۰

داستان آن فکری را که تو کردی من هم کردم

در این مطلب داستان آن فکری را که تو کردی من هم کردم را برای شما آورده ایم.
کد خبر: ۲۴۰۵۷۹
۱۵:۳۳ - ۱۴ مهر ۱۳۹۹

شیعه نیوز: پارچه فروشی می رود در یک آبادی تا پارچه هایش را بفروشد. در بین راه خسته می شود و می نشیند تا کمی استراحت کند. در همان وقت سواری از دور پیدا می شود.

مرد پارچه فروش با خود می گوید: بهتر است پارچه ها را به این سوار بدهم بلکه کمک کند و آن ها را تا آبادی بیاورد. وقتی سوار به او می رسد،

مرد می گوید: «ای جوان! کمک کن و این پارچه ها را به آبادی برسان».

سوار می گوید: «من نمی توانم پارچه های تو را ببرم» و به راه خود ادامه می دهد.

مرد سوار مسافتی که می رود، با خود می گوید: «چرا پارچه های آن مرد را نگرفتم؟ اگر می گرفتم، او دیگر به من نمی رسید.

حالا هم بهتر است همین جا صبر کنم تا آن مرد برسد و پارچه هایش رابگیرم و با خود ببرم». در همین فکر بود که پارچه فروش به او رسید.

سوار گفت: «عمو! پارچه هایت را بده تا کمکت کنم و به آبادی برسانم.»

مرد پارچه فروش گفت:«نه! آن فکری راکه تو کردی من هم کردم».

منبع : میهنبد

ارسال نظرات
نظرات حاوی عبارات توهین آمیز منتشر نخواهد شد
نام:
ایمیل:
* نظر: