فطرت آدمی پاک و سالم است اما با گذر زمان، غباری از کدورت زندگی و تمایلات برآن می نشیند و آنگاه... . وبلاگ ضیـــغم با داستانی تامل برانگیز تلنگری بر روح انسان وارد می آورد:
مدت زيادي از تولد ساكي كوچولو نگذشته بود. ساكي مدام اصرار مي كرد به پدرومادرش كه با نوزاد جديد تنهايش بگذارند پدرومادر مي ترسيدند ساكي هم مثل بيش تر بچه هاي چهار پنحج ساله به برادرش حسودي كند و بخواهد به او آسيبي برساند اين بود كه جوابشان هميشه نه بود ف اما دررفتار ساكي هيچ نشاني ازحسادت ديده نميشد. يا نوزاد مهربان بود و اصرارش هم براي تنها ماندن با او روز به روز بيش تر مي شد بالاخره پدرومادرش تصميم گرفتند موافقت كنند . ساكي با خوشحالي به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست اما لاي درباز مانده بود و پدرومادر كنجكاوش مي توانستند مخفيانه نگاه كنند و بشنوند آنها ساكي كوچولو را ديدند كه آهسته به طرف برادر كوچكترش رفتو صورتش راروي صورت او گذاشت و به آرامي گفت « ني ني كوچولو به من بگو خدا چه جوريه ؟ من كم كم داره يادم مي ره » .