۰

معرفی فرقه انحرافي "رام الله"

ترويج مکاتب عرفاني ساختگي وبه راه انداختن بساط فساد و تباهي و کلاهبرداري در پوشش فعاليتهاي به اصطلاح رهايي بخش يکي از مهمترين پروژه هاي دشمنان ايران براي به تباهي کشاندن جوانان است. اين گزارش به معرفي فرقه انحرافي موسوم به رام الله اختصاص يافته است.
کد خبر: ۱۲۱۶۰
۲۰:۱۷ - ۰۶ بهمن ۱۳۸۷

ترويج مکاتب عرفاني ساختگي و به راه انداختن بساط فساد و تباهي اخلاقي و کلاهبرداري اقتصادي در پوشش فعاليت هاي به اصطلاح رهايي بخش يکي از مهم ترين پروژه هاي دشمنان ايران اسلامي براي به تباهي کشاندن جوانان است.مطلب ذيل افشاگري جمعي از گرفتارشدگان در دام شبکه اي موسوم به "رام الله" با هدايت فردي شياد به نام "پيمان-ف" است. توجه به هشدارهاي نويسندگان اين مقاله هم براي خانواده ها و هم براي مسئولان ضروري است.اجازه دهيد با هم اين مطلب را مرور نماييم:

اگر عضو يک گروه معنوي باشيد و در خدمت سرکرده آن کار کنيد و اين کار کردن مجاني باشد و ده سال هم طول بکشد احساس خيلي خوبي خواهيد داشت. احساسي مثل زندگي دوباره، حقيقت‌يافتگي، معشوق يافتگي و احساس کامل شدن آهسته آهسته. اما اگر بعد از طي کردن سال‌هاي طولاني و رها کردن هرچيزي غير از گروه بفهميد رأس گروه، شما را براي دستيابي به خواسته‌ها و هوس‌هاي شخصي خود بازيچه قرار داده و همه اين‌ها براي رسيدن به اهداف از پيش‌ تعيين شده وي بوده است احساس متفاوتي خواهيد داشت احساسي شبيه زنده بگور بودن، گمراه بودن، تنهايي و احساس مرگ تدريجي و اين احساس به اوج خود مي‌رسد اگر بدانيد گروهتان در واقع يک فرقه بوده، يک فرقه خطرناک و منحرف براساس تمام پارامترهاي فرقه‌شناسي روز جهان.و حالا اين اتفاقي است که براي من و عده‌اي از دوستانم افتاد. درست چند ماه پس از دستگيري رأس فرقه و افشاء شدن پشت پرده فرقه رام‌الله. آري درست همان زمان بود که پس از سال‌ها فهميديم نام واقعي جناب استاد، "پيمان-ف" است و علي‌رغم اينکه وانمود مي‌کند انساني الهي است و مانند مردم عادي زندگي مي‌کند، انساني عادي است که مانند مردمان الهي وانمود مي‌کند انساني که شعار ساده‌زيستي، او را به خانه‌هاي ويلايي مهرشهر رسانده بود و ثروت‌اندوزي، ميليون‌ها تومان طلا و سکه و اوراق قرضه برايش به ارمغان آورده بود.

گرچه "پيمان-ف" براي آن‌هايي که دستگيرش کرده بودند ، متهمي با سوابق فرقه‌اي روشن بود اما براي شاگردان وي که او را نماينده خدا مي‌دانستند شخصيت ديگري بود لذا تحقيقاتي از سوي برخي از شاگردان وي که کمي به خود آمده بودند يا بهتر بگوييم خودآگاه شده بودند ابعادي بسيار گسترده‌تر از آن‌چه که مطرح بود را از زندگي پليد وي برملا ساخت و در واقع سبب شد پس از پانزده سال غفلت، نام فرقه رام‌الله بر صفحه تاريک فرقه‌هاي نوين ايران به ثبت برسد.

البته گرچه عده‌ کمي از اعضاي سابق اين فرقه که چيزي در مورد وقايع پشت پرده اين فرقه نمي‌دانند سعي مي‌کنند حمايت شعارگونه خود از اين فرقه را حفظ کنند، عده‌اي نيز که شکاف بين حرف و عمل ادعاهاي رأس فرقه و تضاد ظاهر و باطن آن را دريافته‌اند سعي در دوري از آن مي‌کنند. اما براي آن‌هايي که ديگر بر اسرار خبيث اين فرقه آگاهند چيزي جز حسرت، پشيماني و اندوه سال‌هاي از دسته رفته عمر باقي نمانده است و البته در روح آن‌هايي که در جستجوي خداوند زنده و حاضر در دام افتاده‌ بودند هميشه چيزي علاوه بر اين‌ها وجود دارد و آن اميد به خداي مهربان است. پشيماني باقي مي‌ماند تا انسان خطاهاي خود را تکرار نکند و اميد به خداي مهربان وجود دارد تا انسان هرگز متوقف نشود و در جستجوي معشوق آسماني‌اش تا وقتي آسمان‌ها باقي هستند، به زندگي ادامه دهد.

"بعضي‌ها وقتي ناراحت‌اند مي‌گريند. بعضي‌ها وقتي ناراحت‌اند مي‌خندند اما بعضي‌ها هم مي‌نويسند. آدم‌ها متفاوتند. بعضي‌ها نوشته‌هايشان را نزد بزرگ‌تر مي‌برند و آن را شکايت مي‌نامند. بعضي‌ها فقط براي دل خودشان مي‌نويسند تا از ناراحتي راحت شوند و اسمش را هرچه که دلشان بخواهد مي‌گذارند. اما عده‌اي هم ناراحتي‌شان را براي همان کسي مي‌نويسند که ناراحتشان کرده اما طوري مي‌گويند که ديگران هم ببينند و بخوانند و اين همان کاري است که من و دوستانم انجام مي‌دهيم و نامش را مي‌گذاريم نامه سرگشاده"

به نام خالق زيبايي‌ها و رسواکننده زشتي‌ها

خدمت جناب آقاي "پيمان-ف" معروف به رام الله

خيلي خوب بود اگر با همه بدي‌هايي که در حق‌مان کرده‌ايد مي‌توانستم ادب را به جاي آورم و با سلام شروع کنم اما افسوس که وقتي ياد روز‌هايي مي‌افتم که به شما سلام مي‌کردم و شما از روي تکبر و توهم جواب سلامم را نمي‌داديد و بعد مي‌گفتيد "اگر من به کسي سلام بدهم زندگي‌اش تغيير مي‌کند و دگرگون مي‌شود"، آموزه‌هاي اخلاقي را فراموش مي‌کنم و ناراحتي تمام وجودم را در بر مي‌گيرد و همين که توانستم اين نامه را با لعنت بر شما شروع نکنم، از نظر اخلاقي کافي است.

نوشتن اين نامه مرحمي بر روي دردهايم نيست بلکه نمکي بر روي زخم‌هايم است. باد دادن خرمن کهنه‌ايست که جز خيس کردن چشم‌هايم و گل کردن غبار غم تأثيري ديگر ندارد اما نگفتنش بدتر از نهفتنش است.

حالا ديگر سال‌ها گذشته، ماه‌ها سپري شده و روزها به شب‌ها مبدل گشته است. عمر من و دوستان دوست‌داشتني‌ام با خاطراتي شيرين و به يادماندني از خالص‌ترين مردمان روزگار که براي خدمت به خداوند و لبيک‌گويي به تجسم و نماينده خداوند جمع شده بودند، مثل رؤيايي خيال‌انگيز به پايان خودش رسيده و بيداري با همه حقيقت‌گويي‌هايش اين رؤياي شيرين را به کابوسي دردناک تشبيه کرده است. "عجب بالا و پايين دارد دنيا". زماني فکر مي‌کرديم پيرو خداييم حالا مي‌بينيم پيرو شيطان بوديم. گمان مي‌کرديم تجسم خدا را، روح خدا را پيدا کرده‌ايم و به خود مي‌باليديم و اکنون مي‌دانيم که فريب فريب‌کاري‌هاي يک کلاهبردار را خورده بوديم و سرخورده‌ايم. عمرمان را داديم که ملکوت الهي را در آغوش خداوند جشن بگيريم و حالا بايد مابقي عمرمان را در جهت جبران گذشته بدهيم تا بلکه از دوزخ و خشم خداوند نجات پيدا کنيم. تصورمان اين بود که آزاديم ولي تلاش‌هاي شبانه‌روزي‌مان جهت جابجايي موانع بزرگ، هر بيننده تيزبيني را ياد برده‌داري دوران فرعون مي‌انداخت.

آنچه انگيزه نوشتن اين نامه شد، طعم شيرين آزادي بود. آزادي براي کسي که سال‌ها آن را نداشته، گم‌شده‌اي که يابنده مشتاق آن به هيجان آمده و تشنه‌اي که عطش کشنده‌اش سيراب شده، هم اوست که مي‌داند آزادي يعني چه.

بارها اشتباهاتتان را ديدم و ناديده‌ گرفتم، انتقاد داشتم، توجيه کرديد و سکوت کردم، سؤال داشتم جواب نداديد و سرکوبش کردم. احساس بدي داشتم تفسيرش کرديد و خود را وادار کردم. ذهنم را، قلبم را و روحم را قفل کردم و حاضر شدم در خودم زنداني باشم اما نسبت به شما ترديد نکنم پس انباشته شدم. اکنون جاري شدن لذت‌بخش است و اين بخاطر آزادي است. ديگر روحم آزاد شده و مي‌خواهد در عوض همه سال‌هاي اسارتش بازي و شادي کند. مي‌خواهد با واژه‌ها و کلمات به شما بفهماند آزادي چقدر شيرين و سرورآفرين است تا شما حس کنيد شادي او را و غمگين شويد، لمس کنيد لذت او را و زجر بکشيد، بشنويد صداي آهنگ کلماتش را و کر شويد تا ببينيد نور حقيقت‌گوييش را و کور شويد. آري آري نرفتن با شما رفتن است، دوري از شما رهايي است و زندگي بدون شما جشن و سروري ابدي است.

شما نه هويا بوديد و نه اِلاي داستان رؤياي راستين بلکه آن مرغ ماهي‌خواري بوديد که با ترساندن ماهي‌هاي برکه‌اي‌ شاداب با اين هشدار که "به زودي شکارچي‌ها به برکه شما مي‌رسند و شما را صيد مي‌کنند" و با وعده دادن برکه‌اي بزرگ‌تر و زيباتر و با رياکاري‌هاي فراوان اعتماد آن‌ها را جلب کرد و راهنماي سفر آن‌ها شد و در ميانه‌راه همه را بلعيد و از گوشت‌شان خورد. شما نيز با سرهم کردن چنين داستان‌هايي و به بهانه "سرزمين زندگي" ما را به بيراهه برديد و در ميان راه از روح‌مان خورديد و روح زندگي‌مان را تباه کرديد. نگاه کنيد آن‌چه از بيشتر شاگردانتان باقي مانده تکه‌هاي استخوان روحشان است. جدايي از اجتماع، دوري از خانواده و نزديکان، نداشتن انگيزه‌هاي فردي و اجتماعي براي ادامه زندگي، درگيري‌هاي فکري و دروني، بنيش ملغمه‌اي، و زندگي شخصي نابود شده، اين نتيجه تعاليم شماست. متفکراني که چنان سردرگمشان کرديد که ديگر انرژي کافي براي فکر کردن و تصميم‌گيري درباره شما را ندارند. آن‌ها نمي‌توانند از شما انتقاد کنند و نقاط تاريک شما را ببينند حتي پس از اين همه افشاگري‌ها و رسوايي‌ها. اين است سرزمين زندگي شما يعني همان جايي که روح آدم‌ها به ترديد مي‌افتد ولي ذهنشان نمي‌تواند آن را تحليل کند حالتي دوگانه و بيمارگونه که در نهايت به افسردگي، ناراحتي و سرکوب ترديد‌ها منجر مي‌شود. قلب مي‌گويد نه، ذهن مي‌گويد آري زيرا قلب وقتي عاشق شد چشم‌هايش را مي‌بندد ولي عقل وقتي عاقل شد گوش‌هايش را باز مي‌کند اين تعارضي است که شما در شاگردانتان ايجاد کرديد. نه يگانگي بلکه نفاق را در روح آن‌ها کشت کرديد و رويانديد.

شما باغبان الهي نبوديد بلکه تبري بوديد که به جان ريشه‌ نهال‌هاي جوان و درختان کهنسال افتاديد و آن‌ها را از رشد و نمو ساقط کرديد اما داستان را تا آخر بخوانيد زيرا اتحاد همين درختان و نهال‌هايي که فقط آن‌ها را براي هيزم مي‌خواستيد آن‌را نابود خواهد کرد. آري براي هيزم، آن‌ها را از ريشه خانواده‌ و اعتقادشان جدا کرديد تا خشک شوند و در آتش توهم بسوزند که زندگي شما در سرماي هولناک درون‌تان در حالي که کنار شومينه صداي خرد شدن و جلز و ولز آن‌ها را مي‌شنويد به گرمي بگذرد.

شما عقاب خيرخواه و بلندپرواز افسانه "کک و عقاب" نبوديد بلکه کرکس سياهي بوديد که بر سر لاشه متعفن قدرت نشسته بوديد ولي افسوس گذشتگان عبرت شما نشدند و ندانستيد از اين لاشه جز چند لقمه‌اي و چند لحظه‌اي نمي‌توان خورد اما اشکالي ندارد حالا شما عبرت آيندگان خواهيد شد، باشد تا ديگران درس گيرند.

شما استاد بوديد اما نه استاد روح‌زايي بلکه استاد توهم‌زايي و توهمات خودتان از روح را به ما نيز منتقل مي‌کرديد و ما را با خود در اين مرداب فرو مي‌برديد مثل کسي که در هنگام فرو رفتن و غرق شدن در گل و لاي هر چه کنار دستش باشد با خود پايين مي‌کشد تا بتواند چند لحظه‌اي بيشتر زنده بماند ما را با خودتان همراه کرديد تا توهم‌تان را تقويت کنيم و چند صباحي بيشتر بتوانيد در توهم آواتار بودن‌تان آسوده بخوابيد آري راست مي‌گوييد که دروغ نمي‌گوييد زيرا شما خودتان هم دروغ هستيد و دروغ هرچه را از چشم خودش مي‌بيند راست وانمود مي‌کند و با جهان خودش هماهنگي دارد.

اين‌طور نيست که شما چيزي به ما ياد نداده باشيد نه، اما آنچه به ما آموخته شد براي بهره‌وري بيشتر از ما بود شما مثل مرغداري که جوجه‌ها را بزرگ مي‌کند، مي‌بينيد که برايشان چه زحماتي مي‌کشد، دانه و غذاهاي مقوي به آن‌ها مي‌دهد رسيدگي شبانه‌روزي مي‌کند، بيماري‌هايشان را درمان مي‌کند، بزرگمان کرديد، تا ما را براي خودتان و منافع خودتان قرباني کنيد و چه خوب با آنکه سال‌ها در زندان شما اسير بودم و جز ديوار توهم و فرضي که برايم ساخته بوديد چيزي نديدم قبل از آنکه ما را به کشتارگاه ببريد همان آشناي ناشناس نجاتم داد. پس بيهوده براي بازگرداندن من و دوستانم تلاش نکنيد زيرا مرغ رهيده از قفس ديگر بر سر دانه هيچ دامي نخواهد نشست و ترس از اسارت در انتظار مرگ، او را به هيچ قفسي باز نخواهد گرداند.

همه اين فريبکاري‌ها و قدرت‌طلبي‌ها و لذت‌جويي‌ها چه شد؟ از اين سال‌ها چه چيزي برايتان مانده است؟ آخرش آبروريزي، ننگ و بدبختي شد. عاقبت، عاقبت به خير نشديد و همان خير گريبانتان را گرفت! آيا خدا شما را از نفستان بيم نداده بود؟ چه بد سرنوشتي دارد رهبري که به هشدارهاي خودش گرفتار شود و گرفتاري که به رهبري خودش اسير شده باشد.

اي کاش از مادر متولد نشده بوديد اي کاش خانواده‌تان در دوران کودکي اين همه شما را کتک نمي‌زدند، تحقير نمي‌کردند و تخم کينه و شيطنت را در قلبتان نمي‌کاشتند. اي کاش هرگز به يزد نمي‌رفتيد و با جادوگران و ساحران آشنا نمي‌شديد. اي کاش هرگز به تهران نمي‌آمديد و شما را نمي‌ديدم چه انسان‌هايي را که گمراه نکرديد و چه عمرهايي که تلف ننموديد و چه ذهن‌هايي که به خواب نبرديد و چه قلب‌هايي که در حسرت محبت آتش نزديد.

براي رسيدن به قدرت، ثروت، باغ پرنده، زن‌هاي زيبا و خدمتکاران وفادار راه‌هاي ديگري هم بود، چرا نام خدا را آلوده کرديد و دستاويز قرار داديد؟ چرا سراغ سوءاستفاده‌ از چيزي رفتيد که بدترين مجازات‌ها برايش در نظر گرفته شده است؟ چرا ايمانمان را به بازي گرفتيد و بازي با قلب‌ها را برگزيديد؟ چرا و چرا و چرا . . .؟

آخرين بار که ديدم‌تان با گذشته خيلي فرق داشتيد. عزت‌تان به ذلت، غرورتان به حماقت، عظمت‌تان به حقارت، زيبايي‌تان به زشتي و متانتان به هيجان‌زدگي مبدل شده بود، ديگر عالمانه حرف نمي‌زديد و حرف‌هايتان بوي علم نمي‌داد، آشفتگي جاي آرامش را گرفته بود و معامله‌گري حتي به قيمت شاگردانتان، جاي حقيقت‌جويي‌ را گرفته بود. گمان مي‌کردم اگر روزي حساس فرا رسد شما را چون محمد ‌(ص) استوار، چون مسيحا (ع) معصوم و چون علي (ع) مبارز خواهم ديد و مانند تمام بزرگاني که از آن‌ها شنيده‌ام آماده‌ايد تا براي آن چه حقيقت ناميده‌ايد خودتان را فدا کنيد زيرا ما در پيروي از شما و پايداري در عهدمان کمتر از ياران اين بزرگان عمل نکرديم و آنچه به شما از عمر و زندگي‌مان بخشيده‌ايم گواه اين ادعاست اما شما چه راحت شکستيد و چه زود قالب حقيقي خود را آشکار کرديد. نگوييد که "مي‌خواهم شاگردان راستين خود را تا سال 88 شناسايي کنم" زيرا اينک ماييم که هرکاري از دست و فکر و زبان‌مان بر مي‌آمد انجام داده‌ايم و حالا منتظريم تا استاد راستين خود را بشناسيم و ببينيم از شما چه بر مي‌آيد؟ مي‌گفتيد حاضريد براي خداي خود قطعه قطعه شويد ولي اندکي از بازداشت‌تان نگذشته بود که همه چيزتان را فروختيد و آزاد شديد و براي رها شدن از فشارها و استرس‌ها، راهي استان‌هاي سرسبز شمال شديد! اين بود پايداري شما؟

حتي فکرش را هم نمي‌کرديد آن زمان که در زندان اعتراف مي‌کنيد، اشک مي‌ريزيد و راهي براي خلاصي پيدا مي‌کنيد عده‌اي از فداييان شما در حالي‌که گويي جانشان دارد از بدنشان خارج مي‌شود نظاره‌گر شما هستند و خرد مي‌شوند. نه، جملات "نجوا" نمي‌توانند به کمکتان بيايند.

فريبکاري بس است مگر مي‌شود کسي حقيقت خود را انکار کند و حقيقت داشته باشد؟ کداميک از بزرگان اين کار را کرده‌اند؟ کجا الگوي خداوند اينچنين بوده است؟ در قرآن کداميک از برگزيدگان خداوند خود را باطل اعلام کرده‌اند؟ ايشان همواره و تا آخرين لحظه بر اين حقيقت که برگزيده و فرستاده خداوند هستند تأکيد کرده‌اند و براي همين جمله کوچک جان مقدس‌شان را هم داده‌اند و ميليون‌ها انسان در طول تاريخ براي حقانيت اين انسان‌هاي بزرگ به زندان رفته‌اند، شکنجه شده‌اند، سوزانده شده‌اند و به دار آويخته گشته‌اند و اينگونه وفاداري‌شان را به مولايشان ثابت کرده‌اند. چه سرها که به زمين افتاد و چه خون‌ها که بر زمين جاري شد و مظلومان عالم دلخوش به اين بودند که رهبرانشان تا دم مرگ از کلام خود برنگشته‌اند. اما شما با اولين دستگيري و در اولين روزها . . .

پس ملاک حقيقت‌گويي يک انسان چيست؟ اگر قرار باشد هرکسي ادعايي کند و در روز امتحان برخلاف آن عمل کند و بعد بگويد مي‌خواستم شما را امتحان کنم! ديگر سنگ روي سنگ بند نمي‌شود. آنکس که ادعاي قدرت کند و در روز نبرد شکست بخورد، آنکس که مدعي شفا شود و از بيماري هلاک گردد و آنکس که تعليم اسب‌سواري دهد و نتواند اسب خودش را مهار کند، چنين کسي دروغگويي بيش نيست.

يادتان هست آغاز فريبکاري را چطور آغاز کرديد؟ منظورم همان اولين روزهاييست که مؤسسات را شکل داديد و حرکت الهي را تبيين کرديد. اول حرف از خدمت کردن به خداوند زديد، حرف از کارهاي خوبي که براي خداوند مي‌شود انجام داد اما بعد گفتيد خدمت هماهنگ، و مجموعه گروه‌ها و مؤسسات و نشريات را نشان داديد. گفتيم چرا تعاليم اسرار و علوم باطني شروع نمي‌شود؟ پس چه شد تعاليم هنر زندگي متعالي، تعاليم الهي که زندگي ما و بشر را دگرگون مي‌کند؟ گفتيد بايد تسليم شويد گفتيم تسليم‌ايم. پيغام داديد بايد تحقيق و مطالعه کنيد تا به مرزهاي دانش متعارف برسيد و بتوانيد تعاليم الهي‌ام را فهم کنيد همان تعاليمي که قرار است به شما داده شود. شبانه‌روز تحقيق کرديم و وقت گذاشتيم و از خانه، خانواده و تحصيل به دور افتاديم. در اين حين کارهاي ديگري هم کرديم از نظافت دفتر گرفته تا نگهداري حيوانات و تبليغ شما در قالب‌هاي مختلف در خيابان و مکان‌هاي ديگر، باشد که تسليم بودن خود را آشکار کرده باشيم. به مرزهاي دانش متعارف رسيديم خبري نشد، ولي وقتي قرار شد ما را از مرزهاي متعارف عبور دهيد خبر رسيد که دوره جديد تعاليم شروع شده؛ تشکيل شاخه نظامي منصورين، مطالعات و تحقيقات امنيتي، اطلاعاتي و بکارگيري برخي خانم‌ها براي اغواي مديران و مسئولين نظام . . . اين بود آخرين تعاليم ماورايي شما براي رستگاري!

عاقبت آن‌چه را القاء و احياءگري ناميده بوديد در کتب ساحري يافتيم و آنچه را به عنوان تفکر متعالي گفته بوديد در آموزه‌هاي تفکر غرب ديديم. ما فکر مي‌کرديم که اين علوم از چشمه درونتان مي‌جوشد نمي‌دانستيم چکيده تحقيقات خودمان را به خوردمان مي‌دهيد بخاطر همين بود که هيچ‌کس از مضمون جلسه خودش نبايد به ديگري مي‌گفت و حتي مراقبين هم نبايد به حرف‌هاي (تکراري) جلسات گوش مي‌دادند. چه تکنيک ساده‌اي بود براي فريب انسان‌هايي که تمام زندگي‌شان را به شما سپرده بودند و حاضر بودند جانشان را به شما بدهند. چقدر براي شما متواضع بودند، آن‌ها را مي‌ديديد در حالي که اشک‌هايشان جاري بود، بدنشان به لرزه افتاده بود، دست‌ و پايتان را مي‌بوسيدند و براي لمس کردن شما در صفوف فشرده يکديگر را هُل مي‌دادند. قلب سنگ هر ظالمي با ديدن چنين صحنه‌هايي بايد نرم مي‌شد و ذهن هر تاريک‌انديش خودخواهي با انديشيدن درباره خلوص اين آدم‌ها بايد از نور خداخواهي روشن مي‌گشت.

آه، که تقدير شومتان مهلت شرم کردن به شما نداد و راهي براي توبه‌کردنتان باز نشد.

ما کار کرديم، تحقيق کرديم و خدمت کرديم و نتيجتاً شما ثروتمندتر، قدرتمندتر و محبوب‌تر شديد و ما فقيرتر، ضعيف‌تر و منفورتر شديم. منفورتر شديم چون هر جا که بخاطر شما درگيري و مشکلي بود ما جلودار بوديم و محبوب‌تر شديد چون هرکار بزرگ و خوبي که انجام مي‌شد به شما نسبت داده مي‌شد و حرف از حمايت شما بود. ضعيف‌تر شديم چون تمام انرژي‌مان صرف شما و راه شما مي‌شد و قوي‌تر شديد چون همه ديده‌ها و نتايج مثبت معطوف به شما بود. فقيرتر شديم چون به ندرت فرصت کار کردن براي خود را داشتيم و ثروتمندتر شديد چون تمام دست‌رنج‌هاي مادي و معنوي ما مال شما بود و چون چکيده ناب‌ترين تحقيقات علوم انساني و متافيزيکي را و پاک‌ترين احساسات عاشقانه را به رايگان و بلکه با منت، مال خود کرديد.

چه دوستان معصومي که بخاطر وعده‌هاي شما از همسرانشان جدا شدند و چه دختراني که در انتظار ازدواج کردن با شما سال‌هاي سال، روز و شب به اسم خدا براي شما کار کردند تا به ميانسالي رسيدند و شما معتقد بوديد "چرا ديگران را نااميد کنم؟ بگذار تا آخرين شبنم زندگي‌شان را برايم کار کنند، هميشه التماسم کنند، نامه عاشقانه بنويسند، گريه کنند، فرياد بکشند، بيهوش شوند و چه بهتر که بميرند و در روحم يعني کارنامه کاري و افتخاراتم جاودانه شوند".

حالا به زندگي عادي برگشته‌ام، خبري از هشدارهاي هولناک شما نيست. خبري از مجازات‌ها و خيالبافي‌هاي شما نيست زندگي‌ بيمار گذشته روز به روز بهبود يافت. اي کاش مي‌توانستم سلامتي همه دوستانم را ببينم اما حقيقت تلخ است. همه نمي‌توانند بپذيرند. ده پانزده سال عمرشان را در اشتباه بوده‌اند، همه اين امکان را نداشته‌اند شما را از دور و نزديک مشاهده کنند و تناقض‌گويي‌هايتان را پيدا کنند. همه که دوستان و مشاوران خوب در کنارشان ندارند، خانواده دلسوز ندارند، همه هم فرصت بازگشت ندارند زيرا شما تا اعماق روحشان نفوذ نموده‌ايد و آن‌ها را در سحر خود تسخير کرده‌ايد.

ديگر نه من مي‌توانم با شما بمانم نه شما مي‌توانيد با من بمانيد. نه شما براي من چيز پنهاني داريد نه من براي شما اعتراف نکرده‌اي، نه براي شما آبرويي مانده نه براي من حرمتي، نه براي شما راه بازگشتي وجود دارد و نه براي من آه بخششي، نه شما راست مي‌گوييد و نه من ديگر دروغ‌هايتان را باور مي‌کنم، نه شما مرا دوست داشته‌ايد و نه من مي‌توانم شما را دوست داشته باشم. همه اين‌ها بخاطر اين است که پرده‌هاي ميان ما افتاده، تقديرتان رسوايتان کرده. سخنان‌تان متعفن شده و فريبکاري‌هايتان آشکار، گذشته‌تان ديگر باز نخواهد گشت، و جنايت‌هايتان جبران نخواهد شد، پس فاصله من و شما ديگر هزاران سال نوري است نه بخاطر اينکه من به نام خدا توهين کرده‌ام بلکه چون شما از نام خدا سوء‌استفاده کرده‌ايد و اين شرطي بود که خود شما با شاگردانتان گذاشتيد.

در آخر گمان نکنيد که بخاطر همه فريبکاري‌هاي شما، از دين و آيين خداوند زده مي‌شوم و بر مي‌گردم، خيال خام نکنيد که فاسد مي‌شوم، دنياپرست مي‌شوم، مثل شما عقده‌ به دل مي‌گيرم و تصور نکنيد روزي را که بخاطر سوء‌استفاده شما از نام خدا، خداي خودم را رها مي‌کنم. نه، هرگز، چون شما و انديشه‌ها و رفتارهايتان، زندگي و عاقبت‌تان براي من عبرت بوده است لااقل از اين نظر بزرگ‌ترين معلم من هستيد و بزرگ‌ترين تجربه من.

تجربه‌اي که به بهاي سال‌ها بردگي در خدمت شما به دست آورده‌ام تجربه‌اي که به بهاي خون دل خوردن پدر و مادرم، دور شدن از عزيزانم و ويران شدن زندگي‌‌ام کسب کرده‌ام و برايم خيلي خيلي گران تمام شده است بخاطر همين آن ‌را به بهاي ارزان "دنيا" نخواهم فروخت آري نخواهم فروخت بلکه آن را براي نابودي شما و امثال شما به مردم وطنم هديه خواهم داد. از اين به بعد خواهم نوشت و خواهم نوشت تا من آخرين نسلي باشم که بردگي از اين نوع را تجربه مي‌کند و پس از من دوستان و عزيزانم بتوانند در امنيت و آسايش زندگي کنند اما شما نمي‌توانيد انگيزه‌اي که در ذهن دارم را و عشقي که در قلب مي‌پرورانم را درک کنيد.

درد دل با کسي که دل ندارد خود بزرگ‌ترين درد است. پس شما را رها مي‌کنم و با خداي خود مناجات مي‌کنم. او سخت‌گيرترين انتقام‌گيرنده‌‌ها و برترين قدرتمندان است داناي دانايان و تواناترين توانمندان است. او اعدل‌العادلين است و او دادرس دادخواهان دردمند است. از او بترس و منتظر ضربه هولناک او باش.

بار الهي تو شاهد باش، که من در جستجوي تو به همه جا سرکشيدم به همه ويرانه‌ها، باغ‌ها، لابه‌لاي برگ‌هاي درختان، مرداب‌ها، رودخانه‌ها، درياها، در اعماق زمين و آسمان‌ها، در آواز پرندگان و پرواز پروانه‌ها، در کتاب‌ها و در انسان‌ها . . . و تو را نيافتم اما معجزاتت مرا يافتند و در آغوشم گرفتند، دست‌هاي تو از پشتِ کمک‌هايت لمس کردني بود. در راه يافتن تو، تو را گم کردم ولي عاقبت تو مرا يافتي.

بار الهي تو شاهد باش که من به اميد تو به دنبالت گشتم و براي تو خدمت کردم و و در راه تو به بيراهه رفتم. خدايا جوان بودم پير شدم، توانا بودم ناتوان شدم، سلامت بودم بيمار شدم، زيبا بودم زشت شدم، زندگي داشتم مدفون شدم، پوسيدم و روحم از هم پاشيد بشنو که شيادان و دروغگويان با ما چه کردند.

بار الهي تو شاهد باش که در اين چند روز دنيا چه بلاها که بر سرم نياوردند و چه رياکاري‌ها و فريبکاري‌ها که نديدم و چه افسانه‌ها که نشنيدم و چه غذاهاي مسموم که نخوردم، دزدان و راهزنان معنوي همه چيزم را ربودند و تنها چيزي که برايم مانده تو هستي زيرا تو آمدني نبودي که رفتني باشي، به دست آمده نبودي که از دست بروي اما حالا بيمار و خسته‌ام مرا درياب.

بار الهي تو شاهد باش که گرگان زمان چطور روح مردمان حقيقت‌جويت را دريدند، از گوشتشان خوردند و از خونشان نوشيدند و لاشه‌هاي بي‌جان آن‌ها را رها کردند خدايا لعنتشان کن لعنت.

بار الهي تو بودي و مي‌ديدي تلاش‌هايم را و مي‌شنيدي صداي گريه‌هايم را و لمس مي‌کردي دردهايم را. خدايا تو با من بودي چون من هم تو را حس مي‌کردم و چون تو در لحظه سقوط نجاتم دادي. خدايا قول مي‌دهم ديگر غير از کلام تو به هيچ کلامي گوش ندهم و غير از رسول تو به هيچ‌کس انس نگيرم و جز تعليم مقدس تو به هيچ تعليمي جان نسپارم و ايمانم را به هيچ‌کس نسپارم تا در روز ابديت و تا روز ابديت که به تو تقديمش کنم.

" جمعي از آسيب‌ديدگان فرقه رام‌الله"

گفتني است سال گذشته نيز يکي از آسيب ديدگان اين فرقه انحرافي طي نامه اي که در خبرگزاري برنا منتشر شد، نکاتي را در خصوص اقدامات انحرافي فرقه رام الله منتشر کرد که در اينجا متن نامه وي نيز ارائه مي گردد:

"حدود سال 1375 مرد شيادي بانام "پيمان ف" و با اسامي مستعار « رام الله» و«ايليا» با نمايندگي مردي بنام م، رسوليان با درج آگهي با عنوان «هنر زندگي متعالي» وارد زندگي من و خواهرم شد و با عنوان قطب جهاني که اکنون مي خواهد آشکار شود و همه را در راه خداوند هدايت کند، درخواست همکاري و خدمت در راه خداوند کرد.

تدريجاً با پيشرفت کارها هرچه سرمايه مالي و طلا و تخصص و تجربه داشتم در امر ترجمه و انتشارات بکار بستم ولي نه جاي اين شخص را مي دانستيم و نه اصل و نسبش را. رسوليان در پاسخ سؤالات ما مي گفت او يکي از پنج استاد جهان است و تعليمش مهم است نه مشخصات و خصوصياتش و براي همه طوري وانمود کرد که او آسماني است و به هيچ جاي زمين تعلق ندارد و طي الارض مي کند. خودش هم گفت روزي پس از کلاس پنجم همه شناسنامه و مدارکم را پاره کردم و دور ريختم.

بعدها شنيدم که گاهي به خارج سفر مي کند (لابد بدون شناسنامه و پاسپورت) به مرور مترجمين زياد شدند و مؤسسات و انتشاراتي داير شد ولي وجوه اهدايي و پول هاي حاصله از فروش کتاب ها کجا مي رفت معلوم نبود؟. و کم کم با سيستم شبکه اي مانند «گولدکوئست» هرکس فاميلش را آورد و هرکس فکر مي کرد در راه خدا خدمت مي کند غافل از آنکه تحت تأثير شگردهاي وي هرکس قرار مي گرفت و هر واحد و گروهي فرعي و هرمي تشکيل مي شد و هيچکس از گروههاي ديگر خبر نداشت و کم کم دستور آمد که فقط به وظايفي که برعهده داريد خوب عمل کنيد و هرکس خدمت بيشتري بکند يعني به خدا بيشتر خدمت کرده و در نتيجه به «رام الله» که استاد حق و روح خداست! نزديکتر مي شود. با لطايف الحيل گفته شد هر مسئله اي که براي هرکسي پيش مي آيد مربوط به خود اوست و به ديگران مربوط نيست به عبارت ديگر يعني همان شگرد فراماسونرها (ببين و فراموش کن)

تدريجاً اقدامات عجيب و غريب در جلسات شکل گرفت و در جلسه شب احيا در ماه رمضان در منزل يک زوج که بعد فهميدم يهودي هستند «رام الله» کارهاي هيپنوتيزمي روي دو نفر انجام داد و جملاتي به اسم دعا مي گفت ولي جو آنجا حالت عارفانه اي نداشت . بيشتر سخنراني ها از عهد عتيق بود. گاهي به افراد از طرف او حيواناتي داده مي شد که طبق تعاليم انجمن هاي پنهاني و کاباليسم و روح شناسان؛ آن حيوانات حکم فرستنده و گيرنده اطلاعات براي اشخاص عمل مي کنند! و تدريجاً از تعاليم معنوي به تعاليم مخرب روح زايي و انرژي زايي تخريبي و انتشار کتابهاي روح زايي و متون جادوگري منجر شد و براي بنده و برخي مترجمين که به آنها مطالب خاص براي ترجمه مي دادند و تدريجاً طلب حقوق مي کردند و برخي افراد ديگر که شايد به رازشان پي مي بردند و يا کارهايشان را مغاير با وعده هايشان مي ديدند و انتقاد و يا سؤال مي کردند حوادثي تا حد خودکشي و جنون به وقوع پيوست و در مواردي کشمکش و تفرقه خانوادگي بين بسياري از اعضا ايجاد شد و برخي نيز آنقدر ترسيدند و تهديد شدند که جرأت نکردند طرح شکايت قضايي کنند و تنها شايد بنده بودم که در محاکم قضايي از رام الله (ايليا) هم که برخي او را مهدي موعود مي دانستند شکايت کردم.

متعاقباً با دستور رام الله چند نفر از من طرح شکايت کردند و اکنون پس از سه سال دوندگي و اتلاف وقت و انرژي در دادگاه هاي مختلف هنوز به حقوق مادي و معنوي خود يعني طلاهايم و حق الترجمه کتابها و مقالات بسيار و ضرر و زيان سالها کلاهبرداري و فريب بنام اين شخص و همدستانش نشده ام...مردمي که از اين شخص (رام الله) با لقب هاي بسيار، به هر عنوان صدمه خورده اند و يا نشاني از او دارند درخواست مي کنم به دادسراي کارکنان شعبه 6 مراجعه نمايند. به خانواده ها نيز توصيه مي نمايم براي شرکت در جلسات و يا مؤسسات تحت عناوين معنوي، خلاقيت، موفقيت، انواع... درماني و شفابخشي و يا کارهاي بدون قرارداد و وعده دار بيشتر مراقب خود و جوانان خود باشند زيرا صهيونيسم جهانخوار با فريب افراد تحصيلکرده و جوان و يا کودکان و زنان براي تهاجم فرهنگي و صدمات روحي و ذهني و مالي ملل مسلمان طبق پروتکل ها و عهدها و اهدافشان بسيار مصرانه شبانه روزي تلاش مي کنند و با روش هاي گوناگون پيشرفته از جمله تأثيرگذاري از راه دور روي ذهن و روح مردم حتي ارسال انواع ويروس هاي مخرب سعي بر رسيدن به اهداف شيطاني صهيونيسم بين الملل دارند. اگرچه نميدانند که مکر خداوند از مکر آنها بالاتر است."

 
---------------------------
منبع: ايرنا
ارسال نظرات
نظرات حاوی عبارات توهین آمیز منتشر نخواهد شد
نام:
ایمیل:
* نظر: