِيهَا الكَبِيرُ، وَ يَكْدَحُ فيهٰا مُؤْمِنٌ، حَتى يَلقیٰ رَبَّه. فَرَأيْتُ أَنَّ الصَّبْرَ عَلىٰ هٰاتٰا أَحْجىٰ. فَصَبَرْتُ وَفي الْعَيْنِ قَذيً، وَ فِي الْحَلْقِ شَجيً، أَرَي تُراثِي نَهْباً1».
ابن عباس گفت: نزد اميرالمؤمنين علي عليهالسلام از خلافت ياد شد. آن حضرت فرمود:
«آگاه باشيد بهخدا سوگند، فرزند ابيقحافه از قبيلة تَيم، پيراهن خلافت را پوشيد، در حالي كه ميدانست كه جايگاه من نسبت به آن، چون جايگاه محور به سنگ آسياب است. سيل از من فرو ريزد، و پرنده به بلنداي من نرسد. تن از جامة خلافت سبك كردم و پهلو از جايگاهش تهي نمودم. ميانديشيدم كه آيا با دستي شكسته بپا خيزم يا بر فضايي تاريك و كور صبر كنم، كه كودكان در آن پير ميگردند و سالخوردگان، فرسوده و فرتوت ميشوند، و مؤمن در آن مشقّت ميبيند و سختي ميكشد تا به ملاقات پروردگارش نائل شود. ديدم كه صبر بر آن، سزاوارتر است. پس در حالي كه خار در چشم و استخوان در گلو داشتم بردباري پيشه كردم و ميديدم كه ميراثم را به غارت ميبرند».
نكات قابل توجّه:
الف : امام عليهالسلام بر اين نکته تصريح ميکند، و بر آن سوگند ياد ميکند، كه دست درازي ابوبكر به خلافت، در حالي بود که به برتري و اولويّت من براي خلافت، علم و آگاهي کامل داشت. و بديهي است که آگاهي ابوبکر نسبت به اولويّت علي عليهالسلام به خلافت، علاوه بر مقايسة شخصيّت خود با آن حضرت، از زمان حيات پيامبر و تصريحات پيامبر و بيعت همة مردم از جمله ابوبکر و عمر و عثمان با علي عليهالسلام در موقعيّتهاي مختلف و مخصوصاً در روز غدير، براي او حاصل شده بود. اگر ابوبکر چنين علم و يقيني نداشت، اميرالمؤمنين نسبت به آگاهي او چيزي نميفرمود و سوگند ياد نميکرد. با وجود چنين علم و يقيني در وجود ابوبکر، بديهي است که مخالفتش با اميرالمؤمنين عليهالسلام، مخالفت صريح با خدا و پيامبر اوست. و اين مخالفت، نمايانگر نفاق باطني، و ايمان ظاهري و سطحي او نسبت به خدا و پيامبر است.
ب : اميرالمؤمنين عليهالسلام دوران کناره گيري خود از خلافت، و زمامداري ابوبکر و حاکمان پس از او را، به «دوران تاريکي کور» تعبير ميکند، که کودکرا پير کرده و سالخوردهرا از پاي مياندازد، و مؤمن در آن روزگار بسيار سختي ميبيند.
آيا ميتوان دوراني که اميرالمؤمنين علي عليهالسلام آن را اينچنين توصيف ميکند، به دوران حکومت اسلام، و آن حکومت را حکومت اسلامي ناميد؟!
چرا آن دوران، تاريک و کور است؟!
چرا آن دوران، کودکان را پير ميکند؟!
و چرا سالخوردگان را فرسوده کرده و از پاي درميآورد؟!
آيا چنين دوراني، بويي از حاکميّت سنّت پيامبر بر مردم دارد؟!
ج : امام عليهالسلام نداشتن ياور را به قطع بودن دست خويش تعبير ميکند. و انديشهاش را اينگونه به تصوير ميکشد که: از يک سو براي مقابله با غاصبان، ياوري ندارد و دستش بريده است، و از سوي ديگر صبر و خاموشي و سکوتش، سکوت بر تاريکي کور است. او ميداند که اگر به تنهايي به جنگ برخيزد، خود و خانواده و فرزندانش، همگي کشته خواهند شد. و اثري از عترت پيامبر بر زمين باقي نخواهد ماند. پيامبر نيز خطرات جنگ در صورت نداشتن ياور را به او گوشزد کرده، و او را در فقدان يار و ياور، به سکوت، مأمور ساخته بود. پس نجنگيدنش با آن گروه، به دليل نداشتن ياور است و بس. نه به خاطر رعايت اتّحاد امّتي از خدا برگشته، بر سر ارتداد و بيعتي نامشروع و بهوجود آوردن تاريکي کور. زيرا اگر ميجنگيد، منافقاني که براي گرفتن بيعتي ظالمانه، از سوزاندن خانة وحي، و آن تهاجم وحشيانه به فرزندان پيامبر، پروايي نداشتند، آيا در صورت قيام مسلّحانة اميرالمؤمنين، از ريختن خون خاندان پيامبر، باکي داشتند؟ و شمشير بدستاني که اطراف آن حضرت را محاصره کرده، و رئيسشان عمر با شمشير برهنه بالاي سر وليّ خدا ايستاده و در کمال بيحيايي، او را محارب ميخواند، و به همين جرم، او را تهديد به قتل ميکند، آيا از کشتن علي و خانوادة او، پروايي داشتند؟ اينجاست که علي عليهالسلام به مقتضاي عصمتش ميفرمايد: صبر بر تاريکي کور را سزاوارتر از جنگ در بيياوري ديدم.
د : آنچه که در کلام برخي نويسندگان ناآگاه و يا مغرض، به نام همراهي و همکاري امام با حکومت ابوبکر و عمر و عثمان، به خاطر حفظ وحدت مسلمين نام گرفته است، در فرمايش امام، به تحمّل از سر ناچاري و بيياوري، و به "خار در چشم و استخوان در گلو" تعبير شده است. و معنايش اين است که اگر امام ياور داشت، با آنان ميجنگيد. همانگونه که بارها به اين امر، تصريح کرده است.
2ـ كتب أميرالمؤمنين عليهالسلام كتاباً بعد منصرفه من النّهروان، و أمر أن يُقرأ علَی النّاس، و هو طويل و فيه:
«وَ قَدْ كانَ رَسُولُ اللهِ صليالله عليه و آله عَهِدَ إليَّ عهْداً فقالَ: يابنَ أَبيطالبٍ لكَ ولاءُ أُمَّتِي، فَإِن وَلُّوكَ فِي عَافيةٍ وَ أجمَعُوا عليكَ بِالرِّضا فَقُم بأَمْرِهِم، وَ إِنِ اخْتَلَفُوا عَلَيكَ فَدَعْهُم وَ مَا هُم فِيهِ فإنَّ اللهَ سيَجْعَلُ لكَ مخَرجاً. فَنَظرتُ فَإِذا لَيسَ لِي رافدٌ، و لا مَعِيَ مُساعِدٌ، إلاّ أَهلُ بَيتي، فَظَننتُ بِهم عَنِ الهَلاكِ2 . وَ لَو كانَ لِي بعدَ رَسُولِ اللهِ صليالله عليه و آله عَمِّي حمزةُ و أَخي جعفرٌ، لم أُبايِع كُرهاً و لكِنَّنِي بُلِيتُ بِرَجُلَينِ حَديثَيْ عَهدٍ بِالاسلامِ، العَبّاسِ و عَقيلٍ. فَظَنَنتُ بأهل بيتي عَنِ الهَلاكِ فأَغضَيتُ عَينِي عَلَى القَذى، و تجرَّعتُ رِيقِي عَلَى الشَّجا وصَبَرتُ عَلىٰ أَمَرَّ مِن العَلْقَم و آلَمَ لِلْقَلْبِ مِن حَزِّ الشِّفارِ3».
اميرالمؤمنين علي عليهالسلام پس از بازگشت از جنگ نهروان، نامهاي نوشت، و دستور داد تا آن نامه را بر مردم بخوانند. آن نامه، نامهاي طولاني است. در آن نامه چنين آمده است:
«پيامبر خدا صليالله عليه و آله از من پيماني گرفت و فرمود: اي پسر ابوطالب! ولايت امّت من، از آن تو است. پس اگر با عافيت و سلامت، تورا والي خود گرداندند و همگان بر ولايت تو راضي بودند، امر ايشان را بهدست بگير. ولي اگر اختلاف كردند، آنها را در آنچه هستند واگذار، كه همانا خداوند بزودي براي تو راهي خواهد گشود.
پس [از غصب خلافت] نگاه كردم و هيچ مددكار و ياوري را جز خانوادهام نيافتم. و ايشان را نيز در معرض كشته شدن ديدم. اگر پس از پيامبر خدا صليالله عليه و آله عمويم حمزه و برادرم جعفر براي من مانده بودند، به زور و اجبار، بيعت نميكردم. ولي من گرفتار دو مرد تازه مسلمان: عبّاس و عقيل بودم. و خانوادهام را در معرض كشته شدن ديدم. به ناچار چشم را بر خاري كه در آن بود بستم، و آب دهان را بر استخواني گلوگير فرو بردم، و بر امري صبر كردم كه از حنظل تلختر، و دردش در قلب، از درد كارد بيشتر بود».
نكتة قابل توجّه:
* هيچكس، نسبت به پيمان خود، از خداوند وفادارتر نيست. او جلّ جلاله، هر پيماني با خلايق ببندد، تحقّق ميبخشد، و تخلّف در گفتارش راه ندارد. پيامبر و امام نيز كه خليفة خدا بر روي زمينند، پيمانشان پيمان خدايي است، و تخلّف در آن راه ندارد. و خواه پيمان در بين خودشان باشد، يا با شخصي ديگر پيمان ببندند، بر پيمان خويش، استوار خواهند ماند. و به هيچ قيمتي، تخلّف نخواهند كرد. بنا بر اين، در اين نامه، يكي از ادلّة تن دادن به بيعت اجباري در زير شمشير، و سكوت آن حضرت، در بيياوري، پيمان ميان او و پيامبري است كه جز به وحي سخن نميگويد، و پيمانش پيمان خداست. و بديهي است كه پيمان پيامبر با آن حضرت، به جهت حفظ جان او و اهل بيتش ميباشد، كه اگر كشته شوند، اثري از رنگ خدا در زمين باقي نميماند. و امامت، تا ابد منقرض ميشود. و تمام زحمات انبياء تا قيامت، بر باد ميرود. بنا بر اين، با ملاحظة پيمان پيامبر با آن حضرت، و با توجّه به تصريح امام عليهالسلام ، علّت اصلي نجنگيدن اميرالمؤمنين، با آن قوم مرتد، صرفا حفظ جان خود و اهل بيتش ميباشد و بس. به همين دليل است كه ميفرمايد، اگر پس از پيامبر عمويم حمزه و برادرم جعفر برايم باقي ميماندند، زير بار بيعت اجباري نميرفتم. و معني اين فرمايش اين است كه اگر آن دو بزرگوار زنده بودند، با شجاعتي كه در وجود آنان بود، در مقابل غاصبان، ميايستادم و هرگز تن به بيعت اجباري و زمامداري آنان نميدادم. ولي چون تنها ماندهام، بايد سكوت كنم. اگرچه سكوتم، مانند بستن چشم بر خار، و فروبردن آب دهان بر استخوان گلوگير است.
با بيان فوق از اميرالمؤمنين عليهالسلام هر نوع تفسير ديگري براي بيعت و سكوت امام عليهالسلام ، اجتهاد در مقابل نصّ بوده، و انكار حقّي آشكار است. و آنان كه امام را نسبت به حكومت منافقان و دشمنانش راضي و متّحد معرّفي كردهاند، و عمل آن حضرت را به خاطر حفظ وحدت مسلمين ميدانند، جز به بيراهه نرفته و جز گزاف و خرافه نبافتهاند. زيرا در اين فرمايش، نه تنها سخني از وحدت و همكاري و همياري به ميان نيامده است، بلكه سراسر آن، خشم و غضب، نسبت به زمامداران و اعوان و انصارشان، بوده، و سرشار از تأسّف به خاطر نداشتن ياور براي جنگيدن با آنان است.
3 ـ «خطب أميرالمؤمنين عليهالسلام خُطبةً بالكوفة. فلمّا كان في آخر كلامِه قال: ألا و اني لأولى النّاسِ بالنّاسِ، و مازِلْتُ مظلوماً مُنذُ قُبِض رسولُ الله صليالله عليه و آله. فقام إليه أشعثُبنُ قيْس، فقال: يا اميرالمؤمنين لمْتَخطُبْنا خُطبةً مُنذُ قَدِمتَ الْعِراق، الاّ و قلتَ: "والله انّي لأولَى النّاسِ بالنّاسِ، فما زِلْتُ مظلوماً مُنذُ قُبِضَ رسولُ اللهِ" و لَمّا ولّیٰ تيم و عَدي، اَلاّ ضرَبْتَ بسَيْفِكَ دونَ ظلامتِكَ؟ فقال أميرالمؤمنين عليهالسلام: يَابنَ الخمّارة، قد قُلتَ قولاً فاسمعْ مني: والله مامَنعَني مِن ذلك اِلاّ عهدُ أخي رسولِالله صليالله عليه و آله، أخبَرني و قال لي : "يا اباالحسن انّ الاُمّة ستغدرُ بكَ و تَنقِضُ عَهدي، و اِنّك مِنّي بمَنزلةِ هارونَ مِن موسی". فقلت: يارسولَ الله فما تَعْهدُ اليّ إذا كان ذلك كذلك؟ فقال: اِنْ وَجَدْتَ أعواناً فبادِرْ إلَيْهم وجاهِدْهُم، و انْ لمْتجِدْ أعْواناً فكُفَّ يَدَكَ و احْقِنْ دَمَكَ حتّى تَلْحَقَ بي مظلوماً. فَلَمّا تُوُفّىَ رسولُ الله صليالله عليه و آله اشتغَلْتُ بِدَفْنِهِ، و الْفِراغِ مِن شأنِهِ. ثمّ آلَيْتُ يميناً انّي لاأرتدي الاّ للصّلاةِ حتّى أجمَعَ الْقرآنَ، ففعلت. ثمّ اخذتُهُ و جِئتُ بِهِ فاَعْرضتُه عليهم. قالوا: لاحاجةَ لنا بِه. ثم أخذتُ بِيَدِ فاطمة، و ابنَىَّ الحسن والحسين، ثمّ دُرتُ عَلیٰ أهلِ بدرٍ، و أهلِ السّابقة، فأنْشَدْتُهُم حقّي، و دعَوْتُهم إلىٰ نُصرتي. فماأجابني منهُمْ الاّ أربعةُ رَهْطٍ: سلمان و عمار و المقداد و أبوذر. و ذهبَ مَنْ كُنتُ أَعتَضِدُ بِهِمْ علیٰ دينِ الله مِنْ أهلِ بيتي. و بقيتُ بينَ خفيريْنِ قريبَىِ الْعَهْدِ بجاهليّةٍ: عقيل و العبّاس... والّذي بعَثَ محمّداً بِالحقّ لَوْ وَجَدْتُ يومَ بويِعَ أخو تَيْم، أربعينَ رهْطٍ، لجاهدتُهُمْ فىِ الله إلى اَنْ أُبلىَ عُذري...4».
«اميرالمؤمنين علي عليهالسلام در كوفه خطبهاي ايراد كرده و در پايان سخن خود فرمود: بدانيد که من سزاورترين مردم، نسبت به آنان هستم. ولي از زماني كه پيامبر خدا صليالله عليه و آله از دنيا رفته، من هميشه مورد ستم بودهام.
اشعث بن قيس برخاست و گفت: اي اميرمؤمنان، از آن هنگام كه به عراق آمدهايد، خطبهاي نخوانديد مگر اينكه گفتيد: من از مردم به ايشان سزاوارترم، و از زمان رحلت پيامبر خدا صليالله عليه و آله هميشه مظلوم بودهام. چرا زماني كه [ابوبکر از طايفة] تَيم و [عمر از طايفة] عدي كار را بدست گرفتند، با شمشير به گرفتن حقّ خود اقدام نكردي؟ اميرالمؤمنين فرمود: اي فرزند زن شرابفروش، حرفت را زدي، حال خوب گوش كن: بخدا سوگند، هيچ چيز مانع من نبود مگر سفارش برادرم پيامبر خدا صليالله عليه و آله كه مرا خبر داد و فرمود: اي اباالحسن، همانا امّت، بزودي به تو خيانت ميكنند و پيماني که من از آنان گرفتم را ميشكنند. در حاليکه تو نسبت به من، مانند هارون نسبت به موسي هستي. گفتم: اي پيامبر خدا، وقتي چنين شد مرا به چه كاري سفارش ميكني؟ فرمود:
"اگر ياوراني يافتي، به سوي آن قوم بشتاب و با ايشان بجنگ. و اگر ياوري نيافتي، دست نگهدار و خون خود را حفظ كن تا اينكه با مظلوميّت، به من ملحق شوي".
هنگامي كه رسولخدا صليالله عليه و آله رحلت فرمود به دفن و تجهيز ايشان مشغول شدم، سپس سوگند خوردم كه ردائي بر دوش نيفكنم جز براي نماز تا اينکه قرآن را جمع كنم. پس اين كار را كردم. سپس آن را بردم و بر آن گروه عرضه كردم. گفتند: ما را به آن نيازي نيست. پس دست فاطمه، و فرزندانم حسن و حسين را گرفتم و به سوي اهل بدر و پيشتازان در اسلام رفتم. آنها را به حق خود يادآور شدم و به ياري خويش فراخواندم. ولي جز چهار نفر، که عبارت بودند از سلمان، و عمّار، و مقداد و ابوذر، كسي پاسخم نداد. و از خويشاوندانم آنان كه بر دين خدا كمككار من بودند، درگذشته بودند، و فقط من بودم و دو كمماية تازه مسلمان، عقيل و عبّاس... . به خدايي كه محمّد را به حق برانگيخت، آن روزي كه با برادر تيم [ابوبکر] بيعت شد، اگر چهل نفر مييافتم، با آنها در راه خدا جهاد ميکردم، تا آنجا كه جايي براي ملامت و اعتراض، باقي نگذارم...»
نكات قابل توجّه:
الف : سفارش پيامبر اکرم صليالله عليه و آله به امام عليهالسلام حاکي از آن است که، جز حکومتي که خداوند مقرّر کرده و مردم از سوي خداوند، به بيعت با حاکم و امير آن، ملزم و موظّف شدهاند، هر حکومتي باطل است و بر هر صراطي که باشد، مشروعيّت ندارد و بايد از بين برود. خواه فرعوني بر مسند امير تکيه زند، يا منافقي شيّاد آن مسند را به زور بگيرد، و يا سلطان عادلي بر آن مسند فرمانروايي کند. پيامبر در سفارش خود بيان نفرمود که اگر سلطان عادلي آمد او را رها کن. و نفرمود اگر فرعون و منافقي نشست، با او بجنگ. بلکه آنچه نزد پيامبر اهمّيّت داشت، غدر امّت در حقّ کسي بود که خداوند او را به امامت و خلافت و حاکميّت خلق انتخاب فرموده بود. و او اميرالمؤمنين علي عليهالسلام بود. پيامبر اکرم صليالله عليه و آله امير را بر جنگيدن با حاکم و امّتي سفارش ميکند که در حقّ او غدّاري و پيمان شکني و خيانت کرده است. هرکس باشد و در هر لباسي باشد، تفاوتي نميکند.
ب : همانگونه که ملاحظه ميشود، در اين روايت نيز مانند ساير روايات، پيامبر اکرم صليالله عليه و آله قيام اميرالمؤمنين عليهالسلام را مشروط به داشتن ياور مينمايد. زيرا در صورت نبودن ياور، خون اميرالمؤمنين عليهالسلام ريخته ميشود. لذا پيامبر ميفرمايد: اگر ياور نداشتي، از جنگ، چشمپوشي کن و خونت را حفظ کن. و اميرالمؤمنين عليهالسلام نيز دليل نجنگيدن و سکوتش را نداشتن ياور بيان ميفرمايد. و جنگيدن با اين حکومت، را به حدّي از اهميّت و وجوب ميداند، که ميفرمايد: اگر چهل نفر ياور داشتم، چنان ميجنگيدم که جايي براي اعتراض باقي نماند.
با چنين تصريحاتي، سکوت امام عليهالسلام در مقابل غاصبانِ حقوق الهي اميرالمؤمنين عليهالسلام را حمل بر همکاري و اتّحاد آن حضرت با حکومت نمودن، غايت جهل و ناداني و غرضورزي، و يا نهايت ساده لوحي و سطحينگري است.
ج : اين فرمايش اميرالمؤمنين در زمان حکومت خودش يعني پس از مرگ سوّمين زمامدار (عثمان) صورت گرفته است. و اين مسأله، حاکي از آن است که، در زمان حکومت هيچيک از آن سه نفر، اثري از رضايت امام عليهالسلام ديده نشده و وجود نداشته، و آن حضرت، همواره مورد ستم بوده است.
همين جريان را از زبان جناب سليمبن قيس که خودش در مجلس حضور داشته است، ميخوانيم:
4 ـ «كنّا جلوساً حولَ أميرالمؤمنين عليّبن أبيطالب عليهالسلام، وحولَه جماعةٌ من أصحابه، فقال له قائلٌ: يا أميرَالمؤمنين، لو استَنْفَرتَ النّاس. فقام و خطب ... . فقال ابنُ قيس و غضب من قوله: فما منعك يابن أبيطالب حين بويِعَ أبوبكر أخوتيم، و أخو بني عدیّبن كعب، و أخو بنيأميّة بعدهم، أن تقاتل و تضرب بسيفك؟... . فقال عليهالسلام: يابن قيس اسمع الجواب:
لميمنعْني من ذلك الجُبْنُ، ولاكراهةٌ لِلِقاءِ ربّي، و أنْ لااكونَ أعلمُ أنّ ما عند الله خيرٌ لي من الدّنيا و البقاءِ فيها. ولكنْ منعني من ذلك أمر رسولالله صليالله عليه و آله و عهدُه إلىّ. أخبرني رسولالله صليالله عليه و آله بما الامةُ صانِعُه بعدَه. فلمأك بما صنعوا حين عايَنْتُهُ بأعلمَ و لاأشدَّ استيقاناً منّي به قبل ذلك. بل أنا بقول رسولالله صليالله عليه و آله أشدّ يقيناً منّي بما عاينت وشهدت. فقلت: يا رسولالله فما تُعْهَد إليّ إذا كان ذلك؟ قال: إنْ وجدتَ أعواناً فانْبِذْ إلَيهِمْ وجاهِدْهُمْ، و إنْ لمتجدْ أعواناً فكُفَّ يدَك واحقِنْ دمَك، حتّى تجدَ علیٰ إقامة الدّين و كتابالله و سنّتي أعواناً. و أخبَرَني أنّ الامّةَ ستَخذِلُني و تُبايعُ غيري. و أخبَرَني أنّي منهُ بمنزلةِ هارونَ مِن موسی. و أَنّ الامّةَ سَيَصيرونَ بعدَهُ بمنزلةِ هارونَ و مَنْ تَبعَهُ و الْعِجْلِ و مَن تبعَهُ، إذ قال له موسی: "يا هارونَ ما منعَكَ إِذْ رأَيْتَهم ضلّوا ألا تتّبعَنِ أفَعَصَيْتَ أمري، قال: يابنَ أمّ لاتأخذْ بِلِحْيتي و لا بِرأسي، إنّي خَشيتُ أن تقولَ فرّقْتَ بينَ بنياسرائيلَ و لمترقبْ قَولي". و إنما يعني أنّ موسی أمر هارونَ حين استَخلَفَهُ عليهم إن ضلّوا فوَجَدَ أعواناً أنْ يجاهِدَهُم، و إنْ لميجِدْ أعواناً أنْ يكُفَّ يدَهُ و يحقِنَ دمَه و لايفرِّق بينَهم، و إنّي خشيتُ أن يقولَ ذلك أخي رسولُالله صليالله عليه و آله، لمَ فرّقتَ بين الامّة ولمْ ترقبْ قولي؟ و قد عهدت إليك أنك إن لمتجدْ أعواناً، أن تكُفّ يدَكَ و تحقِنَ دمَكَ و دمَ أهلِك وشيعتِك... ، و لو كنتُ وجدتُ يومَ بويِع أخوتَيْم، أربعينَ رجلاً مطيعينَ لجاهدْتهم. فأمّا يومَ بويِعَ عمر و عثمان فلا، لانّي كنت بايعتُ و مثلي لاينكث بيعتَهَ. ويلك يابنَ قيس، كيف رأيتني صنعتُ حين قُتِل عثمان و وجدت أعواناً؟ هل رأيت مني فشلاً أو جُبناً أو تقصيراً يوم البصرة؟ ... يابن قيس، أما والّذي فلق الحبّةَ وبرَأَ النّسِمةَ، لووجدت يوم بويع أبوبكر الّذي عيّرتني بدخولي في بيعته، أربعين رجلاً كلّهم علی مثل بصيرة الاربعة الذين وجدت، لماكففت يدي، و لناهضت القوم، ولكن لم أجد خامساً... . يابن قيس، فوالله لو أَنّ أولئك الاربعين الّذين بايعوني وفوا لي، و أصبحوا علی بابي محلّقين، قبل أن تَجِبَ لعتيقٍ في عنقي بيعةٌ، لناهَضْتُهُ و حاكمتُهُ إلى الله عزّوجلّ، ولو وجدت قبل بيعة عثمان أعوانا لناهضتُهم وحاكمتُهم إلى الله ...5».
«سليم بن قيس ميگويد: گرد اميرالمؤمنين علي عليهالسلام نشسته بوديم، در حالي که گروهي از اصحابش نزد ايشان بودند. شخصي به امام عليهالسلام گفت: اي اميرالمؤمنين، چه خوب است مردم را براي رفتن به جنگ [با معاويه] ترغيب فرمايي. امام عليهالسلام برخاست و خطبهاي ايراد فرمود... .
اشعث بن قيس در حاليكه از سخن آن حضرت [دربارة زمامداران پيشين و پيروانشان] خشمگين شده بود، عرض كرد: اي پسر ابيطالب، هنگامي كه با ابوبكر از قبيلة تيم، و پس از او با عمر از قبيلة بنيعدي، و بعد از آنها با عثمان از قبيلة بنياميّه بيعت شد، چه چيز مانع تو شد که جنگ نكردي و شمشير نزدي؟... .
امام عليهالسلام فرمود: اي پسر قيس، [سخنت را گفتي، اکنون] جواب را بشنو. نجنگيدن من، نه بهخاطر ترس بود، و نه بهخاطر ناخشنودي از ديدار پروردگار، و نه بهخاطر اينكه ندانسته باشم که آنچه نزد خداست از دنيا و ماندگاري در آن براي من بهتر است. آنچه مرا از اين كار بازداشت، دستور پيامبر خدا صليالله عليه و آله و پيمان او با من بود. پيامبر صليالله عليه و آله به من خبر داد كه امّت بعد از او با من چه خواهند كرد. به همين جهت، هنگامي كه كارهايشان را با چشم ميديدم، علم و يقينم نسبت به رفتارشان، افزون بر زمان پيش از مشاهده نبود. بلكه يقين من به سخن پيامبر صليالله عليه و آله بيشتر از يقينم به مشاهداتم بود. پس [از آنکه پيامبر اين خبرها را به من داد] پرسيدم: يا رسولالله، براي آن موقع که چنين خواهد شد، چه سفارشي به من ميفرمايي؟ پيامبر فرمود: اگر ياراني پيدا كردي به آنان اعلان جنگ کرده و با ايشان جهاد کن، و اگر ياراني نيافتي دست نگهدار و خون خود را حفظ كن، تا زماني كه براي برپايي دين و كتاب خدا و سنّت من، ياراني پيدا كني.
و پيامبر صليالله عليه و آله به من خبر داد كه امّت، بزودي از ياري من دست خواهند کشيد، و با ديگري بيعت خواهند کرد.
و به من خبر داد كه من نسبت به او، مانند هارون نسبت به موسي هستم، و بزودي امّت پس از او، مانند هارون و پيروانش و گوساله و پيروانش خواهند شد، آن هنگام كه موسي به هارون فرمود: اي هارون، چرا وقتي ديدي مردم گمراه ميشوند دست از متابعت من برداشتي؟ آيا با فرمان من مخالفت كردي؟ هارون گفت: اي پسر مادرم، دست از سر و ريش من بازدار، من ترسيدم بگويي ميان بنياسرائيل اختلاف انداختي و گفتار مرا مراعات نكردي.
مقصود پيامبر صليالله عليه و آله اين بود كه موسي عليهالسلام وقتي هارون را جانشين خود در ميان آنها قرار داد به او دستور داد كه اگر گمراه شدند و او ياراني پيدا كرد با آنها جهاد نمايد، و اگر ياراني پيدا نكرد خودداري كند و خون خود را حفظ كند و بين آنان تفرقه نيندازد. من هم ترسيدم برادرم پيامبر صليالله عليه و آله، همين سخن را به من بگويد كه چرا بين امت تفرقه انداختي و گفتار مرا رعايت نكردي؟ در حاليكه با تو عهد كرده بودم كه اگر ياراني نيافتي، دست نگهداري و خون خود و اهل بيت و شيعيانت را حفظ كني... .
و اگر من در روزي كه با ابوبكر بيعت شد چهل نفر كه فرمانبردار من بودند مييافتم، با آن قوم جهاد ميکردم. ولي در روزي كه با عمر و عثمان بيعت شد چنين نميكردم، زيرا من بيعت كرده بودم و مثل من بيعتش را نميشكند.
واي بر تو اي پسر قيس! مرا چگونه ديدي هنگامي كه عثمان كشته شد و من ياراني يافتم؟ آيا سستي يا ترس يا كوتاهي در جنگِ روز بصره از من سراغ داري؟... اي فرزند قيس، قسم به آنكه دانه را شكافت و مردم را آفريد، روزي كه با ابوبكر بيعت شد، و تو مرا به خاطر بيعت كردن با او سرزنش ميکني، اگر چهل نفر مييافتم كه همة آنان مانند آن چهار نفري که يافتم بصيرت داشتند، دست نگه نميداشتم و با آنان ميجنگيدم. ولي نفر پنجمي نيافتم، لذا دست نگهداشتم... .
اي پسر قيس، بخدا سوگند اگر آن چهل نفري كه با من بيعت كردند، به من وفادار بودند و صبح هنگام بر در خانة من با سرهاي تراشيده حاضر ميشدند، قبل از آنكه بيعت با يک بندة آزاد شده بر گردن من بارشود، عليه او قيام ميكردم و او را نزد خداوند، به محاکمه ميکشيدم. و اگر قبل از بيعت با عثمان ياوراني مييافتم، با آنان ميجنگيدم و ايشان را نزد خداوند به محاكمه ميكشيدم...».
پينوشت:
1ـ "علل الشرائع"، ص150؛ "ارشاد شيخ مفيد"، ج1، ص287؛ "نهج البلاغة"، خطبه3، معروف به شِقشِقيّة .
2ـ "الامامة و السّياسة"، و "نهج البلاغة": "فضننت بهم عن..."، ذکر شده، که صحيحتر به نظر ميرسد. يعني بر كشته شدن آنان بخل ورزيدم و ايشان را حفظ كردم.
3ـ "كشف المحجّة لثمرة المهجّة"، ص180؛ "نهج البلاغة"، خطبة 26: "فنظرتُ فإذا ليس لي معين إلاّ أهل بيتي فضننت بهم عن الموت وأغضيت علی القذی و شربت علی الشّجی و صبرت علی أخذ الكظم و علی أمرّ من طعم العلقم"؛ "الغارات"، ج1، ص310؛ "المسترشد"، ص417.
4ـ "احتجاج" ج1، ص280 : و عن اسحاقبن موسی عن أبيه موسیبن جعفر عن أبيه جعفربن محمّد عن آبائهعليهمالسلام قال: ... .
5ـ "كتاب سليم بن قيس الهلالي"، ص214؛ "المسترشد"، ص370.
قسمت هفتم :
7. سقيفه، تبلور وحدت يا تفرقه
بررسي روايات دستاويز مدعيان وحدت امير با غاصبان روايت اول
* روايت اوّل:
فَكَتَبَ إليهِ [معاويه] علیٌّ عليهالسلام :
«بسم الله الرّحمن الرّحيم. مِنْ عبدِاللهِ علیٍّ أميرِالمؤمنينَ إِلىٰ مُعاوية بنِ أبىسفيان: ... و قدْ كانَ أبوكَ أتانى حينَ ولّى الناسُ أبابكر فقال: أنت أحقّ بعد محمّد صليالله عليه و آله بهذا الأمر، و أنا زعيمٌ لك بذلك علی مَنْ خالَفَ عَلَيْكَ؛ ابسِطْ يدَكَ أبايعَك. فلَمْ أفعَلْ. و أنتَ تعلمُ أنّ أباكَ قَدْ كانَ قالَ ذلك و أرادَهُ حتّى كنتُ أنا الّذی أبيتُ. لقُربِ عَهْدِ النّاسِ بالكُفْرِ، مَخافَةَ الْفُرقةِ بَيْنَ أهْلِ الإسلام...1». و در نسخة ديگر چنين آمده است: «... فكنتُ الّذي أبيتُ ذلك، مخافةَ الفُرقةِ، لِقُربِ عَهْدِ النّاسِ بالْكُفْرِ والجاهليّةِ2».
اميرالمؤمنين علي عليهالسلام در پاسخ نامة معاويه [در فرازي] چنين نوشت:
«بسم الله الرّحمن الرّحيم ، از بندة خدا، علي اميرالمؤمنين، به معاويه فرزند ابوسفيان: ... و هنگامي كه مردم، ابوبكر را به حاکميّت برگزيدند، پدرت نزد من آمد و گفت: "براي امر حكومت، پس از محمّد صليالله عليه و آله تو سزاوارتري، و من در اين امر، عهدهدار ياوري تو عليه مخالفانت خواهم بود؛ دستت را بگشا تا بيعت كنم". ولي من خودداري كردم. و تو ميداني كه پدرت اين را گفته بود و خواستار هم بود، امّا اين من بودم كه نپذيرفتم. بخاطر نزديكي زمان مردم به كفر، و ترس از تفرقه بين اهل اسلام...».
بررسي روايت:
در اين خبر دو نکته جلب توجّه ميکند که باعث اشتباه صاحبنظران شده است:
الف: اهل اسلام که اميرالمؤمنين عليهالسلام اين همه نسبت به مراعات حال آنان همّت گماشته و از همة حقوق خود گذشته است، چه کساني هستند؟ آيا همراهان ابوبکر که علي عليهالسلام براي جنگيدن با آنان به دنبال ياور ميگشت، اهل اسلامند؟!
ب: مگر اميرالمؤمنين عليهالسلام به دنبال ياور براي جنگ با ابوبکر نبود؟وقتي علي عليهالسلام براي جنگ با ابوبکر اينچنين جدّي و مصمّم است، پس چرا موقعي که ابوسفيان براي همکاري و بيعت با آن حضرت و لشکرکشي عليه ابوبکر نزد اميرالمؤمنين آمد و گفت اگر بخواهيد شهر را پر از سوار و پياده خواهم کرد، آن حضرت نپذيرفت؟ آيا چهار شب به درِ خانة مهاجر و انصار رفتن و ياري طلبيدن براي جنگ با ابوبکر، و آن احتجاجها، و تحمّل ضرب و شتمهاي همسر، و به آتش کشيدن خانهاش جدّي نبود، يا مسألة ياري و لشکرکشي ابوسفيان به طرفداري از علي، دچار مشکلي بود که اميرالمؤمنين ياري او را به خاطر ترس از تفرقة اهل اسلام نپذيرفت؟
در توضيح نکته اوّل بايد بگوييم:
برخي نويسندگان و صاحبنظران، اهل اسلام را همان مردمي ميپندارند که بيعت با اميرالمؤمنين را شکستند و با ابوبکر بيعت کردند. اينان بر اين باورند که اميرالمؤمنين به اين دليل از پيشنهاد ابوسفيان و جنگ با ابوبکر خودداري کرد که بين اين اهل اسلام که همان بيعت کنندگان با ابوبکر بودند، و قريب العهد به کفر و جاهليّت بودند، اختلاف نيفتد. و خود نيز با ابوبکر بيعت کرد تا اتّحاد مؤمنان، پابرجا بماند!
امّا در رواياتي که گذشت، آشکارا ملاحظه نموديد که: اميرالمؤمنين عليهالسلام به فرمان پيامبر اکرم صليالله عليه و آله مصمّم بود که اگر حتّي چهل نفر ياور بيابد، با ابوبکر و تمام اعوان و انصارش بجنگد و حقّ الهي خود را به امر پيامبر خدا که همان امر خداست، از ابوبکر و يارانش بازپس بگيرد. و اين مسأله را بارها مورد تأکيد قرار داد. و براي يافتن ياور هم اقدام جدّي فرمود. ولي جز چهار نفر، ياور ديگري نيافت. با اين جدّيتهايي که اميرالمؤمنين براي جنگ از خود بروز داده، نميتوان مراد از اهل اسلام در نامة او به معاويه، که ميفرمايد: «به خاطر نزديک بودن مردم به کفر، و ترس از تفرقه بين اهل اسلام» را بيعت کنندگان با ابوبکر دانست. و مراعات آن حضرت را مراعات آن افراد شمرد. زيرا آنان به جرم ارتداد، مستحقّ آن بودند که علي عليهالسلام با آنان بجنگد. ولي چون ياور نيافت نجنگيد. و بديهي است که علي هرگز با مسلمان و اهل اسلام نميجنگد. پس دليل مصمّم بودنش به جنگ، اين بود که لشکريان ابوبکر، همه مرتد بودند نه مسلمان. و نميتوان از طرفي آنان را اهل اسلام ناميد، و از طرف ديگر به دنبال نيرو براي جنگيدن با آنان بود. آيا اميرالمؤمنين ميخواست با کساني بجنگد که مراعاتشان بر او لازم بود؟ و آيا به خاطر کساني از تمام حقوق الهي خود گذشت که متّهم به ارتداد و نفاق بوده و امام، آهنگ جنگ و جهاد با آنان را داشت؟ در نتيجه، همانطور که در نسبت امام و دين از نظر شما گذشت، و گفتيم که نسبت امام با دين، نسبت جزء و کلّ است، و آن کلّ بدون اين جزء معنا پيدا نميکند و نزد خداوند پذيرفته نيست، در اينجا مراد از اسلام، چيزي جز امام نميتواند باشد، و مراد از اهل اسلام، چيزي جز شيعيان آن حضرت نيست. و مراد از کساني که قريب العهد به کفرند و اميرالمؤمنين مراعات حال آنان را ميکند، کساني ميباشند که دشمني اميرالمؤمنين را در دل ندارند [همانگونه که در فرمايش پيامبر گذشت]، و به خاطر ترس و يا ناداني، و يا اگر از اطراف و اکناف بودهاند به دليل بيخبري، با ابوبکر بيعت کردهاند. اگر امام شهيد شود، اينها اوّلين کساني هستند که توسّط مرتدّان، و لشکر ابوبکر، به کفر و زندقه و بتپرستي کشانده خواهند شد. بنا بر اين، تمام مراعاتهاي اميرالمؤمنين عليهالسلام به جهت حفظ خود و شيعيانش، و ترس از فراق بين خود و شيعيانش، و نيز حفظ اسلام آن دسته از مسلمانان بيخبري است که کينة آن حضرت را در دل نداشتهاند، و امام بيم آن داشت که اين افراد به جهت قريب العهد بودنشان به کفر، توسّط لشکر مرتدّ ابوبکر به طور کلّي به کفر و بتپرستي باز گردند. همانگونه که در روايات صريح گذشته نيز خوانديد.
و اين گفته زماني تقويت ميشود که در نسخة دوّم از همين روايت، کلمة «اهل الاسلام» وجود ندارد. و صرفاً فرموده: «مخافة الفرقة». و فرقه به معني جدايي است. در اينجا بارزترين مصداق آن، جدايي مردم از امامشان است و بس.
و شايد با وجود فرمايش پيامبر اکرم صليالله عليه و آله نيازي به اين توضيحات هم نباشد. آنجا که ميفرمايد: «و بدان كه در صورت نداشتن يار و ياور، اگر دست نگهنداري و خون خود را حفظ نكني، ميترسم كه مردم به پرستش بتها برگردند و پيامبري مرا انكار كنند. پس حجّت و برهان را بر مردم ظاهر كن و ايشان را دعوت نما، تا آنانكه دشمني تو را در دل دارند و آنان كه عليه تو قيام ميكنند هلاك شوند و عموم مردم [که دشمني تو را در دل ندارند] و همچنين، خواصّ دوستانت، سلامت بمانند».
و کساني که اميرالمؤمنين مراعات حال آنان ميکند، طبق اين فرمايش، دوستان خاص او، و عموم مردمي که کينة علي را در دل ندارند ميباشند. و نه لشکريان ابوبکر و حکومت او، و نه هيچکس ديگر. در اين باره، در صفحات آتي نيز توضيحاتي خواهد آمد.
و در توضيح نکتة دوم بايد بگوييم:
ابوسفيان، از قبيلة بني اميّه بود که آن نيز از قبيلة بني عبد مناف، و آن نيز از قبيلة قُصَيّ بود. بني هاشم که اميرالمؤمنين عليهالسلام نيز جزء آنان است، با ابوسفيان، هم قبيله، يعني از قبيلة بنيعبد مناف بودند.
از طرفي ابوبکر، از قبيلة تيم، و با بني هاشم غريبه بود. و عمر از قبيله عديّبن کعب بود.
در اعراب آن زمان، ضرب المثلي رايج است که حاکي از تعصّب قبيلگي آنان است. اين ضرب المثل ميگويد: «انَا عليٰ اخى. و انَا و اخى علَي بنِ عمّى. و انَا و اخى وَابنُ عمّى علَي الغريب». يعني من [در مقام دشمني] عليه برادرم هستم. ولي من و برادرم، [اگرچه با هم دشمن باشيم] عليه پسر عمويم خواهيم بود. و من و برادرم و پسر عمويم [اگرچه با هم دشمن باشيم] عليه غريبه متّحد خواهيم شد.
اين ضرب المثل، حاکي از تعصّب قبيلگي بسيار شديد، در اعراب است که در آن زمان، موضوعي عادي و شايع بوده. اگر همة افراد يک قبيله با هم دشمن باشند و درگير شوند، کساني که نزديکترند، عليه آنکه دورتر است متّحد ميشوند. و اگر در عين دشمني و درگيري داخلي، قبيلهاي از آنان، با قبيلة غريبة ديگر درگير شود، همة دشمنهاي داخلي عليه اين دشمن خارجي متّحد ميشوند تا اين غريبه را از پاي در آورند، و سپس مجدّدا به جنگها و دشمنيهاي داخلي خود ميپردازند.
به عنوان مثال:
ابوسفيان، جزء سرسختترين دشمنان پيامبر اکرم بود. عباسبن عبدالمطّلب براي رساندن پيام اخطار به قريش، که خود نيز از آنان بود، به تجسّس پرداخت تا شايد کسي را بيابد و پيام اخطار را به قريشيان برساند، و به آنان بگويد که صلاح در اين است که نزد پيامبر بيايند و از او امان بگيرند. عباس در اين تجسّس، در بين راه، ابوسفيان را ديد که از مکّه بيرون آمده تا از پيامبر خبري بگيرد. به او گفت: خوب شد تو را ديدم. به خدا قسم اگر لشکريان اسلام تو را ببينند، گردنت را خواهند زد. سپس ابوسفيان را روي اسب خود سوار کرد و به سوي پيامبر آورد تا براي او امان بگيرد. وقتي به لشگرگاه مسلمانان رسيد از کنار عمر که از قبيلة عديّبن کعب بود، گذشت. عمر با ديدن ابوسفيان فرياد زد: اي دشمن خدا، سپاس خدايرا که تو را به چنگ ما گرفتار کرد بيآنکه عهد و پيماني بر عدم تعرّض به تو ميان ما بسته شود. آنگاه با شتاب به نزد پيامبر شتافت تا خبر گرفتاري ابوسفيان را به آن حضرت گزارش داده و اذن کشتن او را بگيرد. عباس زودتر از عمر، نزد پيامبر رسيد. بلافاصله عمر هم از راه رسيد و به پيامبر گفت: يا رسول الله اين ابوسفيان است که بدون قيد و شرط دستگير شده. اجازه بده تا گردنش را بزنم. عبّاس ميگويد من گفتم: اي رسول خدا من ابوسفيان را پناه دادهام، وي در پناه من است... . چون عمر در کار خود زياد پافشاري ميکرد، گفتم: آرام بگير عمر! بهخدا قسم اگر ابوسفيان، يکي از مردان قبيلة عديّبن کعب بود اينگونه نسبت به او زباندرازي نميکردي. ولي چون ميبيني از مردان بنيعبد مناف است، اينچنين گستاخي ميکني.
همين ابوسفيان، در بيعت مردم با ابوبکر، فرياد زد: اي آل عبدمناف، ابوبکر را با شما [خلافت شما] چهکار؟
و ميگفت: مارا با ابوفصيل (پدر بچه شتر) چه کار؟
بنا بر اين، عامل اصلي که ابوسفيان را بر آن داشت تا به بيعت و ياري عليبن ابيطالب عليهالسلام بيايد، رسيدن نسبت قبيلگي هردو به "بنيعبدمناف" و نسبت عموزادگي بين او و اميرالمؤمنين بود نه تکليف الهي. و اميرالمؤمنين کسي نبود، که به خاطر تعصّب قبيلگي و يا رابطة فاميلي صِرف، اقدام به لشکرکشي کند. و از طرفي هم خوب ميدانست که اين همکاري ابوسفيان با او، دوامي نخواهد يافت، و ابوسفيان بيوفايي خواهد کرد. و شايد هم در همان لشکرکشي، پس از پيروزي بر ابوبکر، اميرالمؤمنين عليهالسلام و خاندان او را ميکشت، و خود بر اريکة قدرت مينشست. به همين جهت اميرالمؤمنين به او فرمود: «نيّت تو نيّت خدايي نيست». و وقتي نيّت خدايي نباشد، نيّت شيطاني است.
گواه اين بيوفايي، اين است که وقتي عمر، از ترس قيام ابوسفيان، به نزد ابوبکر رفت و به او گفت: «اين مردک، آمد و از شرّش در امان نتوان بود. پيامبر هم هميشه به همين منظور، دل او را به دست ميآورد. اکنون آنچه از صدقه و بيتالمال در دست اوست، به خودش واگذار کن». ابوبکر نيز چنين کرد. و ابلاغ فرماندهي لشکري که به سوي سوريه ميرفت نيز به نام پسرش يزيدبن ابيسفيان صادر کرد. ابوسفيان هم به همين مقدار، از ابوبکر راضي شد و با او بيعت کرد و ديگر سراغ علي عليهالسلام هم نرفت!
و اميرالمؤمنين ميدانست که ابوسفيان با آن سابقة دشمني با دين پيامبر، و با اين تعصّب قبيلگي، و با آن روحيّة جاهطلبي و دنيا طلبي، به او کمک نخواهد کرد، و بر پيمان و بيعت خود استوار نخواهد ماند.
و نيز ميدانست که اگر ابوسفيان عليه غريبهاي چون ابوبکر، پيروز شود، قطعاً بر اساس همان تعصّب قبيلگي، و ضرب المثلي که گذشت، با تمام نيروهايش، با علي عليهالسلام که جز او و لشکريانش ياوري نداشت، نيز خواهد جنگيد، و او را شهيد خواهد کرد.
به اين روايت توجّه کنيد:
«... وقد كان أبو سفيان جاء إلى باب رسول الله صليالله عليه و آله وعليٌ و العباسُ متوفّران علی النّظر في أمره فنادی:
بنى هاشم لا تطمعوا الناس فيكم ولا سيما تيم بن مرة أو عدي
فما الأمر إلا فيكم و إليكم وليس لها إلا أبو حسن علي
أبا حسن فاشدد بها كف حازم فإنك بالأمر الذي يرتجی ملي
ثم نادى بأعلی صوته: يا بنيهاشم، يا بني عبدمناف، أرضيتم أن يلي عليكم أبوفصيل الرذل بن الرذل، أما والله لئن شئتم لأملأنها خيلا و رجلا . فناداه أميرالمؤمنين عليهالسلام : ارجع يا باسفيان، فوالله ما تريد الله بما تقول، و ما زلت تكيد الإسلام و أهله، ونحن مشاغيل برسول الله صليالله عليه و آله ، و علی كل امرئ ما اكتسب و هو ولي ما احتقب...3».
«ابوسفيان به نزديك درب خانة رسولخدا صليالله عليه و آله آمد، در حاليكه امام علي عليهالسلام و عباس در نهايت كوشش در رعايت امور دفن ايشان بودند، پس فرياد كشيد:
اي بنيهاشم، مردم در حق شما طمع نورزند، بخصوص طايفه تيم و عدي [يعني طايفه ابوبكر و عمر] .
زيرا امر حكومت جز در شما و براي شما سزاوار نيست و جز ابوالحسن علي عليهالسلام كسي شايستة آن نميباشد.
اي ابوالحسن، آن را با دستهاي مردي مصمّم و با قدرت بگير، چون كه تو در امري كه اميد ميرود، مورد اعتماد و اطمينان هستي.
سپس گفت: اي فرزندان هاشم، اي فرزندان عبدمناف، آيا راضي شديد كه پست فرزند پست، پدر بچّهشتر4، بر شما حكومت يابد، بخدا قسم اگر بخواهيد مدينه را از سوار و پياده پر خواهم كرد.
اميرالمؤمنين عليهالسلام در پاسخش فرمود: اي ابوسفيان بازگرد، بهخدا سوگند تو از اين سخن، قصد خداخواهي نداري، تو هماره بر اسلام و اهل آن خدعه ميکردهاي. و ما هم دستاندركار رسولخدا صليالله عليه و آله هستيم، و هر كسي بدانچه عمل ميكند بازخواست ميشود و خودش صاحب کردار اندوختة خويش است...».
وقتي اميرالمؤمنين ميفرمايد: همة مردم جز چهار نفر مرتد شدند، منظور از اسلام و اهل آن، که اميرالمؤمنين بيم خدعة با آنان را دارد، چه کساني ميتواند باشد؟ مگر در آن موقعيّت، جز علي و خاندانش و آن چهار نفر، کسي ديگر را ميتوان اهل اسلام ناميد که ابوسفيان بر آنان خدعه کند؟ مگر ابوسفيان، نسبت به بيعتکنندگان با ابوبکر خدعه ميکرد؟ بنا بر اين، خدعهاي که اميرالمؤمنين از آن ياد ميکند، قطعاً نسبت به اميرالمؤمنين و شيعيان اوست. و وقتي آن حضرت، به آن خدعه، علم دارد، قطعاً علم دارد که در اثر آن خدعه، خود و اهل بيت و شيعيانش کشته خواهند شد. به همين دليل در نامهاش به معاويه ميفرمايد: «...كنتُ أنا الّذی أبيتُ. لقُربِ عَهْدِ النّاسِ بالكُفْرِ، مَخافَةَ الْفُرقةِ بَيْنَ أهْلِ الإسلام...».
و معناي اين سخن اين است که: من، از پيشنهاد پدرت ابوسفيان امتناع کردم، چون ميدانستم که او خدعه ميکند، و اگر به پيشنهاد او عمل کنم، کشته ميشوم و شيعيانم بي صاحب شده و بين من و آنان فراق حائل ميشود. زيرا پيامبر به من گفته است که اگر تو کشته شوي، خدا بر روي زمين عبادت نخواهد شد. چون مردمي که مرتد شدهاند شيعيان مرا نيز خواهند کشت. و آنان را که کينة من در دل ندارند ولي با ابوبکر بيعت کردهاند را نيز به جهت قريب العهد بودنشان به کفر، مجدّدا به بتپرستي و کفر خواهند کشاند. و اثري از دين محمّد بر جاي نخواهد ماند که حتّي در آينده اميدي به رونق آن رود.
وقتي اين خبر را با نامة امام عليهالسلام به معاويه کنار هم گذاشته و لحاظ ميکنيم، آنچه گفته شد، کاملاً آشکار ميشود. و اگر به رواياتي که در باب معني تفرقه و جماعت و سنّت گذشت مراجعه کنيد، در خواهيد يافت که تفرقه به معني فراق از حق، و فراق از امام است. و چه تفرقهاي از فراق امام و شيعة او مهمتر؟
پينوشت:
1ـ "وقعة صفين، ابن مزاحم المنقري"، ص85: نصر ، عن عمر بن سعد عن أبىورق ، أنّ ابن عمر بن مسلمة الأرحبى أعطاه كتاباً في إمارةالحجّاج بكتاب من معاوية إلى علی قال :... .
2ـ "انساب الاشراف بلاذري"، ص279.
3ـ "ارشاد شيخ مفيد"، ج1، ص190 .
4ـ چون بکر به معني بچّه شتر است. و فصيل هم به معني بچّه شتر. به جهت تحقير ابوبکر، ابوسفيان، اين لقب را به کار برد.
قسمت هشتم :
8. سقيفه، تبلور وحدت يا تفرقه
بررسي روايات دستاويز مدعيان وحدت امير با غاصبان روايت دوم
* روايت دوم:
«عامر بن واثلة قال : كُنتُ علَی الْبابِ يوْمَ الشّوریٰ، فارْتَفَعَتِ الأصواتُ بينَهُم، فسمِعْتُ علياً عليهالسلام يقول: أيّهَا النّاس، الله الله في أنفسِكمْ، إنّها والله الْفتنةُ الْعمياءُ الصّمّاءُ الْبكْماءُ الْمُقعِدةُ. إلىٰ متىٰ تَعْصَوْنَ الله؟ أما تعلَمونَ أنّه ما مِنْ نفسٍ تُقتَل ظلماً، أو يموتُ جوعاً، و ما مِنْ ظُلمٍ يكون بعدَ الْيَوْم، أو جورٍ أو فسادٍ فِى الأرض إلاّ و وِزْرُ ذلك علیٰ مَنْ رَدّ الحقَّ عَنْ أهلِهِ؟ و أَناَ واللهِ أهلُه. واللهِ مَا الدّنيا اُريدُ. و لَقَد علمتُ أنّكم لنْتفعَلُوا، ولَنْتَستقيموا، و لنتجمَعُوا علَىَّ. لكنّي أَحتَجُّ عَلَيكم، وأُقيمُ المعذَرةَ إلَى اللهِ عزّوجلّ بيني وبينَكُمْ. بايَعَ النّاسُ أبابكرٍ، و أنَا واللهِ أحقّ و أوْلى بها مِنْه، لكنّي خِفْتُ رجوعَ النّاسِ علیٰ أعقابهِمْ لما رأيْتُ مِنْ طَمَعِ المنافقينَ فىِ الْكُفرِ، ثمّ جَعَلها أبوبكرٍ مِنْ بعدِهِ لِعُمَرَ. فَخِفْتُ آخراً ما خِفْتُهُ أوّلاً...1».
«عامر بن واثله گفت: در روز شوري من کنار درب بودم كه صداي گفتگوي مردم بلند شد، پس شنيدم که علي عليهالسلام ميفرمود: اي مردم، شما را به خدا، مواظب خودتان باشيد [و خود را به هلاكت نياندازيد] به خدا قسم، اين همان فتنة کور وکر و گنگ و زمينگيرکننده است. تا كي خداوند را نافرماني ميكنيد؟ آيا نميدانيد كه هيچ نفسي به ستم كشته نميشود، يا از گرسنگي نميميرد، و هيچ ستم و فسادي در زمين پس از اين صورت نميگيرد مگر اينكه بار سنگين گناه آن بر دوش كسي است كه حقّ [حكومت] را از اهلش دور كند. و بخدا سوگند من اهل اين حقّم. و بهخدا سوگند، بهخاطر دنيا خواستارش نيستم. و خوب ميدانم كه شما آن را به من نميسپاريد، و به راه راست نميرويد، و بر من اتفاق نظر نخواهيد داشت. امّا من حجّت را بر شما تمام ميکنم، و نزد خداي عزّ و جل، عذر بين خود و شما را اقامه خواهم نمود. مردم با ابوبكر بيعت كردند در حالي كه بخدا سوگند من نسبت به آن، سزاوارتر و شايستهتر از او بودم، ولي وقتي تصميم منافقين را براي كافر ساختن مردم ديدم، ترسيدم مردم به گذشتة خويش برگردند. سپس ابوبكر حکومت را براي عمر قرار داد، در مورد او نيز از همان چيزي ترسيدم كه در مورد اولي بيم داشتم...».
اين خبر، با اين لفظ نيز نقل شده است:
«عامر بن واثله قال: كنت علی الباب يوم الشوری فارتفعت الاصوات بينهم، فسمعت علياً عليهالسلام يقول: بايع الناس أبابكر وأنا والله أولى بالأمر واحق به، فسمعت واطعت مخافة ان يرجع الناس كفاراً، يضرب بعضهم رقاب بعض بالسيف، ثم بايع أبوبكر لعمر و أنا والله اولى بالأمر منه، فسمعت واطعت مخافة ان يرجع الناس كفاراً، ثم أنتم تريدون أن تبايعوا عثمان إذا لاأسمع ولا اطيع...2».
«عامر بن واثله گفت: روز تشكيل شورا کنار در بودم كه صداي گفتگوي مردم بلند شد. شنيدم که علي عليهالسلام ميفرمود: مردم با ابوبكر بيعت كردند در حاليكه بخدا سوگند من سزاوارتر و شايستهتر به امر حكومت بودم. ولي از ترس آنکه مردم به کفر برگردند و گردن يکديگر را با شمشير بزنند، شنيدم و پيروي كردم. سپس ابوبكر بيعت را در عمر قرار داد و بخدا سوگند من به اين امر، سزاوارتر از او بودم. ولي باز هم از ترس آنكه مردم به كفر برگردند، شنيدم و پيروي کردم. حال شما ميخواهيد با عثمان بيعت كنيد، ديگر من قبول نخواهم كرد و از شما پيروي نميكنم...».
بررسي روايت:
شايد با توجّه به روايات و مباحثي که پيش از اين گذشت، به بررسي اين روايت، نيازي نباشد. ولي دقّت نظر در چند نکته، خالي از فايده نيست:
الف: امام عليهالسلام در اين فرمايش، ميفرمايد: «هيچکس به ظلم کشته نميشود، و يا از گرسنگي نميميرد، و هيچ ظلم و جور و فسادي از امروز به بعد، در زمين رخ نميدهد، مگر آنکه گناه آن بر عهدة کساني است که حق را از اهل آن برگرداندند. و بهخدا قسم من اهل آن حقّم». صراحت کلام امام عليهالسلام جايي براي توضيح باقي نگذاشته است. ولي جا دارد بپرسيم: ظلمهايي که از آن روز تا قيامت بر امّت وارد شده و ميشود، و خونهايي که از آن روز تا قيامت ريخته ميشود، و فسادهايي که از آن روز تا قيامت، به ظهور ميرسد، وبال آن بر گردن کيست؟
ب: منظور امام، از منافقاني که در صدد برگرداندن مردم به کفر بودند، کدامين منافق است؟
يکي از ترفندهايي که حکومت ابوبکر و طرفدارانش به کار بردند، تراشيدن مرتد و منافق، و ساختن جنگهايي به نام جنگهاي ارتداد بود. آنان، که در اکثر اوقات، با فرماندهي خالدبن وليد اقدام ميکردند، همانگونه که اميرالمؤمنين عليهالسلام را محارب خوانده و به اين جرم ميخواستند او را به قتل برسانند، کساني را که از اطراف و اکناف، با ابوبکر بيعت نکرده و يا از دادن زکات به حکومت ابوبکر، سر باز ميزدند را مرتدّ و اهل ردّه خوانده، و با اين انگ، آنان را وادار به پرداخت زکات ميکردند، و يا بيهيچ اتمام حجّتي، با ايشان ميجنگيدند و مردانشان را از دم تيغ ميگذراندند و زنان و کودکانشان را به اسيري ميگرفتند. يکي از قربانيان اين جنايات، مالکبن نويره و قبيلة او بودند. مالک در مزرعة خود به کار کشاورزي مشغول بود. ولي چون خود و قبيلهاش به ابوبکر زکات نميپرداختند، ابوبکر، سپاهي را به فرماندهي خالدبن وليد به سوي او و قبيلهاش گسيل داشت. نيروهاي خالد، مالک را محاصره کردند و به همراه همسر مالک، و افراد قبيلة او به نزد خالد آوردند. خالد دستور داد تا تمام افراد قبيلهاش را به جرم ارتداد، گردن زدند. نوبت مالک رسيد. چشم ناپاک خالد به همسر مالک افتاد دلباختة او شد. و به هر قيمتي عزم را بر قتل مالکبن نويره جزم کرد تا به همسرش دست يابد. حتّي رضايت مالک به پرداخت زکات و ساير احتجاجاتي که بر مسلماني خود نمود، در دل خالد کارگر نيفتاد. مالک را کشت و سرش را مانند سرهاي ديگر افراد قبيلهاش زير ديگ غذا افروخت، و همسرش را تصاحب کرده و همان شب و در همان جا با او همبستر شد و...!
همچنين جريان کشتار عظيم از قبيلة کنده در حضرموت که بر سر يک شتر زکات اتّفاق افتاد و تعداد زيادي از افراد قبيلة مسلمان کنده به جرم ارتداد، به قتل رسيدند. در حالي که زيادبن لبيد که فرمانده لشکر ابوبکر بود، ميدانست که قبيلة کنده مسلمان و نمازگزارند!
وقتي قبايل مختلف آن سامان، به قبيله کنده پيوستند، و آن قبيله قدرت گرفت، ابوبکر، در نامهاي که براي اشعثبن قيس از بزرگان قبيلة کنده نوشت، گفت: «اگر انگيزة شما در برگشت از اسلام و امتناع نمودن از زکات، بدرفتاري نمايندة من، زيادبن لبيد است، اينک من او را عزل ميکنم. شما نيز از کردة خود برگرديد و هرچه زودتر توبه کنيد». وقتي نامه به دست اشعث رسيد و آن را خواند، به نامهرسان گفت: «رئيس تو ابوبکر، به علّت مخالفت ما با وي، ما را به کفر و ارتداد متّهم ميسازد. ولي نمايندة خويش را که عشيره و عموزادگان مسلمان مرا کشته است، کافر نميداند». نامهرسان گفت: «آري اشعث، کفر تو ثابت است، زيرا تو با جماعت مسلمانان، مخالفت ورزيدهاي». و به هر حال، کار به آنجا رسيد که جنگ مغلوبه شد، و با يک خدعه، گروه زيادي از مسلمانان آن سامان با انگ ارتداد، کشته شدند!
در نامة ابوبکر تصريح شده و کاملاً آشکار است که شخص ابوبکر، افرادي راکه از پرداختن زکات، امتناع ميکردند مرتد ميدانسته، و براي قلع و قمع آنان، نيرو گسيل ميداشته، و کشتاري که به نام جنگهاي ردّه راه انداخته بوده، به همين انگيزه بوده است.
و... .
سيفبن عمر تميمي، زنديقي که مأموريّت داشت، تا براي پيامبر، صحابه تراشيده، و در مقابل حکومت ابوبکر، مرتدّاني بتراشد، و در راستاي ثبت افتخارات حکومتهاي غاصب، براي ابوبکر و پس از او، جنگهايي به نام جنگهاي ردّه درست کند، ميگويد: وقتي پيامبر از دنيا رفت، تمام مردم مرتد شدند و از اسلام برگشتند، جز قبيلة قريش و ثقيف که بر اسلام خود باقي ماندند! او با اين ادّعاي دروغينش، کشتار مسلماناني که تنها از پرداخت زکاتشان به ابوبکر خودداري ميکردند را با انگ ارتداد، توجيه کرد. و با تراشيدن جنگهاي فراوان به نام جنگهاي ارتداد، بر جنايات لشکر ابوبکر که براي گرفتن زکات، خون صدها و شايد هزاران مسلمان را بر زمين ريختند، سرپوشي گذاشت که چهرة تاريخ اسلام را سياه، و چهرة لشکر مغول را سپيد کرد. آري، دو کتاب مملوّ از دروغِ سيفبن عمر تميمي، به نام «الفتوح و الرّدّة» و «الجمل و مسير عائشه و علي»، و همة روايات او جزء اسانيد معتبر اصحاب سقيفه، از قبيل: طبري، ابن اثير، ابن کثير، ابن خلدون، ابن عبدالبر، ابن عساکر، ذهبي و امثال آنهاست! با اينکه حدّ اقل دوازده تن از علماي رجال خودشان، که عبارتند از: يحيي بن معين، نسائي صاحب صحيح، ابوداوود، ابن ابي حاتم، ابن سکّين، ابن حبان، دارقطني، حاکم، فيروزآبادي صاحب قاموس، ابن حجر، سيوطي، و صفيّ الدّين، از زنديق بودن، دروغگو بودن، ضعيف بودن، جعّال و وضّاع بودن، و متروک الحديث بودن سيف، سخن ميگويند3 !
تاريخ گواهي ميدهد که پس از اسلام، فقط چند نفر، آن هم در زمان پيامبر خدا مرتد شدند نه در زمان ابوبکر. از جملة آنان، عبداللهبن سعد بن ابيسرح بود که پيامبر دستور قتلش را صادر فرمود. ولي چون برادر رضاعي عثمان بود، او را در خانة خودش پنهان کرد، و از پيامبر برايش امان گرفت. و ديگري عبداللهبن جحش بود که به مسيحيّت برگشت و در همان حالت مرد. و ديگري عبدالله بن خطل بود. او در حالي که پردة کعبه را براي امنيت خود به دست گرفته بود، کشته شد. و شايد ارتداد پس از اسلام، در همين سه نفر خلاصه شود.
تنها جايي که لشکر ابوبکر با غيرمسلمانان جنگيد جنگ لشکريانش به رياست ثابتبن قيس، و به فرماندهي کلّ خالدبن وليد، با افرادي بود که در مکاني به نام «بزاخه» فرود آمده بودند تا با مسلمانان بجنگند. لشکر ابوبکر با آنان جنگيد و چند نفر از آنان را کشت و بقية ايشان هم فرار کردند. که اين مورد هم ربطي به ارتداد ندارد. چون اينان از همان اوّل، مسلمان نبودند. جز اين مورد، تمام جنگهايي که از ابوبکر سر زد، صرفاً کشتار مسلماناني بود که به خاطر امتناع از بيعت، و يا نپرداختن زکات از دم تيغ گذشتند و کودکان و زنانشان به اسارت رفتند!
اصرار بر نقل روايات سيفبن عمر، توسّط تاريخنگاران سقيفهگرا، و ترک و يا کماهميّت نمودن ساير روايات، صرفا براي اين است که: اوّلا بر کشتارهايي که ابوبکرنسبت به مسلمانان مرتکب شده، سرپوش گذاشته شود. و ثانياً مسير فرمايش اميرالمؤمنين علي عليهالسلام را که ميفرمايد: «انّ النّاس كلّهم، ارتدّوا بعد رسول الله غير اربعة ـ پس از پيامبر همة مردم مرتد شدند جز چهار نفر» و منظورش، بيعت کنندگان با ابوبکر است، را به گونهاي گم کنند. و نيز آنجا که اميرالمؤمنين عليهالسلام ميفرمايد: منافقين در اين طمع بودند که مردم را به کفر برگردانند و من از کفر مردم خوف داشتم، لذا بيعت کردم و شمشير نکشيدم، با شايع نمودن ارتداد مردم و جنگهاي ردّه، ميخواستند به اين هدف دست يابند که بگويند: منظور علي عليهالسلام از مرتدّان، همان مرتدّاني است که ابوبکر با آنان جنگيد و منظورش از منافقان، نيز همان منافقان است که خوف آن ميرفت بر مسلماناني که با ابوبکر بيعت کرده بودند چيره شوند و آنان را به کفر بکشانند! و بيعت اميرالمؤمنين براي اين بود، که حکومت مرکزي همچنان مقتدر بماند و تضعيف نشود، تا اين مرتدّان و منافقان، بر مردم چيره نشوند و آنان را به کفر نکشانند!
در حاليکه در زمان ابوبکر جز کساني که با ابوبکر بيعت کرده و بيعت خود با اميرمؤمنان علي عليهالسلام را شکستند، منافق و مرتدّي وجود نداشت. و اين مسأله، از استثناء چهار نفر که در کلام امام مذکور است، کاملاً واضح است. و آن چهار نفر هم نام آنان در روايت ذکر شده است. و آنان عبارتند از: سلمان، و ابوذر و مقداد و عمّار. در نتيجه، منظور امام عليهالسلام از مرتد و منافق، کسي جز حاکمان غاصب و اعوان و انصارشان نبود. همانان که به طمع حکومت، و منحرف نمودن و از بين بردن دين خدا، ميخواستند علي عليهالسلام را با انگ محارب بکشند! و عمر براي گرفتن مجوّز قتل آن حضرت از ابوبکر، به اين مسأله تصريح کرد!
و متأسّفانه، نويسندگان ساده دل، بيآنکه در روايات و تاريخ، تأمّل و دقّتي کنند، و بر معارف ديني اندک آشنايي يابند، از پيش خود هرآنچه خواستهاند، بافتهاند!
ج: با استناد به همين روايت، گفتهاند بيعت اميرالمؤمنين عليهالسلام با ابوبکر براي آن بود که نوعي وحدت بين آن حضرت و حکومت ابوبکر ايجاد شده و از کفر مسلمانان جلوگيري شود. بايد ببينيم آيا بيعت علي عليهالسلام با ابوبکر، در کفر و اسلام بيعتکنندگان با ابوبکر، تأثيرگذار بود يا خير؟ و اگر اميرالمؤمنين عليهالسلام نه بيعت ميکرد و نه شمشير ميکشيد، و جانش هم محفوظ ميماند آيا باز هم خوف برگشت مردم به کفر وجود داشت يا خير؟
براي پاسخ به اين پرسش، به دو مقدّمه توجّه کنيد:
مقدّمة اوّل: در بيعت با ابوبکر، که امام عليهالسلام فرمود: «پس از پيامبر همة مردم مرتد شدند جز چهار نفر» مرتدّان، به دو گروه عمده تقسيم ميشدند:
* گروه اوّل کساني بودند که با اميرالمؤمنين عليهالسلام دشمني و کينه داشتند، و با علم و آگاهي و از سر دشمني، بيعتشان با علي عليهالسلام را شکستند و با ابوبکر بيعت کردند.
* گروه دوم کساني بودند که با آن حضرت کينه و دشمني نداشتند. اين گروه نيز به چند دسته تقسيم ميشدند:
دستة اول کساني که به طمع رياست و مال، بيعت خود را با علي عليهالسلام شکستند و به سوي ابوبکر شتافتند و با او بيعت کردند. که در اين گروه نيز برخي به کلّي دل از علي عليهالسلام بريدند و برخي هم دلشان با آن حضرت بود ولي نميتوانستند دست از رياست و مکنت بردارند.
دستة دوم کساني بودند که به تبعيّت از ساير مردم مانند رؤساي قبيلهشان، در کمال ناآگاهي با ابوبکر بيعت کردند.
دستة سوم کساني بودند که دوست و شيعة علي عليهالسلام بودند. ولي جوّ حاکم بر سقيفه، آنان را به خوف انداخت و چنين تشخيص دادند که بايد با ابوبکر بيعت کنند. در حاليکه دلشان با علي عليهالسلام بود.
دستة چهارم کساني بودند که بيعت خود را با اميرالمؤمنين عليهالسلام شکستند ولي با ابوبکر هم بيعت نکردند.
غير از اين دو گروه عمده و زيرمجموعههايشان، باقيماندة مردم کساني بودند که بر بيعت خود با اميرالمؤمنين بودند، و به هيچ قيمتي حاضر نبودند با ابوبکر بيعت کنند. ولي با زور و ارعاب و تهديد به قتل، ناچار شدند، طبق سفارش پيامبر اکرم عليهالسلام و صلاحديد اميرالمؤمنين عليهالسلام براي حفظ جانشان، تن به بيعت بدهند. و آنان، بني هاشم و چند نفر از شيعيان و دوستان خاصّ اميرالمؤمنين عليهالسلام بودند.
از اين دو گروه عمده، کساني که با هر انگيزهاي به اختيار خود، بيعتشان با علي عليهالسلام را شکستند و نه به زور و اجبار و تهديد به قتل، در کلام اميرالمؤمنين عليهالسلام مرتدند. خواه با ابوبکر بيعت کرده باشند يا بيعت نکرده باشند. اگرچه برخي از اين افراد، با علي عليهالسلام دشمني نداشتند، ولي رويگرداندن و ارتدادشان از اميرالمؤمنين عليهالسلام که رکن دين و اساس دين و عمود دين است، ارتداد از دين است. به هر انگيزهاي که باشد، تفاوت نميکند. ولي هر يک از اين گروهها نزد اميرالمؤمنين عليهالسلام حساب خاص خودشان را دارند. گروه اوّل يعني آنان که از روي علم و عمد و از سر دشمني و کينه، بيعتشان با علي عليهالسلام را شکستند و با ابوبکر بيعت کردند، حسابشان با گروه دوم جداست. و دستههاي مختلف در گروه دوّم هرکدامشان، حساب خاصّي نزد اميرالمؤمنين دارند. قطعاً اگر آن حضرت با ابوبکر ميجنگيد، کساني با او ميجنگيدند که دشمني و کينة او را بهدل داشتند، و با علم و عمد، بيعتشان را شکستهبودند. و آن حضرت نيز کساني را ميکشت که عليه او شمشير کشيدهاند و کينه و دشمني دروني خود را به ظهور رساندهاند. نه همة بيعت کنندگان مرتد را. زيرا گروه زيادي از همان بيعت کنندگان، بعدها به سوي علي عليهالسلام برگشتند و جزء لشکريان او شدند. آنان کساني بودند که حتّي با وجود بيعت با ابوبکر نيز، مورد توجّه اميرالمؤمنين عليهالسلام بودند و از صفحة الطاف الهيّة او محو نميشدند. زيرا آن علي که در بحبوحة جنگهاي پيامبر اکرم صليالله عليه و آله کافر را نميکشد، چون در چند نسل پس از او، مسلماني به وجود خواهد آمد، قطعاً، گروههاي مختلف بيعت کنندگان با ابوبکر را نيز يکسان نميشمارد. چون هم خود آنان و هم فرزندان آنان در برههاي از زمان، از ارتداد برخواهند گشت و جزء لشکريان اسلام خواهند شد. و در حال ارتداد نيز، بغض و کينة علي عليهالسلام را در دل نداشتند.
مقدّمة دوم: از نظر امام عليهالسلام مردم خواه به سوي ابوبکر ميرفتند يا با ديگري بيعت ميکردند، به محض شکستن بيعت خود با علي عليهالسلام مرتد شدند، و با رفتن به سوي ابوبکر، به دنياي جاهليّت پا نهاده و به قهقرا برگشتند. در مدّت حکومت زمامداران غاصب، آنچه به نام دين و موازين ديني نزد مردم بود، در واقع دين نبود. بلکه پوستيني وارونه بود که آن را به نام دين يدک ميکشيدند. و بجز تعداد اندکي که از علي عليهالسلام ميآموختند، ساير مردم، از دين، فقط اسمي را با خود حمل ميکردند. اميرالمؤمنين در اين باره چنين ميفرمايد:
«واليان پيش از من، [ابوبکر و عمر و عثمان] کارهايي انجام دادند که بر خلاف کارهاي پيامبر خدا بود، و مخالفتشان با پيامبر در آن کارها، عمدي بود. و عهد پيامبر را شکستند، و سنّت او را تغيير دادند. اگر من بخواهم مردم را به ترک بدعتها و سنّتهاي خلاف پيامبر وادار کنم، و سنّت پيامبر را به جاي خود و به زماني که در عهد پيامبر بود، برگردانم، لشکر خودم از من گريزان خواهند شد، به گونهاي که يا خودم تنها باقي ميمانم يا با اندکي از شيعيانم که فضل و امامت مرا از کتاب خدا و سنّت پيامبر دريافتهاند...4».
سپس امام مثالهاي زيادي از مخالفتهاي آن سه زمامدار و اعوان و انصارشان، با سنّت پيامبر ميزند. و ميفرمايد اگر اينها را به زمان پيامبر برگردانم، از من گريزان ميشوند و... . ولي همين پوستين وارونه و همين منکرات و مخالفتهاي با سنّت پيامبر را مردم به نام دين ميشناختند، و کسي نميتوانست حق را به آنان گوشزد کند! و در زمان بيعت ابوبکر، امام عليهالسلام به اين فجايعي که اتّفاق خواهد افتاد آگاه بود و بارها به مردم هشدار داده بود.
پس از اين دو مقدّمه، بايد بگوييم: بيعت اميرالمؤمنين عليهالسلام با ابوبکر، از اين نظر، چيزي را عوض نکرد. زيرا با وجودي که آن حضرت با ابوبکر بيعت کرده بود، ولي ارتداد، همان ارتداد بود. و تغيير سنّت پيامبر در زمان هر سه زمامدار، با قدرت و شدّت هرچه تمامتر ادامه داشت. پيدايش بدعت در دين، غوغا ميکرد. و ديني که در بين مردم بود، دين اسلام نبود. بلکه معجوني بود از سنّتهاي ابوبکر و عمر و عثمان. و مردمي که با ابوبکر بيعت کردند، ارتباط خود با علي عليهالسلام را قطع کرده، و به ابوبکر روي آورده بودند و بجز چند نفر، افراد ديگر، ارتباطي با علي نداشتند که بيعتش در آنان تأثير گذار باشد يا نباشد. پس بيعت علي چه سودي در اسلام آن جماعت داشت، و چه نقشي در جلوگيري از کفر آنان ايفا ميکرد؟ همان کساني که پس از بيعت، به او مراجعه ميکردند و از او کسب تکليف مينمودند و مشکلات خود را از او پرسيده، و به وسيلة او حل ميکردند، اگر بيعت نميکرد نيز چارهاي جز مراجعه به او نداشتند. بنا بر اين، بيعت او، بما هو بيعت، در کفر و اسلام فعلي بيعتکنندگان با ابوبکر، هيچ اثري نداشت. و کفري که آن حضرت از آن بيم داشت قطعاً کفر آن مردم در زمان بيعت با ابوبکر نبود. زيرا آن کفر، با وجود بيعت او نيز اتّفاق افتاده بود. آنچه علي عليهالسلام از آن بيم داشت، کفري بود که با کشتهشدن خود و تمام اهل بيت و خواصّ شيعهاش بر زمين سايه ميافکند و طبق هشدار پيامبر و علم امام عليهالسلام ، در صورت کشته شدن علي عليهالسلام و خاندان او، احدي خداوند را بر روي زمين عبادت نميکرد. و اين فرمايش پيامبر، به اين دليل است که عبادتهاي آن مردم، علاوه بر آنکه ربطي به اسلام و سنّت پيامبر نداشت، بدون امام، در درگاه خداوند پذيرفته نبود. زيرا طبق رواياتي که گذشت، اگر کسي به اندازة عمر نوح در دنيا زندگي کرده و در تمام عمرش بين رکن و مقام، شبها به عبادت بأيستد و روزها را روزه بدارد، چنانچه ولايت اميرالمؤمنين عليهالسلام را نداشته باشد، عبادتش پذيرفته نيست. و اگر در اين حالت بميرد به مرگ جاهليت، و يا در حالت کفر مرده است. و اگر در همين حالتي که عبادت از آن مردم پذيرفته نيست، اميرالمؤمنين و خاندان او کشته شوند، حق همان است که پيامبر فرمود، که تا قيامت خداوند بر روي زمين عبادت نخواهد شد.
يا در نهايت، خيلي که خوشبين باشيم، ميتوانيم بگوييم: کفري که در کلام اميرالمؤمنين عليهالسلام مردم به آن مبتلا ميشدند، کفري بود که با شمشير کشيدن بر امير و کشتن او حادث ميشد. و اين کفر هرگز قابل برگشت به اسلام نبود. زيرا همان کساني که با ابوبکر بيعت کردند و سپس زير يوغ عمر و عثمان رفتند، همانها بعدا به سوي علي عليهالسلام برگشتند. آنان کساني بودند که در جنگ جمل و صفّين و نهروان همراه علي بودند. آنان همان مسلماناني بودند که به اشتباه خويش در بيعت با ابوبکر و عمر و عثمان و ارتداد به سوي جاهليّت اوّل، پي برده بودند، و به دامن اسلام برگشته بودند در حاليکه از اسلام هيچ نميدانستند و وقتي اميرالمؤمنين سنّت پيامبر را به آنان گوشزد ميکرد، فرياد ميزدند: وا سنّة عمرا، واعمراه، واعمراه! و اگر علي عليهالسلام در جريان سقيفه، شهيد ميشد، آيا آنان به دامن اسلام برميگشتند، يا با نبودن امام، و با تلاشهايي که منافقان براي کفر ايشان داشتند، راهي براي بازگشت به اسلام نداشتند؟
امام محمّد باقر عليهالسلام ميفرمايد:
«إن النّاس لمّا صنعوا ما صنعوا، إذ بايعوا أبابكر، لميمنع أميرُالمؤمنين عليهالسلام من أن يدعوَ إلى نفسه إلاّ نظراً للنّاس و تخوّفاً عليهم أن يّرتدوا عن الاسلام، فيعبدوا الاوثان و لايشهدوا أن لاإله إلاالله و أن محمداً رسولالله صليالله عليه و آله و كان الاحبّ إليه أن يُقرّهم علی ما صنعوا من أن يرتدّوا عن جميع الاسلام. و إنّما هلك الّذين ركبوا ما ركبوا. فأمّا من لم يصنع ذلك و دخل فيما دخل فيه النّاس علی غير علم و لاعداوة لاميرالمؤمنين عليهالسلام فإن ذلك لا يكفره و لايخرجه من الاسلام و لذلك كتم علي عليهالسلام أمره و بايع مكرها حيث لميجد أعوانا5».
«هنگامي كه مردم آنگونه عمل کردند و با ابوبكر بيعت نمودند، اميرالمؤمنين از دعوت به سوي خود جلوگيري نکرد مگر به خاطر رعايت حال مردم و ترس از اينکه از اسلام برگردند و به پرستش بتها روي آورند، و شهادت به توحيد و رسالت پيامبر عليهالسلام را رها كنند. در نزد حضرت رها ساختن آنان بر آنچه انجام داده بودند، بهتر از آن بود كه از همة اسلام برگردند. زيرا [مردم در آن زمان دو گروه بودند، گروهي كه آگاهانه بيعت را شكسته بودند و به امام عليهالسلام ستم كردند و بر حقوق اهلبيت پيامبر، مسلّط شدند] آنان که بر حقوق اهل بيت عليهمالسلام سلطه يافتند، هلاك شدند. ولي مردمي كه [آگاهانه ستم نكردند و بيعت را نشكستند و] اينگونه عمل نكردند و همراه ديگر مردم بدون علم و آگاهي، با ابوبكر بيعت كردند و نه از روي دشمني با اميرالمؤمنين عليهالسلام ، پس اين بيعتشان با ابوبكر باعث كفر آنان و خروجشان از اسلام نبود. و بخاطر اين [افراد ناآگاه] بود كه اميرالمؤمنين علي عليهالسلام امر ولايت خود را مسکوت گذاشت، و هنگامي كه ياوري نيافت، از سر ناچاري [با ابوبکر] بيعت نمود».
بر اساس اين روايت، آنچه اميرالمؤمنين عليهالسلام از آن بيم دارد، کفر اين افراد ناآگاه است، که به يکباره، به بتپرستي خواهند گراييد. و اگر علي عليهالسلام بيعت نميکرد و کشته ميشد، و چند شيعة خاصّ او نيز کشته ميشدند، و اهل بيت او از بين ميرفتند، هدف منافقين از حذف کامل اسلام محمّدي، و سايه افکندن کفر بر زمين، که تنها با حذف عترت پيامبر عليهمالسلام امکانپذير بود، تحقّق مييافت!
بنا بر اين، آنچه که در کفر و اسلام مردم تأثيرگذار بود، بيعت و عدم بيعت صِرف علي عليهالسلام نبود، بلکه مرگ و زندگي علي عليهالسلام بود که ميتوانست تکليف خلق را تا روز قيامت روشن کند. اگر کشته ميشد، تا روز قيامت مؤمني روي زمين يافت نميشد. [که اگر حجّت خدا در زمين نباشد، زمين اهلش را فرو ميبرد. و اين يک اصل قطعي و مسلّم است که در روايات ما فراوان به آن تصريح شده است]. و اگر زنده ميماند، خانوادة خود، و شيعيان خاصّش را، و همان مردمي که از سر ناآگاهي، با ابوبکر بيعت کرده و سپس به دامن علي برگشتند و به اشتباه خويش پي بردند را، امامت ميکرد. و اهل زمين را از خسف نجات ميداد. و چون زنده ماندنش در گرو بيعتش با ابوبکر بود، به زور و اجبار بيعت کرد، در حاليکه به فرمايش خودش، ميديد ميراثش را به تاراج ميبرند. و ميديد که با سنّتهاي پيامبر آشکارا و عمداً مخالفت ميشود، و ميديد که بدعتها آشکارا و عمداً در دين وارد ميشود، و دين محمّد، به پوستيني وارونه تبديل ميگردد. ولي چشم را بر خار بست، و آب دهان را بر استخوان گلوگير فرو برد، و بيست پنج سال تحمّل کرد، تا عمود دين که وجود مقدّس اوست، بر زمين باقي بماند. و کفر و زندقه، تا ابد بر زمين سايه نيفکند! و پس از بيست و پنج سال، حکومتي به دستش سپرده شد که مردمش به جاي سنّت پيامبر، از سنّت ابوبکر و عمر و عثمان، و بدعتهاي آنان و مخالفتهاي آنان با سنّت پيامبر پيروي ميکردند! و مخالفت امام عليهالسلام با آن سنّتهاي باطل، گريز مردم از آن حضرت را به دنبال داشت! و اين، يكي از کوچکترين تصويرها از مظلوميّت علي عليهالسلام است!
بعلاوة اينکه: در روايات پيش خوانديم که امام عليهالسلام براي جمع آوري ياور، تلاش فراوان کرد. و فرمود: اگر حتّي چهل نفر ياور ميداشتم ميجنگيدم. حتّي از اين هم کمتر، فرمود: اگر تنها عمويم حمزه و برادرم جعفر زنده بودند، ميجنگيدم! اگر صِرف بيعت امام عليهالسلام در کفر و اسلام بيعتکنندگان با ابوبکر تأثيرگذار بود، امام هرگز به دنبال ياور براي جنگيدن نميگشت. و هرگز آهنگ جنگ با ابوبکر نمينمود. اينکه آهنگ جنگ داشته، معلوم است که آن قوم به جهت ارتداد، مستحقّ جنگ بودهاند، و بيعت نکردن آن حضرت و جنگيدنش با آنان، در صورت داشتن ياور و رسيدن به پيروزي، نه تنها باعث رونق کفر نبود، که کفر مجسّم را از بين ميبرد و پوزة کافران مسلماننما را به خاک ميماليد. پس آنچه که در کفر و اسلام، تأثير گذار است، مرگ و زندگي امام است نه بيعت و عدم بيعت او با ابوبکر. و تأثير مرگ و زندگي امام عليهالسلام ، هم در شيعيان همان زمان ظهور مييافت، و هم در شيعياني که پس از حکومت غاصبان، توبه کرده و به سوي آن حضرت بازگشتند.
از اين باب است که امام عليهالسلام در روايت دوم که گذشت، دليل بيعت خود با ابوبکر را چنين بيان ميکند: « ولي وقتي تصميم منافقين را براي كافر ساختن مردم ديدم، ترسيدم مردم به گذشتة خويش [کفر و زمان جاهليّت] برگردند».
و همانگونه که گذشت، منافقاني که امام از آنان ياد ميکند، همانهايي بودند که به نام اسلام و دين و حکومت اسلامي، سنّتهاي پيامبر را تغيير داده و بدعتهاي فراواني در دين وارد کردند! و جز آنان و اطرافيانشان، نه منافقي يافت ميشد و نه مرتدّي که مردم را، آن هم مهاجر و انصار را به کفر بکشاند. اگر هم کافري يافت ميشد، جرأت و قدرت اينکه در صفوف مهاجر و انصار تلاشي کند و کاري از پيش ببرد، نداشت. و کساني که زمامداران، با انگ ارتداد، با آنان جنگيدند و ايشان را به خاک و خون کشيدند و گردن زدند و سر آنان را زير ديگ غذا آتش زدند، و خانههايشان را ويران کرده و سوزاندند و اموالشان را به تاراج بردند و زنان و فرزندانشان را به اسيري گرفتند، مسلماناني بودند که چون هنوز آواي پيامبر در تمام مدّت عمرش، و مخصوصاً در غدير خم در گوششان طنينانداز بود، حکومت ابوبکر را به رسميّت نميشناختند، و زکات مالشان را به ابوبکر نميپرداختند!
نتيجه اينکه:
اميرالمؤمنين عليهالسلام به خاطر ابوبکر و حکومتش و دوستان و لشکريانش، هرگز، هيچ ملاحظهاي نکرد.
پينوشت:
1ـ "شرح الأخبار مغربي"، ج2، ص185، ح 529: عن الاعمش، عن عامربن واثلة، قال... .
2ـ "مناقب خوارزمي"، ص313: وأخبرني الشّيخ الامام شهاب الدّين أفضل الحفّاظ أبوالنّجيب سعدبن عبدالله بن الحسن الهمداني ـ المعروف بالمروزي فيما كتب إليّ من همدان ـ ، أخبرنا الحافظ أبوعلي الحسنبن أحمدبن الحسين الحدّاد باصبهان ـ فيما اذن لي في الرّواية عنه ـ ، أخبرنا الشّيخ الاديب ابويعلى عبدالرّزاقبن عمربن ابراهيم الطّهراني ـ سنة ثلاث وسبعين واربعمائة ـ ، أخبرني الامام الحافظ طراز المحدّثين أبوبكر أحمدبن موسيبن مردويه الاصبهاني، قال الشّيخ الامام شهاب الدّين أبو النّجيب سعدبن عبيدالله الهمداني: و أخبرنا بهذا الحديث عالياً الامام الحافظ سليمانبن ابراهيم الاصفهاني ـ في كتابه اليّ من اصبهان سنة ثمان وثمانين و اربعمائة ـ عن ابيبكر أحمدبن موسيبن مردويه، حدّثنا سليمانبن أحمد، حدّثنى عليّبن سعيد الرّازي، حدّثنى محمّدبن حميد، حدّثنى زافربن سليمانبن الحارثبن محمّد، عن ابيالطّفيل عامربن واثلة قال: ... .
3ـ براي آگاهي کافي از ساختگي بودن جنگهاي ردّه، به کتاب «افسانة عبداللهبن سبا» و «صدوپنجاه صحابة ساختگي» تأليف سيّد مرتضي عسکري مراجعه کنيد.
4ـ "کافي"، ج8، ص58-59.
5ـ "كافي"، ج8، ص295: حميدبن زياد، عن الحسنبن محمّد الكندي، عن غير واحد، عن أبانبن عثمان، عن الفضيل عن زرارة، عن أبيجعفر عليهالسلام قال :... .
قسمت نهم :
9. سقيفه، تبلور وحدت يا تفرقه
بررسي روايات دستاويز مدعيان وحدت امير با غاصبان روايت سوم
* روايت سوم:
«... فَلَمَّا رأيتُ رَاجِعَةً مِن النَّاسِ قَد رَجَعَتْ مِن الاِسلامِ تَدْعُو إِلى محَوِ دِينِ محمّد وَ مِلَّةِ إِبراهِيمَ عليهالسلام خَشِيتُ إنْ أنَا لم أَنصُرِ الاسلامِ وَ أَهلَهُ أَرَى فِيه ثُلْماً و هَدْماً تكُونُ المُصيبةُ عَلیَّ فِيهِ أَعظمَ مِن فَوتِ ولايةِ أُمُورِكُم الَّتي إنمّا هيَ متاعُ أَيّامٍ قلائِلَ، ثمُ تَزُولُ وتَتَقشَّعُ كَما يَزولُ وَ يَتَقَشَّعُ السَّحابُ، فَنَهضْتُ معَ القَوْمِ فيِ تلكَ الأَحداثِ، حَتّى زَهَقَ الباطِلُ وَ كانَتْ كَلِمةُ اللهِ هيَ العُليا و إنْ رَغََمَ الكَافِرُونَ1».
«چون گروهي از مردم را ديدم که از اسلام برگشته و [مرتد و كافر شده و ديگران را] به نابود ساختن دين محمّد صليالله عليه و آله و از بين بردن آيين ابراهيم عليهالسلام فرا ميخوانند، ترسيدم که اگر اسلام و اهلش را ياري نكنم، بايد شاهد رخنه و خرابي در اسلام باشم، كه [در آن صورت] مصيبت آن، بر من بزرگتر است از مصيبت از دست دادن ولايت امور شما؛ چون حكومت بر شما، كالاي چند روزهاي بيش نيست كه از بين ميرود و پراكنده ميشود، همچون ابري كه در آسمان از بين ميرود و پراكنده ميگردد. پس بهناچار در آن بدعتها [و آن اقدامات شوم و حركتهاي كفرآميز] [بر آن قوم، مشرف شدم و] در حالت اشراف بر ايشان، به همراه آنان بودم، تا اينكه باطل از ميان رفت و كلمة خدا بود كه برتري يافت، اگرچه كافران را ناخوش آمد».
بررسي خبر:
اين فرمايش، فرازي از نامة امام عليهالسلام است كه هدف اصلي اين کتاب بوده، و تمامي اين پيشگفتار نيز، به نحوي براي رفع شبهه از مفهوم متشابه همين كلام به رشتة تحرير درآمده است. زيرا اين قسمت از گفتار امام عليهالسلام دستآويزي براي بسياري از توجيهات نادرست نويسندگان معاصر در تحليل عملكرد امام عليهالسلام قرار گرفته است.
پيش از هر توضيحي به چند پرسش توجّه کنيد:
1ـ با توجّه به آنچه گذشت، پس از رحلت جانگداز رسول مكرّم اسلام صليالله عليه و آله آن گروه از مسلمانان كه مرتد شده و از اسلام برگشتند و مردم را به نابودي دين محمّد فرا ميخواندند، چه كساني بودند؟
2ـ آن گروه مرتد چه مقام و موقعيّت اجتماعي و سياسي بدست آورده بودند كه ميتوانستند آشكارا و بدون واهمه، مردم را به نابودي دين محمّد دعوت كنند؟ مگر کساني که موقعيّتي نداشتند، جرأت چنين کاري داشتند؟
3ـ در جامعهاي كه به دستور حكومت، رعايت ظواهر اسلام، اجباري بود، دعوت به نابودي اسلام، چه معنايي دارد؟
4ـ با توجّه به آنكه اميرالمؤمنين در صورت داشتن ياور، آهنگ جنگ با ابوبکر و لشکريانش را داشت، در اين صورت، منظور از اسلام، و اهل اسلامي كه در کلام اميرالمؤمنين عليهالسلام ، توسّط مرتدّان، در خطر نابودي قرار گرفته بودند، کدام اسلام و کدام اهل اسلام بود؟
5ـ وقتي اميرالمؤمنين علي عليهالسلام بيوفايي مردم و نقض بيعت و رفتن آنان به سوي ابوبکر را ارتداد ميداند، رخنه و ثلمهاي که بر اسلام وارد ميشود، و به خاطر آن رخنه و ثلمه، با ابوبکر بيعت ميکند، کدام ثلمه، و منظور آن حضرت از اسلامي که منهدم خواهد شد کدام اسلام است؟
6ـ در معارف ديني آمده است كه دين قائم به حجّت خداست، و تازماني كه حجّت خدا در روي زمين است، دين باقي و برقرار خواهد بود. آيا ترس از نابودي دين، همان ترس از كشتهشدن حجّت خدا و عترت پاك پيامبر عليهمالسلام نيست؟
7ـ گروه منافقي كه پس از درگذشت پيامبر اسلام صليالله عليه و آله چهره نمودند و مرتد شدند، چه اقدامي براي نابودي دين محمّد كردند، که اميرالمؤمنين عليهالسلام را از انهدام اسلام به خوف واداشت؟
8 ـ آيا نابودي اسلام و اهلش در كلام اميرالمؤمنين عليهالسلام چيزي جز حمله به خانة وحي و سوزاندن آن و کشتن اهل آن است؟
9ـ در کلام امام عليهالسلام که فرمود: باطل از بين رفت و کلمةالله حاکم شد، مراد از باطل، چه بوده، و منظور از کلمةالله چيست؟
10ـ منظور امام عليهالسلام از جملة «فنهضت مع القوم في تلک الأحداث» چيست؟
نابودي اسلام، خواستة غاصبان:
از جمله مواردي که افسانههاي ارتدادِ ساختگي، به کمک غاصبان، و اعوان و انصارشان آمده است، در توجيه اين فراز از فرمايش امام عليهالسلام است. توجيه کنندگان، چنين وانمود ميکنند که: وقتي پيامبر اکرم صليالله عليه و آله از دنيا رفت، و بنيان حکومت ابوبکر نهاده شد، تمام مردم، جز قبيلة قريش و ثقيف، مرتد شده و از اسلام برگشتند و کافر شدند. کافران و مرتدّان، عليه مسلمانان به پا خواستند. اميرالمؤمنين که اين وضعيّت را ديد، نسبت به اسلام و مسلماناني که با ابوبکر بيعت کرده بودند، احساس خطر کرد. از اين رو، دست از مطالبة حکومت، که متاع چندروزهاي بيش نبود، شست، و با ابوبکر بيعت کرد، که مبادا کافران و مرتدّان، بر مسلمانان چيره شوند و اسلام و مسلمانان را از بين ببرند! تا اينکه به هر حال، با همّت ابوبکر، و جنگهايي که با مرتدان و کافران نمود، آنان را از پاي درآورد و باطل را از بين برد و کلمة الله را حاکم کرد2 !
اين، يکي از دورغهايي است که سيفبن عمر تميمي زنديق، افسانهسرا و دروغپرداز مشهور دربار سقيفه، پاية آن را نهاد، و تاريخنگاراني چون طبري، ابن اثير، ابن کثير، ابن خلدون، ابن عبدالبر، ابن عساکر، ذهبي و... در حاليکه هم خودشان و هم علماي رجالشان، سيف را دروغگو و ضعيف و زنديق ميدانند، روايات او را به عنوان تاريخ معتبر و متقن، در کتب خود تکثير کرده و به آنها استناد نمودهاند. و نويسندگان پس از ايشان نيز آن را دستاويز قرار داده، و تمام فرمايشاتي که اميرالمؤمنين عليهالسلام در بارة انهدام و از بين بردن اسلام توسّط مرتدّان و منافقان، و ارتداد و به کفر کشاندن مسلمانان توسّط آنان فرمود را به همان سبکي که گفته شد، توجيه کرده و ميکنند. کلمةالباطل در کلام اميرالمؤمنين عليهالسلام را مرتدّان و کفّاري ميدانند که با حکومت ابوبکر ميجنگيدند! و کلمةالله را رهآورد حکومت ابوبکر معرّفي ميکنند، که به زعم آنان، با مرتدّان و کفّار جنگيد و پيروز شد.
ولي بر اساس بحثي که در بارة ارتداد پس از پيامبر، گذشت، و تفصيل آن را به طور کامل ميتوانيد در کتاب «عبداللهبن سبا» نوشتة سيّد مرتضي عسکري بخوانيد، اين فرمايش اميرالمؤمنين عليهالسلام را حمل بر ارتدادي غير از ارتداد غاصبان و بيعتکنندگانشان نمودن، نهايت سادهانديشي و يا شيطنت، و يا بياطّلاعي از تاريخ صحيح، اسلام، و معارف ديني است. زيرا همانگونه که گفته شد، در آن زمان، جز ارتداد از امير مؤمنان، و ارتداد از حکومت و ولايت الهيّة علوي، که ارتداد از دين و خدا و پيامبر بود، هيچ ارتداد ديگري اتّفاق نيفتاد، و تمام ادّعاهايي که در اين مورد صورت گرفته، کذب محض، و صرفا براي توجيه رواياتياست که تصريح بر ارتداد ناقضان بيعت علي عليهالسلام دارد، و براي سرپوش گذاشتن بر کشتار مسلماناني است که ميگفتند ما زکاتمان را بايد به وصيّ پيامبر بدهيم نه به ابوبکر، و به جرم نپرداختن زکات، به ارتداد متّهم شدند و به قتل رسيدند و سرهايشان به عنوان سوخت، زير ديگهاي غذا سوزانده شد! و زنان و کودکانشان، به اسارت رفتند!
در موقعيّتي که ابوبکر و بيعتکنندگانش، که در رأس آنان عمر بود، شخصيّتي چون اميرالمؤمنين عليهالسلام که از کودکي با پيامبر بزرگ شده، و از ابتداي مأموريّتِ پيامبر، با آن حضرت، و يار او، و برادر او، و همرزم او، و سپر بلاي او، وجنگاوري بود که زره او پشت نداشت چون هرگز به دشمن پشت نکرد، و شيري بود که با نعرهاش لرزه بر اندام کفر و شرک ميافتاد، و پيامبر در بارهاش اين همه سفارش نموده، و به امر قطعي خداي متعال، او را در ملأ عام، به خلافت خويش منصوب ساخته، و اين نکته را بهطور مکرّر اعلام داشته، و از همة مردم برايش بيعت گرفته، را مورد هجوم وحشيانة خويش قرار ميدهند و خانهاش را به آتش ميکشند، و همسرش را که دختر پيامبر خداست، و از سوي خدا و پيامبر، در بارهاش آن همه سفارش شده، مورد ضرب و جرح قرار ميدهند و علي عليهالسلام را به ريسمان کشيده و در ميان نامردمان نااهل، کشانکشان براي بيعت ميبرند، و هيچ مدافعي پيدا نميشود که عليه ابوبکر و لشکرش، از اميرالمؤمنين عليهالسلام دفاع کرده و به آنان کوچکترين تعرّضي نمايد، آيا ميتوان تصوّر کرد که اميرالمؤمنين از ترس آنکه مبادا، کافران بر چنين حکومتي چيره شوند و يا مردم را به کفر برگردانند و دين محمّد را از بين ببرند، بيعت کرد؟ مگر در مقابل اين قدرت، دشمني هم وجود داشت که به حساب بيايد، به گونهاي که علي عليهالسلام به ملاحظة آن دشمن، ناچار به بيعت با ابوبکر باشد؟! و مگر پس از سالها مصاحبت مردم با پيامبر، کوچکترين احتمالي ميرفت که مرتدّ و يا مدّعي نبوّتي بيايد و چنين مردمي را به کفر بکشاند؟ مردمي که پيامبر را با آن همه معجزه و قدرت، به سختي به نبوّت شناختند، مردمي که علي مرتضي را با آن معجزات و قدرتهايي که از او بروز کرد، و با آن همه تأکيدات پيامبر و آيات بيّنات، نه به امامت ميشناختند، و نه خليفة پيامبرش ميدانستند، آيا خوف آن ميرفت که اين مردم، گول کساني بخورند که بيهيچ قدرت و معجزهاي، [به قول تاريخسازان] ادّعاي نبوت ميکنند، و يا مرتد شده و در جامعه رخنه کردهاند؟ و اميرالمؤمنين هم به خاطر ترس از چنين افرادي، با ابوبکر بيعت و همراهي و همکاري کند، که مبادا اين افراد، مسلمانان را به کفر بکشانند؟!
چه کسي ميتواند چنين چيزي را بپذيرد بجز... ؟ و کدام کفر و ارتداد، ميتواند بدتر از مقابلة آشکار با امر و فرمان خدا و پيامبرش و خليفة او باشد؟ و کدام ارتداد شديدتر از روي گرداندن از خدا و پيامبرش، پس از بيعتي محکم با امام و خليفة پيامبر؟ و کدام ارتداد و کفر، شنيعتر از آتش زدن خانه وحي، و ضرب و جرح دختر پيامبر و همسر علي عليهالسلام و به ريسمان کشيدن امامي که منصوص و منصوب از سوي خدا و پيامبر اوست؟ آيا کفّار و مرتدّان ميخواستند، چنين افرادي را به کفر بکشانند؟! و اگر آنان را به کفر ميکشاندند، آيا کفري از اين بدتر عارضشان ميشد، که علي عليهالسلام دلش به حال آنان و اسلامشان بسوزد؟!
و جز در دروغهاي سيف تميمي زنديق، در کجاي تاريخ، يک روايت معتبر يافت ميشود که اميرالمؤمنين پس از بيعت با ابوبکر، حتّي يک بار، با يک مرتد جنگيده باشد، يا در مقابل يک مرتد و کافري که ميخواست بيعت کنندگان با ابوبکر را به کفر بکشاند، ايستادگي کرده باشد؟
نه! هرگز چنين نيست. و هيچ قدرت خارجي نه وجود داشت، و نه آهنگ چنين کاري را داشت و نه قادر بر چنين کاري بود. و آن قدرتي که ميتواند مردم را به کفري بکشاند که از خدا و پيامبر و امامشان بگريزند و احتجاجهاي فراوان و هشدارهاي صريح، و يادآوري بيعتشان با علي عليهالسلام در آنها کارگر نيفتد، قدرتي در داخل است که به نام اسلام، آتش کفر را در بين مسلمانان افروخت، و آنان را از مسير حق منحرف و متفرّق ساخت. و کار را به جايي رساند که وقتي حکومت به دست اميرالمؤمنين عليهالسلام سپرده شد، فرمود:
«واليان پيش از من، کارهايي انجام دادند که بر خلاف کارهاي پيامبر خدا بود، و مخالفتشان با پيامبر در آن کارها، عمدي بود. و عهد پيامبر را شکستند، و سنّت او را تغيير دادند. اگر من بخواهم مردم را به ترک بدعتها و سنّتهاي مخالف سنّت پيامبر وادار کنم، و سنّت پيامبر را به جاي خود و به زماني که در عهد پيامبر بود، برگردانم، لشکر خودم از من گريزان خواهند شد، به گونهاي که يا خودم تنها باقي ميمانم يا با اندکي از شيعيانم که فضل و امامت مرا از کتاب خدا و سنّت پيامبر دريافتهاند...3».
پيش از اين نيز گفتيم که وقتي اميرالمؤمنين عليهالسلام کساني را که از روي عمد و علم، بيعتشان شکسته و به سوي ابوبکر رفتهاند را مرتد ميخواند، و به دنبال لشکر ميگردد که بر آنان شمشير کشيده و با آنان بجنگد، و چون ياوري نمييابد، سکوت ميکند و نميجنگد؛ و وقتي به هيچوجه تن به بيعت نميدهد، حتّي با اينکه خانهاش را به آتش ميکشند و همسرش را ميزنند و مجروح ميکنند و او را تهديد به قتل ميکنند باز هم تن به بيعت نميدهد، تا اينکه او را به بند کشيده به زور به طرف ابوبکر ميبرند، وکشته شدن خودش و خاندانش و خاندان پيامبر و شيعيان خاصش قطعي ميشود، و در آن هنگام، به زور و اجبار تن به آنچنان بيعتي ميدهد، چگونه ممکن است، اميرالمؤمنين ترس از انهدام دين چنين مردمي داشته باشد، و چنين اسلامي را ياري و نصرت کند، و به خاطر چنين مردمي، از سر احساس مسؤوليّت و حفظ وحدت، و... بيعت را بپذيرد؟! مگر ممکن است که از طرفي بخواهد بر آنان شمشير کشيده و با آنان بجنگد، و از طرفي به خاطر مسلمان بودنشان، و به خاطر اينکه نکند ديني که اين مردم دارند از بين برود، و ثلمه و رخنه در اين دين وارد شود، با ملاطفت و مدارا با آن مردم همراه شده و با ابوبکر بيعت کند؟! کدام صاحب خردي ميتواند چنين چيزي را بپذيرد؟ و آيا بيعت اميرالمؤمنين عليهالسلام نصرتي براي اين مردم، و اسلام اين مردم بود؟ اگر اميرالمؤمنين با آن قوم بيعت نميکرد، چه اتّفاقي ميافتاد؟ آيا اگر هزاران اينچنين مردمي بميرند، و يا همة آنان از بين بروند، در دين محمّد رخنه و ثلمهاي ايجاد ميشود؟ آنجا که محو دين محمّد است کجاست؟ و آنجا که در دين محمّد ثلمه و رخنه ايجاد ميشود کجاست؟
آنان که اندکي با معارف ديني و روايات و تاريخ آشنايي دارند، خوب ميدانند که: ثلمه و رخنه زماني در دين ايجاد ميشود که بخشي از دين از بين رفته، و يا دستخوش بدعت و تغيير و تبديل گردد. و اين مسأله در آن زمان، فقط در دومورد اتّفاق ميافتاد، و مورد سوّمي به نام هجوم کفّار و مرتدّين، دروغي بيش نيست. و آن دو مورد که ثلمه در دين ايجاد ميشد، عبارتند از:
1 ـ در نسبت امام با دين. گفتيم: امام که عمود و اساس دين است، اگر کشته شود و از بين برود. با کشته شدنش ثلمه و رخنهاي در دين ايجاد ميشود که هيچ چيز جاي آن را پر نخواهد کرد. زيرا دين، آسماني است. و امام هم، امام آسماني و مطلوب خدا و از سوي خداست. و ديگران که زميني و ناقصند، هرگز نميتوانند ثلمه و رخنة دين آسماني را پر کنند. و اين مسأله چيزي نيست که نيازي به بحث داشته باشد. و اين است معني اين روايت که ميفرمايد: «اذا مات العالم ثَلُمَ فيالاسلام ثلمةٌ لايسُدّها شيءٌ ـ وقتي عالم [امام] بميرد، شکافي در دين ايجاد ميشود که هيچ چيز جاي آن را پر نخواهد کرد».
2 ـ مورد دوم که ثلمه در دين ايجاد ميشود، زماني است که حتّي با وجود امام عليهالسلام بدعتها در دين آشکار شود، و احکام دين تغيير و تحول يابد، و دين واقعي الهي، جاي خود را به دين زمين جعلي بدهد. و امام عليهالسلام قدرت مقابله با عاملان بدعت را نداشته باشد. در اينجا نيز در دين ثلمه و رخنه ايجاد ميشود. اين ثلمه و رخنه اگرچه به خاطر نداشتن يار و همراه، قابل جلوگيري نيست ولي با وجود امام زنده در بين مردم، جبران و پر ميشود. زيرا آنان که به امام روي آورند، دينشان محفوظ خواهد ماند و از امام خواهند گرفت. و آنان که از امام بگريزند، ديني برايشان باقي نخواهد ماند جز بدعت.
اينجاست که با توجّه به نسبتي که امام با دين دارد، اگر اميرالمؤمنين عليهالسلام کشته شود، در صورت حيات بشريت بر روي زمين، ثلمهاي بس عظيم در دين ايجاد خواهد شد که چيزي جاي آن را پر نخواهد کرد. و تا قيامت جز بدعت چيز ديگري باقي نخواهد ماند. بدعتهايي که هيچ اثري از دين محمّد را بر جاي نخواهند گذاشت. پس علي عليهالسلام بايد زنده بماند تا ثلمهاي غير قابل جبران، در دين محمّد ايجاد نشود. و اگر توسّط مرتدّان و کافراني که بر محو دين محمّد کمر همّت بستهاند، و مردم را منافقانه به محو دين محمّد فرا ميخوانند، ثلمهاي چون بدعت و تغيير و تبديل در دين، ايجاد ميشود، با وجود و زندهماندن امام و مراجعه به او، قابل جبران خواهد بود. اکنون ميپرسيم:
آن ثلمهاي که علي عليهالسلام را ناچار به حفظ جان خويش و بيعت با ابوبکر کرد، و آن رخنهاي که با هيچ چيزي جز با بيعت علي عليهالسلام پر نميشود، چه رخنه و ثلمهاي بود؟ و آن چيزي که با فقدانش، چنين رخنهاي در دين ايجاد ميشد، آيا بيعت نکردن علي بود يا حيات و زنده ماندن شخص علي عليهالسلام ؟
بديهي است که طبق نصوص مختلف و صريح از شخص اميرالمؤمنين عليهالسلام ثلمة دوم يعني بدعت در دين محمّد، با حکومت ابوبکر و ديگران، به وقوع پيوست و فراوان شد و با قدرت تمام ادامه داشت و تا هنوز هم به نام دين و سنّت پيامبر و سنّت شيخين، باقي و پابرجاست! پس بيعت امام، نه تنها نتوانست اين ثلمه و رخنه را از بين ببرد، بلکه اگر با اختيار امام، و از روي رضا و رغبت و براي حفظ وحدت و امثال اين حرفها بود، بيعتش تأييدي بود بر اين بدعتها و بر اين ثلمهها. دليل از بين نرفتن اين ثلمه و رخنه، فريادهاي مکرر امام است که در يکي از آنها ميفرمايد:
«واليان پيش از من، کارهايي انجام دادند که بر خلاف کارهاي پيامبر خدا بود، و مخالفتشان با پيامبر در آن کارها، عمدي بود. و عهد پيامبر را شکستند، و سنّت او را تغيير دادند. اگر من بخواهم مردم را به ترک بدعتها و سنّتهاي خلاف پيامبر وادار کنم، و سنّت پيامبر را به جاي خود و به زماني که در عهد پيامبر بود، برگردانم، لشکر خودم از من گريزان خواهند شد، به گونهاي که يا خودم تنها باقي ميمانم يا با اندکي از شيعيانم که فضل و امامت مرا از کتاب خدا و سنّت پيامبر دريافتهاند... ».
وقتي مسألة ارتداد و شورش عليه حکومت ابوبکر، و بيعت امام به خاطر اين قضيّه، دروغي بيش نيست، و وقتي بيعت امام، از ثلمه و رخنهاي به نام بدعت، جلوگيري نکرد، پس آن ثلمه و رخنهاي که با بيعت امام از آن جلوگيري شد، کدام ثلمه بود؟
آيا جز ثلمة شهادت و فقدان امام بود، که اگر اتّفاق ميافتاد طبق فرمايش صريح پيامبر، تا قيامت ديني بر زمين باقي نميماند و تا ابد خدا عبادت نميشد، و با بيعت اجباري علي عليهالسلام با ابوبکر، و حفظ جان آن حضرت که در معرض قتل بود، از آن جلوگيري شد؟
ثلمة دوّم، يعني ثلمة بدعت، اگرچه براي امام سنگين و دردآور است، ولي با وجود امام در بين مردم، و تذکّرات و راهنماييهاي امام و مراجعة مردم به آن حضرت، تا حدودي جبران ميشود. اگرچه حکومت هم به دست امام نباشد. و اگر امر دائر باشد بين اين ثلمه به تنهايي، که جان امام را حفظ ميکند و با وجود امام جبران ميگردد، و بين ثلمه و رخنة اوّل که با شهادت امام حادث ميشود و با هيچ چيز ديگر پر نميشود، و بالطّبع ثلمة دوم را نيز در پي دارد، شخص حکيم و مدبّر و مدير که حکمت و تدبّر و مديريّتش نشأت گرفته از عصمت مطلق اوست، کدام را بر ميگزيند؟ ثلمة اوّل را يا ثلمة دوم را؟ بديهي است که ثلمة دوم را بر اوّل ترجيح ميدهد و جان خود را حفظ ميکند. زيرا اين ثلمه، با زندهماندن و وجود او، جبران ميشود. و وجودش باعث آن ميشود که زمين اهلش را فرو نبرد. و از طرفي، از سوي پيامبر مأمور است که به وصيّت آن حضرت عمل کند، و هرکس به او مراجعه کرد، راهنمايي کند. و هدايت و امامت را همچنان داشته باشد، و خطاهاي حکومت و مردم را به آنان گوشزد کند. اگر پذيرفتند، چه بهتر، و اگر نپذيرفتند به آنان کاري نداشته باشد و جان خود را حفظ کند، تا ثلمة اول يعني فقدان امام که هرگز قابل جبران نيست، در دين ايجاد نشود.
از اين روست که اسلام، در کلام امام، چيزي جز شخص امام نميتواند باشد. و ياري اسلام چيزي جز حفظ جان شخص امام نميتواند باشد. و اهل اسلام چيزي جز شيعيان خاص آن حضرت و در نهايت، بيعتکنندگان ناآگاهي که با علي دشمني ندارند، نميتواند باشد. و ياري اهل اسلام، چيزي جز آنان نميتواند باشد. و ثلمهاي که بيعت امام باعث جلوگيري از آن ميشود چيزي جز ثلمة قتل امام نميتواند باشد. زيرا کساني که اميرالمؤمنين به دنبال ياور ميگشت تا با آنان بجنگد و بر آنان شمشير بکشد، و وقتي هم فرصت به او دست داد و ياور يافت، در جنگ جمل و صفين و نهروان بر آنان شمشير کشيد و پوزة آنان را به خاک ماليد، چگونه ميتواند اسلامشان اسلامي باشد که به خاطرش چنين بيعتي از سوي امام صورت بگيرد تا ثلمهاي در دينشان ايجاد نشود؟ و چگونه ممکن است چنين افرادي، اهل اسلامي باشند که خونشان محترم است و بايد محفوظ بماند؟ و آيا اين دو اقدام از سوي علي عليهالسلام با يکديگر تضادّي ندارند؟!
اينجاست که اميرالمؤمنين ميفرمايد، ديدم که گروهي، از دين برگشتهاند و ديگران را به محو دين محمّد و کيش ابراهيم فرا ميخوانند. ترسيدم که اگر اسلام و اهل آن را ياري نکنم، ثلمه و رخنه در دين ايجاد شود و... .
همانطور که گذشت، پيامبر اکرم صليالله عليه و آله به اميرالمؤمنين عليهالسلام سفارش کرده بود که اين مردم عمداً و از روي علم و آگاهي تو را رها کرده و با ديگري بيعت ميکنند. در اين موقع اگر ياوراني يافتي عليه آنان جهاد کن و اگر ياوري نيافتي اقدام نکن. و اگر براي گرفتن راهنمايي و هدايت، نزد تو آمدند، آنان را به راه حق راهنمايي کن. و اگر نيامدند، رهايشان کن. و اگر به خطايي رفتند، چنانچه سخنت را گوش دادند، به آنان گوشزد کن. در غير اين صورت آنان را رها کن.
اميرالمؤمنين عليهالسلام هم پس از آنکه با زور شمشير بيعت کرد، طبق وصيّت پيامبر، نظارهگر آن قوم بود و خطاهاي آنان از قبيل حدّ بيجا، تعزير بيجا، و پاسخهايي که از روي جهل و ناآگاهي به افراد ميدادند و... را به آنان تذکر ميداد. و اگر از او پرسشي ميکردند و راهنمايي ميخواستند، به طريق حق راهنمايي ميفرمود. در مواردي، سخنش را ميپذيرفتند چون چارهاي جز پذيرش نداشتند. زيرا اين افراد همان کساني بودند که ميگفتند: «زنان پردهنشين هم از من بهتر ميدانند» و يا ميگفتند «همة مردم از من فقيهترند». و در آن مواردي که سخنش را نميپذيرفتند، رهايشان ميکرد تا کار خودشان بکنند، و با آنان مقابله نميکرد.
از اين رو، ميفرمايد: «فنهضت مع القوم في تلک الأحداث». «نهض» به معني حرکت از بلندي است. يعني از بالا با آن قوم حرکت ميکردم و نظارهگر ومراقب تمام بدعتهاي آنان بودم، و همه را زير نظر داشتم. تا اينکه باطل(حکومت غاصبان) از بين رفت و کلمةالله (حکومت اميرالمؤمنين عليهالسلام) برتري يافت. اگرچه کافران [و کساني که کينة علي عليهالسلام به دل داشتند] را ناخوش آمد.
و ترديدي نيست که منظور امام از باطل جز حکومتهاي غاصب، نميتواند چيز ديگري باشد. و مراد از «کلمةالله» جز شخص آن حضرت چيز ديگري نميتواند باشد. و هرگز نميتوان گفت که مراد امام عليهالسلام اين است که: با ابوبکر و اعوان و انصارش همراه شدم تا کافران و مرتدّان منکوب شدند و «کلمة الله» يعني ابوبکر و حکومتش برتري يافتند! آيا ميتوان حکومت ابوبکر با آن جنايتي که نسبت به خاندان وحي مرتکب شد، و اميرالمؤمنين ميخواست با او بجنگد و به دنبال ياور ميگشت و ياور نمييافت، و يا بدعتهايي که او و ديگران در دين محمد وارد کردند را به «کلمةالله» تعبير کرد؟!
بسيار آشکار است که «کلمةالله» همان است که خدا تعيين فرموده بود. و آن، جز وجود قدّيس اميرالمؤمنين عليهالسلام و حکومت حقّة آن حضرت چيزي نميتواند باشد. و بديهي است که اين «کلمةالله» پس از اضمحلال باطل برتري يافت. و باطلي که پيش از «کلمةالله» بود آيا غير از حکومت ابوبکر و عمر و عثمان که با غصب و باطل به دستشان رسيد ، و بدعتهايشان امام عليهالسلام را به گونهاي آزرد که به زندگي خويش، تعبير «خار در چشم و استخوان درگلو» نمود، باطل ديگري را ميتوان تصوّر کرد که پيش از کلمة الله بوده باشد؟
* روايت چهارم:
«لماّ بلَغَ أميرَالمؤمنين صلوات الله عليه مسيرُ طلحة والزبير وعائشة من مكة إلى البصرة، نادی: الصّلاةُ جامعةً. فلمّا اجتمع الناسُ، حمد اللهَ و أثنىٰ علَيْهِ، ثمّ قال: أمّا بعدُ، فإنّ اللهَ تباركَ وتعالىٰ لماّ قَبضَ نبيَّه صليالله عليه و آله قلنا: نحنُ أهلُ بيتِهِ و عَصبَتُه و ورثَتُه و أولياؤُه و أحَقّ خلائقِ اللهِ بِهِ. لاننازَعُ حقَّه و سلطانَه. فبينما نحن علیٰ ذلك إذْ نَفَرَ المنافقونَ فانتزعُوا سلطانَ نبيّنا صليالله عليه و آله منّا، و ولّوه غيرَنا. فَبَكَتْ لذلِكَ واللهِ العيونُ و القلوبُ منّا جميعاً، وخشنَتْ واللهِ الصّدورُ. و أَيْمُ اللهِ لوْلا مخافةُ الفرقةِ بينَ المسْلِمينَ و أن يعودوا إلى الْكفر، ويعورَ الدّين، لَكُنّا قدْ غيّرْنا ذلكَ مَا استَطَعْنٰا...4».
«هنگامي كه خبر حركت طلحه، زبير و عايشه از مكه به سوي بصره به اميرالمؤمنين علي عليهالسلام رسيد، دستور اجتماع همگاني صادر فرمود. وقتي مردم جمع شدند، امام عليهالسلام خداوند را سپاس و ستايش نمود و فرمود: امّا بعد: هنگامي که خداوند متعال، پيامبرش صليالله عليه و آله را به سوي خويش برد، گفتيم: ماييم اهلبيت، خاندان، وارث، نزديكان و سزاوارترين مخلوقات خداوند به او، و كسي دربارة حق و حكومت او با ما درگير نخواهد شد. ما بر اين باور بوديم که منافقان جمع شدند و حكومت پيامبرمان صليالله عليه و آله را از ما ربودند، و به شخص ديگري سپردند. بهخدا سوگند چشمان و قلبهاي همة ما بهخاطر چنين حرکتي گريست، و سينهها را خشم فراگرفت. و بهخدا سوگند اگر ترس از تفرقه بين مسلمانان و برگشتنشان به كفر و انحراف دين نبود، آنقدر كه ميتوانستيم در تغيير آن ـ حكومت ـ ميكوشيديم...».
پينوشت:
1ـ "نهج البلاغة"، نامة62 : "فماراعني إلاّ انثيال النّاس علیٰ فلان يبايعونه، فأمسكت يدي حتّی رأيت راجعة النّاس قد رجعت عن الاسلام يدعون إلى محق دين محمّدصليالله عليه و آله ، فخشيت إن لم أنصر الاسلام وأهله أن أری فيه ثلما أو هدما تكون المصيبة به عليّ أعظم من فوت ولايتكم الّتي إنّما هي متاع أيّام قلائل يزول منها ما كان كما يزول السّراب، أو كما يتقشّع السّحاب، فنهضت في تلك الاحداث حتّی زاح الباطل و زهق، و اطمأنّ الدّين وتنهنه".
2ـ و در راستاي همين توجيه، در كتاب "الامامة والسياسة" ، "ابن قتيبة دينوري" ، ج1 ، ص133، جملهاي به عبارت امام عليهالسلام اضافه شده كه در هيچ يك از نسخههاي معتبر و شيعي وجود ندارد. و همان عبارت، معناي كلام امام را بهکلي عوض ميکند. و آن جمله عبارت است از: " فمشيت عند ذلك إلى أبيبكر فبايعته " ! يعني روايت بدينگونه نقل شده: "حتى رأيت راجعة من النّاس رجعت عن الاسلام، يدعون إلى محو دين محمدصليالله عليه و آله و ملة إبراهيم عليهالسلام فخشيت إن لم أنصر الاسلام و أهله أن أری في الاسلام ثلما و هدما تكون المصيبة به علي أعظم من فوت ولاية أمركم الّتي إنّما هي متاع أيام قلائل ثم يزول ما كان منها، كما يزول السّراب، فمشيت عند ذلك إلى أبيبكر فبايعته، و نهضت معه في تلك الاحداث، حتى زهق الباطل، و كانت كلمة الله هي العليا، و أن يرغم الكافرون". با آنچه که در جريان بيعت اميرالمؤمنين گذشت، نيازي به پاسخ به اينگونه اکاذيب نيست.
3ـ کافي، ج8، ص58-59.
4ـ "أمالي شيخ مفيد"، ص154: قال: أخبرني أبوالقاسم جعفربن قولويه رحمه الله عن أبيه، عن سعدبن عبد الله، عن أحمدبن علوية، عن إبراهيمبن محمّد الثّقفي، قال: أخبرنا محمّدبن عمرو الرّازي قال: حدّثنا الحسين بن المبارك قال: حدّثنا الحسنبن سلمة قال :... . همين خبر را "ابن ابيالحديد" در شرح خود بر "نهجالبلاغه"، ج1، ص307 از مدائني نقل كرده. و چون عبارت "اذ نفر من المنافقون" دليل بر نفاق غاصبين حكومت بوده است، آنرا اينگونه نقل كرده است: " اذ انبري لنا قومُنا فغصبونا سلطان نبيّنا".
قسمت دهم :
10. سقيفه، تبلور وحدت يا تفرقه
بررسي روايات دستاويز مدعيان وحدت امير با غاصبان روايت پنجم
بررسي خبر:
نخست، لازم به يادآوري است كه امام عليهالسلام اين خطبه را در هنگام بيعتشكني طلحه و زبير ايراد كرده، و اشاره فرمودهاند كه در ابتداي غصب خلافت نيز، اگر ميتوانستند اوضاع را تغيير دهند و با بيعتشكنان و منافقان، مبارزه كنند، اين كار را ميكردند. امّا در آن زمان، شرائط براي اين کار مساعد نبود و موانعي سر راه امام بود.
گروهي، از اين روايت چنين استفاده کردهاند که، حکومت ابوبکر، به جهت اسلامي بودن، و بيعت کنندگان با ابوبکر، به جهت مسلمان بودن، نياز به وحدت داخلي داشتند. و ملاحظة وحدت داخلي، باعث شد که امام عليهالسلام از تعرّض به حکومت ابوبکر صرف نظر کرده، از حقّ خود بگذرد، و با او بيعت کند، تا ميان مسلماناني که با ابوبکر بيعت کرده بودند، تفرقه ايجاد نگردد، و مورد هجوم و سوء استفادة کفار قرار نگيرند و به کفر باز نگردند.
در اين باره سخن فراوان گفتيم و تکرار نميکنيم. امّا در اين فرمايش اميرالمؤمنين عليهالسلام چند نکته جلب توجّه ميکند:
نکتة اول: امام عليهالسلام ميفرمايد: «منافقان اجتماع کردند و حق ما اهل بيت، و ارث ما، و سلطنتي که پيامبر به ما داده بود را از ما ربودند». اين فرمايش امام حاکي از آن است که تمام افرادي که عليه امام برخاستند، و مردم را به نقض بيعت وادار کردند، و به خانة امام هجوم بردند و خانه را آتش زدند و امام را کشانکشان براي بيعت به مسجد بردند، همگي منافقاني بودند که در لباس اسلام، مردم را به کفر کشانده و ميکشاندند. و کساني که به آن جمع پيوستند، نيز به تبعيّت گروهي منافق درآمدند و به کفر و بدعت کشانده شدند. بنا بر اين، در هر کلامي که اميرالمؤمنين عليهالسلام اظهار بيم از منافقان و کافران و مرتدّان دارد، و ما آن را به منافقان و مرتدان و کافراني تفسير کرديم که بيعت خود را با آن حضرت شکسته و باعث بيعتشکني ديگران شده و به ابوبکر روي آوردند، در اين فرمايش، به نصّ صريح آن حضرت، منافقان، و مرتدّان و کافران، تعريف شده و به همگان معرّفي شدهاند. و از اين جهت، جايي براي ترديد نيست.
نکتة دوم: بديهي است که وقتي امام عليهالسلام نام منافق را بر اين افراد مينهد، نميتوان آنان را مسلمان خواند و نام مسلمان را بر آنان نهاد. و وقتي آن حضرت نسبت به چنين منافقاني، با نام مسلمان، خطاب نکرده، پس سکوت و بيعت او هرگز به خاطرحفظ وحدت با چنين منافقاني، نبوده است. و به خاطر حفظ وحدت با اين منافقان و اتّحاد بين اين منافقان و کافران مسلماننما با آنان همراهي نکرده است. زيرا اين افراد، با عنوان رسميِ منافق، مستحق آن بودند که اميرالمؤمنين با آنان بجنگد. ولي چون ياور نداشت نجنگيد. چگونه ممکن است که امام عليهالسلام ملاحظة وحدت بين گروهي منافق و طرفدارانشان کند؟ مخصوصاً وقتي چهار شب به دنبال ياور ميگردد تا با آنان بجنگد! بنا بر اين، مانعي که امام عليهالسلام را از تعرّض به حکومت ابوبکر در حالت بيياوري باز داشت، تفرقهاي بود که با کشته شدنش، بين او و شيعيانش، و در بي صاحب ماندن شيعيانش در حالت نداشتن امام، اتّفاق ميافتاد. زيرا بر اساس معنايي که از اتّحاد و تفرقه در روايات گذشت، تجمّع به دور امام، عين اتّحاد است اگرچه تعداد متّحدان اندک باشد. و جدايي از امام، عين تفرقه است اگرچه جداشوندگان فراوان باشند. با اين حساب اگر امام کشته شود، چيزي به نام اتّحاد بين اين مسلمانان باقي نخواهد ماند، و همان افرادي که امام عليهالسلام آنان را منافق خواند، اين مسلمانان را به زور هم که شده، به کفر ميکشاندند همانگونه که دنيا پرستان را کشاندند. و از دين محمّد صليالله عليه و آله منحرفشان مينمودند، همانگونه که خامدلان را منحرف نمودند. و بدعتهايي که در فرمايش اميرالمؤمنين وصفشان گذشت، را به عنوان دين به خورد آنان ميدادند، همانگونه که به خورد فريبخوردگان دادند. چنانکه پيامبر اکرم نيز به آن حضرت گوشزد فرمود، که: «اگر تو کشته شوي، مردم به پرستش بتها برمي گردند و دين مندرس شده و خداوند عبادت نخواهد شد».
و برگشت اين شيعيان، به سوي کفر، زماني براي امام قابل ملاحظه است که در حال حيات امام، خودشان با علم و آگاهي، و به اختيار خود به سوي کفر نروند بلکه با کشته شدن و نبودن امام و بيصاحب ماندنشان، آنان را به آن سو بکشانند. در اين صورت است که امام ملاحظة آنان را ميکند. امّا اگر خودشان به سوي کفر و نفاق بروند، همانگونه که گروههايي از بيعت کنندگان با ابوبکر رفتند، اين گروه نيز نام مرتد و منافق به خود ميگرفتند و مستحق جنگ و جهاد امام عليهالسلام ميشدند، نه مستحقّ مراعات. همانگونه که ساير بيعت کنندگان، مستحق جنگ و جهاد آن حضرت شدند.
اگر به ياد داشته باشيد، بيعت کنندگان با ابوبکر را، به دو گروه عمده تقسيم کرديم. گروه اول کساني بودند که از روي علم و آگاهي و عمد، از ولايت و حکومت علي عليهالسلام مرتد شدند و به سوي ابوبکر رفتند. و گروه دوم کساني بودند که چنين نبودند. از اين جمله، کساني بودند که علم و آگاهي کافي نداشتند. مثلا از بلاد اسلامي دور افتاده و يا تازه مسلمان بوده و نسبت به ولايت علي عليهالسلام بياطّلاع بودند، و يا ولايت علي عليهالسلام را داشتند و در دلشان حکومت ابوبکر را به رسميّت نميشناختند. و دينشان را از اميرالمؤمنين ميگرفتند ولي از ترس کشته شدن، مجبور به بيعت شدند. بديهي است که اين گروه، منافق و کافر نيستند. اين گروه همان مسلماناني هستند که اگر تعدادشان فقط يک نفر هم بود، اميرالمؤمنين عليهالسلام به خاطر همان يک نفر، ملاحظاتي را ميفرمود.
منافقاني که امام عليهالسلام در اين فرمايش از آنان ياد ميکند، جزء مرتدّان دستة اولند که عليه امام عليهالسلام دشمني و کينه داشتند و کمر به قتل امام و اهل بيت پيامبر و شيعيان خاص اميرالمؤمنين عليهالسلام بستند تا او و شيعيانش را مجبور به بيعت کنند. همانگونه که گذشت، امام محمّد باقر عليهالسلام ميفرمايد:
«إن النّاس لمّا صنعوا ما صنعوا، إذ بايعوا أبابكر، لميمنع أميرُالمؤمنين عليهالسلام من أن يدعوَ إلى نفسه إلاّ نظراً للنّاس و تخوّفاً عليهم أن يّرتدوا عن الاسلام، فيعبدوا الاوثان و لايشهدوا أن لاإله إلاالله و أن محمداً رسولالله صليالله عليه و آله و كان الاحبّ إليه أن يُقرّهم علی ما صنعوا من أن يرتدّوا عن جميع الاسلام. و إنّما هلك الّذين ركبوا ما ركبوا. فأمّا من لم يصنع ذلك و دخل فيما دخل فيه النّاس علی غير علم و لاعداوة لاميرالمؤمنين عليهالسلام فإن ذلك لا يكفره و لايخرجه من الاسلام و لذلك كتم علي عليهالسلام أمره و بايع مكرها حيث لميجد أعوانا1».
«امام باقر عليهالسلام فرمودند: هنگامي كه مردم آنگونه عمل کردند و با ابوبكر بيعت نمودند، اميرالمؤمنين از دعوت به سوي خود جلوگيري نکرد مگر به خاطر رعايت حال مردم و ترس از اينکه از اسلام برگردند و به پرستش بتها روي آورند، و شهادت به توحيد و رسالت پيامبر عليهالسلام را رها كنند. در نزد حضرت بهتر آن بود كه تا آنها را بر آنچه انجام داده بودند، رها سازد تا اينكه از همة اسلام برگردند. زيرا ـ مردم در آن زمان دو گروه بودند، گروهي كه آگاهانه بيعت را شكسته بودند و به امام عليهالسلام ستم كردند و بر حقوق اهل بيت پيامبر، مسلّط شدند ـ آنان که بر حقوق اهل بيت عليهمالسلام سلطه يافتند، هلاك شدند. ولي مردمي كه ـ آگاهانه ستم نكردند و بيعت را نشكستند و ـ اينگونه عمل نكردند و همراه ديگر مردم بدون آگاهي با ابوبكر بيعت كردند و نه از روي دشمني با اميرالمؤمنين عليهالسلام ، پس اين بيعتشان با ابوبكر باعث كفر آنان و خارج شدن ايشان از اسلام نبود. و بخاطر اين ـ افراد ناآگاه ـ بود كه اميرالمؤمنين علي عليهالسلام امر ولايت خود را مسکوت گذاشت، و هنگامي كه ياوري نيافت، از ناچاري بيعت سپرد».
امام محمّد باقر عليهالسلام در اين فرمايش، تصريح ميکند که مراعات اميرالمؤمنين عليهالسلام صرفا به خاطر همان گروهي بود که بيعتشان، باعث کفر آنان نبود. يعني گروه ناآگاهي که اميرالمؤمنين عليهالسلام ترجيح ميداد آنان را به حال خود رها کند، و هواي آنان را داشته باشد، و مراعات حالشان کند، تا به طور کلّي از اسلام مرتد نشده و کافر مطلق نگردند، و به بتپرستي روي نياورند. و ارتداد مطلق آنان زماني اتّفاق ميافتاد که اميرالمؤمنين عليهالسلام با نداشتن ياور ميجنگيد و کشته ميشد. به همين دليل، وقتي ديد ياوري ندارد، نجنگيد تا کشته نشود.
و نيز، در ميان مرتدّان، کساني بودند که گرچه علم و آگاهي کافي داشتند، ولي بغض و کينة علي عليهالسلام را در دل نداشتند و به انگيزههاي ديگري با ابوبکر بيعت کرده بودند. اين افراد حکمشان با گروه اوّل که با امام دشمني داشتند بسيار متفاوت است. زيرا گروههايي از همين افراد بودند که بعدها وقتي موقعيّت مقتضي شد، به دامن اميرالمؤمنين عليهالسلام بازگشتند. بنا بر اين، اگر بنا باشد اتّحادي لحاظ شود، گرد آمدن اين شيعيان به دور امامشان لحاظ ميشود نه گردآمدن منافقان به دور رئيسشان. و آنچه اميرالمؤمنين را به خوف انداخته بود، جدائي اين مسلمانان و بيصاحب ماندن آنان در صورت شهادت امام بود. نه چيز ديگر. و اين تفرقه، زماني اتّفاق ميافتاد، که اميرالمؤمنين با نداشتن ياور بجنگد و به شهادت برسد. در آن صورت، بين اين مسلمانان و امام عليهالسلام جدايي ميافتاد. و با جدايي مردم از امام، و نبودن امام، به کفر کشاندن آنان توسّط همان منافقين، خطر بزرگي بود که اميرالمؤمنين عليهالسلام از آن بيم داشت. امّا اگر ياور داشت و ميجنگيد، هيچ خوفي از تفرقه نداشت. زيرا پيروز ميشد و زنده ميماند و بر امامت الهيّة خويش باقي بود تا محور وحدتي الهي باشد.
چگونه ميتوان سکوت امام عليهالسلام را دليل بر همراهي و همکاري با حکومت، و ملاحظة کفر و تفرقة بيعت کنندگاني دانست که آن حضرت، آنان را منافق ميخواند؟ آنهم در حاليکه خودش خطاب به عمر که متعرّض سلمان فارسي شده بود، ميفرمايد:
«... يابنَ صهّاكِ الحبشيّة، لولا كتابٌ مِنَ اللهِ سَبَق و عهْدٌ مِنْ رسولِاللهِ تَقَدَّم، لأَرَيْتُكَ ايّنا اضْعَفُ ناصراً و اقلُّ عدَداً. ثمّ التَفَتَ إلىٰ اَصْحابِهِ فَقالَ: انصرِفُوا رَحِمَكُمُ اللهُ، فَوَاللهِ لاٰدَخَلتُ المسجِدَ اِلاّ كَماٰ دَخَلَ اَخَوایَ مُوسیٰ و هارونَ، إذ قالَ لَهُ اَصْحابُهُ: "فَاذْهَبْ اَنْتَ وَ رَبُّكَ فَقاَتِلا اِنّا هٰيهُنا قاعِدونَ" واللهِ لاٰ دخَلْتُهُ اِلاّ لِزيارةِ رَسولِالله صليالله عليه و آله أوْ لِقضيّةٍ أَقضيها، فَانّهُ لايجوزُ بحجّةٍ اَقامَهٰا رسولُالله صليالله عليه و آله اَنْ يُتْرَكَ النّاسُ في حيرة».
«اي پسر صهّاك حبشي، اگر پيش از اين، تقدير الهي رقم نخورده بود، و پيماني از رسولخدا از من گرفته نشده بود، بهتو نشان ميدادم كه كداميك از ما ياورش ناتوانتر و تعداد پشتيبانش كمتر است. سپس به اصحابش رو كرده و فرمود: برگرديد، خداوند شما را بيامرزد، بخدا سوگند وارد مسجد نميشوم جز آنسان كه برادرانم موسي و هارون وارد ميشدند. آن هنگام كه پيروانش به او گفتند "تو و پروردگارت برويد و بجنگيد، ما همين جا ميمانيم". بخدا سوگند، وارد آن نميشوم جز براي زيارت رسولخدا صليالله عليه و آله يا براي قضاوتي که انجام دهم. زيرا به دليل حجّتي كه رسولخدا صليالله عليه و آله اقامه كرده است، سزاوار نيست، مردم در سرگرداني رها شوند».
* روايت پنجم:
«... قال عليهالسلام [في الشُورىٰ في مناشداته]: فَأَيُنا أقربُ إلىٰ رَسولِ الله صليالله عليه و آله نسباً؟ قالوا : أنت. فَقَطعَ عَلَيْه عَبدُالرّحمنِبن عوف كلامَه، و قال: ياعلی، قد أبَى النّاسُ إلاّ عَلیٰ عُثمانَ، فلاتجعَلَنّ عَلیٰ نَفسِك سبيلاً، ثمّ قالَ: يا أباطلحَة، مَا الّذی أَمَرَك بِهِ عُمَر؟ قال: أَنْ أَقْتُلَ مَنْ شَقَّ عَصَا الجماعةِ. فقالَ عبْدُالرّحمن لعلیّ عليهالسلام: بايِعْ إِذَنْ، وَإِلاّ كنتَ مُتّبِعاً غيرَ سبيلِ المؤمنين، وَأنْفَذْنا فيكَ ما أُمِرْنا بِهِ. فقال: لَقَدْ عَلِمْتُمْ أَنّي أَحَقّ النّاسِ بها مِنْ غيري. و واللهِ لاُسَلِّمَنَّ ماسَلُمَتْ امورُ المسلِمينَ، وَلميَكُنْ فيها جَوْرٌ إِلاّ عَلَيَّ خاصَّة، اِلْتماساً لأجْرِ ذلك و فضلِه، و زُهْداً فيما تنافَستُموهُ مِنْ زُخْرُفِهِ و زِبرِجِه. ثمّ مدّ يدَهُ فبايَعَ2».
«در جمع شوراي شش نفرة تعيين خليفه پس از مرگ عمر، حضرت علي عليهالسلام در پايان پرسشهايش [ازاعضاي شوراي ششنفره] در باب فضايل خود، فرمود: كداميك از ما، نسبتش به پيامبرخدا صليالله عليه و آله نزديكتر است؟ گفتند: شما. در اينجا عبدالرّحمن بن عوف كلام امام عليهالسلام را قطع كرد و گفت: اي علي، اين افراد [اعضاي شوري] فقط عثمان را ميخواهند، خودت را به گرفتاري نينداز. سپس به ابوطلحة انصاري رو كرد و گفت: اي اباطلحه، عمر به تو چه دستوري داد؟ ابوطلحه گفت: هر كه از تصميم و نظر اين جمع، روگردان بود، بكشم. در اين هنگام عبدالرّحمن به علي عليهالسلام گفت: حالا بيعت كن وگرنه راهي جز راه مؤمنين رفتهاي و ما مأموريّتي که از سوي عمر داريم، در بارة تو اجرا ميكنيم. علي عليهالسلام فرمود: شما خوب ميدانيد كه من سزاوارترين مردم به امر حكومت هستم، ولي بخدا سوگند اگر [به واسطه اين چشمپوشي من] امور مسلمين سالم باقي ميماند [و به ايشان جور و جفا نميشود] و فقط بر من به تنهايي جفا و جور ميشود، دست از حقّ خود برميدارم. به اميد اجر و پاداش، و فضيلت اين گذشت، و به خاطر دوري گزيدن از زر و زيوري که شما بهخاطرش مسابقه ميدهيد. سپس دست خود را دراز کرد و بيعت نمود».
از فرمايش امام عليهالسلام چنين استفاده شده است که چون سالم ماندن امور مسلمين، در آن زمان، در گرو بيعت علي عليهالسلام با عثمان بود، اميرالمؤمنين به خاطر سلامت امور مسلمانان، با عثمان بيعت کرد، تا وحدتشان به تفرقه تبديل نشود و امورشان از هم نپاشد.
بررسي خبر:
اصل فرمايش امام عليهالسلام از آنجا که ميفرمايد: «لقد علمتم انّي احقّ النّاس...» در نهج البلاغه ذکر شده است. و تنها مأخذي که ما به آن دست يافتيم، نهج البلاغه است. ساير ناقلان نيز، از نهج البلاغه نقل کردهاند. و چون در نهج البلاغه سندي براي سخن امام موجود نيست، و ما در مآخذي که در دست داشتيم اثري از اين سخن براي امام عليهالسلام نيافتيم، به همين دليل، سند فرمايش امام عليهالسلام و شناخت راويان آن براي ما مقدور نيست. و نميدانيم آيا اين سخن، سخن امام است، و کلام حضرت همانگونه که از او صادر شده، بدون کم و کاست نقل شده يا خير. با توجّه به تحريفاتي که در تاريخ صورت گرفته، همانگونه که در نقل روايت و بازگو کردن جريان اين بيعت، تغييرات اساسي داده شده، و اين تغييرات، صرفا در روايات پيروان سقيفه وجود دارد، در کلام امام نيز، امکان نقص و اضافه، بسيار قوي و قريب به يقين است. زيرا بسيار بعيد، بلکه غيرممکن است که امام عليهالسلام چنين سخني گفته باشد، ولي در هيچيک از روايات فراوان مربوط به روز شوري، هيچ اثري از آن نباشد! و همة اين روايات و نقلها، از اين سخن، عاري باشند!
فشردة جريان شوري، به صورت فوق، از شرح نهج البلاغة ابن ابيالحديد معتزلي است. وي اين حادثه را بسيار خلاصه و مغاير با روايات ديگري که در اين باره وارد شدهاند، نقل کرده، و آن همه اعترافاتي که امام عليهالسلام از اعضاي شوري گرفته را در چند فراز خلاصه نموده است. ولي تفصيل آن حادثه، در روايات شيعي، و حتّي غير شيعي، به گونههاي ديگر وارد شده است.
فشردة آنچه با استناد به چند روايت و تلفيق آنها، در رابطه با بيعت امام عليهالسلام با عثمان اتّفاق افتاده چنين است:
عمربن الخطّاب وقتي ميخواست بميرد، و نظرش بر شوري تعلّق گرفت، دنبال شش نفر از قريش فرستاد که عبارت بودند از: عليبن ابيطالب عليهالسلام ، عثمانبن عفّان، زبيربن عوّام، طلحةبن عبيدالله، عبدالرّحمنبن عوف، و سعدبن ابيوقّاص. و به ايشان دستور داد تا وارد خانهاي شوند و از آن خارج نشوند تا اينکه با يکي از اين شش نفر بيعت کنند. و اگر چهار نفر از آنان در انتخاب يکي از ايشان متّفق شدند، و يک نفرشان مخالفت کرد، آن يک نفر را بکشند. و اگر سه نفر بر يک رأي متّفق شدند و دو نفر مخالفت کردند، آن دو نفر را بکشند. زيدبن سعد انصاري را نيز مأمور کرد تا به همراه پنجاه نفر از افراد قبيلهاش، براي کشتن هر عضوي از اعضاي شوري که مخالف رأي ساير افراد شوري باشد، اقدام کند. طبق نقشة از پيش تعيين شده، که اميرالمؤمنين عليهالسلام نيز پيشبيني کرده و نزد برخي، به آن تصريح نموده بود، جز آن حضرت، چهار نفر ديگر، بر انتخاب عثمان همّت گماشته بودند. و خليفه، از پيش تعيين شده بود.
اميرالمؤمنين وقتي ديد آنان نسبت به انتخاب عثمان همّت گماشتهاند، و نظرشان به او تعلّق گرفته، فرمود: «مردم ابوبکر را خليفه نمودند در حاليکه من به خلافت سزاوارتر و نسبت به ابوبکر برتر بودم. ابوبکر هم عمر را به خلافت برگزيد، در حاليکه من به خلافت، سزاوارتر، و نسبت به عمر برتر بودم. عمر مرا با پنج نفر قرار داده که هيچ برتري بر من ندارند، و من ششمين نفرم. و اگر بخواهم، چنان با آنان احتجاج ميکنم که عرب و عجمشان، و مشرک و معاهدشان قادر بر تغيير [و ردّ احتجاجم] نباشند». سپس اقدام به اتمام حجّت با ايشان کرد و فرمود: «سخن مرا بشنويد، اگر حق بود بپذيريد و اگر باطل بود، انکار کنيد». و بعد، [بر اساس آنچه نقل شده] در بيش از نودوهشت فراز، فضيلتهايي از فضايل خود، و نصوصي از پيامبر دربارة خود را بيان فرمود. و پس از هر فراز، يعني نودوهشت بار يا بيشتر، از اهل شوري، بر اين فضايل و نصوص، اعتراف گرفت، تا حجّت را بر آنان تمام کند. تمام فرازها و اعترافها، در کتب روايي ما موجود است. پس از آنکه همة اهل شوري اعتراف کردند، فرمود: «اللّهماشهد ـ خدايا [بر اعترافشان] شاهد باش». سپس فرمود: «اکنون که عليه خودتان اعتراف کرديد، و از فرمايش پيامبرتان، اين مسأله [خلافت] برايتان آشکار شد، پس بر شما باد که از خدايي بترسيد که يگانه است و شريکي ندارد. و شما را برحذر ميدارم از خشم خدا. از امر خداوند سرپيچي نکنيد و حق را به اهلش برگردانيد، و سنّت پيامبرتان را تبعيّت کنيد. پس همانا اگر مخالفت کنيد، خدا را مخالفت کردهايد. پس خلافت را به کسي واگذار کنيد که اهل خلافت است و خلافت از آن اوست».
اعضاي شوري، که با شنيدن اين برهانها و اعتراف به آنها، جاي حرفي برايشان باقي نمانده بود، از راه ظلم وارد شدند. و با چشم و ابرو و دست، به يکديگر، اشاره کردند! سپس در مقام مشورت، بين خودشان گفتند: «ما فضل او را ميدانيم، و ميدانيم که حقّ او به خلافت و حکومت، از همة مردم بيشتر است. ولي او مردي است که هيچکس را بر ديگري برتري نميدهد. و اگر حکومت را به او واگذار کنيد، شما و ديگران را در اين حکومت، يکسان حساب ميکند. امّا به عثمان واگذار کنيد که به هرسو شما ميل کنيد، او نيز به آن سو ميل ميکند».
و پس از اين گفتگو و مشاوره! خلافت را به عثمان واگذار کردند.
و در رواياتي چنين آمده است که پس از اتمام حجّتهاي اميرالمؤمنين عليهالسلام عبدالرّحمنبن عوف که يکي از اعضاي شوري بود، خطاب به اميرالمؤمنين گفت: «تو حاضري زمام امور را به دست بگيري به شرط اينکه طبق سيرة ابوبکر و عمر حرکت کني؟». امام عليهالسلام فرمود: «من بر اساس کتاب خدا و سيرة پيامبرش حرکت خواهم کرد».
عبدالرّحمنبن عوف وقتي اين پاسخ را از اميرالمؤمنين شنيد، به عثمان گفت: «تو زمام امور را به دست ميگيري به شرط آنکه مطابق سيرة ابوبکر و عمر در ميان ما حرکت کني؟ عثمان گفت: آري. عبدالرّحمن به ابوبکر گفت: حکومت مال تو باشد! و در برخي روايات چنين ذکر شده است که عبدالرّحمن از همان ابتدا و بدون هيچ مشاوره و معطّلي، با عثمان بيعت کرد به اين شرط که به کتاب خدا و سنت پيامبر و سنّت ابوبکر و عمر عمل کند.
به هر حال، پس از آنکه توسّط اين چهار نفر، به حاکميت ابوبکر حکم داده شد، نوبت به بيعت رسيد. هر چهار نفر، با عثمان بيعت کردند. ولي اميرالمؤمنين عليهالسلام هنوز بيعت نکرده است. عبدالرّحمنبن عوف که تنها کسي بود که در آن جلسه شمشير به دست داشت، به علي عليهالسلام گفت: «بيعت ميکني يا دستور عمر را اجرا کنيم؟». پس از آنکه آن احتجاجات، مؤثّر واقع نشد، اميرالمؤمنين عليهالسلام نيز با تهديد به قتلي که فرمانش توسّط عمر صادر شده بود، و در روايت ابن ابيالحديد نيز گذشت، مجبور به بيعت با عثمان شد!
در اينجا سه نکته بايد مورد توجّه قرار گيرد:
نکته اول: عدم وجود فرمايش منسوب به امام عليهالسلام، در هيچيک از روايات مربوط به شوري، حاکي از عدم استناد قطعي اين سخن به امام عليهالسلام است. زيرا همانگونه که اشاره شد، در هيچيک از رواياتي که در باب بيعت با عثمان در روز شوري وارد شده، با همة تفصيلي که در آنهاست، و با اينکه تمام جزئيّات آن روز را نقل کردهاند، اثري از اين فرمايش وجود ندارد. بنا بر اين، اين روايت، از اين جهت، دچار ضعفي شديد بلکه ميتوان گفت مردود است.
نکتة دوم: فضاي حاکم بر شوري است. همانگونه که گذشت، پنج نفر که يکي از آنان به نام عبدالرحمنبن عوف و دشمن سرسخت اميرالمؤمنين عليهالسلام شمشير به دست دارد3، و همگي از سوي عمر مأمورند تا نفر ششم را در صورت مخالفت بکشند، در شوري گرد آمدهاند. از طرفي ابوطلحه زيدبن سعد انصاري نيز به همراه پنجاه نفر از افراد قبيلهاش، از سوي عمر، مأموريّت کشتن شخصي را دارد که رأيش با رأي شوري مخالف باشد. رواياتي که از اميرالمؤمنين عليهالسلام وارد شده، بر اين نکته تصريح دارد که آنان پيش از شوري، نظرشان بر عثمان تعلق گرفته و او را به خلافت برخواهند گزيد. و بديهي است که اين، يک انتخاب بر اساس مشورت نيست. بلکه يک مأموريّت از سوي عمر است. به همين دليل، عبدالرحمنبن عوف، تصريح ميکند و ميگويد: «مردم نظرشان بر عثمان است». و قطعاً مرادش از مردم، عمر و اعوان و انصار او و اعضاي شوري است. در اين فضا تنها کسي که محکوم به قتل خواهد شد، علي عليهالسلام است که ميخواهد از امر خدا و سنّت پيامبر و حقّ الهي خويش دفاع کند. زيرا آن پنج نفر که با هم يار و همراه هميشگي بوده، و خليفه را از پيش، بر اساس مأموريّتي تعيين کرده بودند، هرگز بر يکديگر شمشير نميکشند. آنان خوب ميدانند که تنها کسي که با رأي شوري مخالفت خواهد کرد، جز علي عليهالسلام نخواهد بود. اميرالمؤمنين عليهالسلام که در آن مجلس، دستش خالي بود، اگر هم شمشير داشت، نميتوانست به روي آنان شمشير بکشد و آن پنج نفر را و افراد قبيلة ابوطلحه انصاري را بکشد. زيرا همان مردمي که با ابوبکر بيعت کردند، و همانهايي که به سوي عمر رفتند، همانهايند که اين پنج نفر را به عنوان نمايندة عمر ميشناسند. و همان لشکري که به خانة علي عليهالسلام هجوم بردند، و همان کساني که مسلمانان را به جرم ندادن زکات به ابوبکر، مرتد ناميده و از دم تيغ گذراندند، همانها با قدرتي بيشتر ميتوانند بر علي و چند نفر طرفدارش، بتازند و او را به قتل رسانده و اهل بيتش را از بين ببرند. اين ادّعا از آنجا تقويت ميشود که، پس از چند سال حکومت عثمان، در شرايطي که مردم خودشان از دست عثمان به تنگ آمده و عليه او شورش کرده و او را کشتند، و اميرالمؤمنين هيچ دخالتي در اين زمينه نداشت، با عين حال متّهم به قتل عثمان شد. و عليه او به جنگ برخاستند. ولي چون در آن زمان، علي عليهالسلام ياور داشت، جنگيد و پوزة دشمنان کفرپيشهاش را به خاک ماليد.
در اين فضا، اميرالمؤمنين هيچ امکاني براي مقابله با همان جمع پنج نفره هم ندارد، و ناچار است هر تصميمي گرفتند او نيز تسليم شود. در غير اين صورت، دستور عمر، مبني بر قتل او اجرا ميشود. و آنچه پيامبر اكرم صليالله عليه و آله اميرالمؤمنين عليهالسلام را از آن برحذر داشته بود، اتّفاق ميافتاد.
نکتة سوم: اگرچه احتمال صدور اين گفتار از امام عليهالسلام به جهت عدم وجود سند، منتفياست. ولي در صورتيکه از امام صادر شده باشد، بررسي مفهومي آن نيز مسألة قابل توجّهي است.
شکّي نيست که اميرالمؤمنين عليهالسلام ميداند که با روي کار آمدن عثمان، چه فاجعهاي رخ خواهد داد. علاوه بر آنچه که پيامبر اکرم صليالله عليه و آله به آن حضرت گوشزد کرده بود، و علاوه بر علم و عصمت خدادادي آن حضرت، سخنان مکرّر او در بارة زمامداران، خواه پيش از زمامداري آنان، و يا پس از آن و يا در زمان زمداري آنان، گواه صادقياست بر اين مدّعا. او خوب ميداند که بدعت و محو سنّت پيامبر، و جنگ منافقانه با خدا و دين، در صورت زمامداري عثمان نيز، همچون دو زمامدار پيشين، ادامه خواهد يافت. و در زمامداري عثمان، هرگز نه ديني به سلامت خواهد ماند و نه امور مسلمين، به سامان خواهد بود. ظلمهايي که در زمان او نسبت به اصحاب خاص پيامبر و شيعيان خاص اميرالمؤمنين روا داشته شد، چيزي نيست که با هيچ آبي، از صفحة تاريخ محو شود. و همة اينها نزد اميرالمؤمنين عليهالسلام روشن و آشکار بود. بنا بر اين، قيد «ما سلمت امور المسلمين ـ تا زماني که امور مسلمين به سلامت و سامان باشد» علاوه بر اينکه نميتواند از سخنان آن حضرت باشد، هرگز نميتواند دلالت بر سلامتي امور مسلمين حتّي در کمترين برهه از زمان حکومت عثمان داشته باشد. او کاملاً ميداند که احدي نميتواند امور مسلمانان را به سلامت و سامان برساند جز او که از سوي خداي مسلمانان تعيين، و از سوي پيامبر خدا معرّفي شده است. همانگونه که پيامبر نيز فرموده بود، اميرالمؤمنين خوب ميدانست که شروع حکومت زمامداران غاصب، به معني شروع بدعتها در دين، و برگرداندن مردم به زمان جاهليّت، و اختصاص اموال بيتالمال به نزديکان و مقرّبان درگاه زمامداران است. همانطور که اعوان و انصار عثمان نيز، در شوري به آن تصريح کردند. و از طرفي کاملاً ميداند که اگر کشته شود، نه امور مسلمين، که امور دنيا و دين، تا قيامت به سامان نخواهد رسيد، و ارسال پيامبران الهي، بيهوده و عبث خواهد بود، و دوباره مردم به بتپرستي و شرک و همة مظاهر جاهليّت روي خواهند آورد. همانگونه که در روايات گذشته از نظر شما گذشت. با چنين علمي چگونه ممکن است آن حضرت، تصوّر کند که در برههاي از زمامداري عثمان، امور مردم به سامان خواهد بود؟! و با آن مخالفتها و احتجاجها چگونه ميتوان چنين تصوّر کرد که اميرالمؤمنين نسبت به حکومت عثمان، اندکي خوشبين و اميدوار است؟!
بنا براين، سخن امام عليهالسلام هرگز به اين معنا نيست که «مادامي که جامعة مسلمين به سامان است و تنها من هستم که ستم ميبينم، سکوت ميکنم». امّا اينکه چرا سخني اينچنين به امام نسبت داده شده، و يا اگر سخن از امام باشد، چرا برداشتي اينچنين از آن شده است، قضيّهاي است بسيار روشن و آشکار. زيرا همانهايي که پيراهن خونآلود عثمان را به دست گرفتند و دم از انتقام زدند و به انتقام برخاستند، با استناد به اين سخن و نسبت آن به امام عليهالسلام بهراحتي ميتوانند بگويند: «تا زماني که عثمان عادلانه عمل ميکرد و امور مسلمانان به سامان و سلامت بود، علي هم ساکت بود. بعدها که عثمان خوب عمل نکرد و به حيف و ميل بيت المال اقدام نمود و امور مسلمانان به سلامت و سامان نبود، اميرالمؤمنين ساکت ننشست و مردم را به قيام عليه عثمان دعوت کرد و او را کشت». و با اين حرف به راحتي، کشتن عثمان را به گردن اميرالمؤمنين عليهالسلام مياندازند. همانطور که در نوشتههاي نويسندگان، به وفور به اين برداشت، تصريح شده است. در حاليکه تصريحات مکرّر اميرالمؤمنين عليهالسلام حاکي از آن است که آن حضرت هيچ دخالتي نه در قتل عثمان داشته و نه در سلامت عثمان. نه به اين کار، امري نموده و نه از آن نهي کرده است. و چنين نسبتي به آن حضرت، کذب محض بوده، و نهايت جهل چنين نويسندگاني را حکايت ميکند.
با توجّه به آنچه گفته شد، اگر اين جمله، از امام عليهالسلام صادر شده باشد، معنايش را بايد با ملاحظة فضاي حاکم بر جلسه دريافت. پيش از اين گذشت که فضاي حاکم بر شوري، چه فضايي بود؟! شمشير عبدالرّحمنبن عوف، برهنه! پنج نفر عليه يک نفر! هر پنج نفر به سفارش کسي عمل ميکنند که خود بر خانة علي عليهالسلام آتش افروخت و همسر علي عليهالسلام سيدة نساء العالمين، دختر گرامي پيامبر اکرم صليالله عليه و آله را بين در و ديوار فشرد و او را مصدوم نموده و محسنش را شهيد کرد، و شمشير در غلاف را بر پهلوي او نواخت، و شلاق بر بازوي آن حضرت زد و... . هر پنج نفر ساخته شدهاند تا به عثمان رأي دهند. در نتيجه، همة آراء عليه اميرالمؤمنين عليهالسلام بوده، و شمشير عبدالرّحمن و ابوطلحة انصاري و پنجاه نفر از افراد قبيلهاش نيز بر گردن اوست. نه شمشير عبدالرّحمن و ابوطلحه، که همة شمشيرهايي که روز سقيفه و پس از آن عليه او بود، روز شوري نيز عليه اوست. به او ميگويند: يا بيعت کن، يا فرمان عمر را در بارة تو، به اجرا درخواهيم آورد. اگر بيعت نکند، و فرمان عمر در بارة او اجرا شود، شيرازة هستي از هم ميپاشد، جمع شيعيان حال و آيندهاش از هم ميگسلد، نسل رسول و آل رسول منقرض ميشود، جهادها و تلاشها و جانفشانيهاي همة پيامبران، از حضرت آدم تا خاتم پيامبران صلوات الله عليهم اجمعين، بر باد ميرود، غرض خداوند از خلقت، نقض ميشود، و خداوند تا قيامت، عبادت نميگردد. زيرا علي تکدانة عالم است. تکدانهاي که هيچ بدلي نداشته و در حال حاضر جايگزيني ندارد. با شهادتش، همهچيز در جهان به پايان خواهد رسيد، و با زنده ماندنش، جايگزين او نيز زنده خواهد ماند. اگر اين تکدانة هستي، جفاي موقّت بر خود را بپذيرد، و بيعت کند، کشته نميشود. و آن مسلماناني که با ابوبکر و عمر بيعت کردند، در اينجا نيز اگر امورشان آشفته بماند، تقاصي است که بايد پس دهند. و آن مسلماناني که براي اميرالمؤمنين عليهالسلام عزيز و داراي اهميّتند، اگرچه با بيعت اجباري علي عليهالسلام با عثمان، امورشان به طور موقت، آشفته خواهد ماند، و ايجاد بدعتها در دين ادامه خواهد يافت، و بدعتهاي جديد، رخ خواهد نمود، ولي به هر حال با زنده ماندن علي عليهالسلام و سلسلة اهل بيت نبوّت، و آن گروه از مسلماناني که نزد اميرالمؤمنين عليهالسلام ارزشمندند، نه تنها امور مسلمانان، که امور عالم به سامان خواهد رسيد. اينجاست که اميرالمؤمنين عليهالسلام ممکن است فرموده باشد: اگر با بيعت من [زنده ماندنم قطعي است، و در نتيجه] امور مسلمين سالم خواهد ماند و به سامان خواهد رسيد، و فقط بر من جور و ستم ميشود، من تسليم ميشوم و... .
از همة اينها که بگذريم، اين روايت، نه از حيث سند و نه از حيث متن، در مقابل رواياتي که در آنها امام عليهالسلام از بدعتها و خرابيهاي وارد شده در دين توسّط اين زمامداران، شکوه داشت، و آواي جنگ و جهاد اميرالمؤمنين عليهالسلام با غاصبان در صورت داشتن ياور، بلند بود، کوچکترين مقاومتي نکرده و به حساب نميآيد.
پينوشت:
1ـ "كافي"، ج8، ص295: حميدبن زياد، عن الحسنبن محمّد الكندي، عن غير واحد، عن أبانبن عثمان، عن الفضيل عن زرارة، عن أبيجعفر عليهالسلام قال :... .
2ـ "شرح نهج البلاغة ابن أبيالحديد"، ج6، ص168؛ "نهج البلاغة"، خطبة74: من خطبته عليهالسلام لمّا عزموا علي بيعة عثمان: لقد علمتم... .
3ـ گفتهاند که فقط همين يک نفر شمشير بهدست داشت. اگرچه با وجود ابوطلحة انصاري و پنجاه نفر از افراد قبيلهاش با شمشير برهنه، اين مسأله ممکن است. ولي بسيار بعيد به نظر ميرسد. زيرا همة آن پنج نفر ميدانستند که علي به سادگي بيعت نميکند و يک شمشير و يک شمشيربهدست، از عهدة او بر نخواهد آمد. پس بعيد نيست که ساير افراد بجز علي عليهالسلام نيز شمشير داشتهاند اگرچه زير لباس يا در محلّ شوري، مخفي کرده باشند.
قسمت یازدهم :
11. سقيفه، تبلور وحدت يا تفرقه
دربارة نامه اميرالمؤمنين
دستاويز مدعيان تأييد حكومت ابوبكر توسط اميرالمؤمنين عليهالسلام
در پايان اين مقدّمه، به چهار روايت اشاره ميکنيم، که از آنها به عنوان تأييدي از سوي اميرالمؤمنين بر حکومت ابوبکر استفاده شده است. اين چهار روايت، که فاقد سند معتبر بوده و برخي از آنها صرفا از سوي پيروان سقيفه روايت شده. علاوه بر ضعف سند، از حيث دلالت نيز به گونهاي است که ساختگي بودن آنها تقريباً قطعي است. و با ملاحظة روايات معتبر و فراوان شيعي و غير شيعي که گذشت، جايي براي اين روايات، باقي نميماند. با عين حال، تحليلي هرچند اندک، از نظر شما ميگذرد.
روايت اوّل:
«أنّ أبابكر لمّا بويِع افتخرتْ تيمُبنُ مرّة، قال: و كان عامّة المهاجرين و جُلّ الانصارِ لايشكّونَ أَنّ عليّاً هُوَ صاحبُ الامرِ بعد رسول الله صليالله عليه و آله . فقال الفضلُ بن العبّاس: يا معشر قريش، وخصوصاً يا بنىتيم، إنّكم إنّما أخَذْتُمُ الخلافةَ بالنّبُوّة، ونحن أهلُها دونَكم. ولَوْ طلَبْنا هذاَ الامر الّذی نحنُ أهلُه، لَكانتْ كراهةُ النّاس لنا أعظمَ مِنْ كراهتِهِمْ لغيرِنا، حسداً منهُمْ لنا، وحِقداً علَينا. و إِنّا لَنَعلَمُ أَنّ عِندَ صاحِبِنا عهداً هُوَ ينتهي إلَيْهِ.
و قال بعضُ وُلْد أبىلهببن عبْدِ المطّلببن هاشم شعراً:
ما كنتُ أحسِبُ أنّ الامرَ منصرف عن هاشم ثمّ منها عن أبىحسن
أليسَ أوّلَ مَنْ صلّی لقبلتِكم و أَعْلمَ النّاس بالقرآن والسّنن
و أقربُ النّاسِ عَهْدا بالنّبي و منْ جبريل عونٌ له في الْغُسل و الْكفن
ما فيه ما فيهم لا يمترون به و ليس في القوم ما فيه من الحسن
ما ذا الّذی ردّهم عنه فنعلمه ها إنّ ذا غبنَنٰا من أعظم الغبن
قال الزبير: فبعث إليه علیّ عليهالسلام فنهاه و أمره ألا يعود و قال: سلامة الدّين أحبُّ إلينا من غيره1».
«هنگامي كه با ابوبكر بيعت شد، قبيلة تَيم [قبيلة ابوبكر] به اين موضوع، افتخار ميكردند. در حاليکه همة مهاجران و بيشتر انصار، ترديدي نداشتند كه پس از پيامبر خدا صليالله عليه و آله علي عليهالسلام صاحب خلافت و حکومت خواهد بود. فضلبن عباس گفت: اي گروه قريش، و مخصوصاً شما اي قبيلة تيم، شما خلافت را به خاطر اينكه خود را اصحاب پيامبر صليالله عليه و آله ميشمرديد، گرفتيد، در حاليکه ما خاندان او هستيم نه شما. ولي اگر امري را كه سزاوار ما بود، پي ميگرفتيم، به خاطر حسد و کينهاي که مردم نسبت به ما دارند، ناخوشايندي آنان نسبت به ما بيشتر از ناخوشايندي ايشان نسبت به غير ميشد. ما خاندان هاشم ميدانيم كه نزد صاحب ما [خداوند] پيماني است كه علي عليهالسلام به آن پيمان خواهد رسيد.
و شخصي از فرزندان ابولهببن عبدالمطلب اين شعر را سرود:
هيچ گمان نميكردم كه اين امر [حكومت] از دست بني هاشم و ابوالحسن خارج شود.
آيا او نخستين نمازگزار به قبلة شما و داناترين شما به قرآن و سنّت نيست.
و آنكه تا آخرين لحظه با پيامبر بود و جبرئيل كمككار او در غسل و كفن حضرتش بود.
آنچه در اوست در آنان نيست و در اين ترديدي ندارند و در آنچه از نيكويي در اوست در هيچ يك از قوم نيست.
چه چيزي باعث شد از او روي بگردانند، بلكه ما آن را ميدانيم و اين خسارت ما از خسارتهاي بزرگ است.
زبيربن بكار ميگويد: امام علي عليهالسلام شخصي را به سوي او فرستاد و از خواندن اين اشعار نهي فرمود و دستور داد كه ديگر تكرار نكند و فرمود: سلامت دين نزد ما از هر چيزي مهمتر است».
بررسي خبر:
اين روايت، داراي سه بخش مجزاست. آنچه مورد نظر ماست، فرمايش امام عليهالسلام در منع از گفتن آن اشعار، و نيز عبارت: «سلامت دين نزد ما از هرچيزي محبوبتر است» ميباشد.
اين اشعار در مستندات شيعي و غير شيعي، تقريبا به يازده نفر نسبت داده شده است. که از جملة آنان ربيعةبن حارثبن عبدالمطّلب، خزيمةبن ثابت الأنصاري (ذي الشّهادتين)، ابوسفيانبن حارث الأنصاري، حسّانبن ثابت، فضلبن عبّاسبن عتبهبن ابيلهب الهاشمي، عتبةبن ابيلهب، عباسبن عبدالمطّلب، عبداللهبن ابيسفيان، و... ميباشند. شيخ مفيد در ارشاد، جلد1 صفحة32، بهطور مستند، آن را به خزيمةبن ثابت انصاري، (ذيالشهادتين) نسبت ميدهد. به هر حال شعر از هر يک از اين افراد که باشد، ظاهراً همة اين يازده نفر، به اين شعر، استشهاد کرده و آن را خواندهاند. ولي در مورد هيچيک از آنان، در هيچ تاريخ و روايتي، ذکر نشده که اميرالمؤمنين عليهالسلام شخص گوينده و يا خواننده را از خواندن و گفتن اين شعر، منع کرده، و جملة: «سلامت دين نزد ما از هرچيزي محبوبتر است» را به آخرش افزوده باشد. جز روايت زبيربن بکّار که در کتاب «الموفقيّات» خود، پيک اميرالمؤمنين را نزد شاعر نامعلوم و گمنامي ميفرستند و او را از گفتن اين اشعار منع کرده و جملهاي هم به آخر آن اضافه ميکند که: «سلامت دين، نزد ما محبوبتر از هرچيزي است». امّا چگونه ممکن است که شاعر اين شعر معلوم نباشد، ولي فرمايش امام، دقيقاً و بدون کم و کاست، خطاب به او روايت شود، اين مسألهاي است که زبيربن بکّار و راوي از او يعني ابن ابيالحديد، به آن اشارهاي نکردهاند.
البتّه، تاريخ يعقوبي2، يکي از ناقلين اين شعر است، که آن را بدون سند ذکر کرده، و نهي امام را نيز نقل کرده، ولي عبارت مذکور يعني: «سلامت دين نزد ما از هر چيزي محبوبتر است» را نياورده است. بنا بر اين، صدور اين کلام از امام عليهالسلام از حيث سند در نهايت بُعد است.
از طرفي، در تمام آنچه گذشت، براي شما روشن شد که: امامي که خود آنچنان با غاصبان احتجاج ميکند، و با احتجاج اصحاب خاصّش مانند سلمان و مقداد و عمار و... موافقت ميکند، و همسر او فاطمة زهرا سلامالله عليها در مسجد به ايراد خطبه پرداخته و از امام دفاع ميکند و مردم را به قيام عليه ابوبکر فرا ميخواند؛ امامي که به دنبال ياور ميگردد تا با غاصبان خلافت بجنگد؛ امامي که تمام غاصبان و اعوان و انصارشان را مرتد ميداند؛ امامي که بدعتهاي در دين، آنگونه آزارش ميدهد؛ امامي که با زور شمشير و هجوم به خانهاش و ضرب و جرح همسرش، ناچار به بيعت ميشود، چگونه ممکن است، کسي را از گفتن شعري منع کند که با بيان کوتاه بشري خويش، اندکي از اصلحيّت او براي خلافت را در چند بيت بسيار ملايم و مسالمتآميز گنجانده است؟! و اين امام، چگونه ممکن است از اين افراد، انتظار سلامت دين داشته باشد و منع او به خاطر حفظ سلامت آن ديني باشد که به دست ابوبکر و امثال او که شناسنامة گذشته و حال و آيندة آنان نزد امام عليهالسلام از آفتاب هم روشنتر است، اداره ميگردد، و بدعتها در آن فراوان ميشود و سنّت پيامبر در آن منسوخ ميگردد، و به پوستيني وارونه تبديل ميشود؟!
روايت دوم و سوم:
«جاء بريدة حتّى ركز رايتَه في وسطِ أسلم. ثمّ قال: لاابايعُ حتّى يبايعَ عليّ بن أبىطالب عليهالسلام فقال علي عليهالسلام : يا بريدة ادخل فيما دخل فيه النّاس، فانّ اجتماعهم أحبّ إلىّ من اختلافهم اليوم3».
«[پس از آنکه با ابوبكر بيعت شد] بريده پرچمش را در وسط قبيلة اسلم كوبيد و گفت: بيعت نخواهم كرد تا اينكه عليّبن ابيطالب عليهالسلام بيعت كند. علي عليهالسلام فرمود: اي بريده، در آنچه مردم وارد شدهاند وارد شو، كه اجتماع و اتّحاد آنها امروز در نزد من بهتر از اختلاف آنهاست».
«أبت أسلم أن تبايع ، فقالوا : ما كنا نبايع حتى يبايع بريدة ، لقول النبي صليالله عليه و آله لبريدة علي وليكم من بعدي ، قال : فقال علي عليهالسلام: يا هؤلاء إن هؤلاء خيّرونا أن يظلموني حقي و أبايعهم فارتدّ النّاس حتّى بلغت الرّدّة احدا، فاخترت أن اظلم حقّی و إن فعلوا ما فعلوا4.
أن علياً عليهالسلام قال لهم: بايعوا فانَّ هؤلاء خيّروني أن يأخذوا ما ليس لهم أو أقاتلهم و افرّق أمر المسلمين5».
«قبيلة اسلم از بيعت [با ابوبكر] خودداري كردند و گفتند: ما بيعت نميكنيم تا بريده بيعت كند، بخاطر گفتار پيامبر صليالله عليه و آله به بريده كه فرمودند:" علي سرپرست شما پس از من است". گفت: امام علي عليهالسلام فرمودند: اي قبيلة اسلم، اين گروه ما را بين آنكه در حقّم ستم كنند و با ايشان بيعت كنم مخيّر ساختند. پس مردم از دين برگشتند و مرتد شدند، تا اينكه بيديني و ارتداد [به پشت مدينه و] به كوه اُحد رسيد. پس من ظلم در حقّ خود را پذيرفتم، هر كاري کردند بکنند.
و چنين آمده که: علي عليهالسلام به قبيلة اسلم فرمودند: بيعت كنيد، اين گروه مرا بين آنكه حقّم را بگيرند و يا اينكه با آنها بجنگنم و جمع مسلمين را متفرّق سازم، مخيّر ساختند [و من اوّلي را انتخاب كردم]».
بررسي خبر:
اين دو روايت، علاوه بر اينكه تنها توسّط ابراهيم بن محمّد ثقفي روايت شدهاند و نقل ديگري ندارند، امکان وقوع هم ندارند. زيرا:
اين واقعه نه ميتواند پيش از بيعت اجباري اميرالمؤمنين علي عليهالسلام اتّفاق افتاده باشد، و نه پس از بيعت. پيش از بيعت نميتواند اتّفاق افتاده باشد، به اين دليل که اميرالمؤمنين تا زمانيکه خود بيعت نکرده، نه تنها کسي را به بيعت با غاصبان حقوقش فرا نخوانده، بلکه بر اساس روايات فراواني که گذشت، مردم را از بيعت با ابوبکر باز داشته، و براي جلوگيري از اين بيعت، احجاجات فراوان نموده، و درِ خانة مهاجر و انصار رفته و از آنان براي جنگ، کمک خواسته، و بارها فرموده که اگر چهل نفر ياور داشتم، ميجنگيدم و زير بار بيعت اجباري نميرفتم و... . وقتي امام عليهالسلام خود هنوز بيعت نکرده و چنين مقاومت کرده و ديگران را از بيعت منع ميکند، دستور بيعت به ديگران، از سوي او محال است. و اگر بيعت با ابوبکر، اجتماعآفرين و وحدتآفرين بود، ابتدا خودش بيعت ميکرد و سپس ديگران را به بيعت فرمان ميداد. و هرگز اينگونه نيست که اوّل طرفدارانش را که به خاطر امر ولايت الهيّة او معطّل ماندهاند، به کفر و ارتداد، و بيعت با غاصبان منصبش فرا بخواند، و سپس خودش بيعت نمايد.
و اگر اين واقعه، پس از بيعت اجباري ايشان با ابوبکر باشد، سخن بريده معنا ندارد كه بگويد: «تا عليبن ابيطالب عليهالسلام بيعت نكند، من بيعت نخواهم كرد».
بعلاوة اينکه، اين دو روايت، که سند قوي هم ندارند، با اخباري که در بارة موضع امام در قبال حکومت و بيعت با ابوبکر، و موضوع مراعات اتّحاد به طور مفصّل گذشت، کاملاً معارض و متضاد ميباشند.
اين مطلب را نيز ضميمه کنيد که: در اخبار رسيده، اگرچه بريده خودش جزء کسانياست که در مسجد همراه اميرالمؤمنين عليهالسلام بود و با ابوبکر احتجاج کرد. ولي نام قبيلة او يعني قبيلة اسلم، نه تنها در بين تخلّف کنندگان از بيعت نيست، بلکه در ليست اوّلين بيعت کنندگان با ابوبکر است. زيرا اين قبيله، به محض خروج ابوبکر از سقيفه، و روانه شدن به سوي مسجد براي بيعت عمومي، بدون فوت وقت، با او بيعت کردند. و بر اساس نقل تاريخ، عمر هنگامي به پيروزي بر بنيهاشم يقين حاصل کرد، که قبيلة اسلم وارد مدينه شدند. و بيعت قبيلة اسلم با ابوبکر، اوّلين تقويت و دلگرمي براي حزب ابوبکر بود. چون ساير مردم، به تبعيّت از آن قبيله، با ابوبکر بيعت نمودند. امّا اينکه چه ارتباطي بين عمر و قبيلة اسلم بود که ورود اين قبيله به مدينه باعث خوشحالي عمر شد، و عمر به پيروزي ابوبکر يقين حاصل کرد، خود مسألهاي است که نياز به پژوهش دارد. ولي اين عمل و عکس العمل، حاکي از تباني قبلي، و يا باجگيري قبيلة اسلم از ابوبکر و عمر و اعوان و انصار آنان است. مخصوصاً اينکه قبيلة اسلم از رئيس خود يعني بريدة اسلمي جدا شدند. زيرا بريده طرفدار اميرالمؤمنين عليهالسلام بود و در مسجد عليه عمر و ابوبکر، احتجاج ميکرد که او را بيرون کردند. ولي قبيلة او پيش از آمدن به مسجد، و در غياب رئيس قبيله، با ابوبکر بيعت کردند! و اين، جدايي از رئيس قبيله، مسألهاي است که در قبايل عرب، به سادگي اتّفاق نميافتد. و حاکي از آن است که افراد قبيله، با ترفندي شيطاني، به سمت و سوي ابوبکر کشيده شده بودند.
توجّه کنيد:
«أنّ اسلم أقبلتْ بجماعتها، حتّي تضايق بهم السّكك. فبايعوا أبابكر. فكان عمر يقول: ما هو إلاّ رأيت أسلم، فأيقنت بالنّصر6».
«تمامي قبيله أسلم وارد مدينه شدند تا جائي كه كوچههاي مدينه [از فشار جمعيّت] پر شد. و همگي با ابوبكر بيعت كردند. و عمر ميگفت: آن [امر حكومت مستقر نشد و] نبود جز آنكه اسلميها را ديدم، پس بر پيروزي [بر بنيهاشم و دستيابي به قدرت] يقين حاصل كردم».
همچنين:
«و جاءت اسلم، فبايعتْ. فقوي بهم جانبُ ابيبكر، و بايعه النّاس7».
»افراد قبيلة اسلم آمدند و بيعت كردند، و بوسيلة آنها حزب ابوبكر قوي شد و ساير مردم با او بيعت كردند».
بنا بر اين، اوّلا، بيعت قبيلة اسلم، درست در زماني انجام شده که اميرالمؤمنين عليهالسلام به تجهيز پيامبر اکرم صليالله عليه و آله مشغول بوده. بنا بر اين، علي عليهالسلام در آن جمع نبوده که بريده را به بيعت با ابوبکر فرمان دهد.
و ثانياً جز بريده، ساير افراد قبيلة اسلم، نه تنها به سمت وسوي اميرالمؤمنين عليهالسلام نبودهاند، و در بيعت با ابوبكر تأخير نكردهاند، بلكه در طرف مقابل آن حضرت بوده، و باعث تقويت جناح ابوبكر و طرفداري بيشتر مردم از او شدهاند.
بر اين اساس، نسبت سخن مذکور در روايت، به اميرالمؤمنين عليهالسلام، دروغ محض است.
روايت چهارم:
«... و انصرف علي عليهالسلام الى منزله، و لميبايع، و لزم بيته حتّى ماتت فاطمة سلامالله عليها فبايع8».
«... و اميرالمؤمنين علي عليهالسلام [از مسجد به خانهاش] برگشت و بيعت نكرد و خانه نشين بود، تا زماني که فاطمه سلامالله عليها رحلت فرمود. سپس بيعت كرد»!
بررسي خبر:
با وجود آنهمه روايت معتبر، در بارة اجبار به بيعت اميرالمؤمنين در روزهاي اوّل بلواي سقيفه، که در کتب شيعه و پيروان سقيفه، به وفور روايت شده، چنين روايتي نيز نقل شده است، تا باعث تشويش روايات صحيح گشته و استفادههاي نادرستي نيز از آن بشود. اين روايت در کتب بسياري از پيروان سقيفه مانند بخاري و ديگران، با تفصيل و يا اجمال، نقل شده. و علماي شيعه نيز اگرچه آنرا مردود ميدانند، ولي براي اثبات مخالفت امام عليهالسلام با خلافت ابوبکر، در برخي موارد، اين روايت را به عنوان اعترافي از سوي پيروان سقيفه، از قول آنان نقل کردهاند.
در جعل اين روايت، دو نکته در نظر گرفته شده:
نکتة اوّل: جعل کنندة اين روايت ميخواسته چنين وانمود کند که، امتناع اميرالمؤمنين عليهالسلام از بيعت با ابوبکر، به خاطر ممانعت فاطمة زهرا سلامالله عليها بوده، وگرنه خودِ آن حضرت، مشکلي با ابوبکر نداشته. و لذا پس از آنکه فاطمه از دنيا رفته، بلافاصله، با ميل و رضا و رغبت خويش، با ابوبکر بيعت کرده است!
نکتة دوم: جاعل اين روايت چنين در نظر داشته که هجوم وحشيانه و کفر آلود، به خانة وحي، آتش زدن درِ خانة علي و زهرا عليهماالسلام ، فشردن دختر پيامبر بين در و ديوار، شکستن پهلوي امّابيها و کشتن محسن او، تازيانه و قبضة شمشير بر پهلو و بازو و ساعد زهرا سلامالله عليها زدن، علي را با ريسمان بستن و کشانکشان براي بيعت به مسجد بردن، با شمشير برهنه بالاي سر او ايستادن و به زور از او بيعت گرفتن، و... همه و همه را خلاف واقع جلوه دهد، و قضيّة بيعت را به نحوي مسالمتآميز فيصله دهد!
غافل از آنکه ننگ تعرّض به خانة وحي و خاندان نبوّت، تا ابد از دامن منافقان پاک نخواهد شد. و بيعت اجباري آن حضرت، در زير شمشيرهاي برهنه، نزد همگان روشن و ثابت است. و هيچکس نيست که يک جو شعور و انصاف داشته باشد و در بيعت اجباري اميرالمؤمنين عليهالسلام اختلاف کند. تصريحات آن حضرت در بارة کراهت و اجبار به بيعت، گوش فلک را کر نموده، و در اين باب، هيچ نيازي به استدلال نيست.
من از مفصّل اين قصّه، مجملي گفتم تو خود حديث مفصّل بخوان از اين مجمل
در بارة نامة اميرالمؤمنين علي عليهالسلام
اين نامه، با اسناد مختلفي نقل شده که برخي تاريخنگاران [سقيفه گرا] با قصد ايجاد وهن و سستي در اين نامه، آن را مستند به عبداللهبن سبا، که يکي از صحابههاي دستساز سيفبن عمر تميمي است، ميدانند. تفصيل اسنادِ نامه و بحث در بارة اسناد مختلف آن را ميتوانيد در کتاب «پژوهشي در قصههاي پيشوايان معصوم و عمروبن حمق خزاعي» که تحقيقي از همين مؤسّسه ميباشد، مطالعه کنيد.
ما در اين نوشتار، متن نامه را به سند کتاب «کشف المحجّة لثمرة المهجّة» اثر سيّدبن طاووس رحمةالله عليه ذکر ميکنيم که او نيز از کتاب «الرسائل» شيخ کليني رحمةالله عليه روايت کرده است.
سيدبن طاووس ميفرمايد:
«قالَ محمّدُ بنُ يعقوبَ في كِتابِ الرَّسائِلِ عَنْ عليّبنِ إِبراهيمَ بإِسْنادِهِ قالَ: كَتَبَ أميرُالمؤمنينَ عليهالسلام كِتاباً بَعْدَ مُنصرَفِهِ منَ النَّهروانِ وَ أَمَرَ أنْ يُقرَأَ عَلى النَاسِ وَذَلكَ إنَّ النّاسَ سأَلوُهُ عَن أَبي بَكرٍ و عُمرَ و عُثمانَ.
فَغضِبَ عليهالسلام و قالَ: قَدْ تَفَرَّغتُمْ لِلسُّؤالِ عَمّا لايَعنِيكُم، و هَذه مِصرُ قدِ انْفَتَحَتْ و قَتَلَ معاويةُ ابنُ خَديجٍ محمّدَ بنَ أَبيبكرٍ. فَيالَها مِن مُصيبَةٍ مَا أَعظمَها بمِصيبتي بمحمّد، فَوَاللهِ ما كانَ إلاّ كَبعْضِ بَنيَّ.
سُبحانَ اللهِ بَينا نحَنُ نَرجُو أنْنغلِبَ القَومَ علَى ما فِي أَيدِيهِمْ إذْ غَلبُونا علَى ما في أَيْدينَا. و أَنا كاتبٌ لَكم كتاباً، فيهِ تَصريحُ مَا سألْتُم إنشاءَ اللهِ تَعالىَ.
فَدعا كاتِبَهُ عُبيدَاللهِ بنِ أبي رافعٍ فَقال لَه: أََدْخِل علَيَّ عَشرَةً من ثِقاتي.
فَقالَ: سمَّهِم لي يا أميرَالمُؤمنينَ.
فَقال عليهالسلام: أَدْخِل أَصبغَ بنَ نُباتةِ، و أبَاالطُّفيلِ عامِرَ بن وائِلَةِ الْكَنانِي9 ، و رَزينَ بنَ حَبِيشِ الاسَدِيّ10 ، و جُوَيريَّةَ بنَ مُسَهَّرِ العَبْدِي، و خِنْدِفَ بنَ زُهَيْرِ الأسدی، و حَارِثةَ بنَ مَضْرَبِ الهَمَدانی، و الحارِثَ بنَ عَبدِاللهِ الأَعْوَرِ الهَمَدانيّ، و مصابيحَ النَّخع: عَلقمَةَ بنَ قيسِ، وكُميلَ بنَ زيادِ، و عُمَيْرَ بنَ زُرارَةٍ.
فَدَخَلُوا عَلَيهِ فَقَالَ لهَم: خُذُوا هَذا الكِتابَ وَلْيَقرَأْهُ عُبِيدُاللهِ بنُ أبي رافعٍ، وَ أنتُم شُهُودٌ كُلَّ يَومِ جُمُعةٍ. فإِن شَغَبَ شاغِبٌ عَلَيكُم، فَانْصِفُوه بكتابِ اللهِ بينَكُم و بَيْنَهُ».
«محمّدبن يعقوب در کتابش "الرّسائل"، از عليّبن ابراهيم به سند خودش روايت کرده است که:
اميرالمؤمنين علي عليهالسلام پس از بازگشت از جنگ نهروان نامهای مرقوم فرمود و دستور داد تا آن نامه براي مردم خوانده شود. جريان اين نامه اين بود كه مردم، دربارة ابوبكر و عمر و عثمان از امام عليهالسلام پرسيدند، و نظر او را دربارة آنها جويا شدند. حضرت خشمگين شد و فرمود: براي سؤال از چيزي که سودي به حال شما ندارد، وقت گير آوردهايد11 ؟! در حاليکه [ميبينيد] اين مصر است [كه بهدست دشمنان] فتح شده، و معاوية بن خديج، محمّد بن ابي بكر را كشته است. چه مصيبتي است [اين مصيبت]! از دست دادن محمّدبن ابيبکر، مصيبت بزرگي است! بخدا سوگند؛ او همچون يكي از پسرانم بود.
سبحان الله، ما در حاليكه اميدوار بوديم و انتظار ميرفت كه بر آنها در سرزمينشان پيروز شويم، ولي آنان در سرزمينمان بر ما پيروز شدند. و من براي شما نامهاي خواهم نوشت، و به خواست خداوند متعال در آن نامه، پاسخ شما را به روشني خواهم داد.
امام عليهالسلام كاتب خود، عبيداللهبن أبيرافع را احضار كرده و فرمود: ده تن از افراد مورد اطمينان مرا حاضر كن.
عبيدالله عرض كرد: اي اميرالمؤمنين، ايشان را براي من نام ببر.
امام عليهالسلام فرمود: اصبغبن نباته، أبوطفيل عامربن وائلة كناني، زرّبن حبيش اسدي، جويريةبن مسهّر عبدي، خندفبن زهير اسدي، حارثةبن مضرب همْداني، حارثبن عبدالله أعور همْداني، و چهرههاي درخشان قبيلة نخع: علقمةبن قيس، كميلبن زياد و عميربن زراره [را نزد من بياور].
آن ده نفر [به همراه عبيدالله] به نزد امام عليهالسلام آمدند. امام عليهالسلام به آنان فرمود: اين نوشته را بگيريد، و عبيدالله بن أبيرافع بايد آن را در هر جمعه براي مردم بخواند و شما هم گواه باشيد، و اگر بدخواهي به دشمني با شما برخاست، با كتاب خدا ميان خود و او حكم كنيد».
پينوشت:
1ـ "شرح نهج البلاغة ابن أبيالحديد"، ج6، ص21: و روی الزّبيربن بكّار، قال: روى محمدبن إسحاق ... .
2ـ "تاريخ اليعقوبي"، ج2، ص124.
3ـ "بحار الأنوار"، ج28، ص392: و روی الثّقفی، عن محمدبن علي، عن عاصمبن عامر البجلي، عن نوحبن دراج، عن محمّدبن إسحاق، عن سفيانبن فروة، عن أبيه قال:... . بنقل از "الغارات" مخطوط .
4ـ "بحار الأنوار" ، "علامه مجلسي"، ج 28، ص 392: و روی إبراهيم _ بن محمد الثقفي _ عن يحيى بن الحسن بن الفرات، عن قليب بن حماد، عن موسى بن عبد الله بن الحسن قال :... . بنقل از "الغارات" مخطوط .
5ـ "بحار الأنوار"، ج28، ص392، بنقل از "الغارات" مخطوط: و روی إبراهيم، عن محمدبن أبيعمر، عن محمدبن إسحاق، عن موسیبن عبدالله بن الحسن... .
6ـ "تاريخ طبري"، ج2، ص458: قال هشام، قال ابومخنف، فحدّثني أبوبكربن محمّد الخزاعي ... .
7ـ "شرح نهجالبلاغة ابن ابيالحديد"، ج2، ص40 .
8ـ "السقيفة و فدك "، ص46 : أخبرني أحمدبن اسحاق ، قال: حدثنا أحمدبن سيّار، قال: حدثنا سعيدبن كثير عفير الأنصاري... .
9ـ اباطفيل عامر بن واثلة كناني.
10ـ زرّ بن حبيش الاسدي.
11ـ شما كه از من اطاعت نميكنيد و با سپاه شام نميجنگيد، آگاه شدن از ديدگاه من دربارة زمامداران پيشين چه سودي براي شما دارد؟
منبع : عندلیب انلاین
موفق باشيد
مطمئنی همش رو خوندی...!!!؟؟؟
همین طوری دیدی زیاده، حالش رو هم نداشتی بخونی، فقط خواستی یه حرفی زده باشی و جوسازی کنی...؟؟؟
آره؟؟؟