به گزارش «شیعه نیوز»، سفره افطار را پهن کرده است نانها را با وسواس طوری در بقچه پیچیده که هم گرم بمانند وهم بیات نشوند. صدای اذان که در فضای «بهشتزهرا» میپیچد. نانهای تکه شده را در سفره میچیند زیر لب میگوید: «فرهادی نان تازه خیلی دوست داشت.»
پاره تنم را اهداء کردم
از لحظهای که شروع به چیدن سفره افطار کرده لبخند روی لبانش جا خوش کرده است لبخندهایی که در مدت یک سال و نیم گذشته کمتر به سراغش آمده، مگر اینکه اینجا باشد کنار پسرش، کنار سنگ مزار فرهاد، از همان نوزادی با لفظ «فرهادی» صدایش میکرد. از همان وقتیکه او را تنگ در آغوش میگرفت و پسرک نوزاد چشم از چشمش برنمیداشت. آن موقع هیچوقت فکرش را هم نمیکرد که قرار است فرهادی، فقط 18 سال مهمانش باشد. فکرش را هم نمیکرد که فرهادی با مرگش جان تعداد زیادی از آدمهای در صف دریافت عضو را نجات دهد. «فرهاد مقدم» در اوج جوانی و سلامت با این دنیا خداحافظی کرد و با رفتنش همه اعضاء و نسوج بدنش اهداء شد. مادر جوان همانطور که خانوادههای داغدیده در همسایگی فرهاد را برای خوردن افطاری دعوت میکند میگوید: «خودش خواست. خودش به دلم انداخت؛ و الا من و اینهمه دل کجا؟ من کجا طاقتش را داشتم که 250 نسج و بافت از پاره تنم را اهداء کنم.»
وقت افطار فرهادی خوشحال است
«افسانه محمودی» مادر فرهادی همانطور که از فلاسک چای میریزد و جواب سؤالهای ما را هم میدهد. اطرافش را نیز میپاید، تنگ غروب شده و حضور کسانی که بیحسابوکتاب در بهشتزهرا قدم میزنند بیشتر به چشم میآید با دیدن هرکدام از آنها دست بلند میکند و برای خوردن افطار بر سر سفره دعوتشان میکند. هر لقمهای که به دست عابری میدهد حالش خوش میشود آقایی که در بهشتزهرا قرآن تلاوت میکند حالا به سفره افطار افسانه خانم رسیده برای مرد قرآنخوان چای داغ میریزد و لقمه نان و پنیری کنار دستش میگذارد.
«مادر فرهادی برای آرامش دلش دست نیازمندان را بهاندازه توانش میگیرد.» این جمله را یکی از کسانی میگوید که سر سفره افطار نشسته است و ادامه میدهد: «همه پنجشنبهها و جمعههای ماه رمضان سفره افطار مادر فرهادی پهن است سنگ مزار فرهادی حال خوشی را برای همسایههای او رقمزده است این را همه میدانند. فرهادی خیروبرکت این قطعه بهشتزهرا است.»
غبطه خوردن به حال این خانواده
افسانه خانم سفره را آرامآرام جمع میکند هوا آنقدر تاریک شده که کمتر عابری در بهشتزهرا قدم بزند. خانمی نزدیک میشود و میگوید: «سلام مادر فرهادی! شما هستید؟ کمک لازم ندارید؟ خانم تازهرسیده رو به ما میگوید: «اینجا در این قطعه همه این خانم جوان و دستبهخیر را به نام «مادر فرهادی» میشناسند خیلی از کسانی که فرزندان و همسران جوانشان را ازدستدادهاند با دیدن این خانواده هزاران بار حسرت خوردند که چرا آنها هم اعضاء بدن عزیزانشان را اهداء نکردند واقعاً حال این خانواده غبطه خوردن دارد ما که عزیز ازدستدادهایم این را درک میکنیم.»
خانم مسن خودش را فاطمه سادات معرفی می کندو توضیح میدهد: «پسر من هم جوان رفت. 27 سالش بود. هر وقت که مادر فرهادی را میبینم گذشت، صبر و قهرمانی او را ستایش میکنم. عزیزان ما که رفتند کاش ما هم میتوانستیم در لحظه حساس مثل مادر فرهادی تصمیم مناسب میگرفتیم. مثل این خانواده اعضاء بدن فرزندمان را اهداء میکردیم تا هم جان چند نفر را نجات میدادیم و هم روح عزیزانمان در آرامش بیشتری بود ما که اینجا هستیم وسعت روح این مادر، پدر و پسر ازدسترفته را درک میکنیم.»
فرهادی جان جانانم بود
افسانه خانم آرام آرم سفره افطار را جمع میکند انگار به دنیای دیگری وارد میشود به دنیای دلتنگی فرهادی؛ اشک به سراغش میآید: «با چنگ و دندان بزرگش کرده بودم 18 سالم بود که به دنیا آمد.18 سالش شد که رفت. حس مادری را برای اولین بار با او تجربه کردم. وقتی فرهاد را در بغلم گذاشتند تمام وجودم شور و اشتیاق به زندگی بود. همه دنیا را برای او میخواستم، وقتی راه افتاد با هر قدمش حس میکردم که جانم جلوی چشمم است. انگار که قلبم از سینهام بیرون آمده بود و جلوی چشمم راه میرفت. گاهی حس میکردم در معرض خطر است وابستگی من به فرهادی آنقدر زیاد بود که نیمههای شب از خواب بیدار میشدم و به او که در خواب ناز بود زل میزدم تا بالا و پایین شدن قفسه سینهاش را ببینم و مطمئن شوم که فرهادم نفس میکشد. این برای من یا عادت شده بود یا نبض زندگیام در نفس فرهادی بود؟ درست نمیدانم؟ اما هر چه بود من هم با او بزرگ میشدم. قد و قامتش از من بلندتر شده بود سبیلش که سبز شد تابه چشمم میآمد برایش صلوات میفرستادم. خیلی خوب و مهربان بود احترامش همیشه سر جایش و با محبتی که به من و پدرش داشت دل بیقرار من برایش بیقرارتر میشد حق داشتم نه!؟ مادر بودم. هنوز 38 سالم بود که پسرم یک سرو گردن از من بلندتر شده بود راضی نبودم خار به پایش برود.»
باورم نمیشود من باشم و فرهاد نه!
اشک همه صورت مادر جوان را گرفته است اجازه عکاسی نمیدهد. میگوید: «حرف میزنم از دل بیقرارم میگویم. داستان رفتنش داستان راضی شدنم به اهداء عضو داستان بیقراریهای یک و نیم سالهام را همه را برایتان میگویم فقط عکاسی نکنید.»
اینها را که میگوید کمی آرام میگیرد و ادامه میدهد: «من حالا هستم و نفس میکشم و فرهادی نیست. متعجبم، حیرانم که چطور دوام آوردهام در این یک سال و نیم! اگر آن موقع که فرهادی بود. خواب میدیدم فقط خواب میدیدم که فرهادی را ندارم در جا سکته میکردم. اما من حالا اینجا هستم. من هستم و فرهادی نیست! خودم نمیدانم چطور زنده ماندم.»
میدانم مرگ زیبا نعمت است
افسانه خانم هنوز به چهلسالگی نرسیده که داغ فرزند جوان دیده از 8 دی سال 1396 هرروز ساعت 5 صبح با همسرش به بهشتزهرا میرود بیشتر نماز صبحهای سال را همینجا کنار سنگ مزار فرهادش میخواند تمام پنجشنبه و جمعهها را از بعدازظهر تا تنگ غروب در مزار او میماند. میگوید: «قرار بود فرهادم را در قطعه نامآوران به خاک بسپرند؛ اما تا بخواهند جایی باز کنند و تصمیمگیری شود به دلیل حال خراب من، همسرم و خانواده تصمیم گرفتند که هر چه زودتر مراسم خاکسپاری انجام شود من که از آن روزها هیچچیز در خاطرم نمانده است بعدها که فیلم مراسم را میدیدم از جمعیتی که برای تشییع آمده بودند متحیر شده بودم. فرهادم خیلی مهربان بود اخلاق کودکیهایش را داشت، همه بزرگترها را با لفظ خاله و عمو صدا میکرد و همین باعث شده بود که اهالی محل ارتباط عمیق عاطفی با او برقرار کنند. البته اینجا در این قطعه هم همین اتفاق افتاده است همه فرهادی من را میشناسند. این هم از خوششانسی من بود که اینجا دوستانی پیدا کنم که معاشرت با آنها دلم را آرام کند. از فرهادم بهعنوان قهرمان یاد میکنند. قهرمانی که با رفتنش جان خیلیها را نجات داد هرچند من تا امروز آمادگی روحی پیدا نکردم تا بتوانم با افرادی که دریافت عضو داشتهاند ارتباطی داشته باشم حتی تا امروز از همسرم هم هیچ سؤالی نپرسیدهام.
تصادف عامل مرگ مغزی
افسانه خانم قصه اتفاقی که برای فرهادش افتاد و منجر به مرگ مغزی او شد را اینطور روایت میکند:
«تازه پا به 18 سالگی گذاشته بود و حس و حال جوانی او شور و حال وصفناشدنی را به من و پدرش میداد. وضعیت اقتصادی متوسطی داشتیم، راستش تازه دستمان به دهانمان رسیده بود. یک ماهی میشد که فرهادی گواهینامه رانندگیاش را گرفته بود. برایش ماشین خریدیم. یک بعدازظهر جمعه رفت که با ماشین در محله خودمان چرخی بزند. هنوز یک ساعت از رفتنش نگذشته بود که پدرش زنگ زد که «خودت را برسان بیمارستان، فرهادی تصادف کرده نگران نباش فقط بیا. پرستار در حال بخیه کردن سر فرهاد است». با هول و هراس رفتم. پدرش راست میگفت فقط سرش را بخیه زدند؛ اما همان روز شنیدن حرفهای فرهادی دلم را آتش زد زیر گوشم همش میخواند. همانجا که در بیمارستان تا من را دید دهانش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: «مامان وقتی تصادف کردم سرم خورد توی شیشه و دیگر چیزی نفهمیدم حس و حالی را تجربه کردم که دلم میخواست همیشه در آن حال باقی میماندم. کاش برنمیگشتم» فرهاد در طول 5 روز این جمله را مرتب تکرار میکرد و من حرص میخوردم. مرتب میگفت: «فکر کنم مرده بودم. مامان اگر مرگ اینجوری باشد دلم می خواد بمیرم!» و من باز به او تشر میزدم. چند روزی گذشت پنجشنبه بود فرهاد حالش خراب شد از آن روز چیزی به خاطر ندارم خودم را به درو دیوار میزدم فقط تکانهای شدیدی که میخوردم به خاطرم مانده است یادم میآید که خودم را به زمین میزدم فقط همین، شاید خداوند خواسته که همهچیز از خاطرم برود تا بتوانم برای دختر 17 سالهام مادری کنم جمعه روز هشتم دیماه بود که فرهادی ما را برای همیشه ترک کرد. هیچ مراسم و هیچ اتفاقی به خاطرم نمیآید الا یک جمله انگار یکی در گوشم گفت: «دلت میخواهد وجود فرهاد در جسم و جان دیگری زنده بماند؟ اصلاً میخواهی فرهادت زنده بماند.» انگار که خود فرهاد جلوی چشمم آمد و من که نای حرف زدن نداشتم گردنکج کردم و سر تکان دادم که راضیام. تمام بافت و نسوج فرزندم اهداء شد. پزشکان پیوند از وجود بیجان فرهادی هر چه توانستند برداشتند تاجان هایی را زنده کنند و جسمهایی را شفا ببخشند. من امیدوارم که حالا فرهادی در آرامش باشد.»
حال فرهادی خوب است
در طول دو ساعت مصاحبه مادر فرهادی لحظهای اشکش بند نیامد و بغض گلویش عقب ننشست الا وقتیکه سفره افطاری را پهن میکرد. در آن لحظه انگار غم از چهرهاش رفته بود. لحظهای که اعتقاد دارد وقتی همسایههای داغدیده و نیازمندان گذری در بهشتزهرا کنار سفره مینشینند فرهاد نیز کنار آنها نشسته و دلش قرص است که فرهادش راضی است و حال دلش خوب است.