۰

داستان ضرب المثل صدایش صبح بلند می‌شود

در این مطلب داستان ضرب المثل صدایش صبح بلند می‌شود را برای شما آورده ایم.
کد خبر: ۲۴۵۴۵۹
۱۴:۲۲ - ۱۵ آذر ۱۳۹۹

شیعه نیوز: در این مطلب داستان ضرب المثل صدایش صبح بلند می‌شود را برای شما آورده ایم.

در روزگاران گذشته، دزدی وارد شهر بزرگی شد، گشتی در بازار شهر زد و فهمید مردم این شهر دادوستد پررونقی دارند و روزانه پول زیادی در بازار ردوبدل می‌شود. دزد تصمیم گرفت شب که همه در حال استراحت هستند و بازار خلوت است با شاه کلیدش قفل یکی از مغازه‌ها را باز کند. به این امید که با این کار پول خوبی می‌تواند به دست آورد.

وقتی شب شد و مغازه‌ها یکی بعد از دیگری تعطیل شدند کم کم بازار خلوت شد و دزد توانست دکّانی را زیرنظر بگیرد، پس وسایلش را جمع کرد و نیمه‌های شب به در دکان موردنظرش رفت. دسته کلیدش را درآورد و مشغول امتحان کردن کلیدهایش شد تا ببیند با کدام کلید می‌تواند قفل مغازه را باز کند.

ولی هرچه کلیدهایش را امتحان کرد، موفق نشد قفل دکان را باز کند. دزد که با چشم خود دیده بود یکی از خریداران در این مغازه چقدر پول به صاحب مغازه داده و احتمال می‌داد که حداقل مقداری از این پول در دکان مرد بازاری باقی مانده باشد با خود گفت: هر جور شده باید قفل این دکان را باز کنم. او وسایلش را دوباره نگاه کرد و اره‌ی باریکی را دید و تصمیم گرفت با آن اره‌ی نازک آرام آرام قفل را ببرد و در مغازه را باز کند و کارش را شروع کرد.

طبقه بالای دکان در بازار اتاقی بود که تعدادی از کارگران بازار آنجا زندگی می‌کردند. کارگران بیچاره که تمام روز را به سختی کار می‌کردند شب‌ها به خواب عمیقی فرو می‌رفتند. نیمه‌های شب یکی از این کارگران صدای آرام و یکنواختی را شنید. سرش را از پنجره بیرون برد و خواب‌آلود نگاهی به محل گذر بازار انداخت و مردی را دید که روی سکوی جلوی دکان نشسته از همان بالا از او پرسید: عمو چه کار می‌کنی؟

دزد که حواسش به گذر بازار بود ولی توقع نداشت از بالای سرش کسی چنین سؤالی از او بپرسد، سرش را بالا گرفت و دید فردی که از او سؤال می‌پرسید: کارگر ساده‌ی بازار است. گفت: هیچی، عموجان اینجا نشسته‌ام یاد بدبختی‌هایم افتاده‌ام و در دل شب دارم تار می‌زنم.

کارگر خواب‌آلوده پرسید: تار می‌زنی؟ پس چرا صدای خش خش می‌دهد. دزد جواب داد آن هم از بدبختی من است. از دیشب تا حالا دارم کوکش می‌کنم بلکه تا صبح کوک شود و فردا صدایش درآید. کارگر بیچاره که خسته‌تر از این بود که بخواهد از حرفهای او سردربیاورد. گفت: خوش باش. و رفت تا بخوابد.

دزد با خیال راحت کارش را ادامه داد، قفل را برید و توانست خود را به داخل دکّان برساند. او همان طور که نقشه کشیده بود پول زیادی را برداشت و فرار کرد. فردا صبح مرد صاحب مغازه به در مغازه‌اش آمد و خواست تا قفل آن را باز کند ولی در کمال تعجب دید، قفل بریده شده، مرد دکان دار در را باز کرد و وارد مغازه شد. وقتی متوجه شد مقدار زیادی از اموالش را دزد با خود برده شروع کرد به داد و بیداد که ای وای، دزد نامرد دیشب به دکّان من دستبرد زده و دارایی‌هایم را برده.

با این سروصدا کارگرانی که در طبقه‌ی بالای دکان خوابیده بودند سراسیمه خود را به پایین رساندند و در کمال ناباوری دیدند که دزد دیشب به دکان این مرد آمده و بیشتر اموالش را با خود برده.

کارگری که شب گذشته خواب‌آلود به دم پنجره آمده بود یادش آمد وقتی مردی را دیده بود که روی سکوی جلوی دکّان نشسته بود و صدای یکنواخت در دل شب به گوش می‌رسید از او پرسید این صدای چیست؟ پاسخ داد: دارم تار می‌زنم الان صدایی ندارد فردا صبح صدایش درمی‌آید.

منبع: rasekhoon.net

ارسال نظرات
نظرات حاوی عبارات توهین آمیز منتشر نخواهد شد
نام:
ایمیل:
* نظر: