«شیعه نیوز»: امام رضا (ع) امام هشتم ما مسلمانان است که معروف به ضامن آهو می باشد. داستان ضمانت آهو و داستان های دیگر از امام رضا را می توانید برای کودکان تعریف کنید.
سلام بچه های خوب و عزیزم، حتما نام امام رضا را از پدر و مادر خود شنیده اید و شاید هم به مشهد سفر کرده و حرم ایشان را زیارت کرده اید. امام رضا (ع) امام هشتم ما مسلمانان است که بسیار مهربان بودند، به همین خاطر به ایشان امام رئوف یعنی مهربان می گفتند.
امام رضا (ع) به قدری مهربان بودند که ضمانت آهویی را نمودند و به ایشان ضامن آهو نیز می گویند، آیا داستان ضامن آهو را شنیده اید. پس اگر نمی دانید داستان ضامن آهو چیست، این بخش از گوناگون نمناک را بخوانید.
داستان کودکانه ضامن آهو
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.
در در یک دشت سرسبز مامان آهوی مهربانی، با دو تا بچّه آهوی کوچکش زندگی می کردند. مامان آهو همیشه برای پیدا کردن غذا به دشت می رفت و به بچه های خود می گفت که در لانه خود بمانند و بیرون نروند تا او بازگردد.
بچه ها هم همیشه حرف مامان آهوی مهربان خود را گوش می دادند و تا برگشت مامان آهو در لانه می ماندند. روزی از روزها مامان آهوی مهربان برای پیدا کردن غذا به دشت سرسبز رفت اما زمانی که می خواست غذا جمع کند، پایش در دام شکارچی گیر کرد و در دام افتاد.
قصه ضامن آهو
مامان آهو که خیلی ترسیده و نگران دو بچه آهوی خود بود، در دل خود از خدا کمک خواست و گفت خدایا بعد از من چه بلایی بر سر بچّه های کوچکم می آید.
شکارچی مامان آهو را اسیر کرده و می خواست با خود ببرد اما با دیدن مردی که از آنجا عبور می کرد، آهو را زمین گذاشت.
در همین هنگام مامان آهو به سمت آقای مهربان رفت و پشت سر او پنهان شد. آقای مهربان رو به شکارچی کرد و گفت :این آهو را به من بفروش و مقدار زیادی پول بگیر.
شکارچی گفت:این آهو برای من هست و آن را نمی فروشم.
مامان آهو که دید شکارچی حاضر به فروش او نیست، رو به آقای مهربان کرد و گفت :من دو تا بچه دارم.
مرد مهربان که زبان حیوانات را می دانست شروع به صحبت با آهو کرد و وقتی آهو دید که مرد مهربان زبان او را می فهمد، ادامه داد:ای آقای خوب، من دو تا بچه کوچک دارم، از شما خواهش می کنم ضامن من شوید تا به نزد کودکانم بروم و به آنها غذا بدهم و سریع برگردم.
مرد مهربان قبول کرد و به شکارچی گفت :من ضامن این آهو می شوم و از تو خواهش می کنم اجازه دهی تا این آهو برود و به بچّه های کوچکش غذا دهد و برگردد.
شکارچی که تعجّب کرده بود، گفت:مگر می شود یک آهو برود و دوباره برگردد؟! اما من شما را به عنوان ضامن می پذیرم تا زمانی که آهو برگردد.
مامان آهو با سرعت به لانه اش برگشت و به بچّه هایش غذا داد وبه آنها سفارش کرد مواظب خود باشند و به خاطر قولی که به آقای مهربان داده بود، سریع برگشت.
وقتی شکارچی دید آهو به قولش عمل کرده و برگشته است، خیلی تعجّب کرد و گفت:آقا من این آهو را آزاد می کنم. اما فقط شما بگویید شما چه کسی هستید؟ آقای مهربان خودش را معرّفی کرد و گفت:من امام رضا (علیه السّلام) هستم.
شکارچی با شنیدن اسم امام رضا خیلی متاثر شد و اشک ریخت و سریع به طرف شهر حرکت کرد تا خبر آمدن امام را به مردم بدهد.
مامان آهو هم وقتی نام امام رضا را شنید ، خود را به پای امام رضا انداخت و از او بسیار تشکر کرد. امام رضا مامان آهو را نوازش کرد و فرمود:
پیش بچّه های کوچکت برو و مواظب خودتان باشید. من هم دعا می کنم، که هیچ وقت در دام هیچ شکارچی دیگری نیافتید. آهو که از دیدن امام خوبی ها بسیار خوشحال شده بود ، به نزد بچه هایش برگشت و داستان ضامن شدن امام را برای آنها تعریف کرد.
بله بچه های خوبم ، امام رضا (ع ) مانند همه امامان ما بسیار مهربان بودند و وقتی می خواستند غذا بخورند؛ به پرنده ها و حیوانات هم غذا می دادند. بچه های عزیزم شما نیز مانند امام رضا (ع) با حیوانات مهربان باشید و گاهی در صورت توان برای حیووانات غذا ببرید.
داستان کودکانه امام رضا (ع) درباره اسراف
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.
روزی امام رضا (ع ) و یارانش در باغی مشغول چیدن میوه بودند.
بعد از چیدن میوه امام و یارانش زیر سایه درخت در کنار نهر پر آبی نشستند و امام کنار نهر آب نشست و مشتی آب به صورتش زد؛ اما ناگهان اخم هایش درهم رفت. سیب نیم خورده را از آب گرفت و به آن نگاه کرد و فرمود:
این میوه را چه کسی خورده است؟
یکی از یاران امام خجالت زده گفت :من میوه را خورده ام.
امام گفت:«چرا اسراف می کنید؟ مگر نمی دانید که خداوند اسراف کنندگان را دوست ندارد؟»
بچه های عزیزم از این داستان کوتاه نتیجه می گیریم که اسراف کار بدی است و هرگز امامان ما اسراف نمی کردند.
داستان کودکانه گنجشک کوچولو و امام رضا (ع)
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.
روزی از روزها امام رضا (ع ) با یکی از یاران خود به نام سلیمان در باغی نشسته بودند و میوه می خوردند.
ناگهان گنجشکی از شاخه یکی از درختان پرید و دور سر امام رضا گشت ، چند بار جیک جیک کرد و در هوا بال بال می زد.
سلیمان می خواست گنجشک را دور کند امام امام با دست اشاره کرد که کار نکند.
امام گفت:«می دانی چه می گوید؟»
سلیمان لبخندی زد و گفت:«حتماً از آمدن ما ترسیده».
امام بلند شد و گفت:عجله کن سلیمان ، بچه های او در خطر هستند.یک مار سمی به جوجه های این گنجشک حمله کرده است.
امام رضا و گنجشک ها
سلیمان تعجب کرد اما سریع بلند شد وهمراه امام به طرف لانه گنجشک رفت ، وقتی به آنجا رسید ماری را دید که از دیوار بالا می رفت و زبانش را تکان می داد و دو گنجشک بالای سر مار می چرخیدند و تلاش می کردند به مار نوک بزنند.
سلیمان چوبی برداشت و مار را از لانه گنجشک ها دور کرد و گنجشک ها را از خطر نجات داد.
امام و سلیمان به جای اولیه خود برگشتند و نشستند و دو گنجشک چند بار دور آنها چرخیده و سپس به لانه خود رفتند . امام به سلیمان گفت :آنها آمده اند تا تشکر کنند.
بعد از امام پرسید:«شما چطور فهمیدید که گنجشک چه می گوید».
امام تبسمی کرد و گفت:خداوند توانایی دانستن زبان حیوانات را به امامان عطا کرده است.
بچه های خوبم ،شما هم مانند امام رضا (ع ) مهربان باشید و هرگاه کسی یا حیوانی نیاز به کمک داشت ، به او کمک کنید.
در آخر تولد امام رضا را به همه شما کودکان عزیز تبریک می گوییم و امیدواریم با خواندن این داستان ها بیشتر با امام مهربانی ها امام رضا آشنا شده باشید.
انتهای پیام