وبلاگ
دنیای بی تو غربت امام عصر حضرت مهدی عجل الله فرجه الشریف را با قلمی زیبا اینگونه به تصویر کشیده است:
چراغ كلاس خاموش بود. اما صداي خس خس و نفس هاي تند توجه قاصدك رو به خودش جلب كرد.
قاصدك سراسيمه وارد كلاس شد ،حواسش رو جمع كرد تا ببينه اين صدا از كجا مياد. خوب كه دقت كرد،
ديد صدا از ته كلاس از يه تخته ي گچيه رنگ و رو رفته مياد .
جلوتر رفت و سلام كرد.
تخته سياه با صداي سنگين همراه با يه بغضي جوابش رو داد. قاصدك كه كنجكاو شده بود چرا اينقدر بغض كرده پرسيد اتفاقي افتاده؟؟! تخته سياه يكدفعه بغضش تركيد و شروع كرد به گريه كردن. قاصدك كه نمي دونست چيكار كنه، چه جوري آرومش كنه ،با يه لحن آروم گفت :
نمي خواستم ناراحتت كنم، من فقط مي خواستم اگر كسي احتياج به كمك داره كمكش كنم ،اما نمي دونستم ....تخته سياه با همون بغض صحبتش رو قطع كرد و گفت:
نه عزيزم تو مقصر نيستي، من يه دردي توي قلبم دارم كه هر چند وقت يكبار به اوج خودش ميرسه .مربوط به الان هم نيست مربوط ميشه به سالها قبل. قاصدك كه حسابي كنجكاو شده بود گفت:
ميتونم بپرسم قضيه چيه شايد كمكي از دست من بر بياد ؟تخته سياه نفس عميقي كشيد و با خودش گفت :
كمك..... آره..... شايد..... و رفت توي فكر......
قاصدك همچنان منتظر بود كه تخته سياه گفت:
همونطوري كه گفتم اين درد من بر ميگرده به سالها پيش وقتي كه جوون بودم .اون موقع توي كلاس اول دبستان يه تخته ي نو و تميز بودم. بچه ها تازه وارد مدرسه شده بودند .از همون جا بود كه غصه ي من شروع شد...
معلم ،با رنگ سفيد روي من نوشتبابا آمد...... هرچقدر صدا مي زدم كه بابا نيامد يا چرا بابا نيامد كسي صداي منو نمي شنيد. هيچوقت معلم نگفت اِ مثل اِنتظار.
يكسال گذشت و من با بچه ها وارد كلاس دوم شدم . بچه ها ديگه نوشتن رو كامل ياد گرفته بودند. هر روز صبح يكي از بچه ها يه صندلي ميگذاشت زير پاش و با رنگ قرمز بالاترين جاي تخته كه دستش ميرسيد مي نوشت : به نام خدا ولي هيچوقت معلم اضافه نكرد و با ياد ولي او .
يه روز بچه ها همه چادر هاي سفيد سر كرده و سر جاشون نشسته بودند .مربي پرورشي براشون صحبت ميكرد كه بايد سر و صدا نكنند و حواسشون باشه سرود جشن عبادتشون رو براي مادر ها خوب اجرا كنند اما نگفت:
بچه ها ،از حالا به بعد پدرتون روي شما حساب ديگه اي باز ميكنه اون موقع بچه هاكلاس سوم بودند....موقع تمرين رياضي كلاس چهارم توي هيچكدوم از تمرين ها ۱۴۳۰ منهاي ۲۵۵ نكردند..... سر كلاس ادبيات دوم راهنمايي هيچوقت آرايه هاي بيت
يوسف گمگشته بازآيد به كنعان غم مخور / كلبه ي احزان شودروزي گلستان غم مخور
رو مشخص نكردند... در جغرافياي سوم هم بحثي از محل زندگي اماممون نشد...
سال اول دبيرستان وقتي مشاور در مورد رشته ها صحبت ميكرد حرفي از رشته ي مهدويت نبود...
دبير دين و زندگي سوم دبيرستان هم ننوشت به يمن وجود او روزي مي خوريم... تا اينكه وارد دانشگاه شدم. الانم دانشجوها ،
كلاس مورفولوژي گياهي داشتند. استاد مي گفت:
بعضي از گياه ها مي توانند چندين هزار سال عمر كنند اما هيچكدوم از ذانشجو ها نگفت:
پس همون خدا نمي تونه ولي خودش رو....
تخته سياه با همون بغض دلسوزش ادامه داد: قاصدك هنوزم ميخواي منو كمك كني ؟؟؟!!!
قاصدك با بغض گفت: آره .اما چي كار كنم ؟تخته سياه گفت:
به هر كي رسيدي فقط بگو: پسر فاطمه تنهاست