شیعه نیوز: یکی بود یکی نبود، در روزگاران قدیم، پادشاهی بود و یک پسر داشت، چند سالی پدر و پسر به خوشی با هم زندگی کردند، تا اینکه از قضای زمانه پادشاه سوی چشمش کم شد، هرچه کحال و حکیم آوردند نتوانستند پادشاه را مداوا کنند، پادشاه هم از کمسویی چشمش خیلی غصه میخورد و به خودش میگفت: «ای دل غافل دیدی آخر عمری، کور شدیم» تا اینکه خبر دادند درویشی وارد شهر شده که کارهای عجیب و غریبی میکند.
شاه دستور داد او را حاضر کردند، درویش هم بعد از آنی که پادشاه را دید گفت: «تنها یک راه علاج داره، اون هم اینه که تو فلانه دریا، ماهی قرمزیه که باید او ماهی رو بگیرین و روغنشو پادشاه به چشمهاش بماله تا خوب بشه». بعد از رفتن درویش پادشاه رو کرد به پسرش و گفت: «جان پدر این گره به دست تو باز میشه باید همین حالا بری به جانب اون دریا و هرطور که شده ماهی قرمزو بگیری و بیاری». پسر هم بعد از خداحافظی از پدر همراه چند تا غلام راه افتاد، شبها و روزها هی رفت و رفت تا عاقبت رسید لب همان دریایی که درویش گفته بود.
تور ماهیگیری را انداخت توی دریا و ساعتها نشست تا اینکه دید تور سنگین شده، فوری تور را بالا کشید و چشمش به یک ماهی بزرگ قرمز و خیلیخیلی قشنگ، افتاد. آنقدر این ماهی قشنگ بود که پسر پادشاه حیفش آمد او را بگیرد، همینطور که ماهی توی تور این طرف و آنطرف میرفت و میخواست خودش را نجات دهد، شاهزاده گفت: «ای ماهی قرمز، تو اونقد قشنگی که حیفم میاد ترو بگیرم، برو که در راه خدا آزادی!». تور را توی دریا خالی کرد، ماهی جستی زد و رفت زیر آب، بعد هم به غلامانش دستور داد که برگردند. وقتی وارد شهر خودشان شدند، یکی از غلامان خودشیرینی کرد و یواشکی به عرض پادشاه رسانید که پسرش ماهی را مخصوصاً نگرفته تا بتواند جای پدر به تخت بنشیند، اوقات پادشاه خیلی تلخ شد، دستور داد با خواری و خفت پسر را از شهر بیرون کنند. پسر بیچاره یکه و تنها راهی کوه و صحرا شد و پای پیاده، گرسنه و تشنه، راه افتاد و شبها و روزها رفت و رفت تا سرانجام از گرسنگی و تشنگی وسط بیابان خدا بیحال و بیهوش افتاد، چند ساعت در عالم بیهوشی بود که یک وقت چشم باز کرد و دید پیرمرد ژندهپوشی بالای سرش نشسته، پیرمرد تا دید که پسر به هوش آمد گفت: «پسرم، مثل اینکه از گشنگی و تشنگی این جوری شدی؟» پسر سری تکان داد و به زحمت بلند شد و نشست پیرمرد گفت: «تو کی هستی و توی این بیابون چه میکنی؟» پسر سرگذشتش را برای پیرمرد تعریف کرد، پیرمرد پس از شنیدن حرفهای پسر گفت: «تو آدم خوشقلب و مهربونی هستی، اگه دلت میخواد من و تو میتونیم از همین ساعت پدر و پسر باشیم، با هم شریک بشیم و هرچه به دست بیاریم قسمت کنیم، نصف تو نصف من» پسر قبول کرد و همان جا دست خطی نوشتند و هر دو امضا کردند که از این ساعت هرچه به دست بیاورند با هم نصف کنند، دست خط را گذاشتند زیر یک تخته سنگ و دو تایی با هم راه افتادند و رفتند تا به شهری رسیدند.
پیرمرد و پسر دکان کفاشی باز کردند و کم کمک کار و بارشان رونق گرفت و کفشهایی که میدوختند موردپسند مردم شهر واقع شد. یک روز غروب که پسر داشت از دکان به خانه میرفت، رسید پای قصر پادشاه و با حسرت به در و دیوار بلند قصر چشم دوخت و به یادش آمد او هم روزگاری در چنین جایی زندگی میکرده، در همین موقع دید که یکی از پنجرههای قصر باز شد و دختری مثل قرص ماه سرش را از پنجره بیرون آورد و مردم را تماشا کرد.
پسر یک دل نه صد دل عاشق دختر شد و دختر پادشاه هم پنجره را بست و رفت. پسر پادشاه که پسرخوانده کفاش شده بود دیگر از آن به بعد حال و احوال خودش را نمیدانست، غروبها که میشد میآمد پای قصر و هی انتظار میکشید بلکه دختر بیاید دم پنجره قصر اما هرگز نتوانست برای مرتبه دوم دختر را ببیند، از آن طرف هم کفاشباشی که پیرمرد جهان دیدهای بود، فهمید که پسرش عاشق شده، او را صدا زد و با هزار من بمیرم و تو بمیری رازش را فهمید، وقتی که دانست قضیه از چه قرار هست گفت: «ای بابا، دوست داشتن که گناه نیست، درسته که او دختر پادشاهه و تو پسر یک مرد کفاش ولی همهمون آدمیم، تو غصه نخور من خودم هرطور شده، کاری میکنم که تو به مرادت برسی!» پسر تو دلش ازین سادگی پیرمرد خندید، اما صبر کرد تا ببیند پیرمرد چه میکند.
روز بعد پیرمرد رفت به طرف قصر و به هزار زحمت رفت پیش پادشاه، پادشاه گفت: «چه حاجتی داری پیرمرد که نزد ما آمدهای؟» کفاشباشی قصه را گفت و پادشاه جواب داد: «باشه من به شرطی حاضرم دخترم رو به پسر تو بدم که برام جواهراتی بیاری که نمونه اونا تو جواهرات من نباشه!!» پیرمرد یک ماه از پادشاه مهلت خواست و مرخص شد، بعد هم به پسرش گفت: «اگه خدا بخواد تا یه ماه دیگه تو داماد پادشاه میشی، به شرطی که صبر کنی من برم به شهر خودم و هرچه که دارم بفروشم و جواهراتی رو که پادشاه خواسته بخرم!». پیرمرد رفت و بعد از بیست و نه روز آمد و روز سیام با یک سینی پر از جواهر رفت پیش پادشاه، پادشاه وقتی که چشمش به جواهرات افتاد هوش از سرش پرید برای اینکه نظیر آن جواهرات توی جواهراتش نبود، به ناچار فرمان عروسی داد و فردای آن روز شهر را آذین بستند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و پسر کفاشباشی شد داماد پادشاه.
روز هشتم پیرمرد به پسرش گفت: «حالا که به آرزوت رسیدی بیا از این شهر به شهر دیگهای بریم» پسر هم از پادشاه اجازه مرخصی خواست و همراه عروس و صد تا غلام و کنیز راه افتادند تا به شهر دیگری بروند. رفتند و رفتند تا رسیدند به همان نقطهای که چند سال پیش آن دست خط را نوشته بودند و زیر تخته سنگ گذاشته بودند. شب را خوابیدند و صبح پیرمرد رو کرد به پسر و گفت: «خوب جان پسر، حالا موقعیه که باید هرچه که داری با هم نصف کنیم» پسر هم قبول کرد و شروع کردن به نصف کردن چیزهاشان، غلامها، کنیزها، طلاها و جواهرات همه دو قسمت شد، رسید به اسب بسیار زیبایی که پسر خیلی دوستش میداشت، پیرمرد گفت: «این اسب رو هم از وسط نصف کن!» اسب رو هم از وسط نصف کردند! دختر پادشاه دید حالا است که نوبت به او میرسه که او را نصف کنند! از خیال و غصه حالش به هم خورد و شروع کرد به قی کردن، در همین حال مار سیاه رنگی از دهن دختر افتاد روی زمین! پیرمرد شروع کرد به خنده کردن و دستی به شانه پسر زد و گفت: «پسرجون! منظور من هم از قسمت کردن مال همین بود که اون مار سیاه از شکم عروست بیرون بیاد، من به مال و دارایی تو احتیاج ندارم، بدان و آگاه باش، من همون ماهی قرمزی هستم که تو منو گرفتی و روی خوشقلبی و خوبی خودت در راه خدا آزاد کردی، تو به من خوبی کردی، منم میباس بهت خوبی بکنم و دیدی که همه جا با تو بودم و تو رو به معشوقهات رسوندم، حالا این تو و این هم عروس تو و آن هم کنیز و غلام و دارایی تو، بیا این شیشه روغن رو هم بگیر، ببر و به چشم پدرت بمال تا خوب بشه!»
این را گفت و از نظر ناپدید شد، پسر هرچه گشت اثری از پیرمرد کفاش ندید، خوشحال و خندان فرمان حرکت داد و آمد به شهر خودش و به پای پدر افتاد و از او عذر خواست، بعد هم روغن را به چشم پدر مالید و چشم پدرش خوب شد، او هم پسر را به جای خودش به تخت نشاند و سالهای سال با هم به شادی و خوشی زندگی کردند.
منبع:avaxnet.com