به گزارش «شیعه نیوز»، آخرین باری که به لنگرود رفتهام به یک سال و چند ماه پیش باز میگردد. در شبی که باران اجازه نداد تصویر قابل مروری از این شهر شرقیِ قدیمی در خاطرم ثبت کنم. اما یک باری که در حمام سنتی انزلیمحله تنی به آب زدم، یا در کوچههای راهپشته به دنبال قصهی آدمها گشتم و از روی پل خشتی به بازار محلی لنگرود ورود کردم، با خودم به اندازه کافی تصویر برداشتهام تا لنگرود را در روزهای آفتابی و ابری با روزهای کرونایی در ذهنم مقایسه کنم.
لنگرود
لنگرود شهری در شرق گیلان است که بر اساس آخرین سرشماری در بخش مرکزی ۸۰ هزار نفر جمعیت دارد. اگر روزی آفتابی در ساحل چمخاله به سوی لیلاکوه بچرخید و به آسمان رنگرنگ لنگرود درحالی که دریای آبی خزر در سمت چپتان میخروشد چشم بدوزید، شاید شما هم فکر کنید آن منظره را کسی از سر ذوق یا حوصله با ماژیکی هایلایت رنگ کرده است. این تصویر من است از لنگرود، قبل از آنکه کرونا، این بلای بیرنگ که با آسمان و دریا و کوه هم شوخی ندارد، نفس لنگرود را بچیند.
اما وقتی کرونا در دهه نخست اسفند ۹۸ آغاز شد نام لنگرود هم در میان چند شهرستان پرحاشیه گیلان بُر خورد و پس از مدتی همهی خبرها اسم «بیمارستان امینی» این شهر را از همه تریبونها فریاد میزدند. عکسهایی از راهروهای پر از بیمار بیمارستان امینی لنگرود، مرگهای پی در پی شهروندان که خبرشان از صفحات مجازی سر در میآورد و فریاد کارکنان بیمارستان این شهر که بیمهابا درحال کمکخواستن بودند، نشان میداد که شهر کوچک و باستانی گیلان چه روزهای تلخی را سپری میکند. وقتی هم که تمام پرسنل بیمارستان امینی در استوریهای مشترکی نوشتند «به داد کادر درمان برسید» انگار هشتاد هزار دهان از عمق آب دریای چمخاله فریاد میزدند اما تنها نشانی که از این فریاد به چشم میخورد موجی از حباب بود بر سطح آب. لنگرود، مبهوت به تاریخ دیرینهاش نگاه میکرد و ترس در دلش رخنه کرده بود که نکند کرونا خاطرهاش را بدزدد و مثل رودخانهای که از وسط شهر میگذرد و شهر را دو نیم میکند، تاریخ را هم دو نیم کند.
امروز که این گزارش را مینویسم دهه سوم فرودین ۹۹ است و چند روز قبل، پس از یک سال و چند ماه در یکی از سواریهای عبوری مسیر رشت به لاهیجان نشستم تا شاید من را تا لنگرود هم ببرد، و برد.
از وقتی کرونا شایع شد مدام از ما به عنوان قهرمانان سلامت یاد میکردند و اگر کسی از ما فوت میکرد لقب شهید میگرفت اما واقعا ما تا وقتی که از لحاظ کاری امنیت روانی نداشته باشیم و نتوانیم قهرمان خودمان باشیم، چگونه قهرمان دیگران میشویم؟
شانس این را پیدا میکنم که با کمی اضطراب در چهره چند تن از پرسنل بیمارستان لنگرود خیره شوم و به جای شرح مصیبت از زبانشان، از چشمانشان بخوانم که در آن روزهای سخت چه بر لنگرود گذشت.
وحشت اول: همه چیز ناکافی است
کرونا لنگرود
پرستار، چشمهای نگرانش را به قامت من میدوزد و با شِکوه به مرور میگوید: روزهای اول که من و همکارانم خطر بیماری را حس کردیم و کم کم خبرهای بحرانی از بیمارستانهای رشت هم به گوش میرسید، تجهیزات لازم برای شرایط بحرانی را در اختیار نداشتیم. بسیاری از همکاران من با بیتوجهی به خطری که تهدیدمان میکرد به کار ادامه دادند و متاسفانه نه تنها خودشان گرفتار بیماری شدند بلکه این ویروس از آنها به مراجعان سالم بیمارستان نیز سرایت کرد.
او میگوید: من از همان روزهای اول به فکر تهیه تجهیزات بیمارستانی لازم برای خودم افتادم.
تلاش کردم به مقدار کافی وسایلی مثل ماسک و گان و دستکش تهیه کنم تا هنگام معاشرت با بیماران خودم هم عاملی برای انتقال این ویروس نباشم. اما در همان هفته اول اسفند، یعنی در حد فاصل روزهای سوم تا دهم ماه آخر سال ۹۸ قیمت تجهیزات بیمارستانی به سرعت بالا رفت و در همین شهر لنگرود ماسک ۵۰۰ تومانی را چهار هزار تومان و گان سه هزار تومانی را ۲۰ هزار تومان به ما میفروختند.
ما هم چارهای نداشتیم، چه میکردیم؟ به هر حال یا باید ازجیبمان مایه میگذاشتیم یا از جانمان. خود من حتی برای خرید اقلام حافظتی به فروشگاههای مصالح ساختمانی مراجعه کردم و برای حفاظت از خودم عینک جوشکاری و ماسک گچکاری خریدم، چارهای نبود.
وحشت دوم: صورتِ مشکوک مرگ
کرونا لنگرودیکی دیگر از کادر درمان که در بخش امور مربوط به آزمایشگاهها کار میکند به مرور میگوید: ما در این مدت تجربههای ترسناکی را از سر گذراندیم. ماسک و کلاه و دستکش و امثال اینها در ابتدا در اختیار ما نبود و وقتی که این کمبودها تامین شد، ویروس برای مبتلا کردن همهمان زمانی را که نیاز داشت به دست آورده بود. خود من دربهدردنبال وسایل حفاظتی در همه فروشگاههای تجهیزات پزشکی گشتم تا بتوانم امنیت جانم را تامین و آنوقت به دیگران خدمت کنم. حال ما، حال غریبی بود؛ هر شب با فکر مرگ میخوابیدیم و هر صبح با وسواس خفگی از خواب بیدار میشدیم تا به بیمارستان برویم.
او از تجربههایش که میگوید صدایش میلرزد، انگار تردید برای انتخاب جان خود یا حفاظت از جان دیگران در صدایش بدود و او را هر لحظه بکشاند به اتاقک ایزوله آزمایشگاه بیمارستان، انگار کرونا بیش از آنکه با خطر مرگ آنها را تهدید کند، با شک کردن به چهره آدمها، صورتشان، سرفههایشان و لمس کردن ناگهانی دمای بالای دستهایشان آنها را از پا درآورده است. فکر اینکه آیا این بیمار کرونا دارد یا نه، فکر به صدای سرفههایی که باید خلطدار بودن یا نبودنشان را تشخیص دهند، فکر به دمای بدن مرد یا زنی که به بیمارستان آمده و در آن استرس به راحتی نمیتوان ۳۷ درجه را از ۳۹ درجه تشخیص داد. اینها همه مرگ بودهاند حتی اگر هنوز خون در تن پزشکان و پرستاران و کادر درمان بیمارستان امینی بدود.
اما هرچه جلوتر رفتیم بیمارانی را میدیدیم که صورتشان هنوز از باد پیری چروک برنداشته بود و دفترچههایشان نشان میداد زیر ۳۰ سال سن دارند. همین شد که به مرور همکاران خودمان هم با سنهای ۲۲، ۲۵ و ۳۰ سال به کرونا مبتلا شدند و این موضوع رفته رفته وحشت ما را زیاد کرد.
همکار او میگوید: تجربه هولناکی بود. یک روز صبح از پیرمردی که بسیار سرحال بود و به ندرت نشانههای کرونا داشت خون گرفتم. در طول این مراحل چند بار سرفه کرد و از او خواهش کردم صورتش را خلاف جهتی که من ایستادهام بگیرد. او که معتقد بود ماسک زده و خطری از جانبش کسی را تهدید نمیکند همان شب فوت کرد. نمیدانید وقتی خبر مرگش را شنیدم با چه دلهرهای به خانه رفتم، از ترس میلرزیدم و جرات نمیکردم بخوابم.
وحشت سوم : ما بیکار میشویم
کرونا لنگرودیکی از پرسنل شرکتی این بیمارستان نیز داستان روزهای سخت شهر را با هول و هراسش از بیکاری در هم میآمیزد و میگوید: متاسفانه وضعیت همه ما از لحاظ امنیت شغلی بغرنج است. دیروز حقوق یکی از همکاران ما در یکی از بیمارستانهای تهران را واریز کردند و مجموع حقوق اسفندماه او در ۱۳ شیفت عصر و شب تنها یک میلیون تومان بوده است. این درحالی است که خود من هم از ۲۰ بهمن تاکنون که سختترین روزهای کاریام را سپری کردم حقوق نگرفتهام.
معلوم نیست تکلیف ما چه میشود. واقعا بعد از طی شدن دوره قراردادهای ۸۵ روزه، سه ماهه یا شش ماههمان ممکن است خانهنشین شویم.
او ادامه میدهد: بارها از طریق دکتر سالاری، رییس دانشگاه علوم پزشکی گیلان و آقای مصطفی سالاری، رییس سازمان تامین اجتماعی کل کشور اقدام کردیم اما متاسفانه تغییری در وضعیت ما ایجاد نشد.
از وقتی کرونا شایع شد مدام از ما به عنوان قهرمانان سلامت یاد میکردند و اگر کسی از ما فوت میکرد لقب شهید میگرفت اما واقعا ما تا وقتی که از لحاظ کاری امنیت روانی نداشته باشیم و نتوانیم قهرمان خودمان باشیم، چگونه قهرمان دیگران میشویم؟
یک نیروی قراردادی فقط در صورتی میتواند کار کند که یک نیروی رسمی به مرخصی برود. این موضوع خیلی بغرنج است.
وحشت چهارم: سن بیماران کاهش مییابد
ترس در بین آنها تکرار شده است. هر روز که راهی بیمارستان شدهاند در ستون «سن» دفترچه بیماران اعداد کمتری دیدهاند و این یعنی نزدیک شدن دستهای کرونا با سایهی مرگ در نزدیکیشان. گوینده داستان «وحشت اول» این بار از در دیگری روایت آن روزها را بازگو میکند. او میگوید: روزهای اول مبتلایان ما فقط از افراد کهنسال بودند که بدنشان به خاطر ابتلا به بیماریهای دیگر ضعیفتر از دیگران بود. این روحیه ما را برای خدماترسانی به آنها افزایش میداد، اما هرچه جلوتر رفتیم بیمارانی را میدیدیم که صورتشان هنوز از باد پیری چروک برنداشته بود و دفترچههایشان نشان میداد زیر ۳۰ سال سن دارند. همین شد که به مرور همکاران خودمان هم با سنهای ۲۲، ۲۵ و ۳۰ سال به کرونا مبتلا شدند و این موضوع رفته رفته وحشت ما را زیاد کرد. کافی بود شب که به خانه میرویم تب کنیم، یا از خستگی تنمان کوفته شود، همین برای وحشت کردن از ناقل بودنمان کفایت میکرد.
او با درماندگی آهی میکشد و توصیف روزهای عجیب اسفند ۹۸ را اینگونه ادامه میدهد: شرایط پیش آمده روحیه ما را تحت تاثیر قرار داد. باید عادت میکردیم تا هر لحظه تصویر آخرین باری را که همکارمان روی پاهای خودش راه میرفت در ذهن ثبت کنیم. ممکن بود فردا من روی یکی از تختهای بیمارستان بیوفتم و نفسم بوی مرگ بگیرد. اما به هر حال ما امیدمان را حفظ کردیم و حتی وقتی در گروههایمان با یکدیگر صحبت میکردیم کسانی که مبتلا شده بودند به بقیه امیدواری میدادند. صحنههای دردناکی بود، هر روز که راس ساعت ۸ صبح به بیمارستان میرفتیم صدای شیون و گریه خانوادهها در حیاط بیمارستان میپیچید و ما باید حدس میزدیم کدام بیمار تسلیم مرگ شد یا امیدواریهای کدام همکارمان جواب نداد. روزهای سختی بود، خیلی سخت.
وی ادامه می دهد: خیلیها با پای خودشان به بیمارستان آمدند، سرحال بودند، قویهیکل بودند، علائمشان منطقی بود اما ناگهان فردای روزی که معاینه شدند فوت میکردند. این درحالی است که هیچکس ما را نمیدید، نه فریادمان به گوش مسئولان بهداشتی کشور میرسید و نه رسانهها حاضر میشدند اخبار ما را پوشش دهند. هرچه که منتشر میشد یک سری خبرهای کلی و تکراری بود.
وحشت آخر : بولدوزری خاک گورستان لنگرود را میکَند
کرونا لنگرود
از جمع چندنفره پرسنل بیمارستان جدا میشوم و گشتی در لنگرود میزنم. قبرستان شهر را در آنسوی رودخانه میبینم که خاکش از بهت ناباوری هنوز بارور است. باران به تندی بر تن من و خیابانهای لنگرود میکوبد و صدای چندانی از آدمیان به گوش نمیرسد. در سمت مقابل قبرستان، آنسوی رودخانه ایستادهام و به عکسی فکر میکنم که پیش از این دیده بودم؛ آمبولانس در آنسوی رود ایستاده بود و آدمهای سر تا پا سفیدپوش با اجتناب، پیکری را از آمبولانس تا قبرهای گودِ کرونایی همراهی میکردند، آنوقت خانوادهها با لباس سیاه و جانهای بیتابشان در سوی دیگر رودخانه به واقعه چشم دوخته بودند. مرگ گاهی صورتش را عجیب آرایش میکند، مثل همین رودخانه، مثل فاصلهی کمِ خیابان و گورستان، مثل آدمهای سیاهپوش ِ عزادار و آدمهای سفیدپوش ِ ترسیده. همچنان قبرستان را طواف را میکنم.
انگار چیزی گم کرده باشم، انگار منتظر باشم. دوستی که در مدت اخیر برای رفع محرومیتهای لنگرود از طریق ارتباط گرفتن با خیرین فعال بوده است، به من میپیوندد و قصه آن روزها را از زبان خودش برایم تعریف میکند. او میگوید: دهم اسفندماه بود که مصاحبه دکتر رامین غلامپور، رییس شبکه بهداشت لنگرود با خبرگزاری فارس منتشر شد. او درحالی با صراحت تکرار میکرد «ما در لنگرود کرونا نداریم» که از اوایل اسفند و بعد از شیوع کرونا، بیمارانی که علائم بالینی مشابه داشتند در بیمارستان امینی بستری میشدند. شاید کیت برای تشخیص تست کرونای آنها در دسترس نبود اما با توجه به سایر علائم، مثل تصاویر رادیولوژی کرونای شخص قطعی به حساب میآمد.
او به صحبت ادامه میدهد، از بولدوزری میگوید که در همان روز انجام مصاحبه مشغول حفر خاک انتهای قبرستان لنگرود بوده است و بعد این دوگانگی نفس من را به شماره میاندازد. به این فکر میکنم که در روز دهم اسفند ۹۸ وقتی این مصاحبه منتشر شد و بولدوزری زرد یا نارنجیرنگ مشغول کندن خاک قبرستان لنگرود بود، ویروس در ریه چند نفر دویده و چه کسانی را از تختهای بیمارستان لنگرود به سردخانه فرستاده بود تا راهی خاک شوند. آن روز باران میبارید؟ نمیدانم.
مصاحبه غلامپور را در یکی از صفحات مجازی پیدا میکنم؛ تاریخ ۲۸ فوریه مصادف با ۱۰ اسفند. کامنتهای پست شنیدههایم را تایید میکند و مردم همه از حفر قبرهای چهار متری در وادی لنگرود سخن گفته و خطاب به غلامپور نوشتهاند: «مگه میشه تو شهر کوچیکی مثل لنگرود همه چیز رو مخفی کرد؟ داریم با چشم خودمون میبینیم دیگه.»
در تاکسی مینشینم و به سمت رشت حرکت میکنم. تصویر آخر را با خودم مرور میکنم؛ شاید باران باریده، بولدوزری زرد یا نارنجی زمین انتهای وادی لنگرود را سه الی چهار متر حفر کرده است. مسئول درمانی شهرستان مصاحبه کرده و گفته است «کرونا نداریم» اما کرونا قربانی گرفته و امروز دهم اسفند سال یکهزار و سیصد و نود و هشت خورشیدی است.