به گزارش «شیعه نیوز»، نگرانش بودم. تا همینجای کار هم روی شانهاش دردها و سختیهای زیادی سنگینی میکرد. تا همینجای کار هم از هفت خوان رستم گذشته بود. قصه او شبیه قصه بیشتر دختران افغانستان است. دختری که همیشه میگفت: «نمیدانم ای همه ممانعت مردان خانواده واقعاً برای حفاظت از دختر است یا بیشتر ترس از گپ مردم؟!»
از روزهای نخست سقوط کابل، بیشتر باهم حرف میزدیم. گاه از مبارزه میگفت و گاه از انزوا. گاه از سوزاندن تقدیرنامهها و رعب در وجودش و گاه برای دادخواهی بر سر سرک برمیآمد، اما آخرین پیام صوتی او تکاندهنده بود. در همین روزها، وقتی او از چهاردیواری خانه به تنگ آمد، با همتیمیهایش برای تمرین والیبال به زمین ورزشی رفتند (البته با رعایت حجاب و پوشیدن چادر). نیم ساعت از تمرین آنها نگذشته بود که طالبان سر رسیدند و بهشدت یکی یکی آنها را لتوکوب کردند.
او در پیام صوتیاش بلندبلند گریه میکند و میگوید: «فهیمه حالش بد است. آوردیم شفاخانه. طالبان بخشهایی از بدنمان ره لتوکوب کردن که قابل عکس گرفتن نیست. مبایلم را شکستاندن» و دوباره هقهق میزند…
طالبان به آنها گفته بودند که فاحشه هستید که ورزش میکنید؛ شما را یا آدم میکنیم یا میکشیم.
سیما (برای حفظ جانش مستعار) از دوستان و همتیمیهای نزدیک ماهجبین است. ماهجبین حکیمی همان والیبالیست تیم شهرداری کابل و عضو تیم ملی بود که بهطور مرموز سر بریده شد و حتا خانوادهاش حاضر به صحبت درباره مرگش نشد.
سیما میگوید: «بعد از مرگ مرموز ماهجبین همه از کاپیتان تیم گرفته تا دیگران از خانه متواری شدند. یکی از مسوولان تیم شهرداری به نام محمود به کل ما پیام ماند که از خانه برآیید، یک مدت پت و پنهان شوید. حالا این پت و پنهانی سر از چهار ماه برآورده و یکدم تمام آرزوها و تلاشهایم خاک شده است.»
سیما مکتب میرفت، صنف هفتم. سقف آرزوهایش بلندتر از سقف محدودیتهای وضع شده از سوی پدر و برادران بود. مکتب و درس خواندن را دوست داشت، اما ورزش را بیشتر. از میان ورزشها، والیبال را بیشتر. همیشه خودش را در زمین والیبال تصور میکرد. فکر اینکه با قدرت به توپ ضربه بزند، به او جسارت و شجاعت میداد؛ اما نه پدر قبول نمیکرد و نه برادران. مادر هم مهر سکوت بر لب میزد. از فکرش بیرون نمیرفت که نمیرفت.
گاه روی حویلی مکتب با همصنفیهایش بازی میکرد. از طریق یکی از معلمان با سالون ورزشی در نزدیکیهای خانه آشنا شد. گاه زودتر از مکتب بیرون میشد تا فقط نیم ساعت آخر را بتواند تمرین کند. یک هفته نشده بود که برادرانش فهمیدند. لتوکوب شد، آنقدر که دستش شکست. بعد از آن خانهنشین شد. پدر و برادران اجازه مکتب رفتن را هم به سیما ندادند.
روزهای سیما، روز نبود. شبهایی بود که سحر نمیشد. غروبی بود که طلوع نداشت. چهاردیواری اتاق نفسش را میبرید. حس پوچی که با دلتنگی آمیخته میشد، بغض گلویش را میگرفت. دلش برای توپ والیبال تنگ شده بود و پشت کتاب و مکتب نیز. سیما چه کار باید میکرد که به آرزوهایش میرسید؟ پنج سال همانگونه گذشت. مادرش همیشه میگفت که پنج سال یک عمر است. او گویا که یک عمر را از دست داده بود.
بعد از پنج سال دوباره به او اجازه رفتن به مکتب را دادند. راستش سیما نمیدانست باید خوشحال باشد یا ناراحت. در این سالها به پیمانه تنهاییهایش، غم و ناامیدی بر او مستولی شده بود. در صنفی باید مینشست که همصنفیهایش پنج سال از او کوچکتر بودند. سیما صنف هفتم را دوباره خواند. او دختر پنج سال قبل نبود. با خودش تصمیم گرفت که پای خواستهاش محکم بایستد. ورزش کردن یک دختر نه ممانعت شرعی داشت و نه عرفی و نه قانونی. او که جرمی مرتکب نشده بود، دوباره موضوع را مطرح کرد و بار دیگر مخالفتها و تهدیدها شروع شد؛ اما کوتاه نیامد. خانواده هم وقتی دید که این مخالفتها سودی ندارد، سکوت کرد.
راه رسیدن به آرزوها دشوار و طولانی بود، درست مثل فاصله دشت برچی تا سالون والیبال تیم شهرداری کابل در کارته نو. سیما اول در تیم والیبال عدالت بازی کرد و بعد جذب تیم شهرداری شد. مربیهایش میگفتند که سیما استعداد عجیبی در این ورزش دارد. او توانست به رقابتهای انتخابی تیم ملی والیبال راه یابد و در میان شش نفر برتر قرار بگیرد. این رقابت سالی یک بار برگزار میشد و برای یک بازیکن آماتور موفقیت بزرگی بود. سیما فقط یک قدم با پیرهن تیم ملی فاصله داشت که کابل سقوط کرد.
به گفته خودش، حاصل همه سالها مبارزه و ایستادن برای چیزی که دوست داشت، حالا شده بود رعب و فرار. گاه از خانه عمه به خانه خاله، گاهی رفتن به قریه و اغلب مچاله شدن در دنیای پر از بهت و پرسش خودش که چه شد!
سیما در یکی از پیامهایش نوشت: «آرزو داشتم برای افغانستان توپ بزنم. چهارگوشه کابل برایم تنگ است. این وضعیت میکشد مرا!»
طالبان او و همتیمیهایش را در روزهای اخیر در کابل مورد لتوکوب قرار دادهاند.
سیما میگوید: «همه چیز ره از دست دادم. حالی باید از کجا شروع کنم؟ طالبا که آمدن، پدر و برادرهایم خوش شدن که حالی مجبوری در خانه بشینی. دختر باید د خانه بشینه. خلاص.»
انتهای پیام
منبع: ۸ صبح