به گزارش «شیعه نیوز»، از جمله حوادث دردناک برای دختر امیرمؤمنان علیه السلام در آن بارگاه ومجلس شوم که از هرجهت آراسته بود و تماشاچیان و سرکردگان بنی امیه و افسران و صاحب منصبان و حتی نمایندگان کشورهای بیگانه در آن حضور داشتند، داستانی است که در گفتار ابن حجر بدان اشاره شد و شیخ مفید رحمه الله و دیگران آن را نقل کرده اند. شیخ در کتاب «ارشاد» از فاطمه دختر امام حسین علیه السلام این ماجرا را چنین نقل می کند:
هنگامی که ما را در آن مجلس وارد کردند و پیش روی یزید نشستیم مردی سرخ رو از اهالی شام چشمش به من افتاد و چون بهره ای از زیبایی داشتم رو به یزید کرد و گفت:
ای امیرمؤمنان! این دخترک را به من ببخش من که این سخن را از آن مرد شنیدم به خود لرزیدم و خیال کردم چنین چیزی ممکن است ومی توانند ما را به صورت کنیزی ببرند، از این رو به جامه عمه ام در آویختم و به او چسبیدم ولی عمه ام می دانست که این کار نشدنی است. رو به آن مرد کرد و گفت:
نه به خدا سوگند دروغ گفتی و خود را پست و زبون کردی که چنین درخواستی نمودی، به خدا سوگند نه تو چنین کاری می توانی انجام بدهی و نه یزید!
یزید از این سخن زینب بسختی خشمگین شد و گفت:
تو دروغ گفتی؛ من چنین کاری می توانم بکنم و اگر بخواهم انجام می دهم!
زینب فرمود: نه به خدا سوگند، هرگز چنین کاری نمی توانی بکنی مگرآنکه از دین ما بیرون بروی و دین و آیین دیگری اختیارکنی
یزید از فرط خشم به جوش آمد و با کمال بی شرمی و وقاحت گفت: آیا با من این گونه گستاخانه سخن می گویی؟
آن کس که از دین بیرون رفت پدر و برادرت بودند!
زینب در پاسخش فرمود: اگر تو مسلمانی هم خودت و هم جدّ و پدرت جز به دین و آیین خدا و برادر من هدایت نیافته اید.
یزید که سخت خشمناک و درمانده و مفتضح شده بود دیگر نمی فهمید چه می گوید و زبان به دشنام بازکرد و به زینب گفت: دروغ گفتی ای دشمن خدا!
زینب فرمود: اکنون که قدرت در دست توست، به ستم برما دشنام می دهی و به سلطنت خود برما مغرور هستی
یزید سرافکنده و شرمنده، خاموش شد و سخنی نگفت، اما مردشامی دوباره سخن خود را تکرارکرد و گفت: این دخترک را به من ببخش!
یزید که ریشه تمام رسوایی و شرمندگی خود را از همان درخواست می دید با تندی و ناراحتی به آن مرد گفت:
دورشو! خدا به تو مرگ دهد
بر اساس کتاب «ملهوف» این ما جرا چنین نقل شده است که مردشامی پس از این سؤال از یزید پرسید: مگر این دخترک کیست؟ پاسخ شنید: دختر حسین است.
آن مرد پرسید: حسین پسر فاطمه و علی بن ابی طالب؟
گفت: آری.
مرد گفت: خدا تو را لعنت کند آیا عترت پیغمبر را می کشی و خاندان و بچه های او را اسیر می کنی؟ به خدا سوگند من خیال کردم اینها اسیران روم هستند.
یزید که با رسوایی تازه ای روبه رو شده بود بدو گفت:
به خدا سوگند هم اکنون تو را هم به آن کشتگان ملحق
خواهم کرد و سپس دستورداد گردنش را بزنند.
انتهای پیام/ 852