SHIA-NEWS.COM شیعه نیوز:
احترام بزرگان
جريربن عبدالله گويد: چون رسول خدا مبعوث گرديد، من به حضورش
آمدم تا با او بيعت كنم، فرمود: يا جرير به چه منظورى پيش من آمدهاى، گفتم: يا
رسول الله (صلی الله علیه و آله) آمدهام تا بر دست تو مسلمان شوم، حضرت عباى خود را براى نشستن من به
زمين پهن كرد. بعد به ياران خود فرمود: چون كسى كه در ميان قوم خويش محترم است پيش
شما آيد احترامش كنيد: «اذا اتا كم كريم قوم فاكرموه»2
نهى از
بدگويى
ابن مسعود گويد: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: كسى در پيش من از اصحابم
بدگوئى نكند، مىخواهم وقتى كه پيش شما مىآيم قلبم نسبت بشما آرام و بى دغدغه
باشد: «قال رسول الله (ص): لا يبلغنى احد منكم عن اصحابى شيئا فانى احب ان اخرج
اليكم و انا سليم الصدر»3.
صبر و مقاومت
آنگاه كه پسرش ابراهيم در
حال جان دادن بود چنين فرمود: اگر فرزند در گذشته، براى پدر اجرى نداشت و اگر اين
نبود كه زندگان به مردگان ملحق خواهند شد، در اين صورت بر تو محزون مىشديم اى
ابراهيم، بعد به گريه افتاد و فرمود: چشم اشك مىريزد، قلب مىسوزد ولى جز آنچه خدا
راضى باشد سخنى نمىگوئيم و اى ابراهيم ما در فراق تو محزونيم :
«و قال
لابنه ابراهيم و هو يجود بنفسه: لولا ان الماضى فرط الباقى و ان الاخر لاحق بالاول
لحزّنا عليك يا ابراهيم ثم دمعت عينه و قال: تدمع العين و يحزن القلب و لا نقول الا
ما يرضى الرب و انّا بك يا ابراهيم لمحزونون: 7».
تواضع
روزى خواهر
رضاعيش محضر وى آمد، حضرت چون او را ديد شاد شد، عباى خويش را پهن كرد و او را در
آن نشانيد، با او سخن مىگفت و بر رويش مىخنديد، بعد برخاست و رفت، آنگاه برادر آن
زن آمد حضرت با او مثل خواهرش رفتار نكرد، گفتند: يا رسول الله با خواهرش رفتارى
كردى كه با برادرش نكردى با آنكه او مرد است؟!
فرمود: آن خواهر بر پدرش از
اين برادر نيكوكارتر بود. 10
پناه بردن به خدا
روزى به مردى از بنى
فهد گذر كرد كه بندهاش را مىزد بنده در زير شكنجه مىگفت: اعوذ بالله، مولايش از
او دست بر نمىداشت چون حضرت را ديد گفت: «اعوذ بمحمد» (صلی الله علیه و آله) به محمد (صلی الله علیه و آله) پنام
مىبرم، مولايش از زدن او دست كشيد.
حضرت فرمود: به خدا پناه مىبرد دست بر
نمىدارى ولى به محمد (صلی الله علیه و آله) پناه مىبرد دست بر مىدارى؟!! خدا از محمد (صلی الله علیه و آله) سزاوارتر
است كه پناه آورندهاش را پناه دهد، مرد گفت: براى خدا او را آزاد كردم: «هو حر
لوجه الله»فرمود: به خدائى كه مرا بحق مبعوث فرموده، اگر چنين نمىكردى، چهرهات با
حرارت آتش جهنم مواجهه مىشد. «والذى بعثنى بالحق نبيا لو لم تفعل لواقع و جهُك
حرّالنار»11.
مزاح
آن حضرت پير زنى از قبيله اشجع را ديد فرمود: پير
زن داخل بهشت نخواهد شد، زن نشست و شروع به گريه كرد، بلال بن رياح گفت: چرا گريه
مىكنى؟! گفت: رسول خدا فرمودند: پير زنان داخل بهشت نخواهند شد، بلال محضر آن حضرت
آمد و گفت: يا رسول الله شما چنين فرمودهايد؟
فرمود: آرى، سياهان هم به
بهشت نخواهند رفت، بلال هم با آن زن شروع به گريه كرد، عباس عمومى حضرت آن دو را
ديد، سبب گريهشان را پرسيد، گفتند: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين فرمود: عباس محضر حضرت آمد،
جريان را پرسيد، فرمود: آرى حتى پيرمردان هم به بهشت نمىروند، عباس نيز مانند آن
دو شروع به ناله و شيون نمود.
آنگاه حضرت آن سه نفر را بحضور طلبيد، قلوبشان
آرام كرد و فرمود: خداوند پير زنان و پيرمردان و سياهان را در بهترين شكل و قيافه
زنده مىكند، همه در حالى كه جوان و نورانىاند داخل بهشت مىشوند «و قال: ان اهل
الجنة جُرْدْ مُرْدٌ مُكَحّلوُنَ» 12.
ساده زيستى
امام صادق صلوات
الله عليه فرمود: روزى على بن ابيطالب (علیه السلام) محضر رسول خدا (ص) آمد، جامه آن حضرت
كهنه شده بود، دوازده درهم به على (علیه السلام) داد و فرمود: يا على اين پول را بگير و براى
من لباسى بخر، تا بپوشم.
على (علیه السلام) فرمود: پول را به بازار آورده و پيراهنى به
دوازده درهم براى آن حضرت خريدم و به محضرش آوردم، حضرت چون آنرا ديد فرمود: يا على
اين را خوش ندارم ببين فروشنده حاضر است معامله را برگرداند؟ گفتم نمىدانم؟ آنگاه
به نزد فروشنده آمد و گفتم: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين را خوش ندارم، ديگرى را مىخواهم، اين
معامله را اقاله كن.
فروشنده پول را بمن پس داد، آنرا پيش رسول خدا (صلی الله علیه و آله)
آوردم، حضرت با من به بازار آمد تا پيراهنى بخرد، در راه كنيزى را ديد كه گريه
مىكرد، فرمود: چرا گريه مىكنى؟
گفت: از خانه به من چهار درهم داده بودند
تا متاعى بخرم ولى پولم گم شده، جرأت نمىكنم كه پيش آنها بر گردم، رسول خدا (صلی الله علیه و آله)
چهار درهم به او داد و فرمود: به سوى اهل خويش برگرد.
آنگاه به بازار رفت و
پيراهنى به چهار درهم خريد و پوشيد و خدا را حمد كرد، چون از بازار خارج شد تا به
خانه بر گردد، ديد مرد عريانى در سر راه نشسته و مىگويد: هر كه به من لباس پوشاند
خدا او را از لباسهاى بهشت بپوشاند«من كَسانى كَساه اللّهُ من ثياب اِلجنة» آن حضرت
پيراهنى را كه خريده بود از بدنش درآورد و بر او بپوشانيد.
سپس به بازار
بازگشت و با چهار درهمى كه باقى مانده بود پيراهنى خريد و پوشيد و خداى عزّوجل را
حمد كرد و به منزل برگشت.
ناگاه ديد همان كنيز در راه نشسته، گريه مىكند،
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: چه شده كه پيش خانوادهات بر نمىگردى؟! گفت: اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)
تأخير كردهام مىترسم مرا تنبيه كنند، فرمود پيشاپيش من برو، خانوادهات را به من
نشان بده.
كنيز ك در پيش رفت تا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به درخانه آنها آمد، فرمود:
«السلام عليكم يا اهل الدار» جواب نيامد، دفعه دوم فرمود: سلام عليكم جواب ندادند،
بار سوم سلام فرمود، جواب دادند و عليك السلام يا رسول الله و رحمة الله و
بركاته.
فرمود: چرا در سلام اول و دوم جواب نداديد؟ گفتند: يا رسول الله
سلام تو را شنيديم، خوش داشتيم كه كلام تو را بيشتر بشنويم.
حضرت فرمود: اين
دختر تأخير كرده او را در اينكار مقصر ندانيد، گفتند: يا رسول الله چون شما تشريف
آوردهايد، او را آزاد كرديم، حضرت فرمود: الحمد لله، هيچ دوازده درهمى پر بركتتر
از اين نديدهام، خدا با آن، دو نفر عريان را پوشانيد و انسانى را آزاد كرد.
13
كمك به دوستان و نيازمندان
جابربن عبدالله يكى از اصحاب بزرگوار
رسول خداست، پيوسته در خدمت آن جناب بود، پدرش در جنگ «احد» اشتباهاً توسط مسلمانان
شهيد گرديد، او بعد از رحلت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با اميرالمؤمنين صلوات الله عليه بسر برد،
اوست كه با عطيه عوفى در اولين اربعين به زيارت ابا عبدالله الحسين (ع) مشرف گرديد
و اوست كه بقدرى زنده ماند تا سلام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را به امام باقر (علیه السلام)
رسانيد.
مىگويد: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در بيست و يك جنگ شركت كرد، و من در نوزده
تاى آنها در ركاب ايشان بودم، فقط در دو تا از آنها موفق نشدم. در يكى از آن غزوات
شتر من از رفتن درماند و خوابيد، آن حضرت در آخر لشكريان حركت مىكرد تا به
بازماندگان يارى رساند و آنها را به مركب خود سوار كند.
من در كنار شتر خويش
ايستاده و مىگفتم: اى واى مادرم اين چه شتر بدى است، در اين هنگام رسول خدا رسيد و
فرمود: اين شخص كيست؟ گفتم من جابرهستم پدر و مادرم به فدايت يا رسول الله
(صلی الله علیه و آله).
فرمود: چرا در اينجا ماندهاى؟
گفتم: شترم از رفتن درمانده است،
فرمود: چوب دستى دارى؟ گفتم: آرى. با چوب دستى به شتر زد و او را بلند كرد، آنگاه
آنرا خوابانيد و قدم بر دو بازوى آن گذاشت، فرمود: سوار شو، سوار شدم و با او راه
مىرفتم، آن شب بيست و پنج بار براى من استغفار كرد، شتر من (در اثر قدم آن
بزرگوار) حتى بر شتر او سبقت مىكرد.
در آن شب كه با هم راه مىرفتيم فرمود:
پدرت عبدالله چند نفر فرزند بعد از خود گذاشته است؟ گفتم: هفت دختر.
فرمود:
آيا قرضى هم دارد؟ گفتم: آرى. فرمود: چون به مدينه برگشتى وعده كن كه با اقساط
خواهى داد14 اگر قبول نكردند، وقت چيدن خرمايتان مرا مطلع كن.
بعد فرمود: زن
گرفتهاى؟ گفتم: آرى. فرمود كدام را؟ گفتم: فلان زن بيوه را كه در مدينه بود.
فرمود: چرا دختر نگرفتى كه با تو بازى كند و تو با او بازى كنى؟
گفتم: يا
رسول الله (ص) هفت خواهر كم تجربه در منزل دارم، ترسيدم اگر دخترى مثل آنها را
بگيرم كار به اشكال كشد، گفتم: اين زن بيوه و تجربه ديده با آنها بهتر مىسازد،
فرمود: خوب كردهاى، راه همانست .
فرمود: اين شتر را به چند خريدهاى؟ گفتم:
به پنج ششم نصف رطل.15.
فرمود: او را به من بفروش، و تا برگشتن به مدينه حق
سوار شدن دارى، چون به مدينه برگشتيم، شتر را به محضرش آوردم، فرمود: بلال شش
«اواق» طلا به او بده تا در اداى قروض پدرش از آنها استفاده كند، سه «اواق» ديگر
اضافه كن، شترش را نيز به خودش بده.
آنگاه فرمود: آيا با صاحبان قرض پدرت
مقاطعه كردى؟ گفتم: نه يا رسول الله (صلی الله علیه و آله) فرمود آيا داده شده؟ 16 گفتم: نه يا رسول
اللّه. فرمود: مانعى نيست چون وقت چيدن خرمايتان رسيد مرا خبر كن.
وقت چيدن
خرما به محضرش رفتم، به نخلستان ما تشريف آورد و براى ما دعا كرد( و از خدا بركت
خواست) خرما را چپديم، به همه قرضها كفايت كرد و بيشتر از آنچه آنها بردند، براى
ما باقى ماند.
حضرت فرمود: اينها را برداريد و پيمانه نكنيد، آنها را
برداشتيم و مدتى از آنها خورديم .17
ترحم ودلسوزى
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) لشكرى
براى سركوبى قبيله طىّ فرستاد فرماندهى آن را على بن ابيطالب (صلوات الله عليه) بر
عهده داشت، عدى بن حاتم طائى كه از دشمنان سرسخت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود، به شام فرار
كرد.
على (علیه السلام) با مدادان بر آن قبيله حمله كرد، آنها را شكست داد مردان و
زنان و اسباب و چهارپايان آنها را به مدينه آورد. 18
وقتى كه اسيران را به
حضرت رسول (صلی الله علیه و آله) نشان دادند، سفانه دختر حاتم طائى برخاست و گفت، يا محمد (صلی الله علیه و آله) پدرم از
دنيا رفت، برادرم از قبيلهام ناپديد شد، اگر مصلحت بدانى مرا آزاد كن، مرا به
شماتت قبائل عرب مگذار.
پدر من پيشواى قبيله بود، اسيران را آزاد مىكرد،
جانيان را مىكشت، بهر كه پناه مىداد حمايتش مىكرد، از حريم دفاع مىنمود،
ازمبتلايان دستگيرى مىكرد، مردم را طعام مىداد، سلام را آشكار مىساخت، يتيم و
فقير را بى نياز مىكرد، در پيشامدها مددكار مردم بود، كسى نبود كه حاجت پيش او
آورد، نا اميد بر گردد، من دختر حاتم طائى هستم.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از سخن او در
عجب شد، فرمود: اى دختر اينها كه گفتى صفات مؤمنان است اگر پدرت مسلمان بود از خدا
برايش رحمت مىخواستم .19
آنگاه فرمود: اين دختر را آزاد كنيد كه پدرش اخلاق
خوب را دوست مىداشته، سپس فرمود: «ارحموا عزيزاً ذلّ و غنيا افتقر و عالماً ضاع
بين جهّال»: رحم كنيد عزيزى را كه ذيل گشته و توانگرى را كه فقير شده و عالمى را كه
ميان نادانان ضايع گرديده است .
و نيز در اثر گفتار آن زن فرمود: همه اسيران
را آزاد كنند، دختر حاتم كه چنين ديد گفت: اجازه بدهيد شما را دعا بكنم، حضرت اجازه
فرمود و بياران گفت كه بدعاى او گوش فرا دهند.
دختر گفت: خدا احسان تو را در
جاى خود قرار دهد، تو را به هيچ آدم لئيم محتاج نكند، نعمت هيچ بزرگ قومى را از
دستش نگيرد مگر آنكه تو را وسيله برگرداندن آن قرار دهد.
دختر چون آزاد شد،
به نزد برادرش عدى بن حاتم كه در «دومة الجندل» بود، رفت، گفت: برادرم پيش از آنكه
نيروهاى اين مرد تو را گرفتار كند، پيش او برو، من در او هدايت و دقت رأى ديدم،
حتما بر ديگران پيروز خواهد گرديد، در او خصلتهائى ديدم كه به تعجبم واداشت، او
فقير را دوست مىدارد، اسير را آزاد مىكند، بصغير رحم مىكند، قدر آدم بزرگ را
مىداند، من سخىتر و بزرگوارتر از او نديدهام اگر پيامبر باشد، تو پيش از ديگران
ايمان آورده و برترى يافتهاى و اگر پادشاه باشد در حكومت او پيوسته با عزت زندگى
مىكنى.
اين سخنان در عدى بن حاتم موثر واقع شد، لذا به مدينه آمد و به دست
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اسلام آورد، خواهرش سفانه نيز مسلمان شد.20
عدى بن حاتم
مىگويد: به مدينه آمدم، داخل مسجد رسول الله (صلی الله علیه و آله) شدم، سلام كردم، فرمود: تو كيستى؟
گفتم: عدى بن حاتم، فورى برخاست و مرا بخانهاش برد. او متوجه من بود، ناگاه پيرزنى
ضعيف پيش آمد و گفت: حاجتى دارم، حضرت مفصل ايستاد و درباره نياز آن زن صحبت
مىكرد.
من در دلم گفتم: به خدا اين شخص پادشاه نيست وگرنه با ضعفاء چنين
نمىكرد، اين قدر اهميت دادن به يك پيرزن كار شاهان نيست، چون به خانهاش رسيديم،
وسادهاى كه از ليف خرما داشت به طرف من انداخت فرمود: روى آن بنشين، گفتم: نه شما
روى آن بنشينيد، فرمود: نه تو بنشين، من روى وساده نشستم و او به زمين
نشست.
باز در دلم گفتم: والله اين پادشاه نيست، آنگاه فرمود: اى عدى آيا تو
ركوسى نبودى 21؟ گفتم آرى. فرمود: آيا از قو خويش ماليات مرباع 22 نمىگرفتى؟ گفتم:
آرى. فرمود: آن در دين تو جايز نبود. گفتم: آرى به خدا حرام بود، دانستم كه او
پيامبر است كه غيب را مىداند23.
بدين طريق مىبينيم كه اخلاق نيكو كار خود
را مىكند تا جائى كه انسانها در مقابل آن از اعتقادات خود دست بر
مىدارند.
عبادت و مناجات شب
عبدالله بن سيار از امام صادق (ع) نقل
مىكند: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شبى در منزل ام سلمه بود، او در اثناى شب بيدار شد، آن حضرت
را در بستر نيافت، فكر كرد كه به منزل بعضى از زنانش رفته است. لذا به جستجوى آن
حضرت برخاست، حضرت را در گوشهاى از منزل يافت كه ايستاده و دست به آسمان برداشته و
گريه مىكرد و مىگفت :
خدايا نعمتهاى خوبى كه بمن دادهاى از من مگير. و
مرا بخودم ولو بقدر چشم بهم زدن وامگذار. خدايا هيچ وقت مرا بشماتت دشمن و آدم
بدخواه مبتلا مكن. خدايا هيچ وقت مرا به آن بدبختى كه از آن نجاتم دادهاى بر
مگردان .
«اللهم لا تنزع عنى صالح ما اعطيتنى ابداً، ولا تكلنى الى نفسى
طرفة عين ابداً، اللهم لا تشمت بى عدواً ولا حاسداً ابدا اللهم لا تردنى فى سوء
استنقذتنى منه ابداً»
ام سلمه با شنيدن اين سخنان به گريه افتاد و برگشت و
به شدت مىگريست بطورى كه رسول خدا با شنيدن گريه او برگشت و فرمود: اى ام سلمه علت
گريهات چيست؟
گفت: پدر و مادرم بفدايت يا رسول الله، چرا گريه نكنم در حالى
كه تو با آن مقامى كه از خدا دارى و خدا گناه قديم و جديد تو را آمرزيده 24از او
مىخواهى كه بشماتت دشمن مبتلايت نكند و تو را به نفس خودت ولو به قدر چشم بهم زدن
وامگذارد و تو را ببدى كه از آن نجاتت داده بر نگرداند و از تو هيچ وقت نعمت خوبى
كه داده نگيرد!!!
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در جواب فرمود: اى ام سلمه چه چيز مرا خاطر
جمع مىكند، خداوند يونس بن متى را فقط به اندازه چشم بهم زدن به نفس خويش واگذاشت
تا به سرش آمد آن بلائى كه آمد «يا امّ سلمة ما يُؤمّننى و انّما و كل اللّه يونس
بن متى الى نفسه طرفة عين فكان منه ما كان»25.
قاطعيت درمبارزه با
گناه
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در سال دهم هجرت با مسلمانان به جنگ تبوك رفت، سه نفر از
مسلمانان به نامهاى كعب بن مالك و مرارة بن ربيع و هلال بن اميه، روى غفلت و اشتباه
از آن حضرت تخلف كردند، رسول خدا بعد از برگشتن دستور فرمود: كسى با آنها سخن
نگويد، زمين و زمان بر آنها تنگ شد، حدود 50 روز گريسته و به درگاه خدا ناله كردند
تا آيه:
«و على الثلاثة الذين خلّفوا حتى اذا ضاقت عليهم الارض بما رحبت و
ضاقت عليهم انفسهم و ظنّوا ان الا ملجأ من الله الا اليه ثم تاب عليهم ليتوبوا ان
الله هو التواب الرحيم»26.
نازل گرديد، توبهشان قبول شد و جريان خاتمه
يافت.
عبدالله پسر كعب بن مالك از پدرش نقل كرده كه مىگفت: در هيچ جنگى كه
رسول خدا (ص) در آن شركت داشت تخلف نكردم، مگر در جنگ تبوك.
من در جنگ «بدر»
هم نبودم ولى كسى براى نبودن در آن مورد عتاب واقع نشد، من در بيعت عقبه شركت كردم
و با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با اسلام پيمان بستيم كه در نظر من از «بدر» مهمتر
بود.
در جنگ تبوك از همه وقت قوىتر بودم، شركت در جنگ براى من از هر وقت
آسانتر بود، به خدا قسم پيش ازآن براى من دو مركب نبود، ولى در آن، دو مركب داشتم،
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خودش در آن جنگ شركت كرد، در يك گرماى بسيار شديد، سفر دورى را در پيش
گرفت، با دشمن بيشترى روبرو بود.
آن حضرت در جنگها مقصد خود را روشن نمىكرد
ولى در اين جنگ از اول مقصدش را بيان فرمود، رسول خدا و مسلمانان آماده سفر
مىشدند، من هم مىخواستم آماده شوم ولى آماده نمىشدم، پيش خود مىگفتم: مانعى
نيست من قادرم به فوريت آماده شوم.
بالاخره آن حضرت با مسلمانان از مدينه
حركت كردند، گفتم عيبى ندارد من هم آماده مىشوم، و بعداً به آنها مىرسم، اما كارى
نكردم تا آنها از مدينه بسيار فاصله گرفتند، خواستم حركت كنم و به آنها برسم اما
موفق نشدم.
گاهى در شهر حركت مىكردم، بعضى از منافقان را مىديدم كه در
مدينه مانده بودند از اين جهت بسيار غمگين مىشدم زيرا مىديدم فقط منافقان و
صاحبان عذر در شهر ماندهاند.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تا رسيدن به تبوك در مورد من
سؤالى نكرده بود ولى در تبوك فرموده بود: كعب بن مالك چه شد؟! مردى از بنى سلمه
جواب داده بود: لباس فاخر و تكبر او را از آمدن بازداشت، معاذبن جبل به آن مرد گفته
بود: بد گفتى و سپس گفته بود: يا رسول الله (صلی الله علیه و آله) ما از كعب جز خوبى ندانستهايم،
رسول خدا (ص) ديگر سخنى نگفته بود.
روزى خبر رسيد كه رسول خدا (ص) از تبوك
برگشته و نزديك است به مدينه برسد اين سخن سبب اندوه من شد، فكر كردم دروغ بگويم و
عذر جعل كنم، زيرا از خشمش در امان نخواهم بود، با كسان خويش در اين رابطه مشورت
كردم، گفتند: بزودى حضرت داخل مدينه خواهد شد، افكار باطل از مغز من رفت، صلاح را
در آن ديدم كه راست بگويم هر چه باداباد.
تا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وارد مدينه شدند،
عادتش آن بود كه وقت برگشتن از سفر وارد مسجد مىشد.27 دو ركعت نماز مىخواند و
آنگاه براى پذيرائى مردم مىنشست چون چنين كرد، آنها كه در جنگ حاضر نشده بودند
آمدند و عذر مىآوردند كه نتوانستيم در جنگ شركت كنيم و قسم مىخوردند، آنها حدود
هشتاد نفر بودند، آن حضرت عذر ظاهرى آنها را قبول كرد و فرمود: از باطنتان خدا آگاه
است و براى آنها از خدا مغفرت خواست.
در آن هنگام من پيش رفتم و سلام كردم،
حضرت تبسمى توأم با غضب كرد، فرمود: جلو بيا، رفتم تا در كنار وى نشستم، فرمود: چرا
تخلف كردى مگر مركبت را نخريده بودى؟! گفتم: بلى به خدا قسم اگرپيش ديگرى از اهل
دنيا مىنشستم خوش داشتم كه با عذر تراشى از غضب او در امان باشم، ليكن مىدانم اگر
امروز دروغى بگويم كه از من راضى شوى احتمال هست فردا خدا تو را بر من خشمگين كند،
ولى اگر راست بگويم اميدوارم خدا از گناه من بگذرد. به خدا قسم هيچ عذرى نداشتم و
از هر وقت تواناتر بودم و شركت درجنگ بر من آسانتر بود.
حضرت فرمود: اين كه
گفتى راست است ولى برخيز و برو تا ببينم خدا درباره تو چه حكم خواهد كرد.
از
محضر آن حضرت بيرون آمدم، مردانى از بنى سلمه در پى من آمده، گفتند: به خدا
نمىدانيم كه پيش از اين تقصيرى كرده باشى؟ چه مانعى داشت مانند ديگران عذر
مىآوردى، استغفار رسول خدا سبب آمرزش دروغت مىشد؟ به قدرى ملامتم كردند كه خواستم
پيش آن حضرت برگشته و گفتههايم را تكذيب نمايم.
به آنها گفتم: آيا با كس
ديگرى نيز مانند من رفتار كرد؟ گفتند: آرى، دو نفر نيز مانند تو اقرار كردند به آن
دو نيز مانند تو گفته شد. گفتم: آن دو كيستند؟ گفتند: مرارة بن ربيع و هلال بن
اميه، گفتم: عجبا!! دو مرد نيكوكار كه در جنگ «بدر» شركت كرده و مسلمان نمونهاند؟!
چون اين را شنيدم ديگر پيش آن حضرت برنگشتم (ملعوم شد كه پاكان حساب ديگرى خواهند
داشت).
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مسلمانان را از سخن گفتن با ما سه نفر نهى فرمود، مردم
از ما دورى كردند، و نسبت بما عوض شدند، از اين جهت زمين بر ما تنگ گرديد فكر
مىكردم مدينه همان مدينه سابق نيست، پنجاه شب كار چنين بود، اما آن دو نفر در خانه
نشسته، مرتب گريه و ناله مىكردند، ولى من از آنها جوانتر بودم، از منزل خارج
مىشدم، به نماز جماعت مىرفتم، در بارزار حركت مىكردم ولى كسى با من سخن نمىگفت
.
من محضر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مىآمدم، سلام مىكردم، به خودم مىگفتم: آيا زبانش
را حركت داد و به سلامم جواب گفت يا نه؟ نزديك آن حضرت مىنشستم و او را زير نظر
مىگرفتم، چون به نمازمى ايستادم بمن نگاه مىكرد، چون به او نگاه مىكردم فورى از
من روى بر مىگردانيد.
طول مدت مرا به تنگ آورد، روزى به باغ عموزادهام
ابوقتاده رفتم، او از همه پيش من محبوبتر بود، از ديوار باغ بالا رفتم باو سلام
كردم، جواب نداد، گفتم: اى اباقتاده تو را به خدا قسم مىدهم آيا مىدانى كه من خدا
و رسولش را دوست دارم؟ او جواب نگفت .
سه دفعه سؤال را تكرار كردم در سومى
گفت: خدا و رسولش بهتر مىدانند. اشك در چشمانم حلقه زد، برگشتم و از ديوار بيرون
رفتم .
روزى دربازار مدينه بودم، مردى از اهل شام كه براى تجارت آمده بود،
ندا مىكرد كعب بن مالك را بمن نشان دهيد اهل بازار بمن اشاره كردند، او پيش من آمد
و نامهاى به من داد، نامه از پادشاه غسّان بود، نوشته بود: به من خبر رسيد كه رفيق
تو از تو قهر كرده است ،خدا تو را درخانه ذلت قرار نمىدهد، پيش ما بيا تا با تو
خوبى كنيم .
گفتم: اين هم يك نوع امتحان است، از اسلام ببرم و به دامن كفر
پناه برم، لذا نامه را در آتش سوزاندم .
چهل روز بود ه در تب و تاب مىسوختم
نماينده رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيش من آمد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مىفرمايند از زن خود دورى كن.
گفتم: او را طلاق بدهم؟ گفت: نه فقط با او نزديكى نكن، به دو نفر رفيق مبغوض من نيز
چنين دستور داد.
من به زنم گفتم: برو پيش پدر و مادرت و در نزد آنها باش تا
خدا چه حكمى كند، زن هلال بن اميه پيش رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمد كه يا رسول الله او پيرمردى
است ،خدمتكارى ندارد آيا اجازه مىدهى باو خدمت كنم؟ فرمود: مانعى ندارد ولى به تو
نزديك نشود، زن گفت: به خدا او چنين حالى ندارد، از اول پيشامد ،كارش گريه كردن است
.
بعضى از خانوادهام به من گفتند: تو هم از حضرت اجازه بگير تا زنت تو را
خدمت كند، گفتم: به خدا اجازه نخواهم خواست، نمىدانم چه جوابى خواهد داد، من كه
جوان هستم. ده شب اين جريان ادامه داشت تا مدت تحريم به پنجاه روز رسيد.
صبح
روز پنجاهم نماز صبح را خواندم و در پشت بام بودم، در همان حال كه نشسته و خدا را
ذكر مىكردم، زمين و وجودم بر من تنگ شده بود، شنيدم كه مردى با صداى بلند در بالاى
كوه «سلع» فرياد مىكشيد: اى كعب بن مالك مژدهات باد. از شنيدن اين صدا به سجده
افتاده و دانستم كه فرجى حاصل شده است .
رسول خدا اعلام كرده بود كه خدا به
ما عنايت فرموده و توبه ما را قبول كرده است، مردم به بشارت من و دو رفيقم آمدند،
اسب سوارى اين خبر را به من آورد، لباس خويش را براو پوشاندم، خود دو لباس عاريه
پوشيده، به محضر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمدم، مردم فوج فوج پيش من مىآمدند، قبول شدن
توبهام را تبريك مىگفتند.
داخل مسجد شدم، حضرت در آنجا نشسته، مردم اطرافش
را گرفته بودند، طلحة بن عبيدالله برخاست و با من دست داد و تبريكم گفت، من بر رسول
خدا سلام كردم، آن حضرت كه شادى در قيافهاش آشكار بود فرمود: بشارت باد تو را به
روزى كه از وقت بدنيا آمدن بهتر از آنرا نديدهاى «أَبْشِر بخَيرِ يومٍ مرّ عليك
منذ ولدتْك اُمّك».
گفتم: آيا اين بشارت از جانب خداست يا رسول الله يا از
جانب شما؟ فرمود: نه بلكه از جانب خداست، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چون شاد مىشد صورتش مانند
قرص قمر مىدرخشيد و ما اين حال را از آن حضرت مىدانستيم .
آنگاه گفتم يا
رسول الله همه ثروتم را در راه خدا و رسول مىدهم فرمود قسمتى را براى خودت
نگاهدار كه بهتر است، گفتم: فقط سهمى كه در خيبر دارم براى خود نگاه مىدارم، بعد
گفتم يا رسول الله خدا بوسيله راستگوى و توبهام مرا نجات داد. همانا آننكه تا هستم
دروغ نخواهم گفت...
خدا در اين رابطه آيه «لقد تاب الله على النبى و
المهاجرين... و على الثلاثة الذين خلفوا... و كونوا مع الصادقين» (توبه 117 - 119
را نازل فرمود.
اين جريان در صحيح بخارى جزء ششم باب اول نقل شده، ما از
آنجا ترجمه كرديم، و در صحيح مسلم ج 2 ص 500 -505 باب حديث توبه كعب بن مالك و در
مسند احمد ج 3 ص 457 نيز منقول است و در بحار ج 21 ص 219 بطور مختصر از تفسير قمى
نقل كرده است .
دعاى پيامبر(مباهله)
در جنوب شرقى قبرستان تاريخى
بقيع در مدينه منوره، مسجدى بنا شده بنام «مسجدالاجابه» 28 آنجا محل وقوع جريان بهت
آور مباهله است و آن مسجد به يادگار همان واقعه بنا شده است.
در سال دهم
هجرت كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تازه از حجة الوداع و غدير خم برگشته بود، هيئتى از نصاراى
نجران 29 در اجابت به دعوت آن حضرت به مدينه آمد.
وقت نمازشان در مسجد رسول
الله (صلی الله علیه و آله) ناقوس زدند (و بطرف مشرق) نماز خواندند، اصحاب آنحضرت گفتند: يا رسول
الله، در مسجد شما چنين كنند؟!! فرمود: كارى بكارشان نداشته باشيد، چون از نماز
فارغ شدند پيش آن حضرت آمدند، بحث ميان آنها شروع شد، از حضرت پرسيدند: به كدام دين
دعوت مىكنى؟
فرمود: به شهادت لاالهالاالله و اينكه من رسول خدايم و عيسى
بنده و مخلوق خداست، طعام مىخورد، آب مىآشاميد و بول و غائط مىكرد. گفتند: پدرش
كدام بود؟
وحى آمد كه از آنها بپرس: درباره آدم چه مىگوئيد آيا بنده مخلوق
نبود كه مىخورد و مىآشاميد و حدث از او ظاهر مىشد و زن مىگرفت؟ گفتند: آرى.
فرمود: پدرش كى بود؟ در جواب عاجز ماندند، خدا در جواب آنها نازل فرمود كه: خلقت
عيسى نظير خلقت آدم است كه خدااو را از خاك آفريد «ان مثل عيسى عندالله كمثل آدم
خلقه من تراب ثم قال له كن فيكون» (آل عمران: 59)
يعنى: اگر پدر نداشتن ملاك
پسر خدا بودن باشد، بايد آدم (علیه السلام) نيز چينى باشد كه نه پدر داشت و نه مادر، به
دنباله آيه فوق، خداوند به آن حضرت فرمود: هر كه بعد از اين درباره عيسى با تو
محاجّه كند، بگو: بيائيد شما و ما فرزندان و زنان و خودمان را جمع كنيم و مباهله
نمائيم و از خدا بخواهيم بهر كه دروغگو است عذاب بفرستد.30
حضرت به آنها
فرمود: با من مباهله كنيد اگر راستگو باشم عذاب بر شما نازل شود و اگر دروغگو باشم
بر من، گفتند: با انصاف سخن گفتى، لذا وعده مباهله گذاشتند31.
يعنى: هر دو
گروه به خدا عقيده داريم يا من حقم يا شما، بيائيد از خدا بخواهيم هر كه ناحق است
او را نابود كند، اين دعوت از كهكشانها و از همه جهان بزرگتر است، اين دعوت را فقط
كسى مىتواند بكند كه در حد اعلاى يقين و اطمينان از طرف خدا باشد، مسأله، مسأله
سرنوشت است، شكست در اينجا شكست حتمى اسلام خواهد بود، اما رسول خدا با آن اعتقاد
راسخى كه به وعده خدا داشت با كمال اطمينان خاطر، پا در ميدان گذاشت. و پيشنهاد
مباهله فرمود.
قرار شد روز بيست و چهارم ذوالحجه از سال دهم هجرت مباهله
انجام شود، رسول خدا بااطمينان به وعده خدا، با كمال آرامش به محل معين
آمدند.
على بن ابيطالب در پيش، فاطمه زهرا در پشت سر، آن حضرت در وسط دست
حسنين عليهماالسّلام را گرفته حركت مىكردند. سپس آن بزرگوار به دو زانو نشست و
آماده مباهله شد، قرار بود، آن چهار نفر به دعاى حضرت آمين
گويند:
32.
مردم به تماشا ايستاده بودند، رئيس نصارى گفت اين چهار نفر كيستند؟ جواب
شنيد: آن جوان داماد و پسر عمويش على بن ابيطالب، آن زن، دخترش فاطمه و آن دو بچه،
نوادههايش حسن و حسيناند.
صحنه عجيبى بود، دلها به طپش افتاده، مغزها را
طوفان در گرفته بود، تماشاگران از خود بيخود شده بودند، اگر دعاى هر دو گروه مستجاب
مىشد، اسلام از بين رفته بود، و اگر دعاى هيچ يك مستجاب نمىشد باز اسلام شكست
يافته بود، اگر دعاى نصارى مستجاب مىگشت، باز فاتحه اسلام خوانده مىشد، فقط يك
راه پيروزى در بين بود و آن اينكه دعاى آن حضرت مستجاب شود.
بزرگ مردى تمام
عزيزان خويش را حاضر كرده و با ادعائى بزرگتر از كهكشانها، مانند كوه پا برجا
ايستاده و حريف مىطلبد و مىگويد مدار كائنات زير لب من است اگر لبتر كنم جهان را
بر سر نصارى خراب مىنمايم.
رئيس هيئت نصارى از ديدن اين صحنه پى برد كه آن
حضرت اگر جزئىترين ترديدى در رسالت خويش داشت، باين كار خطرناك دست نمىزد، لذا از
مباهله منصرف شد و بياران خود گفت:
«يا معشر النصارى انى لأَرى وجوها لوشاء
الله ان يزيل جبلاً من مكانه لأَزاله بها فلا تباهلوا فتهلكوا و لايبقى على وجه
الارض نصرانىٌ الى يوم القيامة» اى گروه نصارى من چهرههائى مىبينم اگر خدا بخواهد
كوهى را از جايش بركند، بجهت آنها بر مىكند، مباهله نكنيد و گرنه هلاك مىشويد و
تا قيامت در روى زمين يك نفر نصرانى باقى نمىماند.
آنگاه پيش حضرت آمده و
گفتند: يا اباالقاسم رأى ما بر اين شد كه با تو مباهله نكنيم و تو را در دين خودت
بگذاريم ما هم در دين خود بمانيم.
فرمود: حالا كه مباهله نكرديد پس اسلام
بياوريد تا در نفع و ضرر مسلمانان شريك باشيد. گفتند: حاضر باسلام نيستيم، فرمود:
پس با شما مىجنگم.
گفتند: طاقت جنگ با تو را نداريم ولى مصالحه مىكنيم كه
با ما جنگ نكنى و از دينمان ما را برنگردانى، در مقابل هر سال دو هزار حله (لباس -
پارچه) به شما (به عنوان جزيه) مىدهيم، هزار تا در ماه صفر و هزار تا در ماه
رجب... حضرت اين مصالحه را قبول فرمودند.
آنگاه فرمود: به خدائى كه جانم در
دست اوست: هلاك بر اهل نجران نزديك شده بود، اگر مباهله مىكردند بصورت ميمونها و
خوكها در مىآمدند و بيابان بر آنها آتش مىشد...33 بدين گونه: رسول خدا از آن صحنه
حيرت آور سرفراز بيرون آمد (ولا حول ولا قوة الا بالله).
كرامتى عجيب و
خوابى عجيبتر
به سال پانصد و پنجاه و هفت هجرى مردى از اتابكان شام به نام
نور الدين محمودبن زنگى بر شام و حجاز حكومت داشت، او حاكمى بود نيكوكار و اهل تهجد
و شب زندهدارى، شبى پس از تهجد و اعمال شب به خواب رفت و رسول خدا (ص) را در خواب
ديد.
آن حضرت دو نفر آدم سرخ پوست را به نورالدين نشان داد و فرمود: مرا از
دست اين دو نفر نجات بده: «يا نورالدين انقذنى من هذين الرجلين» نورالدين با وحشت
از خواب پريد، وضو گرفت و نماز خواند و بخوابد رفت، باز آن حضرت را در خواب ديد كه
مىفرمود: مر از دست اين دو نفر نجات بده.
نورالدين باز از خواب پريد و مات
و مبهوت درباره خواب فكر مىكرد دفعه سوم كه به خواب رفت باز حضرت را در خواب ديد
كه فرمود: مرا از دست اين دو نفر نجات بده، ديگر خواب به چشمانش نرفت.
او
وزير صالح و نيكوكارى بنام جمال الدين موصلى داشت، فرستاد وزير را بيدار كرده و
آوردند، او خواب عجيب خود را با وزيرش در ميان گذاشت. وزير گفت: خواب عجيبى است
لابد در مدينه اتفاقى افتاده كه علاج آن از تو ساخته است، ديگر توقف روا نيست، هم
اكنون بايد به طرف مدينه حركت كنى، خوابت را نيز به كسى نگو.
نورالدين همان
شب با بيست نفر و وزيرش به مدينه حركت كردند پول زيادى نيز با خود بهمراه برد، اين
كاروان پس از شانزده روز به مدينه رسيد، چون به نزديك مدينه رسيد، در خارج آن غسل
كرد، بعد داخل شهر شد در روضه ما بين قبر شريف و منبر آن حضرت نماز خواند و آنگاه
نشست و نمىدانست چه كار بكند.
شب اول فرا رسيد، در اولين شب رعد و برق
عجيبى در آسمان پيدا شد، و زمين چنان بشدت لرزيد كه نزديك بود، كوهها از جا كنده
شود، چون صبح شد مردم در مسجد جمع شدند.
وزير به مردم گفت سلطان به قصد
زيارت رسول خدا (ص) به مدينه آمده و با خود پول زيادى آورده كه به اهل مدينه (حرم
الرسول) تقسيم خواهد كرد از آمدن به محضر سلطان غفلت نكنيد.
مردم گروه گروه
مىآمدند، نورالدين به آنها جايزه مىداد و در قيافهشان دقت مىكرد تا مگر آن دو
نفر را كه درخواب ديده بود پيدا كند، همه آمده و پول گرفتند ولى آن دو قيافه پيدا
نشدند، نورالدين به مأموران گفت: آيا كسى ماند كه پول نگرفته باشد؟ گفتند: نه. مگر
دو نفر از اهل مغرب كه آنها هم پول نمىگيرند. دو مرد نيكو كارند و بى نياز، بهمه
اهل حاجت كمك مىكنند، پيوسته روزه مىگيرند و دائم الجماعه هستند، گفت: آن دو را
نيز بياوريد، چون حاضر شدند، ديد همانها هستند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در خواب نشان داده
است .
نورالدين پرسيد شما اهل كجاهستيد؟ گفتند: از بلاد مغرب (اروپا) براى
حج آمدهايم، قصد داريم كه امسال در مدينه در محضر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) باشيم. گفت: راست
بگوئيد قصّه شما چيست، آن دو ساكت شدند، پرسيد منزل شما كجاست؟ گفتند: در
كاروانسرائى نزديك حجره شريفه حضرت رسول (صلی الله علیه و آله).
نورالدين آنها را در آنجا نگاه
داشت و خود به منزل آنها آمد، ديد در منزل آنها پول زياد و دو عدد توبره و مقدارى
كتاب و يك عدد حصير است. در اينجا حاضران شروع به تعريف و تمجيد آن دو نفر كر دند
كه اهل شهر از آنها بسيار خوبى ديدهاند و هر روز در زيارت آن حضرت و زيارت بقيع
هستند و هر هفته به زيارت مسجد «قبا» مىروند، نورالدين گفت: سبحان
الله.
آنگاه وى به كاويدن در منزل آنها پرداخت و چون حصير را برداشت سردابى
ظاهر شد كه بطرف حجره شريفه قبر حضرت رسول (صلی الله علیه و آله) مىرفت، حاضران از ديدن سرداب كه به
طرف قبر آن حضرت كنده شده به وحشت افتادند.
نورالدين پس از احضار آن دو گفت:
جريان خودتان را باز گوئيد، بعد آن دو را به شدت شلاق زدند.
بالاخره آنها در
اثر شلاق به سخن درآمده و گفتند: ما دو نفر مسيحى هستيم، پادشاه نصارى و كشيش بزرگ،
ما را به صورت وزىّ حاجيان به اينجا فرستاده و پول زيادى به ما داده تا جسد شريف
حضرت رسول را بيرون آورده و به اسپانيا (اندلس) ببريم.
لذا در اين كاروانسرا
كه نزديك قبر آن حضرت است منزل گرفتهايم، ما شبها اين سرداب را مىكنديم، روزها به
بهانه زيارت بقيع، خاك آنرا در ميان قبور مىپاشيديم و مدتى است كه اين كار را
مىكنيم و چون به حجره شريفه نزديك شديم، رعد و برق و زلزله ما را هراسان
كرد.
نورالدين فرداى آنروز، آن دو را در ميان مردم حاضر كرد و در حضور مردم
از آنها اقرار گرفت، آن وقت خواب رسول (صلی الله علیه و آله) را به نظر آورد كه آنحضرت او را براى رفع
اين مشكل اهل دانسته است به شدت گريه كرد.
بعد فرمان داد هر دو نفر را در
كنار حجره شريفه گردن زدند، سپس دستور داد، سرب زيادى آماده كردند و در اطراف حجره
شريفه خندقى كندند كه به آب رسيد، بعد سرب را ذوب كرده و در آن خندق ريختند كه به
حكم حصارى در اطراف حجره شريفه شد، بعد از اين كار به شام محل حكومت خويش
بازگشت.
ناگفته نماند: اين خواب و اين معجزه را مرحوم محدث نورى در
دارالسلام ج 2 ص 109 از كتاب تحفة الازهار سيد ضامن مدنى نقل كرده و گويد: در آن
سال فضل بن امير هاشم حاكم مدينه بود.
و نيز سمهودى آنرا در كتاب وفاءالوفاء
ج 2 ص 648 نقل كرده و بچند منبع نيز اشاره نموده است و تصريح كرده كه نورالدين
محمودبن زنگى در سال پانصد و پنجاه و هفت هجرى به مدينه آمده است .
و نيز
ناگفته نماند: نورالدين محمود بن زنگى از اتابكان شام است كه از سال پانصد و چهل تا
پانصد و هفتاد و هفت در شام حكومت كردند، نورالدين محمود يكى از سرشناسان آن سلسله
است، ابن اثير در تاريخ كامل ج 9 حالات او را بتفصيل نقل كرده است .
پى
نوشتها:
1- روضة الواعظين 448 مجلس 59.
2- مكارم الاخلاق ص 25.
3-
مكارم الاخلاق ص 17.
4- مكارم الاخلاق ص 25.
5- كافى ج 6 ص 18 باب الاسماء
والكنى.
6- تحف العقول ص 37.
7- اصول كافى 2 ص 183.
9- بحار ج 16 ص 281 -
282.
10- بحار الانوار ج 16 ص 295.
11- روضة الواعظين ص 495 مجلس 74، علامه
مجلسى آن را در بحار ج 16 ص 214 از خصال و امالى صدوق نقل كرده است و در آنجاست كه
دوازده درهم را كسى به حضرت رسول (ص) آورد و او به على (علیه السلام) داد.
12- عبارت عربى
«فقاطعهم» است يعنى با آنها مقاطعه كن به نظر مىآيد منظور اقساط باشد.
13-
عبارت عربى «خمس اواق من الذهب» است در اقرب الموارد گويد: «الاوقية: سدس نصف
الرطل».
14- عبارت عربى «أتُرِكَ وفاًء» است .
15- مكارم الاخلاق طبرسى؛ ص 20
فصل 2، علامه مجلسى نيز آن را در بحار ج 16 ص 233 از مكارم الاخلاق نقل كرده است
.
16- آنها كافر حربى بودند، اين عمل به مقتضاى شريعت اسلام بود.
17- سيره
حلبيه ج 3 ص 224.
18- قصص العرب ج 1 ص 180 نقل از اغانى.
19- ركوسى دينى بود
ميان نصرانيت و صابئين.
20- مرباع مالياتى بود كه رؤسا از قبائل
مىگرفتند.
21- سيره ابن هشام ج 4 ص 228.
22- اشاره است به «ليغفرلك الله ما
تقدم من ذنبك و ما تاخر» فتح: 2.
23- تفسير برهان ج 3 ص 68 نقل از تفسير على بن
ابراهيم قمى.
24- يعنى خدا توبه كردبر آن سه نفر كه از جنگ باز داشته شدند، تا
چون زمين بر آنها با آن فراخى تنگ شد، دلشان نيز بر آنها تنگ گرديد، دانستند كه
پناهى از خدا نيست مگر خود خدا، سپس خدا به آنها توبه كرد تا توبه كنند خدا تواب و
رحيم است سوره توبه: 118.
25- در روايات هست كه به وقت آمدن، اول به خانه فاطمه
عليها السلام تشريف مىبرد.
26- اكنون داخل شهر است.
27- شهرى است از شهرهاى
يمن از طرف مكه معظمه.
28- آيه شريف چنين است: «فمن حاجك فيه من بعد ما جائك من
العلم فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابناءكم و نسائنا و نسائكم و انفسنا و انفسكم ثم
نبتهل فنجعل لعنة الله على الكاذبين» آل عمران: 61.
29- بحار ج 21 ص 340 از امام
صادق (علیه السلام).
30- شيعه و اهل سنت اتفاق دارند، در اينكه: آن حضرت جز چهار نفر فوق
شخص ديگرى را با خود همراه نبرده است، على (علیه السلام) در اينجا مصداق «انفسنا» مىباشد كه
يكى از دلائل خلافت آن حضرت است .
31- تفسير كشاف ذيل آيه 61 از آل
عمران.
(خاندان وحى، سيد على اكبر قريشى، ص 31 - 56)
جهان نیوز