به گزارش «شیعه نیوز»، روزنامه اطلاعات در مطلبی با عنوان«تحصیلکردههای دستفروش» این گونه آورده است:
تا پیش از پولیشدن دانشگاه، قبولی در دانشگاههای دولتی کار بسیار مشکلی بود، اما با همه سختیها کسی که وارد دانشگاه میشد، در هر رشتهای که پذیرفته شده بود، یقین داشت که پس از فارغالتحصیلی مشغول به کار خواهد شد.
ورود به دانشگاه مشکل بود اما در دوران تحصیل جز درسخواندن، دغدغه دیگری وجود نداشت. یک دانشجوی شهرستانی، نگران جای خواب نبود، در بدو ورود پس از ثبتنام در دانشگاه به خوابگاه میرفت. با تهیه ژتونهای هفتگی به قیمتی بسیار ناچیز، شام و ناهار دانشجو تأمین میشد. با دریافت کمکهزینه دانشجویی که به همه دانشجویان تعلق میگرفت نگرانی برای تأمین هزینههای تحصیل وجود نداشت. دانشجویان میتوانستند با یک ساعت کار دانشجویی در روزهای هفته ـ هر روز یک ساعت ـ درآمدی داشته باشند. کتابخانه دانشکده تمام کتابهای موردنیاز او را داشت؛ از تازههای نشر گرفته تا کتابهای قدیمی. هیچ استادی مجبورش نمیکرد تا کتابهای تألیفی او را بخرد. بعضی از استادان همیشه با یک بغل کتاب وارد کلاس درس میشدند. در دانشکدههای هنری در آغاز ترم، ۵۰۰ برگ کاغذ آچار برای طراحی، چند عدد مداد طراحی و خودکار، فیلم برای عکاسی، گواش برای نقاشی و… در اختیار تمام دانشجویان قرار میگرفت، به قیمت باورنکردنی ۲۵۰۰ ریال. این روند تا زمانی که دانشگاههای دولتی با پذیرش دانشجویان شبانه پولی نشده بودند ادامه داشت.
پولیشدن دانشگاهها
با پولیشدن دانشگاهها به یکباره ورق برگشت. ورود به دانشگاه آسان شد، هزینههای تحصیلی به شکلی سرسامآور افزایش یافت. قفسه کتابخانه دانشگاه، خالی از کتابهای ضروری شد. بعضی از استادان دانشجویان را مجبور کردند تا کتابهای تألیفی آنها را بخرند؛ کتابهایی که در بازار هیچ خریداری نداشت. رشتههایی که هیچ کاربردی در جامعه ندارد به رشتههای تحصیلی اضافه شد. پایاننامهها توسط دیگران نوشته شد. شغل کاذب «نوشتن پایاننامه» با دریافت مبالغی هنگفت رونق گرفت و… سرانجام خیل تحصیلکردههای بیکار در تمامی رشتهها جامعه را فرا گرفت؛ تحصیلکردههایی که با مدرک دکتری کارگری میکنند یا در مترو و خیابان به دستفروشی مشغولند.
حتی دانشآموزان هم امیدی به ادامه تحصیل ندارند. از آغاز سال تحصیلی ۱۴۰۱ به گفته مسئولان، دانشآموزان فقط یک ماه و نیم به مدرسه رفتهاند. در این ایام، بسیاری از دانشآموزان پسر مدرسه را برای همیشه ترک کردند، چون در زمان تعطیلی فرصت آن را داشتند تا شانس خود را در جایی دیگر امتحان کنند. تجربه پول درآوردن در دوران نوجوانی، چنان وسوسهانگیز و فریبنده است که تعدادی از این دانشآموزان ترجیح میدهند فریب بخورند تا سر کلاسهای درسی بنشینند که هیچ جذابیتی ندارد.
دستفروشی با دکترای علوم سیاسی
مهدی که با مدرک دکترای علوم سیاسی دستفروشی میکند دراینباره میگوید: با مدرک دکترا حتی نتوانستم در دانشگاه یا مدرسهای تدریس کنم، در تدریس خصوصی هم شانسی نداشتم. شاید اگر در رشتههای زبان یا ریاضی درس خوانده بودم اقبال بیشتری داشتم. پس از مدتها بیکاری به ناچار در یک جوشکاری مشغول به کار شدم. از آنجایی که در شهرهای کوچک همه همدیگر را میشناسند، مرا با انگشت به هم نشان میدادند و میگفتند ببینید آقای دکتر چطور جوشکاری میکند و… حرفهایی که آزاردهنده بود و برایم قابل تحمل نبود. در خانواده و میان مردم انگشتنما شده بودم و دریافتی چندانی هم نداشتم، تا اینکه به توصیه یکی از دوستان به تهران آمدم. البته در اینجا هم کاری منتظر من نبود.
با اندک سرمایهای که داشتم کار دستفروشی در مترو را شروع کردم. خانواده و اقوام فکر میکنند من در شرکت یا ادارهای پست و مقام دارم.
قرار بود با یکی از اقوام نامزد کنم و تشکیل خانواده بدهم اما با دروغ نمیشود زندگی کرد. چگونه میتوانم به خانوادهام بگویم جوشکاری را رها کردم و به دستفروشی میپردازم؟ هیچ امیدی به آینده ندارم. من از سر علاقه رشته علوم سیاسی را انتخاب کردم و آن را تا مقطع دکترا ادامه دادم. هنوز هم به کتابها و مقالات علوم سیاسی علاقه بسیار دارم، اما گویا استعداد و علاقه، دیگر شرط موفقیت و رسیدن به زندگی بهتر نیست. دوران تحصیل، بهترین سالهای زندگی من بود. اصلا دغدغه آینده را نداشتم، چون فکر نمیکردم این استعداد و علاقه نادیده گرفته شود.
چارهای جز دستفروشی نداشتم
خوشسیما و برازنده است. شبیه معلمانی است که بچهها درس را به خاطر او میخواندند نه خود درس، همان معلمان عزیزی که تا همیشه در دل و جان ما جای دارند. به نقطه نامعلومی خیره شده است. گویا به مسألهای لاینحل فکر
میکند. میپرسم اتفاقی افتاده؟ حالتان خوب است؟ نگاه مهربانش را به من میاندازد و میگوید: امروز شما تنها کسی هستید که جویای حال من شدید. نه، حالم خوب نیست. از صبح زود و تا این ساعت آمدم مترو تا فروش بیشتری داشته باشم اما حتی یک مشتری هم نداشتم. گویا امروز زندگی با من قهر کرده است.
صاحبخانه زنگ زد و گفت یا ۳۰۰ میلیون به رهن خانه اضافه میکنید یا سر ماه خانه را تخلیه میکنید. پدری علیل و مریض دارم که جز من کسی را ندارد. دو فرزند دانشآموز دارم که تنها سرپرستشان من هستم. سعی کردم فرزندانم متوجه نشوند که من دستفروشی میکنم اما پنهانکاری فایدهای نداشت. بالاخره متوجه شدند که مادرشان تدریس خصوصی نمیکند… اما نهتنها ناراحت نشدند بلکه پیشنهاد همکاری هم دادند. چون هر دو دختر هستند مخالفت کردم. ذهنم بدجوری درگیر است و نمیدانم به چه فکر کنم؛ پدر علیل و مریضم، دختران دانشآموزم یا صاحبخانهای که حکم تخلیه داده است… شاید ندانید بسیاری از دستفروشان مترو از سر ناچاری به این کار روی آوردهاند. برای شما که خریدار هستید چه فرقی میکند که من چقدر سواد دارم، اما من فوقلیسانس دارم، آن هم از دانشگاهی دولتی.
میپرسم برای کار به جایی مراجعه نکردید؟ میگوید: کار دولتی که پیدا نشد اما در چند جای خصوصی برای مدتی کار کردم. از آنجایی که جوان بودم و بر و رویی داشتم به جای آنکه به کار توجه نشان داده شود، سعی داشتند توجه خود مرا جلب کنند…. همسرم هم فردی تحصیلکرده بود. او هم چون شغل مناسبی نداشت و به قول خودش همیشه شرمنده زن و فرزندانش بود، از افسردگی و ناامیدی به اعتیاد روی آورد و در نهایت یک روز به زندگی خودش پایان داد.
من ماندم و دو بچه قد و نیمقد. هر کس به سراغم آمد به قصد همراهی نبود، میخواست مدتی را با من بگذراند و بعد به بهانه داشتن فرزند و سرپرستی پدری علیل رهایم کند. از اینرو اجازه ندادم هیچ مردی وارد زندگیام شود و خود به تنهایی بار زندگی را بر دوش کشیدم.
میپرسم چرا معلمی را انتخاب نکردید؟ میگوید مدارس دولتی از فارغالتحصیلان دانشگاه تربیتمعلم استفاده میکنند و مدارس غیرانتفاعی هم آنقدر حقوقشان ناچیز است که چنگی به دل نمیزند. میپرسم چرا در داروخانه مشغول به کار نشدید؟ آهی میکشد و میگوید رفتم نشد… همه درها به رویم بسته بود، جز همین دستفروشی.
پزشکی که مشاور املاک است
دکتر شهرام خرازیها، کارشناس ارشد روانشناسی بالینی دراینباره میگوید: پزشکان در ایران به دو دسته تقسیم میشوند، گروه اول پزشکان عمومی که از نظر شغلی و معیشتی، وضعیت مطلوب یا حداقل رضایتبخشی ندارند. مردم این گروه از پزشکان را نمیبینند و از وضعیت معیشتی و شغلی آنها بیخبرند، در حالی که اگر به واقعیت زندگی پزشکان عمومی پی ببرند، کمتر آرزومند قبولی فرزندانشان در رشته پزشکی میشوند. دوم پزشکان متخصص هستند که بسیاری از آنها پول پارو میکنند و از درآمد کلان و جایگاه اجتماعی بسیار بالا برخوردارند.
بسیاری از پزشکان عمومی به خاطر قبولنشدن در آزمون تخصصی، رشته خود را رها کرده و با مدرک دکترای حرفهای «پزشکی عمومی» که در ایران نه معادل «دکترا» بلکه معادل «فوقلیسانس» (کارشناسی ارشد) محسوب میشود، به مشاغلی مثل دلالی ملک، زمین، خانه، ویلا، خودرو و… روی میآورند.
دکتر فرزین که اکنون مشاور املاک است درباره شغل تازهاش میگوید: نمیدانم چرا از بچگی همه مرا دکتر صدا میکردند، در صورتیکه به پزشکی علاقهای نداشتم و علاقه اصلی من ریاضی بود. از آنجایی که تنها فرزند خانواده بودم نمیتوانستم خواسته والدینم را نادیده بگیرم. به ناچار پزشکی را انتخاب کردم و در پزشکی دانشگاه آزاد پذیرفته شدم. مخارج تحصیل در دانشگاه آزاد برای یک خانواده معمولی کمرشکن است، بنابراین پدر و مادرم مجبور شدند خانه مسکونی خود را بفروشند و در یک خانه استیجاری زندگی کنند. از اینکه والدینم به خاطر من خانهشان را از دست داده بودند، عذاب وجدان داشتم. پس از هفتسال تحصیل در دوره دکترای عمومی، در دوره تخصصی مناطق محروم پذیرفته شدم که باید سهبرابر دوران تحصیل یعنی ۱۲ سال در آن منطقه خدمت میکردم. دوری از والدینم برای من سخت بود، آنها هم تحمل دوری مرا نداشتند. به ناچار تخصص را رها کردم.
به پیشنهاد یکی از دوستان، دوره پوست و زیبایی دانشگاه شهید بهشتی را گذراندم، اما با گذراندن یک دوره چندماهه، جا پای همکاران متخصص گذاشتن به نظر من نوعی بیعدالتی در حق همکاران متخصص است. از این رو از این کار هم منصرف شدم. تا این که مشاور املاک شدم و خدا را شکر توانستم خانهای هم برای والدینم بخرم. البته این شغل از نظر درآمدی خوب است اما هیچ وقت نتوانسته رضایت خاطر مرا جلب کند. من یاد گرفتم کارم نجات جان انسانها باشد و این کار شباهتی با آنچه که من یاد گرفتهام ندارد.
دانشآموزی که نمیخواهد به مدرسه برود
پسر کوچولو کارتن کوچکی را که از ته برش داده شده است و در کف آن آدامس و چیزهای دیگر به طور مرتب کنار هم چیده شدهاند جلوی من میگیرد و با اصرار میخواهد که از او خرید کنم. میپرسم مگر مدرسهها باز نشدهاند؟ چرا به مدرسه نرفتهای؟ میگوید: اگر باز هم شده باشند دیگر دوست ندارم به مدرسه بروم. این چه مدرسهای است که یک روز باز است و دو روز تعطیل؟ اصلا مدرسه رفتن چه فایدهای دارد؟ من و پدرم و خواهرم دستفروش هستیم، البته من از وقتی مدرسهها بسته شدهاند دستفروشی میکنم. اگر قرار باشد بزرگ که شدم دستفروش بشوم چرا از همین حالا این کار را نکنم؟ صاحبکار برادر بزرگترم که در یک مکانیکی کار میکرد آنقدر بداخلاق و عصبانی بود و پول کمی میداد که برادرم دوست نداشت با او کار کند. حالا با پدرم کار میکند و خیلی هم خوشحال است. پدر به ما بچهها بهخصوص من اصلا زور نمیگوید. تازه پولهایی که درمیآورم همه مال خودم است. پدر میخواهد آنها را در بانک برای من پسانداز کند. هر وقت خسته شدم استراحت میکنم و چیزی میخورم. من مثل بچههای دیگر نیستم هر وقت دلم خواست کار را ترک میکنم و به خانه میروم. اینطوری نیست که باید حتما چیزهایی که دارم فروخته شود.
میپرسم مادرت ناراحت نمیشود که به مدرسه نمیروی؟ میگوید: مادرم فکر میکند مدرسهها هنوز باز نشدهاند. اگر بفهمد که من نمیخواهم به مدرسه بروم خیلی ناراحت میشود. البته پدر هم نمیداند که من میخواهم ترک تحصیل کنم. برادرم تا کلاس هشتم درس خواند و دیگر ادامه نداد. خواهرم که با ما دستفروشی میکند تا کلاس چهارم درس خوانده است. پدر من با اینکه بیسواد است، خیلی مهربان است. اصلا ما بچهها را کتک نمیزند. مادرم چند کلاسی سواد دارد و تکالیف مدرسه را به کمک مادرم انجام میدادم. مادرم دوست دارد درس بخوانم و در آینده برای خودم کسی شوم. دلم نمیخواهد مادرم ناراحت شود.
پیامدهای اجتماعی دستفروشی
مردم عادت داشتند در روزهای پایانی سال، دستفروشانی را در حاشیه خیابانها و پیادهروها ببینند که اجناس خود را با قیمتی ارزانتر عرضه میکردند. اغلب دستفروشان، مغازهدارانی بودند که اجناس تکسایز و انباری خود را با قیمتی نازلتر میفروختند. در فصل میوه، باغداران در کنار مزارع روستایی، میوه فصل خود را که تازه از درخت برداشت کرده بودند با قیمتی ارزانتر و همچنین تازهتر از مغازه در دسترس مسافران عبوری قرار میدادند. اما دیگر باغداران هم اجناس خود را ارزانتر نمیفروشند، بلکه خودشان شدهاند دستفروش کنار خیابان. با توسعه شهرنشینی و زندگی ماشینی، مزارع و باغهای کنار خیابان تخریب شد و جایشان ساختمانهای سر به فلک کشیده خودنمایی میکنند.
سمیه که پدرش باغدار است و باغشان چون در حاشیه خیابان نبوده از گزند تخریب در امان مانده است، میگوید: من و خواهرم هر دو تحصیلکرده دانشگاه هستیم اما کاری در خور پیدا نکردیم. به خاطر این که کاری کرده باشیم به پدر پیشنهاد دادیم که دیگر میوههای باغ را به صورت عمده نفروشد. از این رو هر هفته یا هر روز، چند جعبه میوه تازه را به بازارهای محلی شهرهای اطراف میبریم و میفروشیم. از این طریق هم سود بیشتری به دست میآوریم و هم سرمان گرم است. البته معمولا به جاهایی میرویم که آشنایی نباشد، چرا که خجالت میکشیم کسی از آشنایان ما را در حال دستفروشی ببیند.
انتهای پیام