از زمان حاکميت صفويه که تفکر شيعه پس از قرنها از حاشيه به هستة قدرت سياسي راه يافته بود، چندين جريان شبه مذهبي از دل اين تفکر سربرآورده، به نوعي مدعي حکومت و قدرت شدند. تأمل در اين جريانها به خوبي نشان ميدهد که چگونه با يکديگر در ارتباط بوده و يکي جاي خود را به ديگري سپرده است. اين جريانها که با درجات متفاوتي از تفکر شيعه زاويه دارند، به خوبي عليه منافع ملي و مذهبي کشور ما مورد استفادة استعمارگران قرار گرفتهاند.
نخستين اين جريانها، «جريان اخباري گري» است. مذهب اخباري تقريباً در قرن ششم ق. تأسيس يافته بود و به وسيلة شيخ محمد امين استرآبادي (متوفي 1033 ق.) توسعه يافت.1 نکتة مهم اين است که اوج رونق اين مکتب مصادف با دورة فترت ميان صفوي و حکومت قاجار يعني زماني بود که علما از مداخله در امور دولت شيعه برکنار شده بودند.
دغدغة مهّم مکتب اخباري متوجه آن بود که وظيفة مجتهد را انکار و نقش علما را چه از لحاظ عقيدتي و چه از جهت عملي محدود کند. اخبارييون اجتهاد در تشيع از زمان کليني (متوفي 329) را بدعت شمرده و مجتهدان را متهم کرده بودند که مشارب عقلاني اهل سنت از نوع حنفي را پذيرفتهاند. در مشرب اخبارييون، نقل بر عقل کاملاً رجحان يافته و اعتماد زيادي كه نسبت به سنت رسول و ائمه(ع) ميشد، موجب شده بود تا علما تنها تبديل به روايتگر حديث شوند. آنها بر اين باور بودند که نبايد مؤمنان را به مجتهدان و مقلّدان تقسيم کرد، بلکه بايد همة آنها را مقلّد ائمه دانست.2
آيتالله وحيد بهبهاني3 با ترويج مکتب اصولي خود، مبارزهاي سنگين عليه اخبارييون شروع کرد. او جلسات مناظرهاي با اخبارييون به پا داشت که نوعاً با خشونت همراه بود تا جايي که نهايتاً بهبهاني به کفر اخبارييون فتوا داد. کار اين خشونت بدانجا کشيد که شيخ جعفر نجفي يکي از تلامذ وي مينويسد که هميشه گروهي ميرغضب بهبهاني را همراهي ميکردند.4 نيز، هر کس کتابهاي اصول فقه را با خود حمل ميکرد، ناچار بود از ترس حملة ناگهاني اخباريون آن کتابها را مخفي کند.5 نتايج عقيدتي اين مناظرات نيز منجر به نگارش کتاب مهم «کشف الغطا عن مبهمات الشريعه العزا» به خامة شيخ جعفر نجفي شد که در تمام دورة قاجار يکي از بزرگترين متون فقهي به شمار ميرفت.6
در آستانة ورود به عصر قاجار، از دل جريان اخباري يا حداقل در تناسب و ارتباط با آن، جرياني ديگر توسط شخصي به نام شيخ احمد احسايي راه افتاد که بعدها نام فرقه يا«مکتب شيخيه»7 به خود گرفت.8 شيخ احمد احسايي در سال 1154 ق. در احساي بحرين چشم به جهان گشود و در سال 1176 ق. از بحرين به قصد سياحت به عتبات عاليات رفت و در آنجا مدتي نزد سيد محمد باقر بهبهاني و سيد مهدي بحرالعلوم به تحصيل پرداخت.9 با بروز طاعون در آنجا به بحرين بازگشت و دوباره در سال 1212 ق. به عراق رفت و در بصره رحل اقامت افکند.10 در سال 1221 ق. به قصد زيارت امام رضا(ع) به ايران آمد و چنان نزد علما و مردم يزد مورد احترام قرار گرفت که پس از زيارت در آنجا ماندگار شد. او حدود پانزده سال در ايران زندگي کرد. حسن شهرت او علما را از ساير شهرها به سوي او جلب کرد و سرانجام آوازة نيکنامياش به گوش فتحعلي شاه رسيد. شاه در کمال تواضع و ارادت11 طيّ نامهاي12 رسمي او را به تهران دعوت و از اينکه نميتواند شيخ را در يزد ملاقات کند عذرخواهي کرد. با اينکه احسايي در پاسخ سؤالات مذهبي متعدد فتحعلي شاه، رسالهاي نوشت در آغاز دعوت او براي رفتن به تهران را نپذيرفت.13 وقتي هم که به اصرار شاه به تهران آمد، از اقامت در پايتخت تن زد و گفت:
« به عقيدة من شاه قاجار و حکام او تمام اوامر و احکام را به ستم جاري مينمايند و چون رعيت، مرا مسموعالطاعه دانسته در همة امور رجوع به من نموده و پناهنده خواهند گشت و حمايت مسلمانان و رفع حاجت ايشان نيز بر من واجب است، چون در محضر سلطان ميانجيگري نمايم، خالي از دو صورت نيست: يا مداخله مرا خواهد پذيرفت و بنابراين حکومتش ساقط خواهد شد يا با آن مخالفت خواهد نمود و من خوار و خفيف خواهم شد».14
احسايي در مسير رفتن به بصره، با اصرار محمدعلي ميرزا پسر ارشد فتحعلي شاه و حاکم کرمانشاه، دو سال در کرمانشاه اقامت کرد و ساليانه مبلغ هفتصد تومان حقوق گرفت.15 احسايي در سال 1234 ق. از حجاز و عراق به ايران بازگشت و دوباره تا زمان مرگ محمدعلي ميرزا در کرمانشاه توقف كرد و سپس به مشهد، قم و اصفهان رفت.16
احسايي کمکم عقايدي17 پيدا کرد که موجبات مخالفت علما و در نهايت، تکفير18 وي از جانب برخي از آنان از جمله ملا محمدتقي برغاني19 و 20 ملا آقا دربندي و ابراهيم بن سيد محمدباقر21 را برانگيخت.22 نهايتاً او در سه منزلي مدينه در سال 1241 ق. در حالي که قصد داشت تا همراه با خانواده خود در مکه ساکن شود، روي در نقاب خاک کشيد.23
پس از شيخ احمد احسايي، شاگرد جنجالي وي، سيد کاظم رشتي24 راه و فکر وي را ادامه اداد. در حقيقت او بود که رسماً فرقة شيخيه25 را بنيان نهاد که يکي از مباني آن، اعتقاد به رکن رابع بود و اين اعتقاد کمکم زمينهساز فرقة بابيه شد که مورد تکفير عالمان ديني قرار گرفت.26 توجه به اين نکته مهم است که بدانيم، اکثر علمايي که به بابيه پيوستند، از شيخيه بودند و چون انتظار امام زمان(ع) يکي از مفاهيم و تعليمات شيخيه است، بابي شدن شيخيه امر دور از انتظاري نبوده است. به ويژه اينکه شيخيه نيز شيعة کامل را به کسي اطلاق ميکرد که ميان امت و امام زمان(ع) واسطه باشد. از سوي ديگر؛ ظهور بابيه بر شيخيه بيش از ساير علما اثر گذاشت؛ زيرا تقيهاي که بابيه پس از کشته شدن باب داشتند را بر شيخيه نيز تحميل کردند.27
در هنگام مرگ سيد کاظم رشتي، علاوه بر باب، دو تن ديگر که از قضا هر دوي آنها عليه باب بودند مدعي جانشيني وي بودند؛28 اوّل، ملا محمد ممقاني از پيروان ميرزا شفيع تبريزي، که در تبريز به قتل باب فتوا داده بود و حاجي محمد کريم خان29 که در کرمان به کشتن دو مبلّغ بابي فتوا داده بود و به تقاضاي ناصرالدين شاه رسالهاي در ردّ دعاوي باب تأليف کرد.30
شروع فتنة باب در زمان محمدشاه است. قيام بابيه و خلف آن بهاييگري، سريع و با خونريزي بسيار و نيز با واکنش صريح و عمومي عالمان ديني همراه بوده است. بابيگري در تمام مراحل رشد عقيدتي خود ضرورتاً مخالف اسلام بوده، پذيرش آن مستلزم نفي و لغو خاتميت اسلام ميباشد. نخستين بار در سال 1259 ق. سيد علي محمد ابتدا در بوشهر و سپس در شيراز، خود را باب31 امام زمان(ع) دانست32 و همچنان که کومت ارتورد گوبينيو33 يکي از نخستين نويسندگان تاريخ بابيگري مينويسد، مقام مرجعيت شيعي را سخت مورد ترديد و سؤال قرار داد. از اينرو، عالمان شيراز با او به مناظره و محاجّه پرداختند.34 نتيجة اين مناظرات دو مطلب بود: يکي ضعف سيد علي محمد در علوم ديني و عربي35 و ديگري توبه و استغفاري که انجام داد.36
علما و مردم، پس از استنطاق باب، او را کتک زده و عبدالحميد خان کلانتر نيز او را به مسجد وکيل برد تا انابه و استغفار خود را تجديد و علني کند. علما و حسينخان نظامالدوله حاکم شيراز وضعيت را به تهران کتباً گزارش داده و از سيد علي محمد باب شکايت کردند.37 باب نيز از آنجا که اميدوار بود نظر محمدشاه و وزيرش را به خود جلب کند، براي آنها کتباً نامه نوشت. وي حتي هنگامي که در ماکو زنداني بود، رسالهاي نوشت و آن را به حاجي ميرزا آقاسي پيشکش کرد. باب از آقاسي اجازه خواست تا به تهران بيايد. قبل از اينکه آقاسي نظر خود را در اين باره بدهد، شيخ عبدالحسين مجتهد دولت را با اين عبارت که «اگر علما ناگزير شوند که در برابر حکومت و باب از خود دفاع کنند، قدرت اين کار را دارند»، تهديد کرد و دولت نيز چنين اجازهاي به او نداد امّا ترتيبي داد که ديگر مناظرات علما و باب در شيراز ادامه نداشته باشد و تا اندازهاي هم باب آزادي داشته باشد.38 در اين مرحله، علما نيز با باب مسامحه کردند و از فتواي مرگ وي خودداري کردند. به عنوان مثال؛ امام جمعة شيراز فتوا داد که معتقد بود که اگر وي استغفار کند، آزاد کردن او از زندان مجاز است يا علماي ديگر او را ديوانه خواندند و بنابراين او را نه مسئول گفتارهايش دانستند و نه درخور مجازاتي که ميخواستند دربارة او اجرا کنند.39 هرچند بعدها، از جانب علما چندين فتواي وجوب قتل وي صادر شد.40
مسامحة اوّليه دولت و حتي علما با باب باعث شد تا طرفداران وي فعاليتها و تبليغات خود را بتوانند علناً انجام دهند. به عنوان مثال؛ ملاحسين بشرويه در سر راه خود از شيراز به خراسان، در اصفهان به منوچهرخان معتمدالدوله حاکم اين شهر از ظهور باب خبر داد و او را تحريک کرد تا از باب دعوت کند که به اصفهان بيايد. منوچهرخان که ظاهراً به باب متمايل بوده، نيز چنين کرد41 و براي اينکه مردم و علما را حساس نکند و هر نوع مخالفت احتمالي را خنثي سازد، او را در خانة امام جمعه سکونت داد، تا چهل روز بعد در يک مجلس علني در مسجد شاه با علماي اصفهان مباحثه کند. اين مناظرات چندين نتيجه را در پي داشته است: اوّلاً باب با اين کار تلاش ميکند تا اثر سوئي را که در شيراز بر ذهن علما گذاشته از بين ببرد يا اينکه دست کم براي به تعويق انداختن تصميم نهايي آنها دستاويزي پيدا کند. ثانياً شايد هم او اين مناظره را فرصتي براي تبليغ بيشتر آيين خود تلقي ميکرده است. در هر حال، به رغم اينکه برخي از علما معتقد بودند که ادامة مناظره با باب، وجهي ندارد، چه، «مخالفت اين شخص به شرع انور، اشهر از آفتاب است» و از همين رو، به اعدام وي فتوا دادند، مناظره باب و علما در اصفهان در مسجد شاه برگزار شد. در اين مناظره، امام جمعه، آقا مير محمدمهدي ميرزا حسن نوري پسر ملاعلي نوري حضور داشتند. دو نفر اخير از باب، سؤالاتي پرسيدند که وي از پاسخ آنها عاجز ماند.42 به رغم اين، باب همچنان تحت حمايت منوچهرخان آزاد و با طرفدارانش در ارتباط بود و در اين خصوص، اعتراض صريح و کتبي علما به آقاسي هم چندان تغييري به وجود نياورد.43
پس از مرگ منوچهر خان، حاجي ميرزا آقاسي دستور داد تا باب را به تهران آوردند. باب، در بين راه نامهاي به محمد شاه نوشت و از او تقاضاي ملاقات کرد که با دخالت حاجي ميرزا آقاسي اين تقاضا رد شد44 و حتي دستور داد تا وي را به زنجير بسته، درماکوي آذربايجان محبوس کنند. باب را پس ازمدتي که در تبريز45 و ماکو ماند، به قلعه چهريق در حوالي مرز عثماني فرستادند و در آنجا براي چندمين بار به وي آزادي نسبي داده شد. اين آزادي مشکلات و حتي اغتشاشاتي را به وجود آورد که آقاسي ناگزير از برپايي سومين دور مناظرات علما با باب در تبريز شد.
علماي تبريز مناظره با باب را در حضور ناصرالدين ميرزا که آن زمان، وليعهد و حاکم آذربايجان بود موافقت نمودند. سليمان خان افشار، باب را از چهريق به تبريز آورد و يک روز بعد از ورود او ملا محمد ممقاني رئيس علماي شيخي تبريز، حاجي ملا محمود نظام العمال،46 ميرزا علي اصغر شيخالاسلام، ميرزا احمد مجتهد امام جمعه و حاجي مرتضي قلي مرندي با او مباحثه کردند.47 در پايان اين مناظره نيز، باب به ندبه و استغفار پرداخت، امّا اين بار نيز کتک خورد و به چهريق بازگردانده شد.48 امّا شورشهايي که طرفداران باب در زنجان به راه انداختند، اميرکبير را بر آن داشت تا کار باب را يکسره کند،49 از همين رو، به دستور وي، باب را از چهريق به تبريز آوردند و به فتواي علماي شيعه در روز 27 شعبان 1266 در تبريز، مقابل ارک حکومتي تيرباران کردند.50 اين در حالي بود که برخلاف آنچه براون مدعي ميشود که تعداد علمايي که بابيگري را پذيرفتند، قريب چهارصدتن ميباشند، باب هرگز نتوانسته بود از ميان عالمان ديني کسي را به جز سيد حسين ترشيزي که ظاهراً مجتهد بوده است و نيز برخي از روحانيان عادي را به خود جلب کند و حتي يکي از دلايل مهمي که عليه وي کارگر افتاد، مخالفت اکثريت عظيمي از علما با او بود.
هرچه زمان بيشتر ميگذشت، طرفداران باب در جاهاي مختلف کشور فرصت مييافتند تا دست به شورشهايي بزنند. به عنوان مثال؛ پس از آنکه ملاحسين بشرويه از شيراز به تهران و سپس به خراسان رفت، تلاش کرد تا دعاوي باب را تبليغ و به مردم بقبولاند. او در برخي از مناطق از جمله نيشابور تا حدّي نيز موفق شد. با رونق گرفتن کار او در مشهد، حمزه ميرزا حشمت الدوله به دستور علما او را زنداني کرد.51 وي از مشهد به قصد سبزوار گريخت و در آنجا شخصي به نام ميرزا تقي جويني را مسلح کرد. در همين ايام، محمدشاه از دنيا رفت و شورشهاي بابيه در جاهاي مختلف اوج گرفت. ملاحسين به اتفاق ملامحمدعلي بارفروشي و قرةالعين به مازندران شتافتند و نخستين جنگ ميان بابيه و دولت را در اين ناحيه شکل دادند. ملا محمدعلي در رأس 300 مرد با شمشيرهاي آخته در خيابانهاي شهر بارفروش (بابل کنوني) حرکت کرده، علماي شهر را تهديد مينمود. سعيدالعلما بارفروشي، مقاومت عليه بابيه را رهبري ميکرد و از ناصرالدين شاه پيوسته تقاضاي کمک ميکرد.52 سعيد العلما در نهايت موفق شد تا قلعه شيخ طبرسي که پايگاه بابيه بود را فتح و برخي از بازماندگان قلعه را در بازار بارفروش به دست خود اعدام کند.53
در زنجان نيز قيامي ديگر رخ داده بود. رهبر اين قيام، ملا محمدعلي زنجاني بود که پيش از گرويدن به باب، مذهب اخباري داشته54 و ظاهراً در همان حال، هم با علما و هم با دولت پيوسته در مشاجره بوده است. هر وقت به ديدن حاکم زنجان ميرفت، هميشه گروهي از مريدان مسلح او را همراهي ميکردند.55 مشاجرات او با علماي اصولي زنجان به قدري نيشدار بود که آنان به تهران نامه نوشتند و تقاضا کردند او را از زنجان اخراج کنند. وي بارها از شهر تبعيد شد. در يکي از همين تبعيدها که در اواخر حکومت محمدشاه صورت گرفت، در تهران با ملاحسين بشرويه ملاقات کرد. در اغتشاشي که پس از مرگ محمدشاه و سقوط حاجي ميرزا آقاسي از اريکة قدرت پديد آمد به زنجان بازگشت و براي نخستن بار از بابي شدن خود سخن گفت و مريدان او نيز بر آن شدند که مذهب جديد را بپذيرند. نزاع رسمي ميان گروه محمدعلي و دولت زماني درگرفت که يکي از بابيان به جرم نپرداختن بدهيهاي مالياتياش توقيف شده بود و ملامحمدعلي ميخواست او را به زور آزاد کند.56
سيد يحيي دارابي که از سوي محمدشاه در جلسة استنطاق باب در شيراز حضور داشت، از شيراز به يزد رفت و به تبليغ بابيگري پرداخت. پدرش سيد جعفر در ميان مردم وجهة عظيمي کسب کرده بود که پس از او اين محبوبيت نصيب پسرش شد. وي پس از مدتي به جرم تبليغ براي باب، به تبريز تبعيد شد. وي زماني از قلعه بيرون آمد که اختلافي ميان اهالي و ميرزا زينالعابدين حاکم شهر درگرفته بود و مردم از سر لجاجت با حاکم، جانب وي را گرفتند و شورشي برپا کردند.57
بابيگري راه تاريخي خود را در ازليگري و بهاييگري ادامه داد.58 البته ازليگري از لحاظ اهميت پس از بهاييگري قرار دارد، در عين حال، هر سة اين گروهها، دشمني با عالمان ديني را سرلوحة کارشان قرار داده بودند. از همين رو بود که ميرزا جاني کاشاني مؤلف کتاب «نقطه الکاف» انتظار داشت که در ظهور امام زمان هفتاد هزار ملا گردن زده شوند. وي، عالمان ديني را حتي از لاشة سگ هم بيارزشتر ميدانست. بهاييها حتي پيش از آنکه قصد جان ناصرالدين شاه کنند، عليه جان امام جمعة تهران توطئه کرده بودند که موفق به اجراي آن نشدند. بهائيان در ابتدا طرح ائتلاف با دولت عليه عالمان ديني را ريختند طرحي که سيد علي محمد باب در رؤياي آن بود و موفق نشد. عبدالبها نيز به همين اميد به ناصرالدين شاه نامه نوشت. در نهايت بهائيان موفق شدند تا موقعيتي خاص ميان دولت و علما به دست آورند به گونهاي که ميتوانستند به آتش غضب هر طرفي که قصد طرف ديگر را داشت دامن بزنند.59
ماهنامه موعود شماره 98