جمعي از برادران مورد اطمينان من، خبر دادند كه در اطراف شهر حلّه، شخصي به نام «اسماعيل بن عيسي بن حسن هرقلي» در قريهاي به نام هرقل زندگي ميكرد. او در زمان حسن وفات نمود و من خود او را نديدم. امّا فرزند او، شمسالدين را ديدم و او حكايت پدرش را براي من اينگونه نقل كرد كه:
گاهي يك بيماري يا يك گرفتاري در زندگي شخصي، موجب اشتغال ذهن و گرفتاريهايي ميشود كه حال عبادت و لذت مناجات را از انسان ميگيرد. به همين دليل است كه دستور داده شده وقتي انسان ميخواهد به عبادت مشغول شود آنچنان خود را فارغ كند كه گويا هيچ كاري ندارد و توجهي به هيچ كس جز خداي متعال ندارد. در آن صورت است كه فكر آزاد ميشود و مجال ارتباط با خداوند و اتصال به او را مييابد.
«اسماعيل هرقلي» در ايام جوانياش، غدّهاي در ران چپ او بيرون آمده بود كه در فصل بهار ميتركيد و خون و چرك از آن خارج ميشد، و او را از كار و عبادت باز ميداشت. داستان تشرف او خدمت عصر(ع) و شفا گرفتن پايش را، عالم فاضل علي بن عيسي اربلي كه معاصر با اسماعيل بوده است در كتاب «كشف الغمـة» چنين نقل ميكند:
جمعي از برادران مورد اطمينان من، خبر دادند كه در اطراف شهر حلّه، شخصي به نام «اسماعيل بن عيسي بن حسن هرقلي» در قريهاي به نام هرقل زندگي ميكرد. او در زمان حسن وفات نمود و من خود او را نديدم. امّا فرزند او، شمسالدين را ديدم و او حكايت پدرش را براي من اينگونه نقل كرد كه: در ايام جواني اسماعيل بر روي ران چپ او، غدهاي كه آن را «قوثه» ميگويند، به مقدار يك قبضة دست انسان بيرون آمده بود، و هر سال در فصل بهار ميتركيد و چرك وخون زيادي از آن ميريخت. اين كسالت او را از همه كارها باز داشته بود. پدرم نقل كرد كه: يك سال كه فشار و ناراحتيام بيشتر شده بود از هرقل به حلّه آمدم و خدمت جناب «سيّد رضيالدين علي بن طاووس» (سيد بن طاووس) رسيدم و از مرض و كسالتم نزد ايشان شكايت نمودم. سيّد بن طاووس اطباء و جراحان حله را جمع كرد و شوراي پزشكي تشكيل داد. آنها وقتي غدّه را ديدند، بالاتفاق گفتند: اين غدّه از جايي بيرون آمده كه اگر عمل شود، به احتمال قوي اسماعيل ميميرد و ما جرأت نميكنيم او را عمل كنيم. جناب سيدبن طاووس به من فرمود: به همين زودي قصد دارم كه به بغداد بروم، تو هم با ما بيا تا طبيبان و جرّاحان بغداد هم تو را ببينند شايد آنها بتوانند تو را معالجه كنند. من اطاعت كردم و در خدمتش به بغداد رفتم.
جناب سيّد ابن طاووس طبيبان و جرّاحان بغداد را ـ با نفوذي كه داشت ـ جمع نمود و كسالت مرا به آنها گفت. آنها هم شوراي پزشكي تشكيل دادند و مرا دقيقاً معاينه نمودند و بالاخره نظر پزشكان حله را تأييد و از معالجه من خودداري نمودند. من خيلي دلگير و متأسف بودم كه بايد تا آخر عمر با اين درد و مرض كه زندگيام را سياه كرده، بسوزم و بسازم. سيد بن طاووس به گمان آنكه من براي نماز و اعمال عباديام متأثر هستم، به من فرمود: خداي تعالي نماز تو را با اين نجاست كه به آن آلودهاي قبول ميكند و اگر بر اين درد صبر كني خداوند به تو اجري ميدهد و متوسل به ائمه اطهار(ع) و امام عصر(ع) بشو، تا آنكه به تو شفا عنايت كنند.
من گفتم: پس اگر اين طور است به سامرا ميروم و به ائمه اطهار(ع) پناهنده ميشوم و رفع كسالتم را از حضرت بقيـةالله ـ ارواحنا فداه ـ ميخواهم. سيّد بن طاووس رأي مرا پسنديد و تأييد نمود. پس وسايل سفر را مهيا كردم و از بغداد به سامرا رفتم. وقتي به آن مكان شريف رسيدم اوّل به زيارت حرم مطهر حضرت امام هادي(ع) و حضرت امام عسكري(ع) مشرف شدم و بعد به سرداب مطهر حضرت وليعصر(ع) رفتم و شب را در آنجا ماندم. به درگاه خداي تعال بسيار ناليدم و به حضرت صاحبالامر(ع) استغاثه كردم. صبحگاه به طرف دجله رفتم، خود و جامهام را در آب آن شستوشو دادم، غسل زيارت كردم و ظرفي را پر از آب نمودم و لباسهايم را در حالي كه هنوز خیس بود، پوشيدم به اميد آنكه تا مسير حرم مطهر كاملاً خشك ميشود. پس به قصد زيارت به طرف حرف مطهر عسكريين(ع) حركت كردم، امّا هنوز در خارج شهر بودم كه چهار سوار را ديدم به طرف من ميآيند. وقتي چشمم به آنها افتاد، گمان كردم كه از سادات و شُرَفاء هستند، چون جمعي از آنها در اطراف سامراء خانه داشتند. من كناري رفتم تا آنها عبور كنند، ولي وقتي به من رسيدند، ديدم دو جوان از آنها به خود شمشير بستهاند، يكي از آندو محاسنش تازه روييده، سومي پيرمردي بسيار تميز و نيزه به دست بود و آخرين فرد، شخصيت با هيبتي بود كه شمشيري حمايل كرده، تحت الحنك انداخته و نيزهاي به دست داشت. او و آن مرد نيزه به دست، وسط راه در حالي كه سر نيزه را به زمين گذاشته بودند، ايستادند و به من سلام كردند و من جواب دادم. آن شخص به من فرمود: فردا از اينجا ميروي؟ من در خاطرم گذشت كه اينها اهل باديه هستند و از نجاست زياد پرهيز ندارند، من هم تازه غسل كردهام و لباسهايم هنوز نم دارد، اگر دستشان را به لباس من نميزدند بهتر بود. به هر حال من هنوز در اين فكر بودم كه ديدم آن شخص خم شدند و مرا به طرف خود كشيدند و دستشان را به آن زخم و جراحت نهاده، فشار دادند چنانكه احساس درد كردم. سپس دستشان را برداشتند و مانند اوّل، بر روي زين اسب نشستند. آن پيرمرد كه در طرف راست ايشان بود، به من گفت: «افلحت يا اسماعيل؛ يعني اي اسماعيل رستگار شدي» و از زخم و جراحت اين غده نجات پيدا كردي. من كه هنوز آنها را نميشناختم، فكر كردم دعايي در حق من مينمايد لذا در جواب گفتم: «افلحتم؛ شما هم رستگار باشيد».
در ضمن تعجب كردم كه آنها اسم مرا از كجا ميدانند؟ در اينجا بود كه آن پيرمرد گفت: «اين امام زمان است، امام!!» من با شنيدن اين جمله دويدم و پاي مقدس و ركابش را بوسيدم، امام(ع) با آرامي حركت كردند و من در ركابشان ميرفتم و جزع مينمودم. به من فرمودند: «برگرد». من عرض كردم: هرگز از شما جدا نميشوم. باز به من فرمودند: «برگرد، مصلحت تو در برگشتن است». من باز گفتم هرگز از شما جدا نميشوم. آن پيرمرد گفت: اي اسماعيل، شرم نميكني امام زمانت دوبار به تو فرمودند برگرد و تو اطاعت نميكني؟ من ايستادم، آنها چند قدم از من دور شدند. حضرت بقيـ[الله ـ ارواحنا فدا ـ ايستادند، رو به من كردند و فرمودند: «وقتي به بغداد رسيدي، مستنصر (خليفه عباسي) تو را ميطلبد و به تو عطائي ميكند، از او قبول نكن، و به فرزندم «رضي» بگو كه نامهاي به علي بن عوض دربارة تو بنويسيد، و من به او سفارش ميكنم كه هر چه بخواهي به تو بدهد. من همانجا ايستادم و به سخنان آن حضرت گوش دادم. آنگاه بعد از اين كلمات حركت كردند و رفتند و من در حالي كه چشم به آنها دوخته بودم، آنها را نگاه كردم تا از نظرم غائب شدند.
ديگر نميتوانستم از كثرت غم و اندوه به طرف سامرا بروم، همان جا نشستم و مدتي گريه كردم و از دوري آن حضرت اشك ميريختم. بالاخره پس از ساعتي حركت كردم و به سامرا رفتم، جمعي از اهل شهر كه مرا ديدند گفتند: چرا حالت متغير است؟ با كسي دعوا كردهاي؟! گفتم: نه، گفتند، مشكلي داري؟ گفتم ولي شما بگوييد اين اسب سواران كه از اينجا گذشتند چه كساني بودند؟ گفتند: ممكن است سادات و بزرگان اين منطقه باشند. گفتم نه آنها از بزرگان اين منطقه نبودند، بلكه يكي از آنها ـ حضرت(ع) ـ را معرفي كردم. گفتند: زخمت را به او نشان دادي؟ گفتم بلي، او خودش آن را فشار داد و درد هم گرفت. تازه به ياد زخم پايم افتادم.
آنها ران مرا باز كردند، امّا اثري از آن زخم نبود. من خودم هم تعجب كردم و به شك افتادم و گفتم شايد پاي ديگرم زخم بوده، لذا پاي ديگرم را هم باز كردم و اثري نبود!! وقتي مردم متوجه شدند، پيراهنم را پاره كردند. اگر جمعي مرا از دست آنها خلاص نميكردند، زير دست و پاي مردم از بين ميرفتم.
وقتی جنجال و سر و صدا به گوش ناظر بينالنهرين رسيد، آمد و ماجرا را با تمام خصوصيات سؤال كرد و رفت، تا ماجراي مرا به بغداد بنويسد. شب را همانجا ماندم. صبح جمعي از دوستان مرا مشايعت كردند و دو نفر را همراهم نمودند و به طرف شهر بغداد حركت كردم. روز بعد به بغداد رسيدم. جمعيت زيادي نزد پل بغداد جمع شده بودند، و هر كه را از راه ميرسيد، از اسم و خصوصياتش ميپرسيدند، گويا منتظر كسي بودند. چون مرا ديدند و نام مرا پرسيدند، مرا شناختند، بر سرم هجوم آوردند و لباسي را كه تازه پوشيده بودم پاره كردند و بردند. نزديك بود كه مرا هلاك كنند امّا سيّد رضي الدين با جمعي رسيدند و مرا از دست آنها نجات دادند.
متوجه شدم كه ناظر بينالنهرين جريان را به بغداد نوشته و او مردم را خبر كرده بود. سيّد بن طاووس به من گفت: مردي كه ميگويند شفا يافته تو هستي كه اين غوغا را در شهر به راه انداختهاي؟ گفتم بلي! از اسب پياده شد، پاي مرا باز كرد و آن را دقيق نگاه كرد و چون قبلاً هم زخم مرا ديده بود و حالا اثري از آن نميديد، گرية زيادي كرد و بيهوش افتاد. وقتي به حال آمد، به من گفت: وزير، قبل از آمدن تو مرا طلبيد و گفت كسي از سامرا ميآيد كه خداي متعال به وسيله حضرت وليعصر(ع) او را شفا داده، و با شما آشنا است. زود خبرش را براي من بياور.
بالاخره مرا نزد وزير، كه از اهل قم بود، برد و به او گفت: اين مرد از دوستان و برادران من است. وزير رو به من كرد و گفت: قصهات را نقل كن و من قصه را از اوّل تا به آخر براي او نقل كردم. وزير اطبائي را كه قبلاً مرا ديده بودند جمع كرد، و به آنها گفت: شما اين مرد را ديدهايد و ميشناسيد؟ آنها گفتند: بلي او مبتلا به زخمي است كه در رانش ميباشد. وزير به آنها گفت: علاج او چيست؟ همه گفتند: علاج او منحصر در بريدن غده است و اگر آن را ببرند بعيد است كه زنده بماند. وزير پرسيد بر فرض كه جراحي شود و زنده بماند، چقدر مدت لازم است تا جاي آن خوب شود؟ گفتند: لااقل دو ماه مدت لازم است كه جاي آن زخم خوب شود ولي جاي آن سفيد ميماند و مويي از آن روييده نخواهد شد. وزير پرسيد: شما چند روز است كه زخم او را ديدهايد؟ گفتند: ده روز قبل او را معاينه كردهايم. وزير گفت نزديك بياييد. آنگاه ران مرا به آنها نشان داد. ايشان ديدند اصلاً با ران ديگرم هيچ تفاوتي ندارد و هيچ اثري از زخم و غدّه نيست.
اطبا تعجب كردند. يكي از آنها كه مسيحي بود، گفت: «والله هذا من عمل المسيح؛ به خدا قسم اين معجزه حضرت مسيح است». وزير گفت: چون عمل هيچ يك از شما نيست، من ميدانم عمل چه كسي است؟! بالاخره اين خبر به گوش خليفه رسيد. او وزير را طلبيد و دستور داد مرا نزد او ببرد. وزير مرا نزد «مستنصر بالله» برد. خليفه گفت: جريانت را نقل كن. جريان را براي او نقل كردم. بسيار تحت تأثير قرار گرفت و دستور داد، كيسة پولي را كه در آن هزار دينار بود به من بدهند و گفت: اين مبلغ را خرج زندگيات كن. من گفتم: ذرهاي از آن را قبول نميكنم. خليفه گفت: از كه ميترسي؟ گفتم: از آنكه مرا شفا داده، زيرا خود آن حضرت(ع) به من فرمودند، از مستنصر چيزي قبول نكن. خليفه بسيار مكدّر شد و گريه كرد.
ماجراي اسماعيل هرقلي، در كتب متعددي نقل شده است. علامه علي بن عيسي اربلي صاحب «كشف الغمـ[» ميگويد كه از اتفاقات حسنه اين بود كه، روزي من اين حكايت را براي جمعي نقل ميكردم. چون تمام شد، دانستم شمسالدين محمد ـ پسر اسماعيل ـ در آن جمع است و من او را نميشناختم. پس از اين اتفاق از او پرسيدم آيا ران پدرت را در وقت زخم ديده بودي؟ گفت: آن وقت كوچك بودم ولي در حال صحّت ديده بودم و اثري از آن زخم نبود و پدرم پس از آن جريان مرتب به بغداد و سامرا ميرفت و مدتها در آنجا به سر ميبرد، گريه ميكرد و تأسّف ميخورد و در آروزي آن بود كه مرتبهاي ديگر آن حضرت را ببيند. چهل بار ديگر به زيارت سامره شتافت و در آنجا ميگشت به قصد آنكه يك بار ديگر آن افتخار نصيبش شود و در حسرت ديدن صاحب الامر(ع) از دنيا رفت.
پيامها و برداشتها
1. بيماريها و گرفتاريهاي زندگي باعث مشغول شدن فكر انسان است. اگر انسان ضمن آنكه وظيفة عقلاني خويش را براي رفع مشكل و معالجه بيماري انجام ميدهد، از نظر فكري آن مشكل و بيماري را براي خود مهم نداند، تأثير زيادي در آزاد شدن فكر خود گذاشته است. آنگاه ميتواند به هنگام عبادت خداوند متعال، فكر خود را فارغ از هر مشكل و ناراحتي بنمايد و زماني مناسب و وسيع را براي آن انتخاب كند، در آن صورت است كه لذت خوبي از عبادت ميبرد و شيريني آن را احساس ميكند. معلوم است كسي كه عبادت را با لذّت و نشاط انجام دهد تأثير فراواني درترقّي و تكامل خويش مييابد، همچون كسي كه غذايي را با لذت و نشاط ميل مينمايد كه در آن حالت اين غذا تأثير زيادي بر رشد جسم او ميگذارد.
امام صادق(ع) به نقل از پيغمبر خدا(ص) ميفرمايند:
«بهترين مردم كسي است كه عاشق عبادت شود، با عبادت دست به گردن شود، آن را با دل دوست بدارد، با جسم خود انجام دهد و خود را براي انجام دادن عبادت فارغ كند. [در نتيجه] چنين شخصي باكي ندارد كه زندگي دنيايش به سختي گذرد يا به آساني».1
2. خدمت و رسيدگي به مشكلات مردم، مورد تأكيد فراوان، داراي ارزش و موجب تقرب زياد به خداوند متعال است. گاهي كسي داراي آبرو و موقعيتي است كه ميتواند واسطة رفع مشكل كسي شود، همچون سيّد بن طاووس(ره) كه با استفاده از نفوذ معنوي خويش، طبيبان را براي معالجة اسماعيل جمع نمود. در اينجا به ذكر يك روايت از امام صادق(ع) اكتفا ميكنم: «هر كه از برادر مؤمن گرفتار تشنهكام خود، هنگام ناتوانياش، فريادرسي كند، او را از گرفتاري نجات دهد، و براي رسيدن به حاجتش او را ياري كند، خداي عزّوجل به سبب آن عمل هفتاد و دو رحمت از جانب خود برايش بنويسد، كه يكي از آنها را به زودي (در دنيا) به او دهد و به سبب آن امر زندگياش را اصلاح كند، و هفتاد و يك رحمت ديگر را براي هراس و ترسهاي روز قيامتش ذخيره كند».2
3. مراجعه به متخصص در هر رشته و فن، نزد عقلاي عالم، كاري پسنديده و متعارف است. چنانچه مراجعة مريض به طبيب ماهر، ماشين خراب به مكانيك وارد و ارجاع نقشة ساختمان به مهندس با تجربه، به دليل همان قانون عمومي عقلاني است. پيداست كه انسان براي مشكلات ساده و احتياجات نزديك، ديگر مزاحم وقت متخصص نميشود و خود اقدام به حلّ آن مينمايد. متخصصي كه براي مشورت انتخاب ميشود، لازم است داراي سه ويژگي باشد:
1. عقل، 2. تجربه و 3. خوف و خشيت از خداوند متعال. امّا داشتن عقل، براي خوب فهميدن است؛ حضرت علي(ع) ميفرمايند: «با صاحبان عقل، مشورت كن تا از لغزش و پشيماني در امان باشي.3 برخوردار بودن از تجربه از آن جهت است كه علم به تنهايي براي حلّ مشكلات كافي نيست، و تجربه در حين كار ميتواند اطلاعات مفيد و فراواني را به شخص بدهد؛ به اين جمله از حضرت اميرالمؤمنين(ع) توجه كنيد: «بهترين و بالاترين كسي كه با او مشورت ميكني، انسانهاي داراي تجربه باشند».4
و داشتن خوف از خداوند متعال، به دليل داشتن داور دروني است تا اينكه در آنچه واقعاً تشخيص داده است خيانت نكند و به خاطر منافع شخصي يا دشمني با كسي، خلاف آنچه را فهميده نگويد. اين نكته نيز از كلمات گهربار اميرالمؤمنين علي(ع) است كه ميفرمايند: «در گفتار خود با كساني مشورت كن كه از خدا ميترسند».5
4. وظيفة انسان نسبت به نماز، روزه و ديگر عبادات در حال بيماري و صحت تفاوت ميكند. اگر چنانچه انسان وظيفة ديني خود را در حال بيماري بداند و انجام دهد، مسئوليتي متوجه او نيست، زيرا پروردگار هيچگاه نخواسته است كه از تكليف نمودن بندگان خويش آنها را به زحمت بيندازد بلكه اگر آن تكاليف را به آساني و بدون زحمت ميتوانند انجام دهند، بايد اقدام بر آن نمايند. قرآن كريم ميفرمايد: «ما يريد الله ليعجل عليكم من حرجٍ؛6 خداوند نميخواهد (از اين تكاليف) مشقّتي براي شما ايجاد كند».
5. توسل به اهل بيت (ع) و واسطه قرار دادن آنها در پيشگاه خداوند متعال مورد فرمان پروردگار است: «يا أيّها الّذين ءامنوا اتّقوا الله و ابتغوا إليه الوسيلة؛7 اي كساني كه ايمان آوردهايد از [مخالفت فرمان] خدا بپرهيزيد و وسيلهاي براي تقرب او بجوييد».
6. توجه به همراهان امام(ع)، ميتواند انگيزة خوبي براي حركت دادن انسانها براي رسيدن به آن جايگاه و مقام باشد. كساني كه در سنين جواني يا نوجواني به اين فيض دسترسي پيدا كردهاند، دليل خوبي است كه راه براي رسيدن به آن مقام طولاني نيست، و اعمال ما مانع است. با تصحيح اعمال و خلوص در آن ميتوانيم به چنين جايگاهي برسيم: «و (من ميدانم كه) كوچ كنندة به سوي تو، راهش نزديك است و اينكه تو در پرده و مخفي از مخلوقات خودت نيستي و تنها اعمال (بد آنها) باعث محجوب شدن و دور شدن آنها از تو گشته است نه تو».8
خوشي و سعادت حقيقي از آنِ جناب حضرت خضر(ع) و كساني است كه با سيّد و آقاي عالَم مجالست و همنشيني دارند. حضرت خضر(ع) فرماندة دوهزار نفر از سربازان لشكر ذوالقرنين بود كه براي يافتن عينالحيات (آب زندگاني) مدتهاي زيادي مسيري بسيار طولاني را طي كردند. بالاخره تنها حضرت خضر(ع) دسترسي به آن پيدا كرد و از آب آن چشمه نوشيد. اثر آن آب اين است كه ديگر مرگ سراغ او نميآيد، مگر به اذن و اختيار خودش.9 امّا بايد اعتراف كرد كه آب حيات واقعي براي انسانها ولايت چهارده معصوم(ع) و محبت و اطاعت از آنها است، چنانچه كلمة «آب» در بسياري از آيات قرآن كريم، تاويل به آن ذوات مقدسه(ع) شده است. شايد جناب حضرت خضر(ع) هم كه توفيق نوشيدن از آن چشمة حيات را يافت به خاطر همان ويژگي و خصوصيات استثنايي او در محبت و عشق به خاندان عصمت (ع) و تمايل زياد به ديدار و اطاعت از آنها بوده است؛ چنانكه از تاريخ استفاده ميشود. در كلاس تعليم به حضرت موسي(ع) نيز گفته شده كه اوّلين مطالبي را كه حضرت خضر براي حضرت موسي(ع) عنوان نمود، بحث ولايت حضرت رسول و اهل بيت آن حضرت بود و حتي جريان كربلا و شهادت امام حسين(ع) را هم براي او بيان كرد و هر دو به سختي گريه كردند.
7. مستحب است فرد سواره به پياده سلام كند. امام صادق(ع) ميفرمايند: «آنان كه تعدادشان كمتر است به بيشترين سلام كنند و سواره به پياده، استرسوارها به الاغسوارها و اسبسوارها به استرسوارها سلام كنند».10
8. وسواس فكري اگر در مسائل عبادي و تكاليف ديني بروز كند، عامل بزرگي براي عقبافتادگي، سقوط و محروميت انسان از ترقي معنوي، لذت، نشاط در عبادت و عاملي براي نداشتن حضور قلب و در نتيجه ناراحتي و نگراني خود و اطرافيان است. منشأ آن نيز جهل انسان نسبت به احكام است. پس وقتي كه شخص انگيزه و تمايل قوي به اداي تكاليف ـ آن هم با كيفيت عالي ـ دارد امّا نميداند كه چگونه بايد آن را انجام دهد. ايندو باعث ميشود كه در عمل، به احتياط كشيده شود، كه نام اين احتياط (نامشروع) «وسواس» ميباشد، در حاليكه چنين احتياطي در واقع احتياط نيست و به تعبير شيخ اعظم انصاري(ره) «احتياط در ترك احتياط است»، زيرا شخص، به بطلان عمل ـ طبق فتواي بعضي ـ ، اذيّت ديگران و اسراف مبتلا ميشود. مثلاً براي آب كشيدن لباس، بدن يا وضو گرفتن و غسل نمودن، دفعات زيادي آب ميريزد و باعث ناراحتي خود و ديگران و اسراف در مصرف آب ميشود.
البته اين عمل نادرست، غير از آن احتياط فقهي است كه منشأ آن علم است؛ يعني به فتواي مجتهد علم دارد و مرجع او گفته كه مثلاً تسبيحات اربعه را احتياطاً در نماز سه مرتبه انجام دهد، يا خود مجتهد بعد از توجه به ادلة احكام و نيافتن حكم واقعي، در مقام عمل براي برائت ذمة خويش و ديگران، احتياط فقهي را بر ميگزيند. شخص مبتلا به وسواس، لازم است براي معالجه خويش اقدام كند زيرا هر چه دير شود حالت وسواس با روحية او انس گرفته، معالجه آن سختتر ميشود.
چنين فردي براي معالجة وسواس بايد ابتدا نزد عالمي برود، حكم دقيق مسئله را ياد بگيرد، سپس در مقام عمل، به دستور شيطان اعتنا نكند، زيرا شيطان دوست دارد از او اطاعت شود و هر گاه انسان از او نافرماني كند، ديگر سراغش نميآيد.11
در روايتي آمده كه عبدالله بن سنان ميگويد، خدمت امام صادق(ع) نام مردي را بردم كه گرفتار وسواس در وضو و نماز بود، گفتم كه او مرد عاقلي است. امام(ع) فرمودند: «چه عقلي براي او هست در حالي كه از شيطان تبعيت ميكند؟» عرض كردم: چگونه اطاعت از شيطان مينمايد؟ فرمودند: «از او بپرس، اين فكر وسواسي او از كجا نشأت ميگيرد؟ خود او ميگويد كه از عمل شيطان است».12
همچنين اذكار و روشهاي گوناگوني در روايات اهل بيت(ع) براي معالجة وسواس گفته شده است، از جمله : «لا اله الا الله»،13سه روز روزه گرفتن از هر ماه «پنجشنبه اوّل و آخر ماه و چهارشنبة وسط آن»، روزه گرفتن ماه شعبان14 و تكرار اين ذكر: «توكّلت علي الحيّ الذّي لايموت و الحمد لله الذّي لم يتّخد ولداً و لم يكن له شريكٌ في الملك و لم يكن له وليٌّ من الذّلّ و كبرّه تكبيراً». 15
9. اطاعت از خداوند متعال و معصومين (ع) كه در آية اولي الامر واجب شده است،16 در جايي كاملاً آشكار ميشود كه بر خلاف ميل و رضايت انسان باشد. شايد بدين جهت است كه حضرت رسول اكرم(ص) ارزشمندترين اعمال را دشوارترين آنها ميدانند.17 اميرالمؤمنين(ع) نيز بالاترين عمل را عملي ميدانند كه بر خلاف ميل نفس باشد. و بالاخره رضايت الهي نيز در رضايت انسان به قضا و قدر او تحصيل ميشود.18
اگر اسماعيل هرقلي در همان لحظهاي كه تمايل جدي به رفتن دنبال امام(ع) داشت، در همان فرمان اوّل حضرت به برگشت، اطاعت ميكرد، چنين بود. به بزرگي گفتند چه چيز اراده كردهاي؟ به گفت: «اراده كردهام كه اراده نكنم».
10. دستور امام(ع) به قبول نكردن پول مسنتصر، براي همه قابل توجّه است كه بايد دقت كنند، مال از راه حلال به دست بيايد. اشكال مال مستنصر بالله يا به خاطر آن بوده كه برخي از اموال حكومت از طريق غير حلال از مردم گرفته شده بود، يا به خاطر آنكه مستنصر از طرف امام(ع) يا مجتهد جامعالشرايط حكومت نميكرد، و لذا همة تصرفات او حرام بود.
سيد ابوالحسن مهدوي
ماهنامه موعود شماره 97
پينوشتها:
1. كليني، اصول كافي، ج 2، ص 83. / 2. همان، ج 3، ص 285.
3. غرر الحكم. / 4. همان. /5. بحارالانوار، ج 75، ص 98.
6. سورة مائده (5)، آية 6.
7. سورة مائده (5)، آية 35 و نيز فرمود: «ولله الأسماء الحسني فادعوه بها». سورة اعراف (7)، آية 180.
8. فرازي از دعاي ابوحمزه ثمالي.
9. داستان حضرت خضر(ع) را علامه مجلسي(ره) در كتب: حياة القلوب، ج 1، صص 444 ـ 454 در ضمن داستان «ذوالقرنين» به طور مفصل ذكر كردهاند.
10. اصول كافي، ج 4، ص 462.
11. فروع كافي، ج 3، ص 358.
12. اصول كافي، ج 1؛ وسائل الشيعه، ج 1، ص 46.
13. همان، ج 2، ص 424.
14. كنزالعرفان.
15. شيخ صدوق، من لا يحضره الفقيه، ج 1، ص 224.
16. سورة نساء (4)، آيه 59.
17. بحارالأنوار، ج 7، ص 191.
18. همان، ج 82، ص 134.