شیعه نیوز: در گذشته مردی جوان با مادرش زندگی می کرد. جوان هرگز به فکر زندگی و آینده اش نبود و همین امر مادر را نگران می کرد طوری که هرروز با دیدن پسرش به وی پند می داد و از او می خواست به دنبال کاری برود و درآمدی داشته باشد بلکه بتواند از این راه زندگی اش را بگذراند و همسری برگزیند، اما پسر به حرف های مادرش اهمیت نمی داد.
مدت ها گذشت تا اینکه سرانجام مرد جوان دل به دختر همسایه بست و از مادرش خواست به خواستگاری وی بروند.
مادرش به او گفت تو که هیچ شغل و درآمدی نداری چگونه می خواهی یک زندگی را بچرخانی؟ اما حرف های مادر فایده ای نداشت و مرد جوان با اصرار مادرش را راضی کرد که به خواستگاری آن دختر بروند. وقتی پدر دختر فهمید که آن جوان که به خواستگاری دخترش آمده بی کار است و هیچ اندوخته ای ندارد به او جواب منفی داد و آن ها را از خانه اش بیرون کرد، اما باز هم در جوان هیچ دگرگونی ایجاد نشد.
تا اینکه روزی از روزها شخصی به مرد جوان خبر داد که عموی او سخت بیمار است و او باید به بالین وی برود، جوان به همراه مادرش به خانه ی عموی پیرش رفتند. عموی مرد جوان سال ها پیش زن و فرزندش را از دست داده و اکنون تنها بود و وارثی نداشت. جوان که عمویش را در آن حال دید اندوهگین شد.
عمو وقتی جوان را دید لبخندی زد و به او گفت:« خودت می دانی که من وارثی ندارم و بعد از من هر آن چه که دارم به تو خواهد رسید. اکنون به سراغ صندوقچه ای که در گوشه ی اتاق است برو و هرآنچه درون آن است برای خودت بردار».
جوان که چنین شنید با شتاب به سمت صندوقچه رفت و پیش از آنکه در ان را بگشاید سروصدای حاضران او را نزد عمویش کشاند اما دیگر دیر شده بود زیرا وی جان به جان آفرین تسلیم کرده بود. چند روز بعد از مراسم خاکسپاری، جوان دوباره به سراغ صندوقچه رفت و وقتی در آن را گشود، داخل آن گوهر های گرانقیمتی را دید پس بلافاصله آن ها را نزد مادرش برد و رو به او کرد .
گفت:« دیگرروزهای سخت زندگی به پایان رسیده و تو باید به داشتن پسری چون من افتخار کنی».
مادر که چنین شنید گفت:« اما پسرم تو که برای به دست آوردن این مال و اموال زحمتی نکشیده ای تا من به تو افتخار کنم. این ها همه حاصل دسترنج عموی خدا بیامرزت است که پس از او به تو رسیده است».
جوان چهره ای در هم کشید و در گوشه ای نشست، مادر که دانست پسرش از سخنان وی ناراحت شده نزد پسرش رفت و گفت:«اکنون بهتر است با این سرمایه کاری برای خودت دست و پا کنی و به سراغ دختر دلخواهت بروی و بی شک اگر چنین کنی پدر دختر نیز راضی خواهد شد و دخترش را به تو خواهد داد».
جوان که همراه مادرش در حیاط ایستاده بودند و سخن می گفتند خنده ای بلند سر داد و گفت: «نه مادرجان، من دیگر این دختر را نمی خواهم زیرا این خانواده در حد و اندازه ای نیست که ما با آن ها پیوندی داشته باشیم، ما اکنون ثروت بسیاری داریم و باید با بزرگان نشست و برخاست کنیم».
اتفاقا در این میان پدر دختر که در بالای بام خانه ایستاده بود سخنان پسر جوان را شنید و بسیار خشمگین شد و به همین سبب رو به همسرش که در کنارش ایستاده بود کرد و با صدای بلند گفت:
«یارو هنوز زرده را بالا نکشیده قدقد می کند، ببین اگر زرده را بالا بکشد چه خواهد کرد».
منبع : میهنبد