شیعه نیوز: محدّثين و مورّخين حكايت كرده اند:
در زمان حكومت عمر بن خطّاب، دو نفر زن بر سر كودك شيرخواره اى نزاع و اختلاف كردند؛ و هر يك مدّعى بود كه كودك فرزند اوست؛ بدون آن كه دليلى بر ادّعاى خود داشته باشند.
عمر در قضاوت اين مسأله و بيان حكم فرو ماند، كه آيا كودك را به كدام يك از آن دو زن بدهد.
به همين جهت از اميرالمؤمنين على عليه السلام درخواست كرد تا چاره اى بينديشد و براى رفع مشكل اقدامى نمايد.
حضرت اميرالمؤمنين على عليه السلام هر دو زن را دعوت به صبر و سكوت نمود و با موعظه از ايشان خواست تا حقيقت امر را بازگو نمايند، ليكن آن ها قانع نشدند و هركدام بر ادّعاى خود پافشارى نموده و متقاضى دريافت كودك بودند.
حضرت با توجّه به اهميّت قصّه ، دستور داد تا ارّه اى بياورند، زن ها تا چشمشان به ارّه افتاد اظهار داشتند: يا علىّ! مى خواهى چه كنى ؟
امام علىّ عليه السلام فرمود: مى خواهم كودك را با ارّه از وسط جدا نمايم و سهم هر يك را بدهم .
هنگامى كه كودك را آوردند، يكى از آن دو زن ساكت و آرام ماند و ديگرى گفت: خدايا! به تو پناه مى برم ، يا علىّ! من از حقّ خود گذشتم و كودكم را به آن زن بخشيدم .
در همين لحظه، حضرت امير عليه السلام اظهار نمود: ((اللّه اكبر!))؛ و خطاب به آن زن كرد و فرمود: اين كودك براى تو و فرزند توست .
و سپس افزود: چنانچه اين بچّه مال آن ديگرى مى بود، مى بايست دلش به حال كودك خود مى سوخت و اظهار ناراحتى مى كرد.
در اين هنگام زنى كه آرام و ساكت بود، به دروغ و بى محتوائى ادّعاى خود اعتراف كرد؛ و گفت: كه من حقّى در اين كودك ندارم .
و در نهايت عمر از حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام به جهت حلّ اين مشكل مهمّ، تشكّر و قدردانى كرد.
منبع: كتاب سلونى : ج 2، ص 253، فضائل قمّى : ص 95، إرشاد مفيد:110، س 5