به گزارش «شیعه نیوز»، مرگ بالینی زمانی رخ میدهد که ضربان قلب یا وضعیت تنفس و گردش خون در بدن متوقف شود. در این حالت سلولهای بدن بین ۴ الی ۶ دقیقه دوام میآورند تا در نهایت «مرگ بیولوژیکی» رخدهد.
در این زمان سلولهای مغز شروع به مردن کرده و با ورود به مرحله دوم، احیای فرد غیرممکن میشود. اما مرگ صرفاً به نبود نبض، جسم فیزیکی، تعاریف علمی و بیولوژیکی خلاصه نمیشود، بلکه بخشی از وجود فرد از دست رفته در قالب خاطرات مشترک با اطرافیان او در خاک دفن میشود. در این بین ما با افرادی روبرو هستیم که از شرایط ویژهای برخوردار هستند و شوک بزرگی را در لحظه تجربه کردهاند.
کسانی که عزیزی از دست داده و به سوگش نشستهاند، غالباً همراه با اندوه از دستدادن عزیزشان، غم و اندوهی دیگر را نیز بر دل دارند و مجالی بیابند میگویند که چگونه رفتار دیگران و برخی آداب و عادات مرسوم، آنان را در سختترین تجارب زندگیشان، مجروحتر ساخته. از دلداریهای تهی از معنا گرفته تا پذیراییهای طولانیمدت از مهمانانی که گویا برای دلداری صاحبعزا، در خانهاش اتراق کردهاند.
از احساس ترحم و دلسوزی نابهجا گرفته تا سنگدلی برخی تعزیهخوانان میکروفونبهدستی که تمام سعیشان را میکنند در سطحیترین و کلیشهایترین شکل ممکن، ضجه اهل خانه را به آسمان ببرند تا احتمالاً کارشان به چشم بیاید.
بنا داریم از تجربه کسانی که داغدار مرگ عزیزانشان هستند برایتان بگوییم. آنچه در ادامه میخوانید را آیدا نوشته است:
"یازده سال پیش پدرم را در یک سانحه تصادف از دست دادم، درحالیکه نیمساعت قبل با هم در خانه بودیم. طبیعتاً قضیه بسیار ناگهانی، شوکآور و دیوانهکننده است. افرادی که برای مراسم آمده بودند به من چه میگفتند؟ «گریه نکن! خدا صبرش رو میده! خاک سرده، فراموش میکنی! گریه نکن دیگه! نگاه کن مامانت غصه میخوره! فکر میکنی بابات راضیه اینقد گریه میکنی؟! پدرت عذاب میکشه اگه تو گریه کنی».
فراموشکردن آن روزها محال است. مصیبت ازدسترفتن عزیرت، یکطرف و مسائلی که بعد از آن و حواشیای که به خاطر ندانمکاریهای برخی پیش میآید، طرف دیگر.
انتقادات من در مورد افرادیست که میخواهند همدردی کنند، اما آن را بلد نیستند. میخواهند آرامت کنند، اما بیشتر مضطربت میکنند. میخواهند تسکینی باشند بر درد فقدان عزیزت، اما خودشان باری میشوند بر دوشت.
من معتقدم ما آموزشی در این خصوص ندیدهایم و کسانی که به دیدن فرد سوگوار میآیند، غالباً همدردی بلد نیستند. در مواردی که حرفی برای زدن نداریم، چیزینگفتن بهتر از حرف بیمعنا و بیربط گفتن است. برخی نمیدانند که چه چیزی باید بگویند. «غم آخرت باشه!» جملهای است که اصلاً معنی خاصی ندارد، و ممکن است تاثیر منفی روی فرد داشته باشد.
سوگ در ادبیات ما آنطور که انعکاس پیدا کرده، به این شکل است که تمام پیرایهها، گردنبند، انگشتر و ... را از سر و گردن باز میکنند و هیج آرایشی وجود ندارد. منظور من این است که سوگ به این شکلی که در حال حاضر وجود دارد، نیست. مردم ما آموزش ندیدهاند و با همان لباسی که ممکن است به کافیشاپ بروند، به مجلس عذا هم میآیند.
برای من که صاحبعذا هستم، شاید در آن لحظه دیده نشود، اما زمانیکه پس از آن، به آن فکر میکنم، یک بیفرهنگی و ندانمکاری در آن میبینم که فکر میکنم باید این موارد آموزش داده شود و صرفاً سیاهبودن لباس مهم نیست. اگر مراسم به این منظور است که التیامی به درد فرد سوگوار بخشد، با شرایط فعلی چنین اتفاقی نمیافتد. حتی برای من این مراسم کارکرد عکس داشته است.
باید تمام این موارد آموزش داده شود و مردم بدانند چگونه رفتار کنند، چه بپوشند و چه جملاتی را استفاده کنند. تمام این موارد، مسائلی است که آموزشوپرورش ما باید مورد بررسی قرار دهد. انتقادات من در این مورد همیشه بوده و دل پُری نسبتبه این قضیه دارم.
بخش دیگری از انتقادات من مراسم سوگ را در بر میگیرد. سر خاک برای من بسیار رنجآور بود. یک روز قبلش، پیش پدرم بودم، بغلم کرده بود و به هیچ عنوان مرگ، برایم قابل باور نبود. هیچچیز را مطلقاً باور نمیکردم و مشخص نبود، کجا هستم.
پدرم را در بهشت رضا دفن کردیم و همهجا پر از خاک بود و یادم است زمانی که آمدند همهجا پر بود از گریه و زاری. انگار صحرای محشر بود و در این بین تو داری عزیزت را به خاک میسپاری و عزیزت را که یک عمر با او بودی و نسبتبه او حساس هستی و جزو عزیزترین افراد دوروبرت بوده به شکل واقعاً رنجآور و نامحترمانهای سر دست میرود و در آن گرد و خاک و کثیفی و شلوغی به خاک سپرده میشود. در چنین شرایطی، میگویند بیا و آخرین دیدارت را داشته باش. من دوست دارم آخرین دیدار با پدرم در محیطی پالودهتر و آدابی درخور این دیدار صورت بگیرد. هرموقع آن روزها را به یاد میآورم غم ندانمکاریها در کنار غم فقدان پدرم، بر دلم سنگینی میکند. واقعاً خاطرات خیلی بدی را از آن موقع به یاد دارم.
به خاطر دارم زمانی که به شدت گریه میکردم، فردی آمد و روی سرم خاک ریخت و گفت که خاک سرد است و فراموش میکنی! این را در مراسم مشابه دیگری نیز دیده بودم. این چه حرکت و رفتاری است که در آن وضعیت با ما صورت میگرفت؟ مگر غیر از این است که بیشتر فضا را متشنج میکند؟
من در خاک و یک عدهای نیز خاک روی سرم میریزند و یکسری آدم دیگر هستند که خاکسپاری را انجام میدهند. این صحنهها هیچ وقت از ذهن من نرفتهاست؛ هیچ وقت.... خیلی وقتها در خوابهایم آمده و نمیتوانم فراموش کنم.
در آن لحظه نفس نمیتوانی بکشی و فقط باید به حرف اطرافیانت گوش دهی. در آن وسط حتی یک عدهای هستند که به شکل نامناسبی، امر به معروف میکنند و شال و روسریت را توی صورتت میدهند.
بخش دیگر، آن افرادیست که پشت میکروفن میروند تا ذکر مصیبت کنند. به نظرم برخی از این عزیزان دچار قساوت قلب شدهاند و ارزش و بار عاطفی حرفهایی که میزنند را نمیدانند. این چه مجلس التیامبخشی است که فقط خواهر، مادر و اطرافیان من را آزار میدهد! تمام جملاتی که در آن مراسم، باعث آزار و اذیت من شدند را حفظ هستم.
به نظرم در هر خانوادهای باید یک فرد باشد که بتواند حرف بزند و قدرت سخنوری داشته باشد و به اقتضای آن موقعیت، جمع را مدیریت کند. یا فردی بیاید که از لحاظ دینی و معنوی عمقی داشته و درخصوص نحوه مواجهه با افراد آسیبدیده آموزش لازم را دیده باشد، اما متاسفانه غالباً یکسری افراد هستند که میآیند و به جای اینکه حال ما را خوب کنند، بدتر میکنند و به صورت کاملاً کلیشهای کار را جلو میبرند؛ بدون اینکه آموزش کاملی در این زمینه دیده باشند".