۰

بارگاهی که مرز‌های جغرافیایی در آن فرومی‌ریزد

جلوی باب الجواد غلغله است. پنج تا جیغ و بیست و چند تا شِکوه و هشت تا شکایت و هزار تا التماس دعا. بعضی‌ها هم آنقدر دلشان تنگ است که طاقت تا رسیدن و دیدن ندارند و از سر خیابان به پیشواز سلام می‌دهند. مردی با کلاه نمدی و یک مشت نان سنگگِ پیچیده به روزنامه. زن جوانی با مو‌های زیتونی و ناخن‌های لاک خورده. پیرزنی آمده از سرزمینی دور با بقچه و لهجه و چشم‌هایی متفاوت، و منی که بین این جمعیت دنبال خودم میگردم!
کد خبر: ۲۶۷۴۸۷
۱۰:۴۰ - ۱۲ اسفند ۱۴۰۰

به گزارش «شیعه نیوز»، جلوی باب الجواد غلغله است. پنج تا جیغ و بیست و چند تا شِکوه و هشت تا شکایت و هزار تا التماس دعا. بعضی‌ها هم آنقدر دلشان تنگ است که طاقت تا رسیدن و دیدن ندارند و از سر خیابان به پیشواز سلام می‌دهند. مردی با کلاه نمدی و یک مشت نان سنگگِ پیچیده به روزنامه. زن جوانی با مو‌های زیتونی و ناخن‌های لاک خورده. پیرزنی آمده از سرزمینی دور با بقچه و لهجه و چشم‌هایی متفاوت، و منی که بین این جمعیت دنبال خودم میگردم!

زن عراقی کنارم ایستاده. خوشحال است از اینکه می‌بیند کسی مثل او عبا پوشیده و زیارت‌نامه را با لهجه عربی می‌خوانَد. سلام می‌دهد. سلام می‌دهم. میگوید صفرایش مشکل دارد و دکتر‌ها گفته‌اند باید عمل کند. میگوید خودت عراقی هستی! و حتما خوب میدانی مردمی که خون و گلوله و بمب و داعش و سرباز آمریکایی دیده باشند از یک عمل و چاقوی جراحی نمی‌ترسند، می‌گوید، اما دل‌آشوب ۶ بچه‌اش شده که آن‌ها را به امان خدا سپرده و آمده مشهد، اگر مُرد یتیمی برایشان زود است. دستش را فشار می‌دهم: «دور از جان» بعد می‌گویم اشتباه متوجه شده: «أنا ایرانیه» با تعجب یک دل سیر نگاهم می‌کند و بعد می‌پرسد «کجای ایران؟» می‌گویم «اهواز»، می‌گوید «مرحباً؛ خداحفظتان کند، شهر خوبیست، آنجا مثل خودمانید، خون‌گرم، خادم اهل‌بیت و سرباز روح‌الله!»

صحن انقلاب

راه می‌رویم. ایران و عراق. دوش به دوش هم. خنکای ته مانده‌ی سرمای اسفند می‌پاشد به استخوان‌هایمان. چشم‌هایش دنبال آن صحن می‌گردد که گنبد آقا یکهو می‌ریزد توی وجودت و سیرابت می‌کند، آن هم آنقدری که دوست داری تا دنیا دنیاست فقط آنجا را ببینی و دورش بگردی. می‌رویم. خودم هم غریبم، اما نه به اندازه اُم سَلمی. تابلو‌ها و خدام با لبخند راه نما می‌شوند. چشم‌هایش می‌درخشد و چانه‌اش می‌لرزد از بغض. روی ورودی را می‌خوانَد: «صحن انقلاب؟» به تایید سر تکان می‌دهم.

بارگاهی که مرز‌های جغرافیایی در آن فرومی‌ریزد

کفشداری شلوغ است. کیسه برمی‌داریم و کفش‌هایمان را سر دست می‌گیریم. شرم دارم از اینکه بپرسم، اما دل را به دریا می‌زنم: «انتم جندی الخمینی و لکن چگونه؟» چطور می‌شود یک زن عراقیِ اهل ناصریه به منِ ایرانی اهل اهواز می‌گوید ما شبیه همیم و هر دویمان سرباز خمینی! می‌گویم «عراقی چطور می‌شود سرباز خمینی؟» گوشی‌اش را روشن می‌کند و عکس ساعت ۱:۲۰ فرودگاه بغداد را نشانم می‌دهد؛ خون حاج قاسم و ابومهدی. خون ایران و عراق زیر آتش جنگده‌ها هم آغوش شده تا به سوی آسمان.

داحی الباب

به یک درِ قهوه‌ای بزرگ می‌رسیم. به درِ خانه‌ی آقا علی بن موسی الرضا. به ضرب پنجه و استغاثه روی در می‌کوبد. یک بار. دو بار. سه بار. نگاهش می‌کنم. دارد آقا علی بن موسی الرضا را به جدش امیرالمومنین قسم می‌دهد. نزدیک‌تر می‌شوم. آه، قسم‌هایش آشوبم می‌کند. خدام اشک چشم می‌گیرند و مردمی که معنای حرف‌هایش را نمی‌فهمند به تبرک بر دل سوخته‌اش دست می‌کشند. مادر زنگ می‌زند. حرف می‌زنیم. حرم را نشانش می‌دهم. بغض می‌شود. عالیه افغان است با قدی میانه و چشم‌هایی بادامی و کشیده. کنارم می‌نشیند. می‌گوید «تو هم عربی بلدی هم فارسی؟ چه نیکو. میدانی آن زن چه منظور دارد؟»

بارگاهی که مرز‌های جغرافیایی در آن فرومی‌ریزد

ام سلمی هنوز روی در می‌کوبد: «اُقسم علیک بحق جدک داحی الباب» عالیه شیطنت می‌کند. دفترچه‌اش را روبه‌رویم گرفته: «اُقسم که از قسم آمده، یعنی دارد قسم می‌دهد، صحیح؟» می‌گویم «بله» ادامه می‌دهد: «علیک هم یعنی بر تو، بحق هم یعنی به حقِ و جدک هم یعنی جدت، اما داحی الباب را نفهمیدم، یعنی چه؟» با خنده به شانه‌اش میزنم: «تو که فارسی و عربی را بهتر از من بلدی» با دست خنده‌اش را می‌پوشاند و ناگهان اشک می‌بارد. می‌گویم «قصه چیست؟» می‌گوید «اشک شوق است.» و رو به گنبد چشم می‌گرداند: «غریبِ طوس، خوش، غریب‌نوازی می‌کند.»

جانتان جوره؟

ام‌سلمی بالای سرم ایستاده. می‌گویم «چرا نرفتی زیارت خواهر؟» می‌گوید «دعای مؤمن در حق مؤمن می‌گیرد، آمده‌ام ببرم دعایم کنی» می‌خندم و سر تکان می‌دهم: «حالا کی گفته من مؤمنم؟ این همه آدم اینجاست. اصلا بیا و با عالیه برو. دلش صاف‌تر است. آینه‌ست.»

عالیه که تکرار اسمش را می‌شنود تمام قد می‌ایستد روبه‌روی ام سلمی: «سلام، جانتان جور است؟» ام‌سلمی که جز سلام چیزی از احوالپرسی عالیه متوجه نشده با عربی سنگینی، صمیمی سلام می‌دهد. عالیه برمی‌گردد طرفم: «داحی الباب یعنی چه؟ نگفتی» ام‌سلمی از شنیدن شیرینی داحی‌الباب روی زبان عالیه ذوق می‌شود. دستش را می‌کشد تا رواق. می‌گوید «حنان تو هم بیا» می‌گویم «به روی چشم» و دنبالشان می‌روم.

سلطان

توی صف ایستاده‌ایم. برای عرض ادب به محضر سلطان طوس و انیس النفوس. ام سلمی جلوتر. عالیه بعدتر و من آخر. عالیه دوباره سوال می‌شود: «داحی الباب؟» ام‌سلمی برمی‌گردد طرفش. سرش را می‌بوسد. چشم‌هایش را. بعد هم نشانی نور را می‌دهد: «علی. داحی الباب یعنی امیرالمومنین علی بن ابی‌طالب علیه افضل التحیه و السلام. قالع باب خیبر» عالیه به ادب دست روی سر می‌گذارد. حرف هم را خوب می‌فهمند.

خادم‌ها با پر‌های سبز هدایتمان می‌کنند. من را، ام سلمی را و عالیه را. از سه وطن، از سه دیار و از سه جغرافیا. ضریح می‌درخشد. مادر میگفت «روحت را که پاک کنی و صیقل بدهی چشم بصیرتت باز می‌شود. آنوقت چیز‌هایی را می‌بینی که بقیه نمی‌بینند!» با خودم می‌گویم امام رضا چقدر ماه است که اینطور هوایمان را دارد؛ که می‌داند به جای صیقل چطور با مشکی به جان سفیدی روحمان افتاده‌ایم و باز اینطور کریمانه اهلا و سهلا می‌گوید. آخر کدام سلطانی را دیده‌ای هر که از راه رسید و به درش درآمد را خوش‌آمد بگوید؟ به ام سلمی عراقی، به عالیه‌ی افغانی و به حنان ایرانی! حقا که سلطان است و این بارگه خانه‌ی اوست.

اشک

سلام می‌دهیم. به سه زبان. به سه محتوا. اما دلمان آرام نمی‌گیرد. هیچ‌کس آرام نیست. جلو می‌رویم. ضریح، قاب چشم‌هایمان را پر می‌کند. حالا زبان‌ها کم کم عوض می‌شود. به ضریح که نزدیک می‌شویم دنیا می‌ماند آن پشت سر و همه‌ی داروندار می‌شود این قاب طلا که علی بن موسی الرضا در آن آرام گرفته. حالا همه در مُلک الرضا هم وطنیم و هم زبان! به چشم‌ها نگاه می‌کنم. چه زبان مشترک و شیرینی‌ست این اشک. از دل می‌جوشد و تا چشم شکوفه می‌کند.

روبه‌روی ضریح ایستاده‌ام. خادم می‌گوید «بفرما دخترم». کلمات در سرم ته می‌کشند. زبانم سنگین می‌شود. روبه‌روی شاه خراسانم. اشک اشک اشک. دست به نشان ادب به سینه می‌زنم و سرم را خم می‌کنم: «کنیز خانه‌زاد شمام سلام. السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی. السلام علیک یا مولای. السلام علیک یا سیدی.»

به پشت سرم یک نظر نگاه می‌کنم. خادم التماس دعا می‌گوید و اشاره می‌شود که «حرکت کن»، میهمان‌ها هنوز در حال آمدن‌اند. از دورافتاده‌ترین روستای گیلان تا ضاحیه‌ی بیروت. از بصره و عماره تا پنجاب و بلوچستان و بوشهر. مرز‌ها ناگهان سقوط می‌کند و رضا، علی بن موسی الرضا، می‌شود امید. می‌شود تمنا. می‌شود چه باک اگر همه پشت کنند وقتی روبه‌روی توایم؟

بارگاهی که مرز‌های جغرافیایی در آن فرومی‌ریزد

از بین جمعیت خودم را بیرون می‌کشم. ام سلمی دارد زیارت نامه می‌خواند. آن گوشه. توی رواق و با صدایی محزون. زن‌ها دانه دانه کنارش می‌نشینند؛ و من هم. شلوغ که می‌شود می‌گوید «انشالله کربلا. زیارت قتیل العبرات». انگار دست روی زخممان گذاشته باشد. پیرزن‌ها سرش را می‌بوسند. ما جوان‌تر‌ها بلند می‌شویم. او روضه می‌خوانَد و ما روی سینه می‌کوبیم «حسین حسین حسین. رضا رضا رضا.»

انتهای پیام

منبع: FARS NEWS
ارسال نظرات
نظرات حاوی عبارات توهین آمیز منتشر نخواهد شد
نام:
ایمیل:
* نظر: