SHIA-NEWS.COM شیعه نیوز:
گزیده هایی از اظهارات وی را در گفت وگو با نشریه پنجره می خوانید:
*مدرسه حقانی حاصل یک تجربه 50 ساله از زمان آقای بروجردی بود. شاگردان مبرز آیتالله بروجردی مثل شهید مطهری و شهید بهشتی دنبال برنامهای بودند که آن را تدوین کردند و به مدرسه حقانی آوردند. مدرسه حقانی تطوراتی داشت. اوایل آقای شیخزاده مسئول بود، بعد از آن مرحوم آیتالله قدوسی با انضباطی 100 برابر سختتر از نظامیها ولی با معنویت به مدرسه حقانی آمد و اداره مدرسه را دست گرفت. مدیریت آقای قدوسی استثنایی بود. برنامهریزی آقای بهشتی هم بینظیر بود. البته آقای مصباح، آقای جنتی و آقای قدوسی همراه شهید بهشتی، چهار نفری در شورا بودند اما مغز و موتور این کار، آقای بهشتی بود. آقای مصباح هم کارهای علمی خوبی انجام میداد. ولی خلاقیت و نوآوری ذهنی از آقای بهشتی بود. آقای قدوسی بهترین و اصلیترین مجری بود. آقای بهشتی پشتیبانی مالی و حمایت فکری میکرد و آقایان دیگر هم مجری بودند.
*مدرسه حقانی امتحان خیلی سختی داشت. تصدیق ششم آن زمان را داشتم و معدلم 80/19 بود. فقط در انشاء نمره 20 نگرفته بودم. نمره همه درسهایم 20 بود. بقیه دوستان هم، همه درسخوان بودند؛ همان آقای حجازی که در دفتر آقاست. آقایان پورمحمدی، حسینیان و... همه همینطور بودند. افرادی مستعد، با خانوادههای شناخته شده. تصویر ما وقتی وارد شدیم این بود که اینجا، جای درس خواندن است. رییس اینجا یکی از باتقواترین افراد حوزه است. اینجا متصل به امام است. در مدرسه حقانی، تفکر حاکم، تفکر امام بود.
*آن زمان، بچههای جدید بهشدت با مراجع مشکل داشتند. یکی از هنرهای آقای قدوسی این بود که مراقبت میکرد ما غیبت مراجع را نکنیم. طلبههای جوان درباره مراجع حرف میزدند؛ درباره اینکه چرا عدهای همراه امام نیستند.
*تصور ما از مدرسه حقانی این بود که جای درس، تقوا و امام است؛ جای مبارزه و زندان است! یعنی هرکس کلهاش بوی قورمهسبزی میداد؛ میآمد مدرسه حقانی. بسیاری از آقازادهها باهوش بودند اما حال مبارزه نداشتند. بنابراین نمیآمدند مدرسه حقانی.
*امام از موضع دین کار میکرد و مواضع ایشان با خیلی از مراجع، از نظر سیاسی تفاوت داشت. یکی از آنها آقای شریعتمداری بود که به ساواک و تشکیلات دولتی آلوده اتصال داشت. آقای مرعشی نجفی هم آن نقش اجتماعی بارز را نداشت وگرنه هیچگاه با امام مخالفت نکرد.
* در مدرسه حقانی چشم و گوش طلبهها باز میشد. طلبه دوساله آنجا، صدای آقای دعایی را از بغداد گوش میکرد، صدای مجاهد و بعضیها فداییان را هم گوش میکردند. مبارزات را میفهمیدند. اعلامیهها اگر وارد مرز ایران میشد؛ حتما به مدرسه حقانی میآمد. بهطور جاری عدهای از برادرها دستگیر و آزاد میشدند. اطلاع از دستگیریها و زندانیها کار ما بود. بچهها تور سرکشی به تبعیدیها راه میانداختند. مثلا آقای مدنی در یکی از شهرهای اطراف استان فارس تبعید بود. یا آیتالله جنتی به اسدآباد تبعید شده بود. دوستان بهصورت دورهای میرفتند این آقایان را میدیدند. برنامه تفریحی، تابستانی و عید بچهها همین کارها و سرکشیها بود. زاییده مبارزه بودند. خودم برای دیدار آقای جنتی به اسدآباد رفتم؛ این یک خطر بود. خطر بعدی اینکه به کرمانشاه برای دیدار دوستانی رفتم که حکم اعدام برایشان صادر شده بود.اعلامیههای امام را جابهجا میکردیم. در حلقه مبارزاتی استانها عضو بودیم. این حلقهها به هم وصل بودند. شهید میثمی هم در مدرسه ما بود. او به حلقه مبارزاتی آقای صیاد شیرازی و پرورش و ارتشیها وصل بود.
*تقریبا با شهادت حاج آقا مصطفی مدرسه رنگ عوض کرد. بچهها برای یک مبارزه جدی آماده شدند. البته قبل از آنهم با آمدن کارتر فضای مدرسه عوض شده بود. آقای قدوسی اتاقهای کسانی را که دستگیر میشدند میدادند به یک طلبه با جربزه که او بتواند جواب ساواکیها را بدهد. آقای قدوسی میدانست اگر امروز طلبهای را بگیرند؛ حتما فردا برای بازرسی اتاقش میآیند. مرحوم قدوسی حجره یکی از دوستان به نام آقای موسوی را که از طلبههای شیرازی بود به من داد. البته خانم مقتدایی هم بود که بعد رییس «مکتب توحید» شد، برادر کوچکی داشت که او هم پیش ما بود. ساواکیها وارد شدند. خوابیده بودم؛ بلند نشدم. محمدی از ساواکیهای معروف قم بود؛ به من گفت: بیادب بلند شو مهمان آمده! گفتم: مهمان که در نزده وارد خانه مردم نمیشود، مثل ایل مغول! رفت بیرون، در زد. بلند شدم و نشستم و گفتم بیا تو و آمدند. بازجویی کردند و اتاق را بازرسی کردند. کتابها را بررسی کردند. بعد به آقای جنتی گفتم ساواکیها به حجرهها آمدند. آقای جنتی حدیث مفصلی گفت که کارتر رییسجمهور شده و به شاه فشار آورده و پر و بال اینها را شکسته. بعد از آن از شهادت حاج آقا مصطفی این را درک کردیم و مدرسه بهطور جدی وارد فضای انقلاب شد. بعد اربعینهای پشت سر هم بود و اوضاع درسی کمی به هم ریخت.
*بعضی شبها ساواکی ها از دیوار بالا میآمدند. فکر کنم سال 1355 بود؛ یک شب 70 نفر به مدرسه حمله کردند؛ ساعت دو بعد از نیمه شب.مثل دزدان دریایی که نردبان میاندازند و از دیوار کشتی بالا میآیند؛ همانطور وارد مدرسه حقانی شدند. دنبال آقای علی جنتی میگشتند که در حجره کناری اتاق من خوابیده بود. پرسیدند علی آقای جنتی را میشناسی؟ چیزی نگفتم، انگار که نمیشناسم. البته ما یکسری تعالیم نانوشته داشتیم و میدانستیم چطور باید برخورد کنیم. آقای قدوسی نام همه را با مداد مینوشت. اگر کسی فراری میشد، اسمش را پاک میکرد و یک نام مستعار برای او میگذاشت. اسم من سیدابوالحسن طباطبایی بود؛ نه نواب. هنوز بعضی از استادان منطق، مرا به نام طباطبایی صدا میزنند!
*درسهای ابتدایی را خدمت آقای طباطبایی گذراندم که الان رییس مدرسه «شهیدین» و رییس «جامعه الزهرا» است. آقای نیری که الان در دادگاه عالی کشور مسئولیت دارد. آقای خدامی که الان معاون «جامعهالزهرا» است. آیتالله جنتی و شهید قدوسی هم بودند.آقای جنتی اصول فقه و نحو درس میدادند. آقای قدوسی، گلستان میگفتند و تفسیر قرآن و عروهالوثقی درس میدادند. آیتالله فاضل هرندی هم بودند که مرحوم شدند.
آیتالله حائری شیرازی از استادان اصلی عقاید بودند. آقای جواد محدثی استاد ادبیات ما بودند. آقای مقدم که الان رییس پژوهشگاه امام خمینی است؛ استاد ریاضیمان بود. آقای اسدی که نمیدانم در قید حیات هست یا نه، پیرمردی بود که به ما زبان انگلیسی درس میداد. اسم همه استادها یادم هست. آقای محمدی گیلانی، آقای مؤمن، آقای احمدی میانجی و... تمام مبارزانی که در انقلاب پست و مسئولیت گرفتند، استاد ما بودند.
آیتالله خزعلی تفسیر میگفتند. آیتالله مؤمن فلسفه، فقه و اصول درس میدادند. شورای نگهبانیها به غیر آنها که سنشان نمیرسد یا مقیم قم نبودند، همهشان در مدرسه حقانی بودند.
استاد جامعهشناسی ماهری داشتیم. همان ریاضی را که در دبیرستان آن زمان تدریس میشد؛ استاد ما در حوزه به ما درس میداد. کمکم که به انقلاب نزدیک میشدیم، درس تعطیل شد و خیلیها برای تبلیغ به شهرهای مختلف رفتند. دستگیریها زیادتر شد و بعضیها فراری بودند. من هم برای تبلیغ به سیستان و بلوچستان رفتم، شهر زاهدان.
* بعد از انقلاب، فضای مدرسه حقانی به مدرسه شهیدین منتقل شد؟ دلیلش این بود که آقای قدوسی، آقای طباطبایی را جای خودش گذاشت و رفت. دو - سه سال بعد از انقلاب هم ساختمان در اختیار ما بود. بعد آقای حقانی، پسر واقف و پسر مالک مدرسه آمد. او طرفدار آقای شریعتمداری بود. خیلی هم با کارهای ما موافق نبود. طبق اسناد و مدارکی که داشت آمد و مدرسه را گرفت. بعد مدیران مدرسه جایی را اجاره کردند و کمکم با کمک بزرگانی مثل آقای جنتی و آقای صانعی ساختمان جدید را خریدند.
*مدرسه شهیدین همان فضای معنوی و با تقوای مدرسه حقانی قدیمی را دارد. طلبهها آزادی فکری و بینش سیاسی و فهم سیاسی عمیقی دارند. البته مثل دانشگاه امام صادق که گاهی از تندروی مصون نماند؛ گاهی مدرسه شهیدین هم از تندروی مصون نمانده است. گروههای تند هم آنجا رشد کردند.
*نظم و انضباط مدرسه حقانی چند برابر سختتر از پادگان بود. در پادگان سرگروهبان از مقام مافوق میترسد ولی ما از آقای قدوسی هم میترسیدیم و هم او را بهشدت دوست داشتیم. اگر آدم کسی را خیلی دوست داشته باشد؛ خیلی از او حساب میبرد. مثل احترامی که برای امام قایل بودیم. بسیجیها برای امام جان میدادند از بس که ایشان را دوست داشتند ولی بهشدت از ایشان حساب میبردند. مسئولان ردهبالای کشور از امام میترسیدند. همه اینها بهدلیل محبت امام و علاقه به ایشان بود. یکی از دوستان ما سال گذشته میگفت: 30 سال از شهادت آقای قدوسی میگذرد؛ من هنوز میترسم در خیابان بستنی بخورم. میگفت: در خیابان بستنی نخور! تصور میکنم هنوز آقای قدوسی بالای سر ماست. البته مشکل من مضاعف است چون همسرم هم شاگرد آیتالله قدوسی بوده. آقای قدوسی یک مدرسه پسرانه داشت و یک مدرسه دخترانه. ایشان پیشنهاد ازدواج با همین خانم را دادند که الان همسر بنده است. آقای قدوسی در خانواده ما خیلی حاضر است. آدم فوقالعادهای بود. تعبیرهای خیلی لطیف و ملیحی داشت.
*آقای قدوسی تکیه کلامی داشت؛ همیشه میگفت: «قهرا نمیشه»! یک روز از طبقه دوم با آقای سقای بیریا، (که مدتی مشاور رییسجمهوری بود) در طبقه اول صحبت میکردم؛ گفتم: قهرا نمیشه دیگه! آقای قدوسی پست سر من بود. زد به شانه من و گفت: آقای نواب، قهرا نمیشه؟ هر دو خندیدیم.
*طلبههای مدرسه حقانی میدانند؛ ارتباط ویژهای با آقای قدوسی داشتم. بازوی ایشان در کارهای اجرایی مدرسه بودم. تدارکات مدرسه با من بود.اداره آشپزخانه، پرداخت شهریه، خریدهای مدرسه و... همه این کارها با من بود. عُرضهای در من دیده بود و این کارها را به من میسپرد.
*ارتباط ما و علاقه من به ایشان باعث شد شبانهروز همراهش باشم. بهقدری که پیشنهاد کرد با چهکسی ازدواج کنم.
*خیلی کارهای مخفی در مدرسه انجام میدادیم. اگر کسی از این کارها نمیکرد، آدم بیبتهای بهحساب میآمد. هرکس باید به یک گروه مبارزاتی وصل میشد. بعد از انقلاب فهمیدیم کدامیک از شاگردان با کدام گروه مبارزاتی کار میکرده است.
*هم حجرهایها از فعالیتهای همدیگر خبر نداشتند. این بضاعت در آن آدمها وجود داشت که بعدا در سیستمهای اطلاعاتی و امنیتی مشغول شوند. آدمهای باهوش مبارزاتی همینطور هستند. در همه انقلابها، رهبران گروههای مبارزاتی بعدها جزو سیستم اطلاعاتی میشوند. البته من وارد این کارها نشدم و بیشتر مشغول کارهای فرهنگی و خارج از کشور بودم. قبل از انقلاب به لندن رفتم و چند ماه آنجا ماندم. نمیخواهم خودنمایی کنم و بگویم آدم مهمی بودم ولی اگر در ایران میماندم دردسر درست میشد. رفتم لندن و تمام گروههای مبارزاتی، بنیصدر، قطبزاده، یزدی، خرازی، بانکی، سروش و... را شناختم. همانها که بعدا آمدند ایران و توزرد از آب درآمدند.
*از اول در جنگ حضور داشتم. از ارکان نمایندگی ولیفقیه در سپاه بودم. نمایندگی ولیفقیه نقش بزرگی داشت.امام هم برای این نقش اهتمام داشتند. معاون شهید محلاتی بودم. جنگ که تمام شد انگار شوری در ما ایجاد شده و تشنه مبارزه شده بودیم. وارد مبارزه خارج از کشور شدم. مرتب در سفر به لبنان بودم. در درگیریهای امل و حزبالله نیز حضور داشتم. به افغانستان و بوسنی هم رفتم. هرجا جبهه عملیاتی بود؛ میرفتم.
خبر آنلاین