گذشت چندين سال از خاموشي آن قافله سالار انقلاب كه جهاني را دگرگون ساخت و اسلام را در برابر همه سلطهطلبان و مستكبران عالم احيا كرد، شناخت بيشتر و عميقترش را ميطلبد. تا به حال در گفتهها و نوشتههاي بسياري، ويژگيها و خصوصيات امام راحل از زواياي مختلف تشريح شده است، اما بعد رفتار خانوادگي آن عزيز و نگاه و نگرش وي به زن و زندگي، كمتر و يا هيچ مورد بررسي و تحليل واقع نشده كه اين خود قابل تامل است. مرحوم همسر حضرت امام در اين گفتگو از اشنايي و ازدواجش با امام خميني (ره)، نحوه ازدواج، تربيت بچهها، رفتار امام در منزل، و نگاه امام به زن و زندگي گفتهاند. همسر امام خميني تا به حال حاضر به گفتگو با هيچ نشريه و رسانهاي نشده بودند اما اين گفتگو با زحمت فراوان سركار خانم دكتر زهرا مصطفوي دختر بزرگوار ايشان انجام شده كه ساليان پيش در نشريه «ندا» چاپ شد. مشروع اين گفتگو را در زير ميخوانيد:
*خانم مصطفوي: مادرجان سلام عليكم. اميدوارم مرا ببخشيد، ميخواستم اگر موافقت ميفرماييد مختصري از زندگي مشتركتان با حضرت امام و قبل از ازدواج خود و اينكه در چه خانوادهاي متولد شدهايد و خانوادهتان از نظر علمي و اقتصادي چگونه بودند براي ما توضيح بفرماييد.
**سلام علكيم . بسم الله اگر بخواهيم از وضعيت خانوادگي خود بگويم بايد از چند نسل قبل شروع كنم. پدرم حاج ميرزا محمد ثقفي از علماي تهران بود كه از ايشان، آن طور كه من اطلاع دارم، تفسير نوين در چند جلد مانده است و بيشتر مشغول تاليف كتاب بودند و كمتر به امور آخوندي مثل گرفتن وجوهات شرعيه و ارتباط با بازاريان و امثال آن اشتغال داشتند، البته نماز جماعت داشتند و پيش نماز بودند و ضمنا چون «خانم جان» من هم متمول بود احتياج نداشت. پدر ايشان ميرزا ابوالفضل تهراني از نوابغ زمان خود بود كه در جواني، حدود چهل و چند سالگي، فوت كرد. ميرزا ابوالفضل هم صاحب كتاب «شفاء الصدور» است كه شرحي بر زيارت عاشورا است. آقا «امام س» گفتند: كه ميرزا ابوالفضل از بزرگان بودهاند و از ايشان كتاب شعري هم به زبان عربي چاپ شده است.
*خانم مصطفوي:ظاهرا ايشان كتابخانه مفصلي داشتهاند كه وقف است.
**بله ايشان كتابخانه مفصلي داشتهاند و من از پدرم شنيدم كه آن را به مدرسه سپهسالار قديم كه شهيد مطهري فعلي است دادهاند. ايشان در آن مدرسه، هم نماز ميخواندند و هم مجلس درس داشتند.
پدر او حاج ميرزا ابوالقاسم ثقفي كه معروف بوده است به «حاج ميرزا ابوالقاسم كلانتر» از مجتهدين زمان خود بود كه يكي از كتابهاي ايشان تقريرات درس مرحوم شيخ انصاري از علماي خيلي بزرگ است و تقريرات ايشان در دسترس همه بود. اينكه به او «كلانتر» ميگفتند ظاهرا به دليل آن بود كه پدرش حاج ميرزا محمود از رجال زمان ناصرالدين شاه بوده و گويا وقتي ناصرالدين شاه به كربلا رفته است اينطور شنيدهام كه او را حاكم و كلانتر تهران كرده است.
*خانم مصطفوي:مادر جان درباره وضعيت خانوادگي خودتان از طرف مادري هم توضيح بفرماييد.
**پدر مادرم حاج ميرزا غلامحسين، خزانهدار و مستوفي خزانه بود كه به او «خازنالممالك» ميگفتند. پدر مادربزرگم حاج ميرزا هدايت بود كه در تاريخ دوران قاجاريه او «ناظم خلوت» يعني وزير دربار بود و بعدها در زمان رضاخان كه نام فاميل باب شد،فاميل خود را ناظم خلوتي گذاشتند و مادربزرگم كه به رحمت خدا رفته است فاميل ناظم خلوتي داشت.
*خانم مصطفوي: در اين صورت وضعيت اقتصادي خانواده شما خوب بوده است؟
**بلي، مادر خانم جانم از پدرش ارث داشت و شوهرش هم خازن الممالك بود و تمول داشت.آن زمان پدرش ماهي 30 تومان پول توي جيبي به خانمم ميداد. البته آقا خانم طلبه بود و ماليهاي نداشت ولي پدرش در كوچه صدراعظم ساكن بود كه خانههاي آن مال اتابك بود. اتابك شوهر عمه خانمم بود و در آن زمان علما پيش دستگاه دولتي خيلي اهميت داشتند چون همه امور مملكت زير نظر علما بود. پدر آقا جانم حاج ميرزا ابوالفضل ، هم مورد احترام اتابك بود و هم چون قوم و خويش بود ارتباط زيادي با اتابك داشت.
*خانم مصطفوي: ظاهرا پدرتان آقاي ثقفي ، مدتي در قم زندگي كردهاند؟
**حاج شيخ عبدالكريم در سال 40 قمري به قم آمد و حوزه قم تاسيس شد يعني من تقريبا 7 ساله بودم- من متولد 33 قمري هستم - و پدرم
كه 29 يا 30 ساله بود به فكر افتاد كه براي ادامه تحصيل به قم برود و وقتي من تقريبا 9 ساله بودم پدر و مادرم به قم رفتند و 5 سال آقاجانم در قم ماندگار شد و من نزد مادربزرگم ماندم و اصلا با آنها نرفتم و آنها هم انتظار نداشتند با آنها بروم چون من از اول نزد مادربزرگم مانده بودم و با او زندگي ميكردم.
*خانم مصطفوي: مادر، شما كه اولاد اول پدر و مادرتان هستيد، چند خواهر و برادر داريد و چرا نزد مادربزرگتان زندگي ميكرديد؟
**من اولاد اول پدر و مادرم بودم و وقتي آنها به قم ميرفتند دو خواهر داشتم كه يكي از آنها فوت كرده است و دو برادر؛يكي آقا رضا و دومي محسن بود و مادرم يكدانه اولاد بود. پدرش زود فوت كرده بود و مادرش شوهر نكرده بود و يك اولاد دختر و يك پسر داشت كه آن پسر هم در سال وبائي فوت كرده بود و فقط يك دختر برايش مانده بود. مادرم بعد حامله شد و مادربزرگم به مادرم گفت: «حالا كه تو حاملهاي، من دخترت را ميبرم» قديم هم اعيان چند دايه داشتند و مدتي كه ميگذشت اعيان بچهها را ميدادند منزل دايه و خرج دايه را ميدادند. مثل مادرم كه دايه داشت و او تا زماني كه احمد به دنيا آمد و تو چهار ساله بودي، زنده بود، محيا خانم.
*خانم مصطفوي: بله يادم ميآيد يك خانم صورت گرد با روسري سفيد كه زير گلو سنجاق ميكرد.
** من از 6 ماهگي رفتم پيش مادربزرگم و با او زندگي كردم. نام او خانم مخصوص بود و ما به او خانم ماماني ميگفتيم. وقتي آقاجانم به قم رفت، ما با مادربزرگم دو سال يك مرتبه به قم ميرفتيم. آن زمان ماشين نبود فقط دليجان و كالسكه بود و ما هميشه با كالسكه ميرفتيم. دو شب هم در راه ميخوابيديم، علي آباد و جاي ديگر. آقا جانم يك خانه آبرومند در قم در كوچه آسيداسماعيل در بازار اجاره كرده بود. خانه بزرگي بود. اندروني و بيروني داشت و حياط خوب و صاحبخانه هم شخص تاجر و معتبري بود. آنجا را اجاره كردند و يك نوكر داشتيم به نام ذبيح الله و دو كلفت و اشخاصي هم آمدند براي كارهاي متفرقه . خانمم ماهي 30 تومان داشت و ما را به مدرسه گذاشت. آن زمان مدرسهاي كه درس جديد بدهد داراي كلاسي بود كه20 شاگرد داشت و كساني كه ميتوانستند ماهي 5 ريال بدهند خيلي كم بودند، دختران دكترها، تاجرها يا مجتهدين به مدرسه ميرفتند. ما سه خواهر بوديم كه به مدرسه ميرفتيم و تا كلاس هشتم درس خوانديم . خواهرهايم آنجا درس ميخواندند و من در تهران، تا كلاس هشتم كه صحبت ازدواج مطرح شد.
*خانم مصطفوي: پس حالا كه صحبت به اينجا رسيد لطفا از ازدواجتان بگوييد و اينكه چطور شد كه آقا شما را پيدا كردند؟
**آقاجانم كه 5 سال در قم بودند و ما چند بار قم رفتيم يكبار ده سال بودم، يكبار 13 ساله و يكبار هم 14 ساله بودم. پدرم از مادربزرگم خواهش كرد كه من بمانم. مادربزرگم ميخواست 15 روز بماند و برگردد چون عيد بود. آقاجانم خواهش و تمنا كرد كه من «قدسي جان را سير نديدم بگذاريد دو ماهي پيش من بماند.ما تابستان به تهران ميآييم و او را ميآوريم» بالاخره مادربزرگم راضي شدند. ما هم راضي نبوديم ولي چند ماهي مانديم. تصديق كلاس ششم را گرفته بودم. آقاجانم ميگفت: «دبيرستان نرو» چون روحيهاش متجددانه نبود. آن وقت دبيرستان براي دخترها كم بود و او ميگفت: «چون در دبيرستان معلم مرد است نرو. فراش مرد است و بازرس مرد است». ايراد ميگرفت و ما هم نرفتيم. يك چند ماهي ماندم و بعد با خانمم آمديم تهران. در اين مدت 5 سال آقاجانم در قم دوستان و رفقايي پيدا كرده بود. يكي از آنها آقا «روح الله» بود كه در آنجا رفيق شده بودند. هنوز حاجي نشده بود. مرد متدين، نجيب، باسواد و زرنگي بود. او را پسنديده بود كه با من 12 سال تفاوت سني داشت و با آقاجانم 7 سال. يكي از دوستان ديگر آقاجانم آقاي آسيد محمد صادق لواساني بود كه او هم از دوستان آقا روح الله بود. آن زماني كه آقاجانم ميخواست به تهران بيايد،آقاي لواساني به آقا روح الله گفته بود كه چرا ازدواج نميكني؟ 27 -26 ساله بود. او هم گفته بود: «من تاكنون كسي را براي ازدواج نپسنديدهام و از خمين هم نميخواهم زن بگيرم. به نظرم كسي نيامه است» آقاي لواساني گفته بود آقاي ثقفي دو دختر دارد و خانم داداشم ميگويد خوب هستيد» اينها را بعدا آقا برايم تعريف كردند كه وقتي آقاي لواساني گفت آقاي ثقفي دو دختر دارد و از آنها تعريف ميكنند مثل اينكه قلب من اينجا كوبيده شد. در هر حال آقاجانم هم خوشكل و شيك و اعيان و خوش لباس بود. مثلا در آن زمان پوستينهاي اسلامبولي ميپوشيد و ميرفت و همه طلبهها تعجب ميكردند؛ هم عالم بود و هم شيك بود. مثلا نميگذاشت ما مدرسه برويم بايد چاقجور بپوشيم، كفشهايمان مشكي ساده باشد. آستين لباسمان بلند باشد. اصلا روحا تجمل را دوست نداشت و خيلي اهل علم و ملا بود. آقا (حضرت امام س)هميشه ميگفت: « پدرشما خيلي ملاست، خيلي با فضل و با علم است ولي حيف كه رشته ملايي به دستش نيست.»
*خانم مصطفوي: ايشان كه اهل علم وفضيلت بودهاند مسلما داراي تاليفات هم بودهاند؟
** من فقط يك تفسير از ايشان ميدانم، كتاب هاي ديگرش را نميدانم. شما اگر بخواهيد از اخويها، علي آقا و حسن آقا بپرسيد هر دو ميدانند. كتابخانهاش را با اينكه عدهاي از او كتاب گرفته بودند و مجاني هم كتابخانه را به دانشگاه داده بود باز هم يك اتاق كتاب داشت كه هنوز هم هست از پايين تا زير سقف است. كتاب هاي خودش، كتابهاي پدرش و آنهايي كه تهيه كرده بود.
*خانم مصطفوي: مادر از خواستگاري بفرماييد، خواستگاري جگونه انجام شد؟
**اين باعث شد كه آسيد احمد آمد خواستگاري. براي قبول خواستگاري حدود 10 ماه طول كشيد. چون من حاضر نبودم به قم بروم . آن زمان هم كه خانه پدرم ميرفتم، بعد از 15 -10 روز از مادربزرگم ميخواستم كه برگرديم. چون قم مثل امروز نبود. زمين خيابان،تا لب ديوار صحن قبرستان بود، كوچههاي باريك و ...، زياد در قم نميماندم. به اين خاطر بود كه زود از قم ميآمدم و آن دو ماهي كه آقام مرا به زور نگهداشت، خيلي ناراحت بودم.
مراحل خواستگاري شروع شد آقاجانم ميگفت: « از طرف من ايرادي نيست و قبول دارم. اگر تو را به غربت ميبرد، آدمي است كه نميگذارد به قدسي جان بد بگذرد» روي رفاقت چند سالهاش روي آقا شناخت داشت. من ميگفتم كه اصلا قم نميروم و جهاتي بود كه ميل نداشتم به قم بروم.
*خانم مصطفوي: پس چطور شد كه به قم رفتيد؟ ظاهرا خواب ديديد اگر يادتان هست بفرماييد.
**خوابهاي متبرك ديدم، چند خواب، خوابهايي ديديم كه فهميديم اين ازدواج مقدر است. آن خوابي كه دفعه آخري ديدم كه كار تمام شد حضرت رسول - اميرالمومنين و امام حسن را در يك حياط كوچكي ديدم كه همان حياطي بود كه براي عروسي اجاره كردند.
*خانم مصطفوي:يعني شما در خواب خانهاي را ديديد، و بعد از مدتي خانهاي كه براي عروسي شما اجاره كردند، همان بود كه شما قبلا در خواب ديده بوديد؟
** بله، همان اتاقها با همان شكل و شمايل كه در خواب ديده بودم. حتي پردههايي كه بعدا برايم خريدند، همان بود كه در خواب ديده بودم. آن طرف حياط كه اتاق مردانه بود پيامبر (ص) و امام حسن (ع) و امير المومنين (ع) نشسته بودند و در اين طرف حياط كه اتاق عروس شد من بودم و پيرزني با يك چادر كه شبيه چادر شب بود و نقطههاي ريزي داشت و به آن چادر لكي ميگفتند. پيرزن ريزنقشي بود كه او را نميشناختم و با من پشت در اتاق نشسته بود. در اتاق شيشه داشت و من آن طرف را نگاه ميكردم. از او ميپرسيدم اينها چه كساني هستند؟ پيرزن كه كنار من نشسته بود گفت آن روبرويي كه عمامه مشكي دارد پيامبر (ص) است. آن مرد هم كه مولوي سبز دارد و يك كلاه قرمز كه شال بند به آن بسته شده - و آن زمان مرسوم بوددر نجف هم خدام به سر ميگذاشتند- اميرالمومنين است. اينطرف هم جواني بود كه عمامه مشكي داشت و پيرزن گفت كه: اين امام حسن است. من گفتم: اي واي اين پيامبر است و اين اميرالمومنين است و شروع كردم به خوشحالي كردن، پيرزن گفت: «تويي كه از اينها بدت ميآيد!!» من گفتم : « نه، من كه از اينها بدم نميآيد؟ من اينها را دوست دارم.»
آن وقت گفتم: «من همه اينها را دوست دارم، اينها پيامبر من هستند، امام من هستند. آن امام دوم من است، آن امام اول من است» پيرزن گفت: تو كه از اينها بدت ميآيد!» اينها را گفتم و از خواب بيدار شدم. ناراحت شدم كه چرا زود از خواب بيدار شدم. صبح براي مادربزرگم تعريف كردم كه من ديشب چنين خوابي ديدم. مادربزرگم گفت :« مادر! معلوم ميشود كه اين سيد حقيقي است و پيامبر و ائمه از تو رنجشي پيدا كردهاند. چارهاي نيست اين تقدير توست.»
*خانم مصطفوي: قرار بود چه موقع جواب بدهيد؟
**هر چه آقا جانم ميگفت، من ميگفتم:نه. جواب آخر معلوم نبود آسيد احمد لواساني از جانب داماد هر شب ميآمد خواستگاري و ميپرسيد چي شد؟ آسيد احمد هم باز دوباره ميآمد آنجا و آقا جانم هم ميگفت زنها هنوز راضي نشدهاند. چون آ سيد احمد با پدرم دوست بود با گاري و دليجان ميآمد و دو سه روز خانه آقاجانم ميماند و برميگشت.
يك چند وقتي گذشت، تا دفعه پنجمي كه در عرض دو ماه آمد، گفت: بالاخره چي شد؟ آقام ميخواست حسابي رد كند و بگويد:« من نميتوانم دخترم را بدهم. اختيارش دست خودش و مادربزرگش است و ما براي مادربزرگش احترام زيادي قائليم. مادربزرگم راضي نبود، چون شريك ملكهاي مادربزرگم هم خواستگاري كرده بود.
*خانم مصطفوي: پدرتان خيلي روشن بودهاند و مقيد بودهاند كه خودتان و مادربزرگتان راضي باشيد. در حاليكه خيلي از پدرها در آن زمان به خواسته دختر چندان توجه نميكردند.
**بله. بله. من سر صبحانه خواب را براي مادربزرگم تعريف كردم و بلافاصله وقتي اسباب صبحانه جمع شد آقاجانم وارد شدند. زمستان بود و كرسي بود و همه اينها بر حسب اتفاق بود.
*خانم مصطفوي:يعني خواب شما - مشورت مادربزرگ و ورود آقاجان اتفاقي بود؟
** بله،آقاجانم آمدند و نشستند و من چاي آوردم. گفتند: « آسيد، احمد آمده، دفعه پنجمش است و حرفي به من زد كه اصلا قدرت گفتن ندارم» حرف، اين بود كه آسيد احمد وقتي ديده كه آقام گفته نه، نميشود يعني زنها راضي نيستند آسيد احمد هم به طور محكم گفته:« با رفاه بزرگ شده و با وضع طلبگي نميتواند زندگي كند و اين حرفهايي است كه كساني كه مخالفند ميزنند.» همه مخالف بودند اول خودم. بعد مادربزرگم، مادرم، فاميلها. آقام هم ميگفت ميل خودتان است ولي من به ايشان عقيده دارم كه مرد خوب و باسواد و متديني است و ديانتش باعث ميشود كه به قدسي جان بدنگذرد.
آقام گفت:« اگر ازدواج نكني من ديگر كاري به ازدواجت ندارم». من دختر 15 سالهاي بودم و خيلي هم مقام پدرم را حفظ ميكردم. حتي بيچادر جلوي پدرم نميرفتم. حتي وقتي صدايمان ميكرد بايد چادر روي سرمان بيندازيم ولو چادر خواهر باشد يا هر كس ديگر. من هم سكوت كردم. خانم بزرگ رفت به عنوان تشريفات براي ايشان گز آورد، از گز خوردند و گفتند: «پس من به عنوان رضايت قدسي ايران گز ميخورم.» گفتند و گز را خوردند و من هم هيچي نگفتم، چون ابهت خوابي كه ديده بودم، من را گرفته بود. سكوت كرد. آقام گز را خوردند و رفتند. به فاصله يك هفته آسيدمحمد صادق لواساني و داماد با يك نوكر به نام مسيب بر آقا جانم وارد شدند براي خواستگاري و همه با هم رفيق بودند جز آقاي هندي.
آقام هم مرا خبر كرد. ذبيحالله نوكر آقا آمد منزل مادربزرگم گفت: «خانم، ميهمان دارند. گفتهاند قدسي ايران بيايد آنجا.» مادربزرگم گفت: «ميهمانش كيست؟» به او سفارش كرده بودند كه نگو داماد آمده است. واهمه از اين داشتند كه باز بگويم نه. من هم رفتم خانه مادرم. آنجا كه رفتم موضوع را فهميدم.
آن خواهرم كه يك سال و نيم از من كوچكتر بود_ شمس آفاق_ دويد و گفت: «داماد آمده!! داماد آمده!» من را بردند و داماد را از پشت اتاق ذبيحالله نشانم دادند. آنها توي اتاق ديگر نشسته بودند و من از پشت در اين اتاق ايشان را ديدم. آقا زردچهره بود، موي كم زردي داشت و اتفاقا رو به رو واقع شده بودند و زير كرسي نشسته بودند. وقتي برگشم خواهرانم و مادرم هم آمدند و داماد را ديدند، چون هيچ كدام داماد را نديده بودند.
*خانم مصطفوي:داماد را پسنديديد؟
**بدم نيامد، اما سني هم نداشتم كه بتوانم تشخيص بدهم كه چكار بايد بكنم. ذاتا هم آدم صاف و سادهاي بودم. آقاجانم آهسته امد و از خانه جانم پرسيد:« قدسي ايران برگشت چه گفت؟» خانم جانم گفتند: «هيچي نشسته است» بعدا به من گفتند كه «وقتي تو ساكت نشسته بودي، به زمين افتاد و سجد ه كرد.» چون او خودش پسنديده بود. هميشه پدرم ميگفت: «من دلم يك پسر اهل علم ميخواهد و يك داماد اهل علم.» همين هم شد. آقا اهل علم بو و يك پسرشان هم يعني حسن آقا را اهل علم كرد، يعني پسر دوم خودش را.
*خانم مصطفوي: آيا بعد از ازدواج هم وضع زندگي شما مثل قبل بود؟
روز اول كه مي خواست آقا ازدواج كند و آقا جانم قرا بود جواب مثبت به آسيداحمد بدهد به ايشان گفت كه خانمها ايراد دارند. آسيد احمد گفت ايرادشان چيست؟ گفت كه يكي اينكه او را نميشناسند و او مال خمين است و دختر در تهران بزرگ شده است و در حالت رفاه بزرگ شده است و وضع مالي مادربزرگش خيلي خوب بوده و با وضع طلبگي مشكل است زندگي كند. داماد اصلا چي دارد؟ آيا چيزي دارد يا نه؟ اگر صرف حقوق شهريه حاج شيخ عبدالكريم است، راستي نميتواند زندگي كند و اگر نه، از خودش آيا سرمايهاي دارند يا نه؟ از آن گذشته آيا داماد زن دارد يا نه؟ شايد در خمين زن داشته باشد و شايد بچه داشته باشد. شايد صيغه ميكردند تا تحصيلاتشان تمام شود و سرمايهاي پيدا كنند و چه بسا از آن صيغه دو بچه پيدا ميكردند.
*خانم مصطفوي: مادر شما مطمئن هستيد كه امام صيغه نكرده بودند؟
**ايشان اصلا زن نديده بودند. بعدا خودشان به من گفتند: خود آسيد احمد به آقاجانم گفته بود كه خانمها درست ميگويند گفته بود به من اطمينان داري يا نه؟ اگر به من اطمينان داري من ايرادهاي اين زنها را قبول دارم و خودم ميروم خمين و تحقيق ميكنم و ميپرسم ببينم وضع زندگي اينها چگونه است؟آسيداحمد هم رفت خمين منزلشان ديد. منزلشان مفصل و آبرومند است. دو تا حياط تو در تو و خيلي خوب خوش برخورد و آقامنش بودند و قضيه را به آقاي هندي برادر بزرگ آقا ميگويد و ميپرسد كه حقوقش چقدر است و آيا ازدواج كرده يا نه؟ آنها ميگويند كه زن و بچه ندارد، حتي صيغه هم نكرده است و ما نشنيدهايم و بودجه او ماهي 30 تومان است كه از ارث پدر دارد. وقتي آسيداحمد ميآيد و به اقا جانم ميگويد خوب اگر پنج تومان كرايه بدهد مسئلهاي نيست و رضايت ميدهد و بعد هم كه من آن خواب را ديدم.
*خانم مصطفوي: مادرجان شنيدم عروسي شما در ماه مبارك رمضان بود، در حالي كه رسم نيست در ماه رمضان ازدواج كنند. چرا؟
** چون درسها تعطيل بود.
*خانم مصطفوي: يعني حضرت امام تا اين حد به درس مقيد بودند كه حتي براي ازدواجشان حاضر به تعطيل كردن درس نبودند؟
**بله مقيد بودند. گفتند: چون درسها تعطيل است. من نزديك تولد حضرت صاحب اين خواب را ديدم و به آقاجانم رضايت من را گفتند. آنها هم اول ماه رمضان آمدند.
*خانم مصطفوي: عقد و عروسيتان چطور بود؟ مفصل بود؟ يا ساده برگزار شد؟
** عقد مفصل نبود. آقاجانم در اتاق بزرگ اندرون به نام تالار نشسته بود و گفت قدسي جان بيا. من تازه از مدرسه آمده بودم و چون بيچادر پيش ايشان نميرفتيم چادر خواهر كوچكم را انداختم سرم و رفتم پيش آقاجانم. گفت آن طرف كرسي بنشين.
خانواده داماد روز اول ماه رمضان آمده بودند و حالا روز هشتم ماه است. اين چند روز در منزل آقا جانم بودند و خانم جانم هم خوب و مفصل پذيرايي كرده بود.
در پي خانه ميگشتند كه خانهاي اجاره كنند و عروس را ببرند. بنا بود در تهران عروسي كنند و بعد به قم بروند و بعد از 8 روز خانه پيدا شد كه همان خانهاي بود كه در خواب ديده بودم. آقا جانم گفت: «من را وكيل كن كه من آسيداحمد را وكيل كنم بروند حضرت عبدالعظيم صيغه عقد را بخوانند.» آقا هم برادرش، آقاي پسنديده را وكيل مي كند. من يك مكثي كردم و بعد گفتم: «قبول دارم» و رفتند عقد كردند. بعد از اينكه گفتند خانه مهيا شد، آقام گفت كه به اينها اثاث بدهيد كه ميخواهند بروند آن خانه، اثاث اوليه مثل فرش و لحاف كرسي و اسباب آشپزخانه و ديگر چيزها مثل چراغ نفتي را فرستادند و يك ننه خانم داشتيم كه دايه خانمم بود. او را با عذراخانم دخترش فرستادند آنجا براي پذيرايي و آشپزي. شب 16 يا 15 ماه رمضان دوستان و فاميل را دعوت كردند و يك لباس سفيد و شيكي كه دخترعمهام با سليقه روي آن را با گل نقاشي كرده بود دوختند و من پوشيدم.
*خانم مصطفوي: مهر شما چقدر بود؟ و پيشنهاد از طرف شما بود يا آقا؟
** 1000 تومان بود. آنها گفتند اگر ميخواهيد خانه مهر كنيد ولي آقام گفت من قيمت ملك و خانههايشان را نميدانستم چطور است؟ خمين چه قيمتي است. پول مهر كردم.
*خانم مصطفوي:آيا شما مهرتان را مطالبه كرديد؟
**نه، مطالبه نكردم. اما در آخر وصيت كردند كه يك دانگ از خانه قم به عنوان مهر من باشد.
*خانم مصطفوي: بله، نظريهاي مطرح است. كه اگر كسي در 60 سال پيش مقدار پول معيني مثلا 1000 تومان مهريه كرد آيا امروز بايد همان 1000 تومان را بدهد يا اينكه ميبايست مطابق ارزش 1000تومان در آن زمان بپردازد؟
** بله 1000 تومان در آن زمان جهيزيه كامل ميشد. شايد فكر كرده اند من از اين خانه سهمي داشته باشم كه اگر محتاج به خانه شدم بروم در آنجا بنشينم.
*خانم مصطفوي: به طور كلي رفتار ايشان با شما چگونه بود. يعني در خانه ايشان هم از همان احترام قبل، برخوردار بوديد يا نه؟ و آيا اين احترام تا آخر زندگي ايشان برقرار بود؟
**بله، به من خيلي احترام ميگذاشتند و خيلي اهميت ميدادند، يعني يك حرف بد يا زشت به من نميزدند، حتي يك روز به دخترانش، صديقه و فريده_ شما آن وقع كوچك بوديد_ كه از پشت بام رفته بودند منزل همسايه اعتراض داشتند و ميگفتند در آن خانه نوكر بوده است و از اين بابت نگران بودند ولي من ميگفتم كه كسي آنجا نبوده است. ايشان حتي در اوج عصبانيت، هرگز بي احترامي و اسائه ادب نميكردند، هميشه در اتاق، جاي خوب را به من تعارف ميكردند. هميشه تا من نميآمدم سر سفره، خوردن غذا را شروع نميكردند. هميشه در اتاق، جاي خوب را به من تعارف ميكردند. هميشه تا من نميآمدم سر سفره، خوردن غذا را شروع نميكردند، به بچهها هم ميگفتند صبر كنيد تا خانم بيايد. اصلا حرف بد نميزدند. ولي اينكه من بگويم زندگي مرا به رفاه اداره ميكردند، نه طلبه بودند و نميخواستند دست پيش اين و آن دراز كنند _ همچنان كه پدرم نميخواست_ دلشان مي خواست با همان بودجه كمي كه داشتند زندگي كنند. ولي احترام مرا نگه مي داشتند. حتي حاضر نبودند كه من در خانه، كار بكنم. هميشه به من مي گفتند جارو نكن . اگر مي خواستم لب حوض روسري بچه را بشويم مي آمدند و مي گفتند:«بلند شو، تو نبايد بشويي.» من پشت سر او اتاق را جارو مي كردم، وقتي او نبود لباس بچه را مي شستم. حتي يكسال كه كسي كه هميشه در منزلمان كار مي كرد، نبود- آن موقع ما در امازاده قاسم بوديم، همين اواخر بود كه بچه بزرگ شده و شوهر كرده بودند- وقتي ناهار تمام شد من نشستم لب حوض تا ظرف ها را بشويم، ايشان همين كه ديدند من دارم ظرف ها را مي شويم، از بين دخترها، فريده منزل ما بود گفتند: «فريده بدو، خانم دارد ظرف مي شويد». فريده دويد و آمد ظرف را از من گرفت و شست و كنار گذاشت.
*خانم مصطفوي: مادر جان اين مطالب صريح و روشن شما نشان دهنده اين است كه حضرت امام، جارو كردن و ظرف شستن و حتي شستن يك روسري بچه خودتان را هم وظيفه شما نمي دانستند و شما هم كه به جهت نياز، گاهي به اين كارها دست مي زديد ناراحت مي شدندو آن را به حساب نوعي اجحاف نسبت به شما به حساب مي آوردند. من هم به خوبي يادم هست شما كه وارد مي شديدحتي به شما نميگفتند در را پشت سرتان ببنديد. شما كه مينشستيد خودشان بلند ميشدند و در را ميبستند. توجه و احترام امام به شما زبانزد بود و هست. شنيدهام شما سالها نزد امام مشغول به تحصيل بودهايد، لطفا در اين باره توضيح بدهيد.
**بعد از اينكه تصديق ششم را گرفتم و يكسالي گذشت، رفتم دبيرستان بدريه و كلاس هفتم را خواندم. كلاس را كه شروع كردم دو ماه گذشته بود و براي فرانسه معلم گرفتم و دو ماه هم پيش يك خانم كليمي درس خواندم. ماهي 2 تومان ميدادم. آقاجانم كه از قم به تهران آمدند. جامعالمقدمات را مدتي پيش ايشان خواندم و وقتي كه ازدواج كردم، آقا به من تعليم داد و چون با استعداد بودم به من گفتند كه احتياج به تعليم ندارم و شروع كردند به تدريس جامعالمقدمات، همه درسهاي جامعالمقدمات را خواندم. البته سال اول، هيئت خواندم و بعد از آن، جامعالمقدمات. دو بچه داشتم كه سيوطي را شروع كردم وقتي سيوطي تمام شد چهار بچه داشتم. بچه چهارم كه فريده خانم است وقتي به دنيا آمد من ديگر وقت مطالعه و درس خواندن نداشتم ولي «شرح لمعه» را شروع كردند، مقداري شرح لمعه خواندم كه ديدم عاجزم و هيچ نميتوانم بخوانم. مجموعا هشت سال طول كشيد.
بعدا كه در انقلاب به عراق رفتيم شروع كردم به يادگيري زبان عربي و چون معاشر نداشتم زبان عربي را از روي كتب درسي آنها شروع كردم. كتاب سوم ابتدايي را گرفتم و خواندم و بعد كتاب ششم و بعد كتاب نهم را از «حسين» گرفتم. چون بعضي لغتها را نميدانستم وقتي احمدجان به تهران آمد كتاب لغت عربي به فارسي برايم تهيه كرد. سپس به كتاب رمان و رمانهاي شيرين و قشنگ و حكايتها علاقمند شدم و چون از آنها خوشم ميآمد، تشويق ميشدم. دليل آنكه تحصيل را در جواني رها كردم اين بود كه مشوق نداشم وگرنه در ميان دوستانم خيلي به تحصيل علاقمند بودم.
*خانم مصطفوي: همين كه امام آمدند و به تدريس شما مشغول شدند و در طول 8 سال اول زندگي براي اين مسئله وقت گذاشتند به معني تشويق است. گذشته از آن شما قبل از ازدواجتان به مدرسه رفتيد در حالي كه آن موقع همه به مكتب ميرفتند و حتي ما هم به مكتب رفتيم، اينها همه، خود نوعي تشويق است.
** بله، اينكه خودشان قبول كردند و 8 سال طول كشيد تشويق بود. ولي اگر چهار نفر ديگر اهل درس بودند و با من مباحثه ميكردند خيلي فرق داشت. آدم در كلاس ميبيند كه اين دوستش درس ميخواند و آن يكي هم درس ميخواند و تشويق به تحصيل ميشود. من در عراق رمان ميخواندم و بعد شروع كردم به روزنامه و مجله خواندن و پيشرفت كردم به طوري كه در سال آخر اقامتمان در عراق، كتاب تمدن اسلام را به زبان عربي خواندم.
*خانم مصطفوي: مادرجان، من كه هم به سطح علمي شما و دانشجويان دانشگاهها آشنا هستم شما را از نظر علمي هم سطح، سطوح بالاي دانشگاهيان ميبينم و اين به جهت كوشش خود شما و تشويق و تلاش حضرت امام است. امام سعي داشتند كه شما را از نظر علمي رشد دهند. آيا اصولا در زندگي خصوصي شما مثل لباس پوشيدن يا رفت و آمدتان دخالتي ميكردند؟
** نه، اوايل زندگيمان هفته اول يا ماه اول، يادم نيست به من گفت من به كار تو كاري ندارم به هر صورت كه ميل داري لباس بخر و بپوش. اما آنچه از تو ميخواهم اين است كه واجبات را انجام بدهي و محرمات را ترك بكني، يعني گناه نكني.
به مستحبات خيلي كاري نداشتند، به كارهاي من كاري نداشت هر طوري كه دوست داشتم زندگي ميكردم. به رفت و امد با دوستانم كاري نداشتند، چه وقت بروم چه وقت برگردم، ايشان به درس و تحصيل مشغول بودند و من هم سرم به كار خودم بود.
*خانم مصطفوي: مادر، شما شانس آورديد كه شوهري واقعا اسلامشناس داشتيد، و ميدانست كه اسلام چه مقدار به مرد، حق دخالت در زندگي همسر را داده است و لذا به زندگي خصوصي شما دخالتي نميكردند و تنها از شما ميخواستند كه حرام خداوند را انجام ندهيد و واجب خداوند را انجام دهيد. معني تسليم در مقابل خداوند و احكام باري تعالي همين است. مادرجان حالا مقداري درباره مسايل سياسي در طول انقلاب و قبل از آن بفرماييد، آيا آقا (امام) با آقاي كاشاني ارتباط داشتند؟
** آقا به آقاي كشاني ارادت داشت. ابتدا وقتي آقا براي ازدواج آمدند تهران و 8 روزي منزل آقاجانم اقامت كردند. آقاي كاشاني هم آمده بود و همديگر را ديده بودند براي اينكه خانه آقاي كاشاني و آقاجانم در يك كوچه بود و با هم رفيق بودند. در همانجا آقاي كاشاني به آقاجانم گفته بود: «اين اعجوبه را از كجا پيدا كردي؟»
*خانم مصطفوي: معلوم ميشود كه از همان ديد اول هوش و ذكاوت امام براي آقاي كاشاني مشخص شده بوده و آقاي كاشاني متوجه شدند كه حضرت امام (س) غير از بقيه طلاب هستند. در مسئله نواب صفوي، امام چه كردند؟
**نواب صفوي و برادران واحدي را ميخواستند بكشند، من با مادر آنها دوست بودم. آقا رفتند پيش آقاي بروجردي، كه آقاي بروجردي در اين كار دخالت كنند ولي آقاي بروجردي گفتند كه من در كار آنها دخالت نميكنم و بعد آنها را كشتند.
*خانم مصطفوي: درباره شروع مبارزات در سال 42 چه خاطراتي داريد؟
**چون زمينها را به زور از مالكها ميگرفتند و ميدادند به رعيتها. هميشه اين سوال مطرح بود كه زراعتي كه كشاورزان ميكردند حلال است يا نه و ناني كه نانواها ميپختند حلال است يا خير؟ بعد از مدتي من و آقامصطفي رفتيم نجف و كربلا و در آنجا شنيديم كه ايران شلوغ شده است. آقا مصطفي دلواپس شد و گفت برگرديم ايران. وقتي آمديم خانه پر از جمعيت بود، ما رفتيم منزل برادرت. حياط خانه آقامصطفي قهوهخانه شده بود تا بعد كم كم شلوغي زياد شد و آقا سخنراني عصر عاشورا را كردند. داخل خانه و آن شب صداي همهمه و تنفسشان پيچيده بود. آنها لگد زدند به در خانه. ما همه در حياط خوابيده بوديم. آقا رفتند و گفتند؛ لگد نزنيد آمدم.
آقا، عبا و قبايشان را پوشيدند و آنها در را شكستند و ريختند داخل خانه و ايشان را بردند. دو سه روزي در يك منزل مسكوني بازداشت بودند و بعد ايشان را به زندان قصر منتقل كردند. 10_ 12 روزي در قصر بودند اما نميگذاشتند براي ايشان غذا ببريم. ظاهرا مي رفتند ايشان را نصيحت مي كردند. آقا، كتاب دعا و لباس خواسته بودند، برايشان داديم. بعد ايشان را بردند عشرتآباد و دو ماه آنجا بودند. نميگذاشتند هيچ كس پيش ايشان برود و فقط اجازه غذا دادند.
ما هم آمديم تهران منزل خانم جانم و ناهار به ناهار برايشان غذا مي داديم. بعد از دو ماه آزاد شدند، ايشان را بردند به داووديه منزل حاج عباس آقا نجاتي. من روز اول با دخترانم آنجا رفتم. ما بيشتر مانديم و اتاق يك دفعه خلوت شد و همه رفتند. به ايشان گفتم اينجا خيلي سخت است؟! انگشتش را ماليد به پشت گردنش، پوست نازكي با انگشت لوله شد و آمد پايين، من هيچ نگفتم ولي خيلي ناراحت شدم.
*خانم مصطفوي: هنوز هم كه به ياد آن ميافتيد ناراحت ميشويد. مادر معذرت ميخواهم. من در اين گفتگو چندين بار شما را به گريه انداختم و خاطرات تلخ گذشته را زنده كردم واقعا مرا ببخشيد.
** نه اشكالي ندارد، بعد آقاي روغني پيشنهاد كرده بود كه آقا به خانه ايشان بروند. جمعيت زيادي از ساواكيها در روبروي منزل آقاي روغني جا گرفتند و يك منزل هم نزديك آنجا براي ما كرايه كردند.
تقريبا 30 ساواكي انجا بودند كه رفت و آمد را محدود ميكردند و فقط مادرم يا خواهرم را اجازه ميدادند داخل شوند. مدت 7 ماه در قيطريه منزل اقاي روغني بودند كه رئيس ساواك به نام انصاري گفته بود هر وقت بخواهيد به قم برويد براي شما ماشين ميآوريم. بعد رفتيم قم. همه خانه آقا را مردها گرفته بودند. يك خانه متصل به منزل آقا را مردها گرفته بودند. يك خانه متصل به منزل آقا را اجاره كردند و دري باز كردند به آنجا و ما رفتيم.
از عيد تا 13 آبان يعني هشت ماه آنجا بوديم كه آقا سخنراني ديگري كردند كه همان «كاپيتولاسيون» بود. يك شب ديديم كه ريختند پشت در خانه. من در ايوان بودم. با آنكه ديوار بلند بود يكي بالاي ديوار بود. آقا طرف ديگر حياط بودند من اين طرف حياط.
دوباره ديدم يكي ديگر پريد. صدا كردم: «آقا» و ديدم كه درب بين خانه ما و بيرون را با لگد ميزنند. آقا كه درب بين خانه ما و بيرون را با لگد ميزنند. آقا صداي مرا كه شنيد بلند صدا زد: «در را شكستيد، من دارم ميآيم.» يك وقت ديدم كه يكي ديگر هم پريد بالا، من ديگر ترسيدم، نزديك سحر بود. آقا آمد بيرون و داد زد به آنها: «در شكست! برويد بيرون من ميآيم. همين كه ديدند آقا از اتاق آمد بيرون به طرف من و من هم توي ايوان ايستاده بودم از ديوار به طرف بيرون پايين پريدند. آقا آمد مهر و كليد در قفسهاش را به من داد و گفت:«اين پيش تو باشد تا خبر دهم» و از آن در رفت بيرون. من آن را قايم كردم و به هيچ كس نگفتم. چون توقع ميكردند كه كليد يا مهر را بگيرند. احمد بيدار شده بود، 17-18 ساله بود. احمد پرسيد: آقا كو؟ گفتم: از اين در رفت، تو نرو ولي رفت، بعد گفت: چند قدم كه رفتم يكي از ساواكي ها هفت تيرش را رو به من كرد به صورت حمله. يعني اگر بيايي جلو ميزنمت و من نرفتم.
*خانم مصطفوي: مادر ناراحت نشويد اگر يادآوري آن دوران شما را تا اين حد ناراحت كند من مجبور ميشوم سوالي نكنم. خواهش ميكنم شما هميشه صبور بوديد. يادم هست كه وقتي من رسيدم شما لرز كرده بوديد و در جواب احوالپرسي من خيلي محكم جواب داديد كه حالم خوب است اما نمي دانم چرا مي لرزم و من در تمام اين سالها هر وقت ياد آن لحظه ميافتم از مظلوميت آن روز شما منقلب مي شوم. خوب مادر جان نفرموديد مهر و كليد را چه كرديد و چگونه آن رابه امام برگردانديد؟
** قايم كردم تا زماني كه آقا رفتند عراق از نجف نامهاي به من نوشتند كه مهر مرا به يك آدم اميني بدهيد برايم بياورد و من با آقاي اشراقي در ميان گذاشتم و ايشان گفتند اقاي آشيخ عبدالعلي قرهي گذرنامه دارد و مورد اطمينان است. من هم نامهاي نوشتم و مهر و كليد را به او دادم. او هم برد نجف و به آقا داد.
*خانم مصطفوي: اين كه حضرت امام مهر خود را فقط به دست شما داده بيانگر اطميناني است كه ايشان به شما داشته كه تا چه اندازه استوار و رازدار هستيد و اينكه شما در تمام اين مدت باهيچ كس آن را در ميان نگذاشتهايد نشانه امانتداري شماست. والا حضرت امام ميتوانستند به شما بگويند كه مهر را به كس ديگري تحويل دهيد. لطفا بفرمايد كه آيا حضرت امام از اقامتشان در تركيه براي شما تعريف كردهاند؟
**شهر «بورسا» محل اقامت آقا بوده، ظاهرا خوش آب و هوا هم بوده است. يك مأمور ايراني به نام حسن آقا كه ساواكي و اهل ساوه بود همراه آقا به تركيه رفته بود و زن و بچهاش در ايران بودند خيلي ناراحت بود و در واقع او هم تبعيدي بود. او به اتفاق يك مأمور ترك كه نامش «علي بيك» بود مراقب آقا بودند. بعد كه داداش(آقا مصطفي- خانم به زبان دخترانشان به او، داداش هم مي گفتند) را تبعيد كردند، گاهي با هم بيرون مي رفتند؛ ولي آقا بيشتر در منزل بودهاند و مشغول كار خود بودند و كتاب «تحريرالوسيله» را مينوشتند.
*خانم مصطفوي: رژيم شاه با داداش چه كرد؟
**داداش هم بعد از بازداشت آقا رفت منزل آيت الله مرعشي نجفي و مردم هم دورش جمع شدند. رژيم چون ديد وجود مؤثري است او را هم بازداشت كرد. دو ماه در قزل قلعه او رازنداني كرند و بعد ايشان را بردند تركيه.
*خانم مصطفوي: شما با رفتن داداش موافق بوديد؟
**نه.
*خانم مصطفوي: من يادم هست كه موقع رفتن آمده بودخدمت شما و من در پيچيدن عمامهاش به او كمك ميكردم. شما با رفتن او مخالف بوديد و ميگفتيد:«آقا كه مبارزه مي كند و با شاه مخالفت كرده سني از او گذشته اما تو جواني. زن و بچه داري. زن تو حامله است، من با زن تو چه كنم» و داداش چون مجبور به رفتن بود ميخواست شما را ناراحت نكند. مي گفت شما اينجا هم دور هم جمع هستيد اما آقا، آنجا تنهاي تنهاست. من بايد پيش او بروم و بالاخره هم او را بردند و چه روز تلخي و سختي بود يادتان مي آيد؟ (همسر امام با گريه تأييد ميكنند) معذرت ميخواهم اين يادآوري ها براي همه دردناك است. حالا بفرماييد آقا چگونه به عراق رفتند و چه اتفاقاتي در راه تركيه به عراق افتاده است. كمتر كسي در اين باره سخن گفته است شايد داداش يا آقا براي شما تعريف كرده باشند. چون اكثر آقايان بعد از رفتن آقا به عراق خدمت امام رسيدهاند و خاطره چنداني ندارند.
**بعد از آزادي يعني تمام شدن دوران تبعيد آقا در تركيه به او گفته اند به ايران ميروي يا عراق؟ اما نگذاشتند خودش تصميم بگيرد. گفتهاند بايد به عراق برويد. ايشان هم كه وارد عراق ميشوند ميگويند اول به زيارت كربلا ميروم بعد مي روم نجف. در مدت اين سه چهار روز كه در كاظمين بوده اند سامره هم مي روند. يك آقايي كه در كربلا خانه داشته است و تابستان ها ييلاق به كربلا مي رفته است آقا را به خانه خودش در كربلا دعوت مي كند و آقا سه روز هم در منزل او ميماند تا حاج شيخ «نصرالله خلخالي» كه از دوستان آقا بود و از صرافان عراق بلكه صراف نصف ممالك عربي ديگر هم بود براي آقا در نجف خانهاي تهيه ميكند. در كربلا هم آقا به منزل آشيخ نصرالله وارد شدند و سه روز ماندند و او به طلبهها و مردم گفته است كه برويد براي امام خانه تهيه كنيد و اثاث بخريد تا آقا منزل شخص ديگري وارد نشوند. اثاثي كه خريده بودند فرش كهنه، گليم كهنه، سه چار دست رختخواب، سماور بزرگ، يك گوني شكر، يك صندوق چاي، چهل استكان و نعلبكي جور واجور براي پذيرايي از جمعيت با چاي، چهار سيني و چهار دست ظرف غذاخوري. به آقايان هم اطلاع داد كه بيايند در همان حياط كه 5 متر در 6 متر بود بنشينند و آقا از كربلا به منزل خودشان وارد شدند و در آنجا 14 سال زندگي كردند. منزل خيلي كوچك بود آشپزخانه به اندازه يك تشك بود، ديگ غذا را ميگذاشتيم در حياط و غذا مي كشيديم، چون آشپزخانه جا نداشت. دو اتاق پايين داشت هركدام سه در چهار و دو اتاق بالا داشت كه يكي قابل استفاده نبود. يكي از اتاقها را فرش كرديم براي آقا و خانه پهلويي را هم اجاره كردند براي بيروني آقا. اصولا خانه كوچك و كهنهاي بود.
*خانم مصطفوي: مادرجان اگر چه از صحبتهاي شما استنابط مي شود كه از نظر اقتصادي در زندگي با حضرت امام تحت فشار بودهايد ولي با كمال قناعت و بردباري آن را تحمل كرده ايد. اما فكر نمي كنيد خودتان و همين طور فرزندانتان از نظر اعتقادي و اخلاقي متأثر از امام هستيد؟
**بله. روحيه آقا، حركاتش و صحبتهايش همه اينها در بچهها اثر گذاشته به خصوص ديانت آقا. بچههاي من خيلي متدين هستند، واقعا متدين هستند و من از اين بابت شاكر به درگاه خدايم اينها همه اثر وجود آقاست.
*خانم مصطفوي: اين اثر را درخودتان هم احساس ميكنيد؟
** اثر داشته. برخورد و رفتار ديانت و تقواي ايشان در من نيز چون فرزندانم اثر داشته است. اما از نظر اخلاقي و خلقي در بچههايم بيشتر اثر گذاشته. يعني در بچههايم هست ولي در خودم نه. در من از جهت اخلاق تأثير نكرده من خودم همان هستم كه بودم.
*خانم مصطفوي: آيا فكر مي كنيد اگر يك شوهر بي ايمان داشتيد از نظر حسن اخلاق و ايمان همين طوري بوديدكه الان هستيد؟
** در ديانت ضعيف ميشدم همين طور كه حالا قوي شدهام. من در واقع در ديانت تقويت شدم.
*خانم مصطفوي: از نظر اخلاقي، صرف نظر از ديانت مثلا نشنيدند كه حضرت امام از شما يا بچهها بخواهند كه مواظب رفتار يا گفتارتان باشيد؟
** تذكر مي دادند كه مواظب اخلاق و سيرت خود باشيد. خودتان را نگيريد و تكبر نكنيد. هيچ كدامشان حتي خود من كه خانم امام هستم روي اعتبار احترام امام تكبر ندارم. اصلا يادمان نمي آيد كه اين مسئله مطرح بوده باشد كه خانواده امام هستيم يا دخترانم خودشان را بگيرند نه اصلا اين طور نيست.
*خانم مصطفوي: در مورد تذكرات اخلاقي و نكات تربيتي چه به خاطر داريد؟
** نه يادم نيست. كم نصيحت مي كردند. از هفت سالگي در تربيت ديني دقت داشت. يعني مي گفت از هفت سالگي نماز بخوان. مي گفت اينها را وارد به نماز كن تا وقتي 9 ساله شدند عادت كرده باشند. من به ايشان مي گفتم تربيتهاي ديگرشان با من نمازشان با شما. شما بگو من كه ميگويم گوش نميكنند. خودشان مقيد بودند و مي پرسيد. اما همين كه مي گفتند خواندم قبول مي كردند. كنجكاوي نمي كردند.
*خانم مصطفوي: شما معتقديد بيشترين نقشي كه امام در تربيت بچه ها و خانواده داشتند تحكيم اعتقادات مذهبي و ايمان آنها بوده است؟
** بله اخلاق و ايمان را از ايشان داريد اما سليم بودن و سازگار بودن در زندگي با شوهرانتان را از من داريد.
*خانم مصطفوي: مادر بعد از رحلت امام روال زندگي شما و رفتار بچه ها با شما و برخورد مسئولين با حضرت عالي چگونه است؟
**بعد از رحلت امام برخورد مسئولين خيلي خوب بود. آقاي خامنهاي چندين بار تا به حال به منزل ما آمدهاند، خيلي محبت كرده اند. از من احوالپرسي كردند. همين طور آقاي هاشمي رفسنجاني هم چند بار تا به حال به منزل ما آمدند. در اعياد و اوقات ديگر، آقاي كروبي هم آمدند آقاي موسوي خوئيني ها هم يك بار آمدند.
*خانم مصطفوي: آيا با خانواده هاي مسئولين هم رفت و آمد داريد؟
** بله همه خانوادههاي مسئولين به من محبت دارند. مردم هم به من محبت دارند. در اعياد مذهبي، ايام عيد، مناسبتهاي مختلف رفت و آمد داريم.
*خانم مصطفوي: رفتار بچههايتان با شما چگونه است؟ سفارش امام چه بود؟
**بچه ها خيلي احترام من را دارند. آقا به احمدجان كه خيلي سفارش كردند به او گفته اند خيلي مواظب باش من نتوانستم تلافي كنم و تو تلافي كن.
*خانم مصطفوي: آقا هميشه از شما و گذشت و صبر و بردباري شما در زندگي خودشان تعريف ميكردند و هميشه سفارش شما را ميكردند. حتي ما هم شاهد بوديم كه شما تا چه حد در مبارزات امام سهيم بوديد، ما هيچ وقت شكايتي از زندگي پرفراز و نشيب خودتان با امام از غربت نجف، دوري بچهها و... نشنيديم. هيچ وقت نديديم با امام مخالفت كنيد يا به ايشان سخت بگيريد. خود امام هم هميشه اين نكته را ابراز مي داشتند. از بچه ها چه توقعي داريد؟
** توقع دارم تا زنده هستم احترام مرا داشته باشيد. هيمن طور كه تا به حال داشته اند من از همه راضي هستم. احمد جان، دخترانم و عروسم، همه خيلي خوب هستند.
منبع : فارس
(آمین یا رب العالمین)