فلسفه عبارتست از تلاش ذهنی متفکرین در جوامع بشری بمنظور حل مسائل اجتماعی و سیاسی، با ارائۀ راه حل هائی بویژه در مراحل بحرانی، که این تلاش محققین را بواقع «فلسفۀ سیاسی» خوانده اند. در تعریف فلسفۀ سیاسی گفته شده که فلسفۀ سیاسی توجیه عقلی پدیده های سیاسی از جمله حکومت و سیاست است، و به تعبیری دیگر فلسفۀ سیاسی طرح نظام های سیاسی مناسب شرایط اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی جوامع مختلف و در عصور متفاوت است.
پس محور اصلی فلسفه اندیشۀ سیاسی است و نماد اندیشۀ سیاسی نظام های سیاسی است؛ که از افلاطون و ارسطو تا هگل، با هدف توجیه جوامع سیاسی ومدیریت کشورها از سوی دانشمندان مسئول مطرح شده است؛ که این فلاسفه در مراحل تاریخی متوالی و با شناسائی شرایط موجود و مسائلی که دامنگیر جامعۀ بیمار و کشور فاقد رهبری ملی و مسئول میشده، با نگاه عمیق به ضرورت زمان، به ابداع راهکارهای مناسب آن مراحل تاریخی پرداخته اند؛ چنانکه حضرت علی (ع) در این زمینه فرموده است «لکل زمان حکومة و رجال» (برای هر دورۀ تاریخی نظام سیاسی ویژه و دولتمردان مناسب ضرورت دارد) و در راستای همین پیام آموزنده، سخن آگاهی بخش دیگری اعلام فرموده «ربوا اولادکم لزمانٍ غیر زمانکم» (فرزندان خود را برای مرحلۀ زمانی دیگری سوای عصر خود تعلیم وتربیت دهید)؛ و در رابطه با توالی مراحل تاریخی و ضرورت های زمان و نظام های سیاسی مناسب مراحل تاریخی فیلسوف آلمان « ماکس وبر» از اصل «چرخۀ نخبگان» و جلوگیری از «انسداد مجاری گردش نخبگان» سخن گفته و هشدار داده است که اگر ارتجاع مانع انتقال طبیعی نخبگان بر پایۀ «تحرک اجتماعی» شود، انقلاب رخ خواهد داد؛ چرا که تحول منطق تاریخ است.
اما هنگامیکه برخی از متفکرین عاجز از درک عمق مسائل و حل آن، آنهم در عالم، باصطلاح خلسه و سکر و مستی، به طرح شعارها، با هدف تخلیۀ رنجها، می پردازند و بمانند شاعر شیراز، ناگهان ادعای پوچ «رسد آدمی بجائی که بجز «خ» نبیند» را مطرح میکنند و یا بمانند المتنبی، شاعر ایرانی تبار دورۀ خلفای عباسی، که بدلیل فصاحت و بلاغت در شعر و نثر، روزی سر به آسمان برداشت، و خطاب به «خ» گفت: «رب کلمنی فانی افصح من کلیمک موسی» (خدایا با من سخن بگو، چرا که من از گفتگو کنندۀ با تو، یعنی حضرت موسی (ع) فصیح تر هستم)! و اخیراً یکی از دولتمردان، در جریان سخنرانی گفته است: «ما تجلی خدا هستیم»!!؛ که این خود کامگی نشان از ضعف آگاهی و بینش دینی – اخلاقی است، و نیز عدم درک حد و مرز خود د ر اظهار عقیده پیرامون امور مختلف است؛ و هگل فیلسوف معتبر آلمان، اما در جائی، بدلیل ضعف بینش فلسفی و عجز از شناسائی خالق اعظم و کلاً ماوراء الطبیعه، که باعث این عجز محیط اجتماعی – فرهنگی جامعۀ مسیحیت مسخ شدۀ اروپا بود، و لذا به خطا حضرت مسیح را«خ» تصور میداشت، اما در دوران سالخوردگی چون مسیحیت کلیسا نمی توانست روح آشفته و نا آرام او را نسبت به تعالیم کلیسا قانع کند، و به دلیل احساس خود بزرگ بینی، به مکتب کفر و زندقۀ «وحدت وجود» پناه برد و بمانند ویلیام جیمز از «حلول خدا در وجود خود»، ایمائاَ اشارةً دم می زد!
و امروزه در ایران عده ای از باصطلاح فلاسفه، با برگزاری کنفرانس هائی به بهانۀ، باصطلاح طرح بینش های فلسفی، (و در واقع طرح بدعت های خلاف واقع)، به تبلیغ «وحدت وجود»، آنهم با استناد به اشعار! و تحلیل و تفسیرهای دروغین می پردازند؛ که «خ» در قرآن سورۀ آل عمران می فرماید: هو الذی انزل علیک الکتاب منه آیات محکمات و اُخَرُ متشابهات فا ما الذین فی قلوبهم زیغٌ فیتبعون ما تشابه منه ابتغاءَ الفتنة» ( خ که کتاب آسمانی را برای تو، ای محمد(ص)، ارسال داشت، در کنار آیات محکم، آیات متشابه نیز جای داده که تفسیر و تحلیل آنها بر عهدۀ «خ» و معصومین واگذار شده است) و نه بر عهدۀ فراماسون های عامل استعمار انگلیس، که رادیوی لندن، با تحسین، به تبلیغ پیرامون این نشست های ارتجاعی یاد می کند!
که بمنظور توجیه مسلمانان حضرت علی (علیه السلام) فرموده است: «رحم اله من عرف قدرة فوقف عند حده» (یعنی خداوند بیامرزد کسی را که ارزش محدود خود را بشناسد و در حد خود بایستد)؛ که در رابطه با همین پیام توجیهی حضرت علی (علیه السلام)، فیلسوف دیگر آلمان «کانت» میگوید: « ذهن ما فاقد توان برای شناسائی ماهیت پدیده های ماوراء طبیعت است، پس هرگز نباید بدنبال کشف راز های ما وراء طبیعت که ذهن ما قاصر از شناخت ماهیت آن است باشیم».
و بالتبع حضرت علی (ع) بمنظور توجیه ذهنیت جامعۀ اسلامی، از «خ» سبحان تعریفی آگاهی بخش، که در نهج البلاغه آمده است، ارائه داده اند. باین ترتیب: « «خ» متعال هستی ماندگاری است که وجودش محصول حادثه ای نبوده، چرا که وجودش مسبوق به عدم و نیستی نبوده است. «خ» با هر کس و هر چیزی هست، اما این حقیقت به معنا و مفهوم همتا و همانند بودن انسان با «خ» نیست. خلاق و فاعل است و باعث و عامل هر فعلی است. بصیر و بینا و آگاه و وحید ومنفرد است. بندگان را بدون اندیشه و تأمل آفریده است، آنهم با آگاهی قبلی از خصوصیات اخلاقی و سلیقه ها و طبایع و روحیه ها و سرنوشتی که بنا بوده دامنگیر هر کدام از مخلوقین شود ... و لذا باید دانسته شود که آغاز دینداری شناسائی واقعی «خ» است؛ که شناسائی کامل«خ» تصدیق و گرویدن به اوست؛ و تصدیق «خ» توحید ویگانه دانستن او است؛ و یگانه دانستن«خ» به این معنی است که انسان اعمال و گفتارش برای رضای «خ» باشد و نه برای اقناع نفس خود و مفهوم اخلاص داشتن نسبت به «خ» به این معنی است که برای «خ» صفات قائل نشوند، چرا که قائل شدن صفات برای «خ» به این معنا است که برای «خ» قرینه ای و همتائی قائل شوند؛ و کسیکه برای «خ» قرینه ای قائل شود، او را دو تا تلقی کرده، یعنی قائل به «وحدت وجود» شده، یعنی «خ» را تجزیه و تقسیم کرده است و کسیکه «خ» را تجزیه کند نسبت به«خ» جاهل و نادان است و کسیکه به او اشارت برد، او را شمرده است و کسیکه برای «خ» جایگاه و محلی خاص قائل شود، در جایگاه دیگر برای «خ» محلی از اعراب قائل نشود و کسیکه بگوید «خ» در فلان جا است، بعضی از اماکنه را از وجود و حضور «خ» سلب کرده است.»
حال با تعریفی که حضرت علی (ع) (که خلیفة الله واقعی حضرت علی (ع) است) مطرح کرده اند، آیا سزاوار است که از تلویزیون جمهوری اسلامی عده ای مغرض خود را با «خ» همتا و همانند معرفی کنند؟؛ که اگر در رأس مدیریت سازمان تلویزیون فرد مسئولی جای میداشت این همه انحرافات و بدعت های ضد دین مطرح نمی شد.
مگر در جریان نماز خواندن، هنگام تشهد، نمی گوئیم «اشهد أن لا اله الا الله و اشهد أن محمداً عبده و رسوله» (یعنی شهادت می دهم که سوای «خ» عزوجل «خ» دیگری نیست و محمد بندۀ «خ» است و نیز پیامبر «خ»، که در این بخش از نماز حضرت محمد (ص) نخست به عنوان بندۀ «خ» ذکر شده است و سپس پیامبر «خ». و در قرآن سورۀ المعارج، آیه 39 چنین آمده « کلا انا خلقناهم مما یعلمون» (یعنی ما آفریدیم مردم را از آنچه خود بهتر می دانند)!؛ پس چرا برخی از انسانهای خودکامه، که خود را بیش از آنچه هستند تصور می کنند، خود را عارفان همتای «خ» معرفی می کنند؟! که این بدعت گذاری ها در آستانۀ انقلاب و در سطحی وسیع بوسیلۀ یک آخوند فراماسون با نام صالحی نجف آبادی با عنوان «شهید جاوید» مطرح شد؛ و از سوی یکعده فراماسون دیگر از جمله احمد آرام مورد تأیید و تحسین قرار گرفت، اما خوشبختانه مأموریت این عامل استعمار با شکست مواجه شد؛ چرا که یکی از محققین مسلمان با نام لطف اله صافی با نشر کتابی زیر عنوان «شهید آگاه»، با استناد به منابع معتبر به دروغ پردازی های صالحی نجف آبادی پاسخ داد و در نتیجه ادعای صالحی نجف آبادی که اعلام داشته بود «امام حسین(ع) به منظور کسب حکومت از مکه عازم کربلا شد و می خواست حاکمیت و سیادت را از یزید بن معاویه اموی سلب و به خود انتقال دهد» را افشا کرد. و به اثبات این حقیقت پرداخت که حضرت ابا عبدالله الحسین(ع) همانگونه که در برابر نیروهای اعزام شده از سوی عبیداله بن زیاد فریاد کشید «العاقل من یکون عارفاً بزمانه» (دانا کسی است که به شرایط زمان خود آگاه باشد) و سپس فرمود: «لو کان دین محمدٍ لم یستقم الا بقتلی یا سیوف خذینی» (اگر دین محمد (ص) بدون شهادت من پایدار و استوار نخواهد ماند، شمشیرها مرا در خود فرو گیرید)؛ هدف از هجرت از مکه به کربلا نیل به شهادت بود تا به قیمت ریخته شدن خون خود جامعۀ اسلامی اسیر دیسپوتیزم و استبداد را هشیار کند و به این ترتیب مشروعیت را از نظام اموی سلب کند؛ که سرانجام با قیام مردم خراسان به فرماندهی ابومسلم خراسانی سلطۀ اموی نابود و آخرین آنها با عنوان مروان الحمار به زیر خاک اعزام شد.
اما امروزه در حالیکه ادعا می شود که نظام سیاسی ایران اسلامی است و مرتب به طرح شعار «علی وار زندگی می کنیم»! می پردازند، از سوی رسانه های گروهی دولتی (تلویزیون، رادیو و مطبوعات فراماسونهای موظف به بدعت گذاری، با عناوین مختلف و با استناد به اشعار فلان شاعر به تفسیر و تحلیل آیات قرآن می پردازد، در حالیکه تأویل و تفسیر قرآن، چنانکه در سورۀ آل عمران آمده است، در اختصاص خدا و الراسخون فی العلم (یعنی ائمۀ اطهار) محدود شده است و نه در اختصاص عوامل استعمار که از تلویزیون به تحریف حقایق می پردازند! و در روزنامه ایران بتاریخ 16/12/1389 گزارشی از نشست، به اصطلاح محققین، با عنوان «عقل یا وحی، کدام معتبر است»؟! مطرح شد، که هدف از این نشست ها و تبلیغ پیرامون آن تبلیغ برای رجحان عقل بر وحی بوده است و به تعبیری رجحان فلسفه (آن هم فلسفۀ مطروحه از سوی فراماسونهای عامل استعمار) بر وحی (که مصداق وحی احادیث نبوی و روایات نقل شده از سوی ائمۀ اطهار است) هست؛ و شگفت انگیز اینکه علمای حوزه نشین دستورالعمل حضرت علی (ع) را فراموش کرده اند «اذا ظهرت البدع فعلی العالم ان یظهر علمه ...» ( اگر بدعت ها در جامعۀ اسلامی مطرح شود، بر علماء واجب است که به مقاومت و افشای هویت بدعت گذاران برخیزند) و شگفت آور اینکه، حاکمیت به عوامل استعمارگران انگلیس و روس این فرصت را داده است که از رسانه های داخلی به رمز بقای ایران، متبلور در دو اصل فرهنگی، ملیت ایرانی و اسلام تشیع اینگونه سبعانه شبیخون زنند، غافل ازاینکه عامل اساسی قیام مردم ایران علیه دربار آلشتی، به اصطلاح پهلوی، ضدیت این خاندان ننگین با همین دو اصل فرهنگی – سیاسی بود، که مصداق این تعارض واگذاری مجمع الجزائر ایرانی بحرین به استعمار انگلیس و عوامل محلی آن، آل سعود و آل خلیفه و پیروی و تمکین پهلوی های آلشتی از امپریالیزم فرهنگی در تعارض با مکتب اسلام جعفری بوده است.
از فلسفه و فیلسوف بحث می کردم؛ که فلسفه شناخت و برداشت ذهنی از اموری است که بوسیلۀ علم که مبتنی بر مشاهده و تجربه است مشخص و معلوم نشده و نمی شود. حوزه ای که آوردگاه فلسفه و بحث های فلسفی است شامل جامعه، تحولات اجتماعی و کلاً چگونگی سیر تکاملی جوامع بشری میشود. تا پیش از سدۀ هیجدهم که بوسیلۀ اگوست کنت، شاخه ای از «فلسفۀ اجتماع» با عنوان جامعه شناسی مطرح شد، فلسفه شامل همۀ بحث های مربوط به اقتصاد و سیاست و جامعه شناسی و روانشناسی میشد؛ و اندیشمندان در هر مرحلۀ تاریخی بویژه در دوره های بحران زا، با کالبد شکافی جامعه بیمار و شناسائی عوامل بحران، به ارائه راههای حل و معالجۀ جامعه می پرداختند، اگرچه دستاوردهای اذهان بسیاری از متفکرین، خیالپردازی بود و خودستائی و بمانند رواقیون آیه های یأس زمینه ساز برای سلطه بیگانگان امپریالیست های روم مطرح می کردند، چنانکه امروزه در تهران و شهرستانهای دیگر، با دستورالعمل فراماسونری، کانون هائی با داعیۀ عرفان و عارف مطرح شده است تا جوانان را به انزواطلبی، عزلت و تصوف و گوشه گیری تشویق کنند، که این سیاست شوم در کنار گسترش مواد مخدر باعث کناره گیری فرزندان ایران از احساس مسئولیت ملی خواهد شد.
متأسفانه جامعۀ سیاسی ایران امروز در معرض تهاجم سیاستهای استعماری قرار دارد که در کنار سیاستهای امپریالیزم فرهنگی، که نماد آن در بدعت های مطروحه منعکس است، اخیراً، با سرمایه گذاری رضا پهلوی، از سوی رسانه های گروهی، از جمله «رادیو فردا» که بوسیله علیرضا طاهری فراماسون (و عضو ساواک در روزنامۀ اطلاعات در دوران شاه خائن) و علیرضا نوری زاده (عضو ساواک) و شهران طبری توده ای (همکار سابق من در دانشگاه و برادرزادۀ احسان طبری فراماسون، از سران حزب توده) و یک عده ریزه خواران سفره استعمار سیاه علیه دین مبین اسلام، با هدف اهانت به حقتعالی، به پخش ترانه هائی سخیف، از جمله «خ» با ما چای می نوشد! و طرح شعارهائی در تخطئۀ خاندان عترت و طهارت در فیلم هائی، با هدف توهین به خاندان نبوت، که به عقیدۀ من همۀ ابعاد این سناریوی تبلیغاتی- ارتجاعی یک گونه زمینه سازی برای یک تحول ارتجاعی دیگر است؛ که در نهایت هدف این سیاستهای استعماری به زیر سؤال بردن دو اصل فرهنگی که در پیام تاریخی دکتر مصدق «من یک ایرانی مسلمان هستم» بازتاب یافته است هست و می خواهند آنرا از متن جامعه سیاسی ایران حذف کنند، غافل از اینکه مسیر تاریخ در جهت خلاف تصورات پوچ مرتجعین خیالباف است.
در اینجا من بمنظور توجیه ذهنیت جامعۀ سیاسی ایران پرده از رازی که دو سده باعث خطای صدها میلیون تن از جوامع بشری، بر اثر نشر ادعاهائی باصطلاح فلسفی شد، برمیدارم. مارکسیسم، ناقض اگوئیسم (مصلحت طلبی)، اگوئیسم، که انگیزۀ حيات و اکسیر تلاش و خلاقیت است، اگوئیسم که عامل حدوث رقابت و حتی جنگها شده است، چرا که « ان الانسان خُلِقَ هلوعا» (انسان فطرتاً خودخواه آفریده شده است) و کارل مارکس متفکری بیمارگونه و احساساتی با طرح فانتزی «مانیفست» میخواست اگوئیسم را بزیر سؤال ببرد، که ادعاهای خلاف طبیعت انسان، سرانجام به گورستان تاریخ سپرده شد؛ و گورباچف، آخرین رهبر شوروی، خطاب به ملت روسیه گفت: هفتاد سال به شما دروغ گفتند!
در اینجا پرسشی ذهن خواننده را بخود مشغول میسازد و به طرح این سؤال میپردازد؛ یادگاری، تو از توطئه های امپریالیزم انگلستان بحث میکردی، چه شد که ناگهان به کارل مارکس پرداختی؟! آیا بین فلسفه و توطئه ارتباطی هست؟ در پاسخ میگویم : امپریالیزم انگلستان بمنظور پاسداری از امپراتوری خود (که امروزه با عنوان کامنولث مطرح شده است)، تا پایان سدۀ هیجدهم به مقابله و مواجهۀ سلاطین اروپا با یکدیگر، بر پایه «موازنۀ قوا» می پرداخت، چرا که حاکمیت در آن دوره از تاریخ از آن سلاطین بود و ذهنیت ملل اروپائی تابع پندار فلسفی هابس «چو فرمان یزدان چو فرمان شاه» بود؛ و امپریالیزم انگلستان مصلحت امپراتوری را در تداوم و استمرار«تعادل قوا» بین سلاطین رقیب اروپا احساس میکرد؛ اما سدۀ نوزدهم دیگر دورۀ سیادت و حاکمیت سلاطین رقیب نبود، بل طلیعۀ حاکمیت ملی محسوب میشد، به این معنی که اصل استمرار «موازنۀ قوا» به ارادۀ ملتها مشروط می شد، آنهم مللی تابع دو ایدئولوژی متعارض و محدود در دو اردوگاه متخاصم، که در این حالت پدیدۀ «موازنۀ قوا»ی مطلوب امپریالیزم انگلستان به یک پشتوانۀ، باصطلاح فلسفی نیاز داشت که ناگهان مرحوم کارل مارکس این حلقۀ مفقوده «مانیفست» را پر کرد!
انگلستان با بوق و کرنا اجلاس سوسیالیزم را در شهر لندن برپا کرد و رسانه های آشکار و پنهان به تبلیغ پیرامون سوسیالیزم و کمونیزم پرداختند و زمینه برای برپائی دو اردوگاه کمونیسم و کاپیتالیزم به رهبری روسیۀ از همه جا بی خبر و آمریکای تابع میلیون ها فراماسون فراهم شد و به این ترتیب بریتانیای کبیر همچنان استوار و فارغ بال به حیات خود، و به بهای سادگی و زود باوری ملل جهان، ادامه حیات داد و ادامه داده است.
با جمع بندی مطالب بالا به این نتیجه می رسیم که: محور اساسی فلسفه از ابتدا جنبۀ سیاسی داشته است. و همانگونه که می دانیم اصل زیربنائی حیات ملی هر جامعه فلسفۀ سیاسی آن جامعه است؛ و لذا دکتر مصدق در دادگاه بیداد شاه خائن اعلام داشت: «من یک ایرانی مسلمان هستم»؛ که دکتر مصدق با القای این پیام تاریخی آگاهی بخش می خواست به مردم ایران بگوید: مردم ایران، تا هنگامی که به دو اصل فرهنگی ملیت ایرانی و اسلام جعفری ایمان داشته باشید (که این دو اصل فرهنگی، در واقع فلسفۀ سیاسی جامعۀ مردم ایران را تشکیل می دهد)، میهن عزیز ما بمانند کوه دماوند، همچنان استوار و پایدار خواهد ماند.
والسلام