۰

روایت زندگی دختر بوداپست که مسلمان شد

دختر مسلمان اهل بوداپست تعریف می کند که چگونه سفرش به مصر و آشنایی با دختران محجبه مسلمان باعث شد به قدر و منزلت این دین پی ببرد و دین اسلام را بپذیرد.
کد خبر: ۲۵۴۳۸۲
۱۲:۲۷ - ۰۵ فروردين ۱۴۰۰

به گزارش «شیعه نیوز»، تیما عایا سانیا، دختر تازه مسلمانی که مدرک روانشناسی و مطالعات اسلامی از دانشگاه اسلامی آنلاین دارد، داستان گرویدن خود به دین اسلام را اینگونه تعریف می کند:

من ۱۴ ساله بودم که برای اولین بار در زندگی ام ، در سرزمین مصر قدم گذاشتم ، حتی فکر نمی‌کردم که چند سال بعد در همان جاده‌ها قدم بزنم ، دوباره به اهرام خیره شوم و این بار نه به عنوان یک جهانگرد بلکه به عنوان یک مسلمان باغرور باشم که به خاطر خدا وطنش را ترک کرده است.

مصر از همان لحظه اول با مهمان نوازی و مهربانی مردمش نسبت به من و خانواده‌ام‌، فضای جذاب بازار و ملودی غیرمعمول‌، اما بسیار دلنشین زبان عربی، من را مجذوب خود کرد.

در آن زمان ، اسلام فقط به عنوان بخشی جالب از فرهنگ آنها مرا جذب کرده بود و نه چیزی بیشتر. هنگام بازگشت به کشورم ، ناامیدانه احساس عشق به مصر کردم. من برای یادگیری زبان عربی به یک مرکز زبان پیوستم.

زندگی بدون خدا

در اوایل دوره دبیرستان ، من بسیار آشفته بودم و در دوران نوجوانی دختر ساکتی بودم
هیچ کس مرا تشویق نکرد که به خدا اهمیت بدهم. اما همانطور که همه ما می‌دانیم ، خدا می‌تواند زندگی هر کسی را طبق خواسته خود به طور کامل به هر جهتی هدایت کند.

چند سال بعد ، وقتی تازه سال شانزدهم ام را گذراندم. روز تولدم همه چیزهایی که یک نوجوان شاد و پرشور نیاز داشت؛ برایم مهیا بودند : مثل دوستان زیاد، برنامه های آخر هفته ... اما چیزی از دست رفته بود. بارها خودم را دیدم که فقط نشسته‌ام و به این فکر می‌کنم که این زندگی چقدر بی هدف است. ما فقط اینجا هستیم تا در آخر سرگرم شویم ، و در آخر نیز بمیریم و هیچ شویم.

روز به روز از دوستانم فاصله گرفتن و به جستجوی یافتن خدا رفتم. من واقعاً نمی‌توانم بگویم که چرا بیش از هر زمان دیگری به سمت دین و مذهب جذب شده‌ام و چرا سعی نکردم با یافتن یک سرگرمی جدید یا یک گروه جدید از دوستان‌، حفره ای را که در درون خود احساس کردم پر کنم. قلبم مرا به سمت خدا کشاند.

اولین فکر واضح من رفتن به کلیسا بود. همانطورکه در یک خانواده کاتولیک بی‌قید بزرگ شده بودم. اما به زودی فهمیدم که مسیحیت پر از تناقض و ادعای دروغ است. خدا چیز بهتری برای من در نظر داشت.

مسلمانانی که زندگی من را تغییر دادند

دقیقاً در همان زمان که احساس کردم مشکلی در زندگی من وجود دارد و باید برطرف شود ، خداوند مرا در عالی ترین مکانی که می‌توانست مرا قرار داد.

من یک داوطلب فعال یک سازمان غیردولتی بین المللی در زادگاهم ، در بوداپست بودم که به من پیشنهاد شد تا در یک کنفرانس سازمان یافته توسط اتحادیه اروپا شرکت کنم و نماینده آن‌ها باشم. هدف مبادلات آموزشی شامل افراد با پیشینه فرهنگی مسلمان بود و من را دوباره به مصر فرستادند که از این جهت بسیار خوشحال بودند.

این کنفرانس اساساً درباره اسلام و زندگی مسلمانان بود. من به وضوح احساسی را که در من وجود داشت به یاد می‌آورم: احساس احترام نسبت به دختران مصری به دلیل لباس‌های محجوب ​​و نحوه برخورد با سایر شرکت کنندگان. آنها بسیار تحصیل کرده ، دارای ذهن باز بودند ، اما در عین حال ، از قوانین دین خود پیروی می‌کردند و واقعاً به آن افتخار می‌کردند.‌

وقتی با آنها در خیابان قدم می زدم احساس غرور می‌کردم. بسیاری از مردم ، متأسفانه حتی امروز ، آنها را تحقیر می‌کردند و نسبت به آنها احساس ترحم می‌کردند در حالی که آنها چنان در چشمان من شریف بودند که حتی جرات حضور در لباس‌های دیگر را نداشتم.

این کنفرانس اولین باری بود که فهمیدم اسلام نه تنها دین عرب و ترک است بلکه پیام آن برای همه بدون توجه به سابقه ، ملیت و زبان آنها است. در پایان آن ، مشتاق دانستن بیشتر درباره اسلام ، کاملاً می دانستم که قدم بعدی من چه خواهد بود.

با گشت و گذار در اینترنت ، فهمیدم که من با مسئله اسلام تنها نیستم: بسیاری از انجمن‌ها را با تازه مسلمانان مجارستانی پیدا کردم و برخی از ایمیل‌ها را به یک خواهر مسلمان بسیار دوست داشتنی فرستادم که مرا به جمع گروهی از زنان مسلمان آشنا کرد که بانوی آگاه بر اساس آیات قرآن در آنجا سخنرانی می‌کرد. همه آنها به گرمی از من استقبال کردند و من در کنار آنها احساس راحتی می کردم.

هر جلسه روحیه من را با انرژی زیادی شارژ می‌کرد و انگیزه مرا حفظ می‌کرد. من به تدریج با اسلام آشنا شدم ولی هنوز مسلمان نبودم. به سئوالات من به گونه‌ای منطقی پاسخ داده می‌شد و بیشتر و بیشتر اسلام را شناختم.

با این حال ، تمام سوالات من توسط اسلام به گونه ای منطقی پاسخ داده شد ، من می خواستم بیشتر و بیشتر همکاری کنم

شهادتین

این اتفاقات ۹ سال پیش اتفاق افتاده است. یک بار، هنگام رفتن به اجتماع هفتگی ، داشتم کتابی می‌خواندم در مورد آن دسته از افرادی که در حالت جاهلیت بدون مشاهده یگانگی خدا و اینکه محمد (ص) رسول او است ، از دنیا می روند. کتاب مثل این بود که به من بگوید: منتظر چی هستی؟ اگر اتوبوس شما همین حالا تصادف کند و بمیرید چه می کنید؟

آن لحظه‌ای بود که دیگر نتوانستم این تصمیم را به تأخیر بیندازم و احساس کردم مهم نیست که چه اتفاقی برایم بیفتد ، باید در مقابل آن دختران شاهد باشم که در چند هفته گذشته مرا تشویق کرده‌اند و شهادتین گفتم.

احساس می کردم کوه اورست از قلبم دور است.

این داستان من است که چگونه خداوند با راهنمایی‌های خود مرا از تاریکی به نور اسلام هدایت کرد.

ارسال نظرات
نظرات حاوی عبارات توهین آمیز منتشر نخواهد شد
نام:
ایمیل:
* نظر: