عبیدالله بن زیاد چون از حرکت امام حسین(علیه
السلام) به سوی کوفه آگاه شد، «حصین بن نمیر تمیمی» را همراه با چهار هزار نفر مرد
نظامی به «قادسیّه» اعزام کرد تا حد فاصل بین «قادسیّه» تا «خفّان» و «قُطقُطانیّه»
تا «لَعلَع» را دقیقاً زیر نظر بگیرند تا از عبور و مرور کسانی که در این مناطق در
تردد بودند، مطلع گردند.حر بن یزید ریاحی و سپاه هزار نفری اش نیز جزئی از این لشکر
چهار هزار نفری بودند که از سوی حصین بن نمیر برای جلوگیری از حرکت کاروان حسینی به
منطقه اعزام شده بودند.
نقل است هنگامی که حرّ از قصر ابن زیاد در کوفه
خارج شد تا به سمت امام(علیه السلام) حرکت کند، ندایی را پشت سرش شنید که می گفت:
«ای حرّ! تو را به بهشت بشارت باد» او به پشت سر نگریست و کسی را ندید با خود گفت:
«به خدا قسم، این بشارت نیست؛ چگونه بشارت باشد در حالی که من راهی جنگ با حسین(علیه
السلام) هستم.» او پیوسته این خاطره را در ذهن داشت تا هنگامی که خدمت امام(علیه
السلام) رسید و آن داستان را بازگو کرد. امام(علیه السلام) به او فرمودند: «تو به واقع
به پاداش و نیکی راه یافته ای».
ابومخنف چگونگی رو در رویی سپاه حر با امام حسین(علیه
السلام) را از زبان دو مرد اسدی که امام(علیه السلام) را در این سفر همراهی می کردند،
چنین بیان کرده است:
«چون کاروان امام حسین(علیه السلام) از منزلگاه
"شراف" حرکت کرد اول روز را با شتاب راه پیمودند تا اینکه روز به میانه رسید
در این هنگام ناگهان مردی از میان کاروان فریاد زد: "الله اکبر!" امام حسین(علیه
السلام) نیز تکبیر گفتند و سپس خطاب به آن مرد فرمودند: "برای چه تکبیر گفتی؟"
آن مرد گفت: "درخت خرما می بینم!"
آن دو مرد اسدی گفتند: "ما هيچگاه در اين جا،
حتّى يك نخل هم نديده ايم." امام(علیه السلام) به آنها فرمود: "پس به نظر
شما او چه دیده است؟" گفتند: "اینها طلایه داران لشکر دشمن و گردنهای اسبان
آنهاست." امام(علیه السلام) فرمود: "به خدا که نظر من نیز همین است."
پس امام(علیه السلام) فرمود: "آيا در این منطقه پناهگاهى هست كه بدانجا پناه ببریم
و آن را پشت سرِ خويش نهيم و با اين قوم، از يك سمت، مقابله كنيم؟" گفتند:
"آری، در ناحیه چپ، منزلی است به نام «ذو حُسَم»". پس امام(علیه السلام) به سرعت در قسمت چپ جاده به
طرف «ذو حُسَم» روان شد، سپاه دشمن نیز به طرف این منزل می تاخت؛ ولی امام(علیه
السلام) و همراهانش زودتر به این منزل رسیدند.»پس امام(علیه السلام) دستور داد که خیمه
ها را در این مکان بر پا کردند.
حر بن یزید و سپاهیانش به هنگام ظهر، از گرد راه
فرا رسیدند و برابر امام حسین(علیه السلام) و یارانش قرار گرفتند، امام(علیه
السلام) به یاران خود دستور دادند که سپاهیان حر و اسبانشان را سیراب کنند! یاران امام(علیه
السلام) اطاعت کردند و لشکریان دشمن حتی اسبان آنان را نیز سیراب کردند!
هنگام نماز ظهر فرا رسید، امام به مؤذن خود «حجّاج
بن مسروق جعفی» دستور داد تا اذان بگوید، او اذان گفت، و چون هنگام اقامه نماز شد،
امام حسین(علیه السلام) در حالی که ردائی بر دوش و پیراهنی بر تن داشت از خیمه بیرون
آمد و پس از حمد و ثنای الهی فرمود: «اى مردم! اين، عذرى است به درگاه خداوند عزوجل
و شما. من به سوی شما نیامدم تا این که نامه های شما به من رسید و فرستادگان شما نزد
من آمدند و از من خواستند که به نزد شما آیم و گفتید که ما امام(علیه السلام) نداریم،
باشد که به وسیله من خدا شما را هدایت کند، پس اگر بر سر عهد و پیمان خود هستید من
به شهر شما می آیم و اگر آمدنم را ناخوش می دارید، من باز گردم.»
حر و سپاهیانش سکوت اختیار کردند و هیچ نگفتند.
پس امام(علیه السلام) به مؤذن دستور داد که اقامه نماز ظهر را گفت. امام(علیه
السلام) به حر خطاب کرده فرمودند: "می خواهى با ياران خويش نماز بگزاری؟"
حر پاسخ داد: "نه؛ تو نماز می گزارى و ما نيز به تو اقتدا می كنيم."
پس امام حسین(علیه السلام) نماز ظهر را اقامه کردند
و به جایگاه خود بازگشتند. حر بن یزید نیز به خیمه ای که برایش به پا کرده بودند وارد
شد. جمعى از يارانش، دور او جمع شدند و بقيّه يارانش نيز هر كدام، عنان مَركب خويش
را گرفته، در سايه آن، نشستند. تا اینکه زمان عصر فرا رسید. امام حسين(علیه
السلام) به یارانش فرمود تا براى حركت، آماده شوند. سپس از خیمه بیرون آمد و به مؤذن
خویش دستور فرمودند تا اعلان نماز عصر نماید. پس از اقامه نماز عصر امام(علیه
السلام) روی به مردم کردند و پس از حمد و ثنای الهی فرمودند: «ای مردم! اگر تقوای الهی
پیشه سازید و حق را برای کسانی که اهلیّت آن را دارند بشناسید، مایه خشنودی خداوند
را فراهم می سازید، ما اهل بیت(علیه السلام) نسبت به مدّعیانی که ادّعای حقّی را می
کنند که مربوط به آنها نیست و رفتارشان با شما بر اساس عدالت نیست و در حقّ شما جفا
روا می دارند، سزاوارتر به ولایت بر شما هستیم. اگر شما برای ما چنین حقّی را قائل
نیستید و تمایلی به اطاعت از ما ندارید و نامه های شما با گفتارتان و آراءتان یکی نیست،
من از همین جا باز خواهم گشت.»
حر بن یزید گفت: "من از این نامه هایی که شما
فرمودید، اطلاعی ندارم!" امام حسین(علیه السلام) به عقبة بن سمعان فرمود:
"آن دو خورجین که نامه های اهل کوفه در آن است بیاور." عقبه آن دو خورجین
را که پر از نامه بود آورد و نامهها را بیرون آورده و نزد حر گذاشت. حر گفت:
"ما جزء نویسندگان این نامه ها نبودیم. ما مأموریت داریم به محض روبرو شدن با
شما، شما را به نزد عبیدالله بن زیاد ببریم."
امام حسین(علیه السلام) فرمود: "مرگ به تو
از این کار، به تو نزدیکتر است." سپس به یارانش فرمود: "برخیزید و سوار شوید."
پس آنها سوار شدند و اهل بیت(علیه السلام) نیز سوار گشتند، سپس امام(علیه السلام) به
همراهانش فرمود: "باز گردید!" چون خواستند باز گردند حر و همراهانش مانع
شدند. امام حسین(علیه السلام) به حر فرمود: "مادرت به عزایت بنشیند! چه می خواهی؟"
حر گفت: "اگر جز شما هر یک از اعراب در این حال با من چنین سخنی می گفت پاسخش
را می دادم! اما به خدا قسم که نمی توانم نام مادر شما را جز به نیکی ببرم."
امام(علیه السلام) باز فرمود: "چه می خواهی؟"حر
گفت: "شما را باید نزد عبیدالله بن زیاد ببرم!"امام(علیه السلام) فرمود:
"به خدا سوگند به دنبال تو نخواهم آمد." حر گفت: "به خدا سوگند هرگز
شما را رها نخواهم کرد،" و تا سه مرتبه این سخنان رد و بدل گردید. سپس حر گفت:
"من مأمور به جنگ با شما نیستم؛ ولی مأمورم از شما جدا نگردم تا شما را به کوفه
ببرم، پس اگر شما از آمدن خودداری می کنید راهی را در پیش گیر که نه تو را به کوفه
برساند و نه به مدینه؛ تا من نامه ای برای عبیدالله بنویسم؛ شما هم در صورت تمایل نامه
ای به یزید بنویسید! تا شاید این امر به عافیت و صلح منتهی گردد و در پیش من این کار
بهتر است از آنکه به جنگ و ستیز با شما آلوده شوم."
امام حسین(علیه السلام) از ناحیه چپ راه «عذیب»
و «قادسیّه» حرکت کردند، در حالی که فاصله آنها تا «عذیب» سی و هشت میل بود، و حر هم
با آن حضرت(علیه السلام) حرکت می کرد.حر بن یزید ریاحی پیوسته همراه امام حسین(علیه
السلام) حرکت می کرد و هر گاه که مجالی می یافت به امام(علیه السلام) عرض می کرد:
"به خاطر خدا حرمت جان خویش را نگه دار که من یقین دارم که اگر جنگی صورت گیرد،
کشته خواهی شد." امام(علیه السلام) فرمود: "مرا از مرگ می ترسانی؟ آیا اگر
مرا بکشید، دیگر مرگ گریبان شما را نمی گیرد؟ من همان را می گویم که آن مرد اوسی هنگامی
که می خواست رسول خدا(ص) را یاری کند به پسر عموی خود گفت. سپس اشعاری را بیان فرمودند.
چون حر این اشعار را از امام(علیه السلام) شنید،
از ایشان کناره گرفت و با همراهان خود با فاصله کمی از حضرت(علیه السلام)، مسیر دیگری
را انتخاب کرد. کاروان امام(علیه السلام) به حرکت خود ادامه دادند تا این که به سرزمین
«نینوا» رسیدند. در این هنگام سواری مسلح از دور پیدا شد که کمانی بر شانه داشت و از
کوفه می آمد؛ همه ایستادند و آن مرد را تماشا می کردند، آن مرد همین که رسید بی آنکه
به امام حسین(علیه السلام) و اصحابش سلام کند، به حر و همراهانش سلام کرد و بعد نامه
عبیدالله بن زیاد را به دست حر داد.
در این نامه ابن زیاد خطاب به حر نوشته بود که:
«چون نامه من به تو رسید و فرستاده من نزد تو آمد، بر حسین(علیه السلام) سخت گیر، و
او را فرود نیاور مگر در بیابان بی حصار و بدون آب! به فرستاده ام دستور داده ام از
تو جدا نگردد تا خبر انجام دادن فرمان مرا بیاورد، والسلام.» حر خدمت امام حسین(علیه
السلام) آمد و نامه ابن زیاد را برای آن حضرت(علیه السلام) قرائت کرد، امام(علیه
السلام) به او فرمود: "بگذار در«نینوا» و یا «غاضریه» فرود آییم." حر گفت:
"ممکن نیست، زیرا عبیدالله این آورنده نامه را بر من جاسوس گمارده است!"
زهیر گفت: "به خدا سوگند چنان می بینم که پس از این، کار بر ما سختتر گردد، یابن
رسول الله(ص)! اکنون جنگ با این گروه [حر و یارانش] برای ما آسان تر است از جنگ با
آنهایی که از پی این گروه می آیند، به جان خودم سوگند که در پی اینان کسانی می آیند
که ما را طاقت مبارزه با آنها نیست."
امام(علیه السلام) فرمود: "درست مي گويي اي
زهير؛ ولي من آغاز كننده جنگ نخواهم بود." زهیر گفت: "در این نزدیکی و در
کنار فرات آبادی ای است که دارای استحکامات طبیعی است به گونه ای که فرات از همه طرف
به آن احاطه دارد، مگر از یک طرف."
امام حسین(علیه السلام) فرمود: "نام این آبادی
چیست؟" عرض کرد: «عقر».امام(علیه السلام) فرمود: پناه می برم به خدا از
"عقر!" آنگاه، حضرت(علیه السلام) متوجه حر شدند و فرمودند: «با ما اندكي
بيا. سپس، فرود مي آييم.» پس با هم حركت كردند تا به كربلا رسيدند. حُر و يارانش، جلوي
[کاروان] امام حسين(علیه السلام) ايستادند و آنان را از ادامه مسير، باز داشتند. حُر
گفت: همين جا فرود بيا كه فرات، نزديك است. امام(علیه السلام) فرمود: «نام اينجا چيست؟»
گفتند: "كربلا ...." امام(علیه السلام) فرود آمدند و حر و لشکریانش نیز در
گوشه ای دیگر رحل اقامت افکندند. پس از فرود آمدن کاروان امام حسین(علیه السلام) حر
نامه ای به ابن زیاد نوشت و او را از فرود آمدن امام(علیه السلام) در کربلا با خبر
کرد.
حر و روز عاشورا
در روز عاشورا عمر بن سعد لشکر خود را آراست و فرماندهان
هر بخش از سپاه را تعیین نمود. او حر بن یزید ریاحی را فرمانده بنی تمیم و بنی همدان
کرد. با آراسته شدن سپاه، لشکر عمر بن سعد آماده جنگ با سپاه امام حسین(علیه
السلام) گردید. حر بن يزيد چون تصميم کوفیان را برای جنگ با آن حضرت(علیه السلام) جدی
ديد نزد عمر بن سعد رفت و به او گفت: «آيا تو می خواهی با اين مرد (امام حسین(علیه
السلام)) بجنگی؟» گفت: «آرى به خدا قسم چنان جنگى بكنم كه آسان ترين آن افتادن سرها
و بريدن دستها باشد»، حر گفت: «مگر پيشنهادات او خوشآیندتان نبود؟» ابن سعد گفت:
«اگر كار به دست من بود مى پذيرفتم؛ ولى امير تو (عبيداللَّه) نپذيرفت.». پس حر، عمر
بن سعد را ترک کرد و در گوشه ای از لشكر ايستاد در کنار او یکی از افراد هم قبیله اش
به نام «قرة بن قیس» ایستاده بود. حر به قره گفت: «آیا اسب خود را امروز آب داده ای؟»
قره گفت: «نه.» حر گفت: «آیا می خواهی آن را سیراب کنی؟» قره گمان کرد حر قصد کناره
گیری از سپاه ابن سعد را دارد و خوش ندارد كه قره او را در آن حال ببيند. پس به حر
گفت: «من اسبم را آب نداده ام و اكنون مي روم تا آن را آب بدهم.» سپس حر از آنجائى
كه ايستاده بود كناره گرفت و اندك اندك به سپاه امام(علیه السلام) نزدیک شد.
«مهاجر بن اوس » كه در لشكر عمر سعد بود
به حر گفت: «آیا مي خواهى حمله كنى؟» حر در حالی که می لرزید پاسخی نداد مهاجر که از
حال و وضع حر به شک افتاده بود، او را مورد خطاب قرار داد و گفت: «به خدا قسم هرگز
در هيچ جنگى تو را به اين حال نديده بودم، اگر از من می پرسیدند: شجاع ترین مردم كوفه
كيست از تو نمى گذشتم (و تو را نام می بردم) پس اين چه حالى است كه در تو می بینم؟»
حر گفت: «بدرستی که خود را ميان بهشت و جهنم مى بينم و به خدا سوگند اگر پاره پاره
شوم و مرا با آتش بسوزانند من جز بهشت چیز دیگری را انتخاب نخواهم کرد». حر این را
گفت و بر اسب خود نهیب زد و به سوی خیمه گاه امام(علیه السلام) حرکت کرد.
حر در حالی که سپر خود را وارونه کرده بود به اردوگاه
امام(علیه السلام) وارد شد. او خدمت امام حسين(علیه السلام) آمد و عرض كرد: «فدايت
شوم یابن رسول الله(ص) من آن كسی هستم كه تو را از بازگشت (به وطن خود) جلوگيرى كردم
و تو را همراهی کردم تا به ناچار در اين سرزمين فرود آیی؛ من هرگز گمان نمي كردم که
آنان پيشنهاد تو را نپذيرند، و به اين سرنوشت دچارتان كنند، به خدا قسم اگر مي دانستم
كار به اينجا مي كشد، هرگز به چنين كارى دست نمي زدم، و من اكنون از آن چه انجام داده
ام به سوى خدا توبه مي كنم، آيا توبه من پذيرفته است؟» امام حسين(علیه السلام) فرمود:
«آرى خداوند توبه تو را مى پذيرد. اكنون از اسب فرود آى» حر عرض كرد: «من سواره باشم
برايم بهتر است از اينكه پياده شوم، ساعتى با ايشان هم چنان كه بر اسب خود سوار هستم
در يارى تو می جنگم، و سرانجام كار من به پياده شدن خواهد كشيد.» امام حسين(علیه السلام) فرمود: «خدايت رحمت كند
هر کاری که می خواهى انجام بده.»
پس حر رو در روی لشكر عمر بن سعد ايستاد و فریاد
برآورد: «ای قوم آیا پیشنهاداتی که حسین(علیه السلام) به شما کرده باعث نشده تا خداوند
شما را از جنگ با او باز دارد؟» گفتند: «سخنت را به امیر عمر [بن سعد] بگو.» حر همین
سخن را با عمر بن سعد باز گفت. پس عمر بن سعد گفت: «من به جنگ با حسین(علیه
السلام) حریصم و اگر راهی دیگر جز این داشتم همان کار را می کردم.»پس حر خطاب به لشکر
گفت: «اى مردم كوفه مادرانتان به عزايتان بنشينند؛ آيا اين مرد شايسته را به سوى خود
خوانديد و گفتيد: در يارى تو با دشمنانت خواهيم جنگيد، اما اکنون که به سوى شما آمد
دست از ياري اش برداشتيد در برابر او صف بسته مي خواهيد او را بكشيد؟ شما جان او را
بدست گرفته راه نفس كشيدن را بر او بسته ايد، و از هر سو او را محاصره كرده ايد و
از رفتن به سوى زمين ها و شهرهاى پهناور خدا جلوگيريش کرده اید، آن سان كه هم چون اسيرى
در دست شما گرفتار شده نه مي تواند به نفع خود کاری انجام دهد و نه می تواند زيانى
را از خود دور كند، و آب فراتى كه يهود و نصارى و مجوس از آن مى آشامند و خوكهاى
سياه و سگان در آن مي غلطند بر روى او و زنان و كودكان و خاندانش بستيد، تا جائى كه
از شدت تشنگى بی حال افتاده اند؛ چه بد رعايت محمد(ص) را درباره فرزندانش كرديد، خدا
در روز تشنگى (محشر) شما را سيراب نكند؟» در این هنگام تيراندازان سپاه عمر بن سعد
او را هدف تیرهای خود قرار دادند؛ حر كه چنين ديد به عقب برگشت و پيش روى امام(علیه
السلام) ايستاد.
برخی از منابع روایت کرده اند که حر بن یزید ریاحی
اولین نفری بود که از امام(علیه السلام) اذن میدان گرفت و در حمایت از امام(علیه
السلام) شمشیر کشید و به مقابله با دشمن برخاست. او به میدان رفت و شجاعانه می جنگید
و با اینکه اسبش زخمی شده بود و از گوشها و پیشانی آن خون جاری شده بود، همواره رجز
می خواند و سواره با دشمنان پیکار می کرد. او دلیرانه می جنگید و رجز می خواند:
انّی انا الحرّ و مؤوی الضّیف اضرب فی اعراضکم بالسّ
عن خیر من حلّ بلاد الخیف اضربکم ولا اری من حیف
«همانا من حر هستم که میزبان میهمانانم،
شمشیرم را بر شما فرود می آورم و حمایت از بهترین کسی که ساکن بلاد خیف شده می نمایم
و می زنم شما را و باکی از شما ندارم.»
نقل شده که چون حر به لشکر امام(علیه السلام) پیوست
مردی از بنی تمیم به نام «یزید بن سفیان» گفت: «به خدا اگر حر را ببینم با نیزه ام
او را خواهم کشت. «در آن هنگام که حر می جنگید و گوش و پیشانی اسبش زخم برداشته و خون
از آن جاری بود «حصین بن نمیر» به یزید گفت: «این همان حری است که می خواستی او را
به قتل برسانی؛ می خواهی کاری بکنی؟» یزید گفت: «آری» و سپس به سرعت به سوی حر حمله
ور شد؛ امّا حر به او مجال نداد و با ضربتی او را به هلاکت رساند. حر در حالی که به
این شعر "عنتره" تمسک جسته بود: ما زلت ارمیهم بغرة وجهه و لبانه حتی تسربل بالدم. «پیوسته
تیر زدم به سفیدی رویش و به سینه اش تا حدی که گویا پیراهنی از خون پوشیده بود.»
حر همچنان می جنگید و پیش می رفت تا اینکه شخصی
به نام «ایوب بن مسرح» (یا مشرح)، تیری به اسب حر زده و آن را از پای در آورد، پس حر
به ناچار از اسب پیاده شد و در حالی که رجز می خواند: ان تعقروا بی فانا ابن الحر
/ اشجع من ذی لبد هزبر. «اگر اسب مرا پى كنيد پس من پسر آزاد مردى هستم، كه دلاورتر
از شير شرزه ام.». حرّ به نبرد پرداخت او شجاعانه می جنگید تا اینکه چهل و چند نفر
از دشمنان را به هلاکت رساند. در این هنگام لشکر پیاده نظام ابن سعد به یکباره بر او
حمله ور شده و او را به شهادت رساندند. گفته شده که دو نفر در شهادت او شراكت داشتند
يكى «ايوب بن مسرح» و ديگر مردى از سواران اهل كوفه.
اما برخی دیگر از منابع نقل کرده اند که حر بن یزید
ریاحی و زهیر بن قین، پس از شهادت حبیب بن مظاهر در پیش از ظهر عاشورا، با هم به میدان
رفتند و بر دشمنان حمله بردند. آن دو در جنگ یکدیگر را حمایت می کردند و هر گاه یکی
از آنان در محاصره قرار می گرفت، دیگری به کمکش می شتافت آنان پیوسته می جنگیدند تا
اینکه حر به شهادت رسید، زهیر نیز به اردوگاه برگشت. اصحاب امام(علیه السلام) با شتاب
به سوی او شتافتند و او را در برابر خیمه ای که می جنگید قرار دادند، امام(علیه
السلام) بر بالین او نشست و خون از چهره حر پاک کرد و این جملات را فرمود: «تو حر و
آزاده ای همان گونه که مادرت بر تو نام نهاد، تو در دنیا و آخرت حر و آزاده ای.»
منبع: مهر