به گزارش «شیعه نیوز»، دکتر علی شریعتی در بخشی از کتاب «انسان بیخود» (مجموعه آثار، شماره ۲۵) به مقایسهی بیهویتی غربگرایان و شخصیت والای اسلامشناسان حقیقی میپردازد و به همین مناسبت علامه طباطبائی (رضوان الله تعالی علیه) را الگوی برتر یک شخصیت پرمحتوا میداند و معرفی میکند.
در سالگرد درگذشت دکتر شریعتی این نقل کمتر شنیده شده از سخنان او را به حضور مخاطبان محترم تقدیم میکند:
من در یک جا از مسأله این که چگونه یک روشنفکر و یک تحصیلکرده غیراروپائی مجذوب، عبید و عاجز از قضاوت در برابر یک اروپائی است، صحبت میکردم که چه جور خودش را کوچک میبیند: یک تحصیلکرده و آدم باسواد و دانشمند ایرانی است، (اما) در برابر یک فرنگی کوچکتر و پستتر از خودش احساس حقارت میکند؛ تمام هدفش این است که یک کاری بکند که فقط شبیه به او بشود که او متوجه نشود که این اصلاً اروپائی نیست یا اینجور غذا خوردن را نمیفهمد، این جور لباس پوشیدن را نمیداند، و اینجور سلیقه را هنوز یاد ندارد؛ تمام هدفش این است که خودش را شبیه به او بکند تا او احساس نکند که این وابسته به یک نژاد دیگر، به یک وضع دیگر، و به یک مذهب دیگر است؛ به تشبه به او حتی تظاهر میکند. این بیشخصیتی معلول این است که آن آدم این را از خودش خالی کرده و بنابراین این خودش را در برابر او هیچ و پوچ احساس میکند (یک «هیچ»ی که هست؛ وزن و هیکل دارد اما هیچ است).
یکی از دانشجویان من به من یک تذکری داد که بینهایت ممنونش هستم و چقدر برای من باارزش بود؛ وقتی که من بیشخصیتی تحصیلکردهها و تصدیقدارهای خودمان را در برابر یک تصدیقدار فرنگی، یک شخصیت و یک آدم معمولی، یک توریست معمولی و حتی یک بیتل معمولی فرنگی میدیدم و تشریح میکردم و میگفتم که، این خودش را هیچ حساب میکند به خاطر اینکه ثروتی یا سرمایهای برای خودش حساب نمیکند، و خالی از محتوی شده، اصلاً خودش را فقیر حساب میکند، وابسته به یک گذشته زشت، به یک مذهب منحط، به یک جامعه پست و به یک نژاد حقیر خودش را احساس میکند، چون اینجور، خودش را نشانش دادهاند، همیشه از خودش هراس دارد، از خودش میگریزد و خودش را به او وصل میکند که نژاد برتر است، او به من گفت که: «بله نمونهاش هم اینست که فقط متجددین ما (خواهش میکنم این را دقت بکنید، ببینید واقعاً اینجور است؟ من این یادآوری بینهایت برایم باارزش بود برای اینکه یک نمونه عکس این است که باز این حرف را تأیید میکند)، فرنگیمآبها و اروپاشناسها هستند که این جور احساس پوچی، بیشخصیتی و حقارت در برابر اروپائی میکنند؛ اما آدمهائی که متجدد نیستند، آدمهائی که بومیاند، آدمهائی که قدیمیاند و وابسته به آن شخصیت و تیپ قدیمی خودشان هستند، اینها چنین احساس حقارتی در برابر خارجی نمیکنند بلکه نسبت به خارجی احساس تفوق میکنند، خارجی را کوچک و ساده و معمولی حساب میکنند و خودشان را هوشیار و وابسته به یک فرهنگ بزرگ و یک عظمت و مفاخر زیاد و خودشان را قرصتر و محکمتر و برتر از این فرنگی میبینند»؛ چرا؟
این آقای طباطبائی… همه نوابغ فلسفه و عرفان و کلام و ادب اسلام در اندیشه او به صورت خودآگاه وجود دارد، دریائی از چهارده قرن تفکر و علم و ذوق و ایمان و فداکاری و حماسه و معنویت- که در این فرهنگ و تاریخ عظیم اسلام است- در درون او منعکس است.
برای اینکه آنها خالی از محتوای بومی و محتوای اصیل خودشان نشده و شخصیتزده نشدهاند، (ولی) این متجدد تصدیقدار است که شخصیتزده شده. و میدیدم کسانی را که از همین مشرقزمین و از توی جامعههای اسلامی به اروپا میآمدند، یا اروپائی در همین جا پیششان میآمد: علامه طباطبائی یکی از همین کسان- که من همیشه حس میکردم- است؛ یک مدرس بزرگ، یک فیلسوف و یک مرد متفکر بزرگ اسلامی است؛ در قم هم هست؛ یک آدم منفرد هم هست؛ دم و دستگاه و هیچی هم ندارد؛ این، در برابر شخصیتهای بزرگی مثل «هانری کروبن» (یا) استادان بزرگ و شرقشناس و کرسیدار سوربن که قرار میگیرد، روح موفق و مسلط خودش را بر آن خارجی کاملاً نشان میدهد. چرا؟
برای اینکه این آقا خالی از محتوای خودش نشده؛ این آقای طباطبائی یا امثال او که دچار شخصیتزدگی نشدند؛ پرند؛ از چی؟ از همه تاریخ خودش؛ آنجا که نشسته همه فرهنگ اسلامی در درون او موج میزند، همه نوابغ فلسفه و عرفان و کلام و ادب اسلام در اندیشه او به صورت خودآگاه وجود دارد، دریائی از چهارده قرن تفکر و علم و ذوق و ایمان و فداکاری و حماسه و معنویت- که در این فرهنگ و تاریخ عظیم اسلام است- در درون او منعکس است؛ آنوقت او با این عظمت و با این وقار و سنگینی خودش را مییابد و بنابراین در برابر یک فرنگی که قرار میگیرد، میبیند این فرنگی همهاش سیصد سال تاریخ دارد، همهاش چهارصد سال ادبیات دارد، و هنوز تازه به دوران رسیده- از سه قرن پیش- است؛ این است که احساس تفوق انسانی بر او میکند.
اما تصدیقدار متجددی که از خودش فارغ شده، اسلام را همان مزخرفاتی میداند که وقتی کوچک بوده مامانش به او گفته؛ بعد که دیگر بزرگ شده، از آن هیچ نمیداند؛ بعد که دکتر شده مذهب اسلام (را) به همان اندازهای (میشناسد) که وقتی قنداق بوده، یا وقتی که خودش را نمیتوانسته جمع کند، یک چیزهائی (درباره اسلام) به او گفتهاند، و یا آدمهای بیاستعدادی که اصلاً صلاحیت اینکه درباره اسلام صحبت بکنند نداشتند، مسائلی را به نام تعلیمات دین به او یاد دادند؛ وقتی بچه بوده در آن سطح چیزهائی از دین یاد گرفته، بعد هم فراموش کرده؛ چیزی هم نبوده؛ تازه اغلبش هم منحرف بوده؛ بعد که رشد کرده و تحصیلات عالی کرده، این تحصیلات عالیش را همه از اروپائی گرفته؛ راجع به خودش هیچی نمیشناسد؛ از اسلام یک دین کلی میشناسد و مجموعه فحشهائی که اروپائیها میدهند؛ از گذشته تاریخ خودش چند خواجه میشناسد (خواجه نظامالملک، خواجه رشیدالدین فضلالله…!)؛ (در این صورت) از دین بیزار میشود، از تاریخش بیزار میشود، از فرهنگش بیزار میشود، از ادبیاتش بیزار میشود. ادبیاتش چیست؟
مجموعه شعرهائی که تملقی است برای گدائی در برابر یک پادشاه ترک یا مغول. کی اسلام را به او اینجور معرفی میکند؟ کی گذشته را به او اینجور معرفی میکند؟ کی فرهنگ و ادب ما را به او اینجور معرفی میکند؟ همان کسی که نه تنها میخواهد او را از خودش ببرد، قطع کند بلکه میکوشد تا درون او را پر از نفرت از خویش کند. برای اینکه یک انسانی پر از نفرت از خویش بشود، باید آنچه که مربوط به اوست در برابر سیمایش زشت و منفور رسم کرد. این است که به جای آنهمه عظمت و زیبائی که در تاریخ ما هست، فقط زشتیهای نفرتانگیزش را به خورد ما (داده) و به رخ ما کشیده شد؛ از آنهمه معنویت و زیبائی که در عرفان و ادب ما هست، تملقهای گدایانه و انحرافهای صوفیمآبانه به رخ ما کشیده شد؛ و آنهمه عوامل مترقی انسانساز نو و عقلی و منطقی که میتواند ملتی را امروز احیاء کند و انسانی را مواج از شخصیت و نیرو و قدرت سازندگی بکند- که در اسلام هست-، به صورت مجموعهای از تعلیمات خشک و جامد به رخ او و به مغز او وارد شده نه برای اینکه او آنها را بشناسد برای اینکه از آنها بیزار بشود. (بنابراین) او از همه توشههای خودش فرار میکند و دست به دامن دیگری میزند. آن دیگری کیست؟ همان کسی است که چنین فراری را از قبل عمداً برای او تهیه دیده.
آنچه که امروز به عنوان بزرگترین و نخستین قدمی که روشنفکران خودآگاه ما باید بردارند تا به عنوان نخستین گام برای هرگونه اصلاح معنوی و فکری و به عنوان مقدمهای و زمینهای برای بنیاد هرگونه فرهنگی و هرگونه تربیتی و اصلاحی در فرد و جامعه تلقی بشود، این است که: همانگونه هوشیارانه و طبق برنامه علمی و منطقییی که آنها ما را از خویش بیگانه کردند و نسبت به معنویت و مذهب خود نه تنها ناآشنا که دشمن کردند تا شیفته خود کنند و خود را در برابر آنها حقیر، ذلیل و پست حس کنیم و هرچه را به خود منسوب است محکوم بدانیم و هرچه را که به او منسوب است مورد تقلید قرار بدهیم (این موجبات موجب شده است که ما- چنانکه میخواست- تبدیل به یک انسان دست دوم بشویم که فقط به دردِ رنج بردن و مصرف کردن آنچه او تولید میکند- هم کالای معنوی و هم کالای مادی- (دچار شویم) و به این صورت در بیائیم)، (ما هم) بیاندیشیم تا همانگونه ، همه این عوامل، همه این اصول و همه این راههائی را که آنها طرح کردند و برنامههائی را که عنوان کردند تا ما را از خود بیگانه و از خود منسلخ و از خود گریزان و منفور کنند، (بشناسیم و) از همان راهها برگردیم. به کجا؟ به خویش؛ به کدام خویش؟ به آن خویشی که در گذشته تجربه کرد، که انسانِ مستقلِ سازنده تمدن و کمال و فضیلت و جامعه متمدن نسبت به زمان خودش میساخت، و به مکتبی که تجربه کرد، که مظاهرِ متعالیِ انسانهائی که برای همه وقت زندهاند و زیبایند، میسازد؛ به آن خویش برگردیم؛ آن خویش الگو میخواهد؛ چگونه؟
چنانکه علی بود!