به گزارش «شیعه نیوز»، در خانوادهای به دنیا آمد و پرورش پیدا کرد که سه نسل قبل از او بهایی بودند. دوازده سال بیشتر نداشت که ابهامات و سؤالاتی در ذهنش درباره فرقه بهاییت شکل گرفت، اما هیچ جواب مناسب و قانعکنندهای پیدا نکرد.
«مهناز رئوفی» که سالها تحت تأثیر آموزشهای پیوسته و تبلیغات گسترده و ضداسلامی زندگی کرده بود، بعد از ازدواجش به مطالعه و تحقیق درباره فرقه بهاییت و دین اسلام مشغول شد تا اینکه در بیست و پنج سالگی مسلمان شد. او با وجود اینکه از طرف تمام اعضای خانوادهاش طرد شده بود، دوستان مسلمان و متدین زیادی پیدا کرد و حالا در برابر فعالیتهای خواهرها و برادرهایش که همگی از سران و مبلغان فرقه ضاله بهاییت هستند، به تألیف کتاب و مقاله و سخنرانی در جمعها و اجلاسهای اسلامی میپردازد تا چهره این فرقه ضاله را به مردم بشناساند.
برای شناختن ابعادی از سبک زندگی در فرقه ضاله بهاییت، تلاش آنها برای گمراه کردن مردم و همچنین طریقه راهیابی به دین اسلام از سوی یک مستبصر آگاه، گفتگوی زیر با «مهناز رئوفی» که مدتی است از این فرقه ضاله بهسمت دین مبین اسلام و مذهب بحق شیعه مشرف شده، در پی می آید:
این راهیافته به دین اسلام طی گفتگو تأکید میکند که: «از همان دوران کودکی با شبهات و تناقضهایی روبهرو بودم که پاسخ آنها را بهدرستی درک نمیکردم، چراکه والدین و بزرگترها هم نمیتوانستند جوابی به من بدهند، چون خودشان هم سردرگم بودند و تنها به دستور تشکیلات عمل میکردند و حتی طبق دستور رهبران فرقه، از همدان به سنندج مهاجرت کردند. تا اینکه در سن هجدهسالگی به نام بهاییت مسجل شدم اما هنوز هم درباره انتخاب مسیر زندگیام شک و تردید داشتم. میدانستم که اگر بخواهم از بهاییت خارج شوم از طرف خانوادهام طرد میشوم و لازم بود که از لحاظ عاطفی و مادی بتوانم بهشکل مستقل زندگی کنم. از طرف دیگر بهدلیل اینکه بهطور قطع یقین پیدا نکرده بودم که باید از این فرقه خارج شوم، به فعالیتهایم ادامه میدادم».
*در ابتدا از این موضوع شروع کنیم که شما در خانوادهای بهایی به دنیا آمدهاید، مقداری در این زمینه صحبت کنید.
من هم از طرف خانواده پدری و هم از سوی خانواده مادری از سادات هستم؛ اما پدربزرگهای من در اثر تبلیغات سوء و گسترده بهاییت، اغفال شده و به این فرقه پیوستند، به این ترتیب پدر و مادرم و سایر اقوام درجه اول ما بهایی هستند.
من از بچگی در خانوادهای مبلغ بهاییت که دغدغه زیادی برای گسترش و ترویج اصول بیاساس این فرقه را داشتند، رشد کردم، بهطوری که اعضای خانوادهام از بزرگان تشکیلات بهاییت بودند، خودم هم چندین مسئولیت در این فرقه داشتم، از جمله اینکه معلم گلشن توحید که مهدکودک بهاییان است، بودم. شش برادر و سه خواهر دارم که آنها هم همگی از فعالان و مبلغان این فرقه هستند بهطوری که برادرانم از اعضای مهم تشکیلات و عضو محفل هستند. آنها از خادمین بعضی شهرهای ایران و کشورهای آلمان، استرالیا و آفریقا هستند و نقش بسیار مهمی در ترویج فرقه بهاییت در کشورهای گوناگون دارند. یکی از برادرانم هم مشاور قارهای است و درواقع مقام دوم از بالاترین مقام بهاییت را برعهده دارد. او چند سال پیش از پیروزی انقلاب اسلامی به افریقا مهاجرت کرده و در بدترین وضعیت آن سرزمین تلاش میکند اصول بهاییت را ترویج بدهد.
*به فعالیتهای اعضای خانوادهتان در فرقه ضاله بهاییت اشاره کردید. خود شما پیش از تشرف به دین اسلام چه مسئولیتها و برنامههایی در این فرقه داشتید؟
من هم در دوران قبل از تشرف به دین اسلام، چندین مسئولیت داشتم و معلم گلشن توحید که مهدکودک بهاییت است، بودم، درعینحال سرپرستی گروه موسیقی را در این فرقه برعهده داشتم و سنتور مینواختم. ما در این گروه ارکستر در اعیاد و جشنهای بهاییها به نوازندگی مشغول بودیم.
*چه اتفاقی افتاد که به مسیر زندگیتان و فرقه بهاییت شک کردید؟
از همان دوران کودکی با شبهات و تناقضهایی روبهرو بودم که پاسخ آنها را بهدرستی درک نمیکردم. در واقع والدین و بزرگترها نمیتوانستند جوابی به من بدهند، چون خودشان هم سردرگم بودند و تنها بهدستور تشکیلات از همدان به سنندج مهاجرت کردند. میدانستم که اگر بخواهم از بهاییت خارج شوم از طرف خانوادهام طرد میشوم و لازم بود که از لحاظ عاطفی و مادی بتوانم بهشکل مستقل زندگی کنم. از طرف دیگر بهدلیل اینکه بهطور قطع یقین پیدا نکرده بودم که باید از این فرقه خارج شوم، به فعالیتهایم ادامه میدادم.
*این نکته مهمی است که یک نوجوان دوازدهساله نسبت به فعالیتها و آداب خانوادگیاش شک کند. چهچیزی در فرقه بهاییت وجود داشت که در آن سن و سال، ذهن شما را نسبت به مسیر خانوادگیتان مظنون کرده بود؟
ما در شهر سنندج جزء اقلیت بودیم، یعنی بیشتر مردم مسلمان و سنیمذهب بودند اما ما که تعدادمان در برابر آنها بسیار کم بود، بهایی بودیم. همین قرار گرفتن در اقلیت باعث میشد این پرسش در ذهن شکل بگیرد که؛ آیا راه ما درست است و یا اینکه اکثریت درست میگویند؟ بزرگترها هم در جواب میگفتند اکثریت در اشتباه هستند و حق با اقلیت است.
*به این ترتیب میتوان گفت که کودکان را شستوشوی مغزی میدهند!
درست است؛ البته شستوشوی مغزی در دوران کودکی یکی از برنامههای مهم بهاییت است تا آنها در بزرگسالی نتوانند از این فرقه خارج شوند و چشموگوشبسته در خدمت بهاییت باشند. آنها از سهسالگی تا پانزدهسالگی، کلاسهای درس اخلاق برای کودکان تدارک میبینند و در طول این سالها هم جلسات، کمیسیونها، محفلهای شبانه و ضیافتهایی را برگزار میکنند تا کودکان بههمراه خانواده خود در آن شرکت کنند.
از طرف دیگر در تمام این مدت، مسئولیتها و مأموریتهای زیادی هم به کودکان میدهند تا فرصت تحقیق درباره دینهای دیگر را نداشته باشند. البته تبلیغات علیه اسلام هم فوقالعاده گسترده است و ناخودآگاه کودکان خود را از اسلام متنفر میکردند. همچنین با اعلام اینکه در صورت مسلمان شدن، از طرف خانواده طرد میشوند، آنها را از این کار میترسانند چون یک نوجوان پانزدهساله جرئت نمیکند که از خانوادهاش بگذرد و راهی غیر از راه خانوادهاش را انتخاب کند.
*همان طور که اشاره کردید شما از دوران نوجوانی ابهاماتی درباره بهاییت داشتید. در عین حال، وقتی پانزده ساله شدید باید اعلام بهاییت میکردید. آن موقع چه کردید؟
بله؛ یکی از تعالیم دوازدهگانه بهاییت و ازجمله دستورات بهاء این است که همه فرزندان خانواده بهاییها باید در سن پانزده سالگی تحری حقیقت کرده و دین خود را اعلام کنند. من میخواستم به آنها ثابت کنم که اعلام بهایی شدن در پانزده سالگی تحمیلی است و اگر کسی در این سن تحری حقیقت کرده و دین دیگری را قبول کند، ممکن نیست که با او خوشرفتاری کنند و او را بپذیرند. به همین دلیل قبل از دوازده سالگی از معلمانم و بزرگترها میپرسیدم اگر کسی دین دیگری انتخاب کند، با او چه میکنید؟ و آنها جواب میدادند که امکان ندارد کسی دین دیگری را انتخاب کند!
اما من وقتی پانزده ساله شدم اعلام کردم که هنوز تحقیقاتم کامل نشده و مطمئن نیستم که راهم درست باشد. در عین حال شروع کردم به خواندن نمازهای اسلامی. هرچند که اطرافیان مخالفت میکردند و حتی خواهر و برادرهایم تلاش میکردند تا با بازی و شیطنت مانع نماز خواندن من شوند. به این ترتیب آنقدر آزارم دادند و اصرار کردند که چرا تسجیل نمیشوی و خودت را بهایی اعلام نمیکنی، تا اینکه درنهایت در سن هجده سالگی به اسم بهاییت مسجل شدم و نامم مثل سایر بهاییها به بیت العدل، مرکزیت و مقر بهاییت در اسرائیل، فرستاده شد.
* بنابراین شما طبق آداب بهاییت زندگی و ازدواج کردید؟
بله؛ تقریباً بیست ساله بودم که با یک جوان بهایی ازدواج کردم. بعد از ازدواج بود که تحقیقاتم را در زمینه فرقه ضاله بهاییت و دین مبین اسلام شروع کردم. در این راستا کتابهای شهید مرتضی مطهری، آیتالله سبحانی و به ویژه کتابهای «کشف الحیل» نوشته عبدالحسین آیتی و «خاطرات صبحی» نوشته فضلالله مهتدی را تهیه و مطالعه کردم. آیتی در گذشته یکی از مبلغان بزرگ بهاییت بود که بعد از مدتها با دین مبین اسلام آشنا شده و مسلمان شده است. او از نزدیکان مورد اعتماد بهاء و عبدالبهاء بود و بهاصطلاح کاتب وحی آنها و از بهترین یاران و مبلغان بهاییت بود، اما به مرور زمان متوجه باطل بودن بهاییت و دروغگویی سران این فرقه شده و به اسلام برگشت. اطلاعات و دانش عبدالحسین آیتی و صبحی بهقدری بود که کتابهای سران بهایی را خط به خط مور نقد قرار داده و بهروشنی و وضوح ثابت کردهاند که آنها دروغگو بوده و اسلام دین راستین و آخرین و کاملترین دین ابلاغشده از سوی خداوند متعال است.
در این زمینه، کتاب «خاطرات پدر» نوشته صبحی هم بسیار برایم تأثیرگذار و راهگشا بود. با مطالعه این کتابها مطمئن شدم که بهاییت، فرقه ضاله و گمراهکننده است. به این ترتیب تصمیم گرفتم که مسلمان شوم.
* واکنش همسرتان در آن شرایط چه بود؟ چون اشاره کردید که همسرتان هم بهایی بود.
درست است. بعد از اینکه تصمیم قطعی برای مسلمان شدن گرفتم، با همسرم در این باره صحبت کردم و نامه 36 صفحهای را برای او نوشتم که بعدها این نامه تبدیل به کتاب شد. همسرم هم با شنیدن نکتههایی که به او گوشزد میکردم و مواردی که از فرقه ضاله میگفتم، تصمیم گرفت که مسلمان شود. به این صورت بود که به سازمان تبلیغات اسلامی همدان رفتیم و در آنجا شهادتین را ذکر کردیم و مسلمان شدیم.
* خانوادهتان وقتی مطلع شدند که شما مسلمان شدهاید، چه کردند؟ برخورد آنها با شما چگونه بود؟
من تقریباً 25 ساله بودم که مسلمان شدم. درست است که آن زمان تا اندازهای بزرگ شده بودم و میتوانستم مستقل زندگی کنم اما مانند هر دختر دیگری از لحاظ عاطفی به خانوادهام و بهخصوص پدر و مادرم وابسته بودم. با این وجود زمانی که خانوادهام متوجه شدند از فرقه بهاییت خارج شده و مسلمان شدهام، از تشکیلات دستور گرفته بودند که با من قطع ارتباط کنند و همین کار را هم انجام دادند. خانواده همسرم هم ما را طرد کردند. آنها حدود پانزده سال به طور کامل با ما قطع ارتباط کرده بودند و حتی کلمهای با ما صحبت نمیکردند. در همین سالها بود که پدرم از دنیا رفت و وقتی برای خاکسپاری پدرم رفتم، هیچکدام از اعضای خانوادهام با من صحبت نمیکردند. درمجموع زندگی بسیار سختی داشتهام اما با ایمان و توکل به خدای یکتا و توسل به امامان معصوم علیهمالسلام توانستم مشکلات را تحمل کنم.
*این نوع برخوردها تا به حال هم ادامه پیدا کرده است؟
نه؛ مدتی است که شیوه برخورد خانوادهام تغییر کرده است. درواقع حدود سه چهار سالی است که با تذکرات مردم که چرا با خواهرتان رفتوآمد نمیکنید، آنها هم با ادعای آزادی عقیده و آزادی بیان، به من هم اجازه میدهند که به خانه مادرم در سنندج بروم و او را ببینم.
*پس اینگونه برقراری ارتباط هم نوعی کار سیاسی است!
بله؛ خانوادهام با این نوع رفتارها سعی میکنند تا من را به بهاییت برگردانند. چون در این دیدارها، بحثهایی صورت میگیرد و آنها میخواهند به نوعی ایمانم را سست کنند. من و دخترم هم تلاش میکنیم تا اسلام و شیعه را به آنها معرفی کنیم، اما این نکته را هم میدانیم که آنها اسلام نمیآورند. چون آنقدر تبلیغات بهاییت علیه اسلام زیاد است که گوش سر و گوش دل آنها را به روی اسلام بسته است و دیگر نمیتوانند صدای حق را بشنوند. چون به فرموده قرآن کریم، مهر به قلب آنها خورده است. به همین دلیل آنها تعالیم اسلام را به سخره میگیرند، هرچند که تعالیم خودشان بسیار مضحک و آزاردهنده است. بهعنوان مثال به هیچ وجه حجاب و پوشش را قبول ندارند و تمام حرامهای اسلامی را حلال و حلالهای خدا را حرام میدانند!
در واقع آنها به این دلیل که تحت شست و شوی مغزی تشکیلات قرار دارند تشکیلاتی عمل میکنند، نه مذهبی. به این صورت است که مشغول فعالیتهای تشکیلاتی خودشان هستند و دوست ندارند از این کار دست بکشند.
* اگر درست متوجه شده باشیم، دوران بهاییت شما و بعد از تشرفتان به اسلام، همزمان با جنگ تحمیلی ایران بوده است. خوب است از شما که خانوادهتان همگی بهایی هستند، جویا شویم که بهاییها در این جنگ چه نقش و موضعی داشتند؟
بهاییهای ساکن ایران برای اینکه در جریان جنگ تحمیلی هیچگونه کمکی به اسلام و کشورمان نکرده باشند، اعلام کردند که مداخله در سیاست برای آنها ممنوع است و با این بهانه به هیچ عنوان در جنگ تحمیلی شرکت نکردند و اسلحه به دست نگرفتند. آن زمان که من هم با آنها زندگی میکردم، شاهد هستم که آنها آرزو داشتند که ایران در جنگ شکست بخورد و از این اتفاق بسیار خوشحال میشدند چون مواضع امریکا برایشان مهم بود.
حتی به یاد دارم که وقتی خبر رحلت امام خمینی (ره)، بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران، منتشر شد بهاییها خیلی خوشحال بودند. به اندازهای که به یکدیگر تبریک میگفتند و از شادی در پوست خودشان نمیگنجیدند. چون امام را دشمن بزرگ خودشان میدانستند.
*این نوع دشمنیها تا به حال هم ادامه پیدا کرده است!
درست است؛ بهاییهای ایران در جریان فتنه سال 88 هم از طرف بیتالعدل که مرکزیت و مقر بهاییت در اسرائیل است، دستور گرفتند که در موارد سیاسی کشور شرکت کنند و از همان زمان فتنه را همراهی کردند و با شرکت در تظاهرات، آتش به پا کن معرکه شدند. درواقع آنها تا دندان مسلح شدند تا تیشهای به ریشه اسلام بزنند. چون این دستور را دارند تا از طریق جوسازی و ایجاد شبهه نسبت به اسلام و نظام جمهوری اسلامی، مردم را در مقابل نظام قرار بدهند.
* شما کتابهایی هم در زمینه ترویج اسلام و نفی بهاییت تألیف کردهاید. این کار را با چه هدفی انجام دادهاید؟
بله. چون من در خانوادهای متولد شده و پرورش پیدا کردم که همگی از سران و فعالان فرقه ضاله بهاییت بودند، بعد از آشنایی با دین اسلام و تشرف به این دین الهی، بیکار ننشستم و سالهاست که با نوشتن کتاب، مقاله، شرکت در مراسم و سمینارهای اسلامی و سخنرانی در این زمینه، به بیان فریبکاریها و آسیبهای فرقه ضاله بهاییت میپردازم. درباره فرقه ضاله بهاییت، چندین کتاب هم نوشتهام که تا به حال حدود ده جلد از آنها منتشر شده است.
چرا مسلمان شدم، نامهای برای برادرم، مسلخ عشق، فریب، مرگ معنویت در بهاییت، خاطرات ادیب مسعودی، سایه شوم و نیمه پنهان ازجمله این کتابها است که بعد از گرایش به اسلام نوشتهام و مطالعه آنها خالی از لطف نیست.
در کتاب «نیمه پنهان» موضوعات متنوعی را درباره آداب فرقه ضاله بهاییت معرفی کردهام. کوچ کردن و تعیین اجباری محل زندگی، نحوه انتخاب همسر و تحمیل همسر به افراد، اجبار در فرو پاشیدن بعضی خانوادهها و جدایی زن و شوهر و مراقبتهای تشکیلاتی ازجمله مواردی است که در کتاب «نیمه پنهان» به آنها اشاره شده است.
«نامهای برای برادرم» هم کتابی است که در آن خطاب به برادرم که مسئول مشارکت قارهای العدل است، عقاید و آرای بهاییت را زیر سؤال بردم. البته من 36 صفحه از این کتاب را خطاب به همسرم نوشته بودم که بعد از مسلمان شدن او، آن را بسط داده و در قالب کتابی به برادرم تنظیم کردم.