۰

كرامات امام هادى ( علیه السلام )

ابوهاشم جعفرى مى‏ گويد: متوكل، تالار آفتاب‏گيرى درست كرده بود كه پنجره‏ هاى مشبك داشت و داخل آن پرندگان خوش آواز را رها ساخته بود. روزهايى كه سران حكومت براى سلام رسمى و تبريك نزد او مى‏ آمدند، متوكل درون همين تالار مى‏ نشست اما بر اثر سروصداى پرندگان، نه حرف ديگران را مى‏ شنيد و نه ديگران حرفش را مى‏ شنيدند.
کد خبر: ۲۰۳۷۷۵
۱۰:۵۸ - ۲۸ آبان ۱۳۹۸

شیعه نیوز:احترام پرندگان به امام هادى ( علیه السلام )
ابوهاشم جعفرى مى‏ گويد:
متوكل، تالار آفتاب‏گيرى درست كرده بود كه پنجره‏ هاى مشبك داشت و داخل آن پرندگان خوش آواز را رها ساخته بود. روزهايى كه سران حكومت براى سلام رسمى و تبريك نزد او مى‏ آمدند، متوكل درون همين تالار مى‏ نشست اما بر اثر سروصداى پرندگان، نه حرف ديگران را مى‏ شنيد و نه ديگران حرفش را مى‏ شنيدند.

فقط وقتى كه امام هادى ( علیه السلام ) وارد مى‏ شد، تمام پرندگان ساكت و آرام مى‏ شدند و تا وقتى آن حضرت ( علیه السلام ) از آنجا خارج نمى‏ شد، سر و صدايى نمى‏ كردند. 1

آگاهى امام هادى ( علیه السلام ) از سؤال اصحاب‏
محمد بن شرف مى‏ گويد:
همراه امام هادى ( علیه السلام ) در يكى از خيابان‏ هاى مدينه راه مى‏ رفتم. خواستم از امام هادى ( علیه السلام ) مسئله‏ اى را بپرسم اما قبل از اينكه سؤالم را مطرح كنم، امام به من فرمودند: «ما در جاى شلوغى هستيم و مردم در رفت‏ وآمدند. اكنون زمان خوبى براى سؤال كردن نيست». 2

امام هادى ( علیه السلام ) و شفاى نابينا
هاشم بن زيد مى‏ گويد:
با چشمان خود ديدم كه كورى را نزد امام هادى ( علیه السلام ) آوردند و امام، او را بينا كرد. و نيز ديدم كه با گِل، پرنده‏ اى درست كرد و در آن دميد، و پرنده جان گرفت و به پرواز درآمد.
به امام گفتم: ميان شما و حضرت عيسى ( علیه السلام ) تفاوتى نيست!
امام فرمود: «من از او هستم و او از من است». 3

واثق مُرد، ابن زيات كشته شد
خيران اسباطى مى‏ گويد: وقتى كه درمدينه خدمت حضرت هادى ( علیه السلام ) رسيدم، فرمود: «از واثق (پادشاه وقت) چه خبر دارى؟»
گفتم: قربانت شوم، به سلامت بوده وده روز پيش او را ملاقات نمودم. فرمود: «اهل مدينه مى‏ گويند: مرده است». وقتى كه فرمود: مى‏ گويند، دانستم كه گفتار خود او ست. سپس فرمود: «جعفر (متوكل) چه مى‏ كرد؟» گفتم: در زندان به بدترين حال بود. فرمود: او (بعد از واثق) صاحب اين امر (سلطنت) است. فرمود: ابن زيات (وزير و اثق) چه مى‏ كرد؟ گفتم: قربانت! مردم با او هستند وفرمان، فرمان اوست. حضرت فرمود: «اين مقام براى او شوم است»، سپس ساكت شد و فرمود: «ناچار مقدرات خداوند و احكام الهى جارى مى‏ شود».
اى خيران! واثق مرد، ومتوكل به جاى او نشست، و ابن زيات كشته شد، گفتم: كى؟ قربانت شوم! فرمود: شش روز پس از خروج تو (از مدينه). 4

هرگز با وى همنشين نمى‏ شوى!
يعقوب بن يسار روايت مى‏ كند كه، متوكل مى‏ گفت: واى بر شما، كار ابن الرضا حضرت هادى ( علیه السلام ) مرا عاجز كرده، نه حاضر است با من شراب بخورد و نه در مجلس شراب من بنشيند؛ ونه من در اين امور فرصتى مى‏ يابم (كه او را به اين كارها وارد كنم) گفتند: اگر از او فرصتى نيابى، در عوض اين برادرش موسى است كه شراب‏خوار و نوازنده است، مى‏ خورد و مى‏ نوشد و عشق‏بازى مى‏ كند، بفرستيد او را بياورند و مطلب را بر مردم مشتبه كنيد. بگوييد احترام وارد كردند، و همه بنى‏ هاشم، سران لشكر و مردم استقبالش كردند، و غرض اين بود كه وقتى مى‏ رسد املاكى به او واگذار كند و دخترى به او بدهد و ساقيان شراب وكنيزكان نوازنده را نزد او بفرستد، و با او مواصله و احسان كند، و منزل عالى برايش قرار دهد كه خود در آنجا به ديدنش رود. وقتى كه موسى وارد شد، حضرت هادى ( علیه السلام ) در پل وصيف، جايى كه آنجا به استقال واردين مى‏ روند، با او ملاقات كرده، به او سلام نمود و حقّش را ادا كرد، سپس فرمود: «اين مرد تو را احضار كرده كه احترامت را هتك و پايمال كند و رتبه‏ ات را پايين آورد، مبادا هرگز به شراب خوارى اقرار كنى». موسى گفت: اگر مرا براى اينكار خواسته پس چه كنم؟ فرمود: رتبه خويش فرو مياور و چنين كارى نكن كه او هتك احترام تو را خواسته است. موسى نپذيرفت و حضرت تكرار كرد، تا چون ديد اجابت نمى‏ كند، فرمود: ولى بدان كه مجلس مورد نظر او مجلسى است كه هرگز تو با او در آن جمع نمى‏ شويد.
همان شد كه حضرت فرمود، سه سال موسى آنجا اقامت كرد و هر روز صبح بر درب سراى او مى‏ رفت. يك روز مى‏ گفتند: مست است فردا صبح بيا، روز ديگر مى‏ رفت، مى‏ گفتند: دوا خورده و روز ديگر مى‏ گفتند: كار دارد، و سه سال به همين منوال گذشت تا متوكل از دنيا رفت و در چنين مجلسى با هم جمع نشدند 5.

بازگرد جز خير چيزى نمى‏بينى!
كافور خادم گويد: در سامره در مجاورت حضرت هادى ( علیه السلام ) صنعت‏گرانى بودند، وآنجا مثل شهرى شده بود. يونس نقاش بر آن جناب وارد مى‏ شد وخدمت او مى‏ كرد. روزى لرزان آمد و گفت: سرور من! شما را وصيت مى‏ كنم كه با اهل و عيالم نيكى كنيد. فرمود: «چه خبر است؟» گفت: خيال دارم فرار كنم. حضرت تبسم‏ كنان فرمود: «چرا؟» گفت: براى اينكه ابن بغا (گويا از سران ترك بوده) نگين بى‏ ارزشى براى من فرستاد كه بر آن نقشى بزنم. موقع نقاشى دو قسمت شد، وفردا وعده اوست كه [آن نگين را پس‏] بگيرد (موسى بن بغا) هم كه حالش معلوم است، يا هزار تازيانه مى‏ زند يا مى‏ كشد.

حضرت فرمود: «برو به منزلت، تا فردا فرج مى‏ رسد و جز خير، چيز ديگرى نيست». باز فردا صبح زود لرزان آمد وگفت: فرستاده او آمده، نگين را مى‏ خواهد. فرمود: «برو كه جز خير نمى‏ بينى». گفت: چه جواب گويم؟ خنديد و فرمود: «برو ببين چه خبر آورده، هرگز جز خير نيست». رفت و بعد از مدتى خندان بازگشت وعرض كرد: فرستاده گفت: كنيزكان بر سر اين نگين خصومت مى‏ كنند، اگر ممكن است آن را دو قسمت كن تا تو را بى نياز كنيم. حضرت فرمود: «خداوندا! سپاس، مخصوص توست كه ما را از آنها قرار دادى كه حق شكر تو را بجاى آورند، به او چه گفتى؟» عرض كرد: گفتم مرا مهلت دهيد تا درباره آن فكركنم چگونه اين كار را انجام دهم. فرمود: «درست گفتى». 6

چنين گمانى نكن!
از حسن بن مصعب مدائنى روايت شده كه، مسئله سجده بر شيشه را (به وسيله نامه‏ اى كه نوشته بودم) از امام على النقى ( علیه السلام ) پرسش نمودم. چون نامه را فرستادم با خود گفتم: شيشه هم از چيزهايى است كه زمين آن را مى‏ روياند و گفته اند كه آنچه را زمين مى‏ روياند مى‏ شود بر آن سجده كرد!
از طرف آن حضرت جواب آمد: «بر شيشه سجده مكن، اگر گمان مى‏ كنى كه آن هم از اشيايى است كه زمين آن را مى‏ روياند (درست است) ولى استحاله شده». زيرا شيشه از ريگ ونمك است، نمك هم از زمين شوره زار است (وبه زمين شوره زار نمى‏ شود سجده كرد). 7

پدرم شهيد شد
هارون بن فضل گويد: در آن روزى كه امام جواد ( علیه السلام ) از دنيا رفت، شنيدم كه امام على النقى ( علیه السلام ) اين آيه را تلاوت مى‏ فرمود: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ، پدرم امام جواد ( علیه السلام ) از دنيا رحلت كرد». از آن حضرت پرسيدند: شما از كجا مى‏ دانى؟ فرمود: «ضعف وسستى دچار به من دست داد، كه سابقه آن را نداشتم. 8

جبّه زن قمى را بازگردان‏
محمد بن احمدمنصورى ازعموى پدرش نقل مى‏ كند كه، روزى نزد متوكل رفتم در حالتى كه مشغول شرب خمر بود. مرا هم دعوت به خوردن كرد، گفتم: من هرگز نخورده ام. گفت: تو با على بن محمد (العياذ بالله) مى‏ خورى. گفتم: تو نمى‏ دانى كه در دستت چيست؟ اين سخنان تنها به تو ضرر مى‏ رساند وبراى او زيانى ندارد. اين جسارت متوكل را خدمت حضرت عرض نكردم، تا روزى فتح بن خاقان- وزير متوكل- به من گفت: به متوكل گفته اند: مالى از قم (براى حضرت هادى ( علیه السلام )) مى‏ آيد و دستور داده كه من در كمين آن باشم و خبرش را به او برسانم، تو بگو بدانم كه از كدام راه مى‏ آيد؟ تا من در آن راه بروم. خدمت حضرت رفتم (كه جريان را به عرض مبارك برسانم) ديدم كسى آن جا است كه نمى‏ توانستم حرفى بزنم. حضرت تبسم كرد و فرمود: «اى ابو موسى! خير است، چرا آن پيغام اوّل را نياوردى؟» (يعنى آن حرفى كه اول متوكل راجع به حضرت گفت) عرض كردم: سرور من! ملاحظه تعظيم و اجلال شما را نمودم. حضرت فرمود: «مال امشب وارد مى‏ شود و ايشان به آن دست نمى‏ يابند، امشب را اينجا بمان».
ابو موسى مى‏ گويد: شب را آنجا ماندم وچون امام براى نماز شب برخاست، در ركوع سلام داد ونماز را قطع كرد و فرمود: آن مردى كه منتظرش بوديم با مال آمده وخادم از ورودش جلو گيرى مى‏ كند، برو مال را تحويل بگير. رفتم و انبانى را كه مال در آن بود، گرفتم و خدمت آن جناب بردم. ايشان فرمود: «به او بگو: آن جُبه‏ اى (لباس) را كه آن زن قمى داد و گفت: اين ذخيره جدّه من است، بده». رفتم وگفتم، و او گفت: آرى آن را خواهرم پسنديد و با اين عوض كرد، مى‏ روم و مى آورم. فرمود: «بگو خدا اموال ما را حفظ مى‏ كند، جبّه را از شانه‏ ات درآور». چون پيغام را رساندم و جبّه را از شانه‏ اش بيرون آورد، غش كرد. حضرت بيرون آمده و شرح حالش پرسيد. گفت: من (راجع به امامت شما) در شك بودم و اينك يقين كردم. 9

پى‏ نوشت‏ها:

(1). بحار الانوار، ج 50، ص 148، ح 34.
(2). همان، ج 50، ص 176.
(3). همان، ج 50، ص 185، ح 63.
(4). كشف الغمّه، ج 2، ص 378.
(5). كافى، ج 1، ص 502، ح 8.
(6). اثبات الهداه، ج 6، ص 228.
(7). اثبات الوصيّة، ص 433.
(8). همان، ص 430؛ شايد اين ضعف وسستى درك فقدان امام معصوم در كائنات وسنگينى پذيرش نور امامت بوده است‏
(9). اثبات الهداه، ج 6، ص 225.

 

T

ارسال نظرات
نظرات حاوی عبارات توهین آمیز منتشر نخواهد شد
نام:
ایمیل:
* نظر: