۰

خداشناسي و نظريه‌هاي فيزيكي انيشتين

نگارنده به تفصيل، از ارتباط نظريه نسبيت انيشتين با اعتقادات ديني و به ويژه، اعتقاد به خلقت بحث مي كند و به بهره گيري ديگران از اين نظريه اشاره ميكند.
کد خبر: ۱۲۳۵۱
۱۴:۰۴ - ۱۷ بهمن ۱۳۸۷
اشاره
اين مقاله از تأثير ديدگاه اينشتين بر الهيات بحث ميكند. به نظر اينشتين، علم و دين ارتباط دارند. نگارنده به تفصيل، از ارتباط نظريي نسبيت با اعتقادات ديني و به ويژه، اعتقاد به خلقت بحث مي¬كند و به بهره¬گيري ديگران از اين نظريه اشاره مي¬كند. وي به بررسي مسئلي ارتباط علم خداوند با آزادي و اختيار انسان مي¬پردازد و آراي متكلمان مشهور مسيحي را در اين مورد با آراي برخي فيزيك¬دانان مقايسه مي¬نمايد.
كليد واژگان: نظريي نسبيت، دين، علم خداوند، اختيار انسان، فيزيك كوانتوم.
***
ادعا مي‌شود كه آثار علمي اينشتين، لوازم (implikation) خداشناسانه دارد! در اين مقاله، ما نمي‌خواهيم درباري نظرات اينشتين درباره مذهب و احساس مذهبي او صحبت كنيم، بلكه مي‌خواهيم درباري آثار علمي اينشتين و تأثير آن بر خداشناسي بررسي كنيم. دقيق‌تر بگوييم، مي‌خواهيم استدلال‌هايي را توضيح دهيم كه فلاسفه و خداشناسان به وسيله آنها ادعا مي‌كنند كه مي‌توانند با در نظر گرفتن نظريه هاي فيزيكي اينشتين، نتايجي بگيرند كه براي خداشناسي حائز اهميت است.
اين موضوع، طبيعتاً با سؤال مهمي كه امروزه درباره وجود رابطه بين مذهب و علم مطرح مي‌شود، رابطه بسيار نزديكي دارد. جواب اين سؤال معمولاً مثبت است، چون طبق گفته معروف اينشتين "علم بدون مذهب لنگ و مذهب بدون علم كور است ". با وجود اين، ما بايد درباري اين مسئله بيشتر بررسي كنيم، چون به‌نظر مي‌رسد كه اين جواب اينشتين با اظهارات ديگري كه در فرصت‌هاي ديگر كرده است، در تضاد باشد، همان‌طور كه داستان ذيل نشان مي‌دهد. در ماه جولاي 1921 ميلادي، يعني دو سال بعد از آنكه گروه تحقيقاتي انگليسي، تحت رهبري آرتور استانلي ادينگتون، ثابت كرد كه نور در ميدان جاذبه منحرف مي‌شود، از اينشتين دعوت شد كه در شهرهاي لندن و منچستر، درباري نظريي نسبيت سخنراني كند. قبل از عزيمت او از لندن، در حضور او به افتخار ملكه انگلستان خانم آنزگيت (Ann`s Gate) ، ضيافتي داده شد كه در آن، شخصيت‌‌هاي ممتازي مثل ادينگتون، آلفرد نورث وايتهد، برنارد شاو، توماس ديويدسون (Thomas Davidson) و اسقف كانتربوري (Canterbury)شركت داشتند. به اين سؤال اسقف كانتربوري كه "آيا نظريي نسبيت تأثيري بر خداشناسي دارد؟ "، اينشتين جواب داد: "اصلاً نه، نظريي نسبيت يك نظريي كاملاً علمي است و با مذهب رابطه‌اي ندارد. " (1) در فرصتي مناسب، همسر اسقف با الزا، همسر اينشتين، به گفتگو نشست و به او گفت: "يكي از دوستان شما وقتي‌ صحبت‌هاي اينشتين را دربارة نظريي نسبيت و به‌خصوص درباري عرفان مي‌شنيد، عميقاً تحت تأثير اينشتين قرار گرفت ". خانم اينشتين با تعجب گفت: "چي، عرفان، اينشتين و عرفان!! " و هر دو خنديدند.(2) شايد الزا به‌خاطر آورد كه همسرش يك وقتي اين تذكر را داده بود كه عرفان‌گرايي آخرين چيزي است كه مي‌توان به نظريي من خرده گرفت.
به اين تناقض اينشتين، به اين صورت مي‌توان جواب داد كه اينشتين لغت "مذهب " را به دو شكل به‌كار برده است. يك‌ دفعه به‌معني احساس مذهبي به‌كار برده، و دفعة ديگر در جوابش به سؤال اسقف به‌معني "علوم مذهبي ". اگر عملاً، معني اين حرف اينشتين، اين باشد كه احساس مذهبي و فعاليت‌ علمي، متقابلاً به يكديگر الهام مي‌دهند، و اگر جواب به سؤال ديويدسون، معني‌اش اين باشد كه نظريه¬‌هاي فيزيكي از نظر فلسفه خداشناسي هيچ ملازمه مهمي براي خداشناسي ندارند، به‌طوري‌كه براي مثال، غيرممكن است كه خداوند را بتوان در محاسبات معادلات ديفرانسيل وارد كرد، همان‌طور كه منظور ادينگتون بود، در اين‌صورت احتمالاً تناقضي وجود ندارد. راه‌حل اين تناقض، به‌نظر مي‌رسد كه اين واقعيت باشد كه اينشتين، يك دفعه، خود را بي‌ايمان مذهبي ناميد، بدون آنكه در اين اصطلاح تناقضي ببيند. كسي‌كه راه¬حل اين تناقض را رد مي‌كند، بايد اينشتين را به‌خاطر استدلال بي‌منطقش سرزنش كند.
اينشتين در موردي ديگر، به‌خاطر استدلال غير منطقي‌اش مقصر شناخته شد. آقاي استنلي جكي (Stanley Jaki) كه مورخ علم است، اينشتين را "ناسازگار " (inkonsistent) خواند، (3) چون او در مقدمه‌اي كه براي زندگي‌نامه كپلر نوشته بود، اظهار كرد كه: "كپلر يك پروتستانت مؤمن است كه اين موضوع را پنهان نكرد كه همه تصميمات كليسا را تأييد نكرده بود. به اين‌جهت به او به‌عنوان يك بدعت‌گزار (ketzer) ميانه‌رو نگاه مي‌كردند، و همان‌طور با او رفتار مي‌شد. او توانست شاهكارش را به وجود آورد، چون برايش ميسر بود، خود را از سنتي كه در آن متولد شده بود، آزاد كند. "(4) شايد ياكي حق داشته باشد كه مي‌گويد: "عنوان پروتستانت مؤمن با خصوصيات رفتار كپلر، سازگار نيست. اما انسان اجازه دارد فرض كند كه اينشتين در هنگام نوشتن اين سطور به اسپينوزا فكر مي‌كرده كه از نظر او يك مرد عميقاً مذهبي بود، با اينكه، برايش ميسر بود كه به ‌طور همه‌جانبه خودش را از سنت فكري‌اي كه در آن متولد شده بود، آزاد كند ". ياكي اين حقيقت را كه "اينشتين به‌خاطر اينكه كپلر را آزاد فكر معرفي كرد، توسط مورخان علم ملامت نشد، مثالي براي عقيده منفي خداپرستي مسيحي‌اي كه امروزه در حوزه دانشمندان متنفذ حاكم است، مي‌داند. " عقيده مذهبي و عقيده معرفت‌شناختي اينشتين نيز از طرف ايدئولوژي‌هاي الحادي لا ادري¬گرا (agnostisch) نسبت به خدا محكوم شد. معروف است كه تا سال 1955 ميلادي، فلسفه رسمي ماركسيسم ـ لنينيسم كشور روسيه، عليه افكار اينشتين و جهان‌بيني‌اش به مجادله (polemik) برخاست و حزب‌ سوسياليسم ملي هم مطالعه نوشته‌هاي اينشتين را ممنوع كرد. در كشور انگلستان، رييس جامعه ملي جهاني روشنفكران، شاپمن كوهن (Chapman Cohen)، اينشتين را مورد انتقاد قرار داد كه حرف‌هاي او متناقض است، چون خود را پيرو مذهبي اسپينوزا مي‌ناميد. قبل از آنكه ما به‌ موضوع اصلي مقاله بپردازيم، بايد به نكات ذيل توجه كنيم. اول اينكه، نام اينشتين تقريباً هميشه در ميان مردم در ارتباط با نظريه نسبيت معروف اينشتين در سال 1905 ميلادي مطرح شد و ده سال بعد هم نظريي نسبيت خاص مورد بحث قرار گرفت و بعداً با مقالات نظريي نسبيت عام و جهان‌شناسي نسبيتي چاپ شد. دوم اينكه آثار علمي اينشتين شامل كارهاي فراواني نيز مي‌شود كه براي تكامل نظريي كوانتوم، خيلي مهم بودند. نظريي كوانتوم مفاهيم اصولي ذيل را مرهون اينشتين است: اثبات خصوصيت‌ مادي نور، يعني اينكه نه فقط فوتون داراي انرژي مربوط به فركانس اشعه مربوطه است، بلكه به‌شكل ماده هم كه داراي ضربه معيني است، قابل تفسير است. مبدأ فرض اصلي نظريي كوانتوم در دوگانگي (dualitيt) ماده ـ موج، در شناخت فوق مي‌باشد. سهم اينشتين در نظريي كوانتوم گرماي ويژه اجسام سخت و آمار كوانتومي، از اهميت زيادي برخوردار بود. او تأثير زيادي روي تكامل بعدي مكانيك كوانتوم داشت، به‌خصوص با انتقادي كه به تفسير كپنهاگي مقبول عامه پيشنهادي نيلز بوهر كرده بود. او در مذاكرات طولاني‌اش با بوهر سعي كرد بي‌ثباتي و نقص مكانيك كوانتوم را ثابت كند. وي در كارهاي علمي‌اي كه با همكاري بوريس پودولسكي (Boris Podolsky) و ناتان روزن (Natan Rosen) داشت كه به اسم EPR معروف است، توانست حداكثر خدمت را به تحقيقات جديد مكانيك كوانتومي پديده‌ها عرضه بدارد. راه‌هاي فكري‌ او كه در كارهاي علمي EPR فوق به وجود آمد، به ژان استوارت بل (John Stewart Bell) امكان داد كه عقيده فلسفي واقعيت‌گرايي محدود اينشتين، يعني اين ادعا را كه حالت واقعي يك سيستم 2s تابع آن چيزي است كه با سيستم 1sاي كه از نظر مكاني از او جدا است، در نظر گرفته شود، با آزمايش‌هاي فيزيكي مقابل يكديگر قرار دهد. بل توانست براساس افكار ساده جبري ثابت كند كه نتايج اندازه‌گيري‌هاي تجربي، نامعادلات آماري حقيقي را بايد حل كند، اگر عقيده متافيزيكي اينشتين معتبر باشد. اين مسئله كه تعداد زيادي از آزمايش‌ها، اين نامعادلات را حل نمي‌كنند، و به اين ترتيب، عقيده واقع‌گرايي (realismus) محدود اينشتين را تكذيب مي‌كند، تغييري در اين مسئله نمي‌دهد كه كارهاي اينشتين منجر به اتحاد بين فيزيك و فلسفه شد كه آقاي آبنر شيموني (Abner Shimony) آن را متافيزيك تجربي ناميد. اولين‌بار در تاريخ تفكر بشر بود كه، اعتبار يك ادعاي متافيزيكي به‌وسيله تجربه، بررسي شد.
معني مفهوم فيزيكي "خداشناسي تجربي " اين است كه جزم‌هاي خداشناختي با كمك تجربه‌هاي فيزيكي مي‌توانند تصديق شوند و يا رد شوند. اين مسئله شك‌برانگيز است كه آيا فلسفه سنتي مذهب به چنين مفهومي، چنين حقي را مي‌‌دهد يا نه. عقايد مشابهي مثل تماس با ماوراي ادراكات (ekstatisch) كه در مكتب اصالت روح (spiritismus) و مكتب جادوگري ارواح (schamanismus) وجود دارند، بيشتر مربوط مي‌شوند به روان‌شناسي تا پديده‌هاي فيزيكي. اگر صحبت از خداشناسي‌اي باشد كه براساس آزمايش‌هاي فيزيكي پايه‌گذاري نشده باشد، بلكه اساسش، مشاهدات فيزيكي باشد، در اين‌صورت نمي‌توان انكار كرد كه چنين مفهوم متغيري، كاربرد وسيعي پيدا كرده است. براي اينكه مثالي از مكانيك كوانتيك ارائه دهيم، بايد ادوارد نويله دا كوستا آندراده (Edward Neville da costa Andrade) فيزيك¬دان را نام ببريم كه با همكاري ارنست راتر فورد، سهم بزرگي در تكامل فيزيك هسته‌اي داشته است. مي‌دانيم كه طبق اصل عدم قطعيت هايزنبرگ، محل و ضربه (يا سرعت) يك الكترون يا يك ذره ديگر را نمي‌توان، در يك زمان، دقيقاً اندازه‌گيري كرد و بدين‌جهت براي توصيف دقيق حالت اوليه يك ذره، نظريه جبريت قابل تحقق نيست. در جواب اين سؤال كه آيا اصل هايزنبرگ، جبريت يا قانون عليت (kausalitيt) را انكار مي‌كند، آندراده جوابي منفي داد با اين استدلال كه اين اصل فقط اثبات مي‌كند كه علت‌هايي وجود دارند كه قابل مشاهده نيستند، چون آنها در خارج از نيروي درك انساني قرار دارند و بدين‌جهت الكترون راه مذهب را براي ما باز مي‌كند. اگر نقادانه به جواب آقاي آندراده نگاه كنيم، مي‌توان گفت كه جواب او، يك تفسير خداشناختي فاكتور پنهاني است. اينكه آيا چنين تفسيري صحيح است و يا اصلاً چنين رابطه‌اي بين فيزيك و خداشناسي به‌نفع مذهب سازماني مي‌باشد، مسائلي هستند كه در اينجا نبايد درباري آنها صحبت كرد. با وجود اين، بايد تذكر داده شود كه چنين سؤالاتي جديد نيستند. به انتقاد ناپلئون كه چرا در كتاب با عظمت پنج جلدي "مكانيك سماوي لاپلاس " (Mécanique Célecte) حتي يك‌بار هم نام خداوند نيامده است، از قرار معلوم ماركوييز جواب داد: "من احتياج به اين وظيفه نداشته‌ام " و معذالك، لاپلاس يك مؤمن مسيحي بود. از طرف ديگر حتي فيزيكدانان جديدي مثل جان شارلتون پولكينگهورنه(John Charlton Polkinghorne) ، كه عضو انجمن سلطنتي است يا پاول ديويس (Paul Davis) كه به‌هيچ انجمن مذهبي‌اي تعلق ندارند، ادعا مي‌كنند كه مذهب و فيزيك به‌طور لاينفك با يكديكر رابطه دارند. اولين كسي ‌كه مكانيك كوانتوم جديد را با تفكر مذهبي ارتباط داد، نيلز بوهر است. وي در يكي از سخنراني‌هاي خود كه در سال 1937 در شهر بولونا (Bologna) ايراد كرد، گفت كه تضادي بين فيزيك كلاسيك كه در آن، شيءِ مشاهده شونده از شخص مشاهده كننده، تميز داده مي‌شود و مكانيك كوانتوم كه در آن به‌عقيده او، يك چنين جدايي‌اي قابل تحقق بخشيدن نيست، وجود دارد. وضعيتي شبيه مكانيك كوانتوم را مي‌توان در حوزه‌هاي ديگري از علوم مثل روان‌شناسي يا حتي در مسائل معرفت‌شناسي‌اي كه "متفكران بزرگي مثل بودا و لائوتسه در مقابل آن قرار داشتند، و مي‌خواستند سعي كنند، بياني براي هماهنگي اين نمايشنامه وجود پيدا كنند، به‌طوري‌كه ما هم بازيگر باشيم و هم تماشاگر " (5)، پيدا كرد. وقتي‌كه مي‌خواستند به بوهر مدال تقديم كنند، او علامت يينگ‌يانگ (Ying-Yang) را انتخاب كرد كه در مذهب قديم چين، مكمليت (komplementaritيt) اصول متضاد يا نيروهاي جوهري در ديناميك يك كيهان غيرشخصي را نشان مي‌داد.
در دو دهه اخير، كتاب‌هاي فراواني نوشته شده است، كه در آنها، فيزيك جديد را با عقايد هندويي، بودايي، تائويي و مذاهب ديگر شرق دور، مقايسه كرده‌اند. اكثراً، در آنها، گفته معروف بوهر به‌چشم مي‌خورد، همچنين متذكر شده‌اندكه فيزيكدان كوانتومي معروف آقاي ديويد بوهم (Duvid Bohm) تحت تأثير جيدهو كريشنا مورتي قرار گرفته است. تز كل‌گرايي (holistisch) مكانيك كوانتوم كه اختلاف بين شيء و ذهن را نمي‌پذيرد، مطابق مذهب قديم چين است (اين ادعاي مؤلفين اين كتاب‌هاست)، يعني ويژگي متعالي اختلاف بين خود شخص و جهان خارجي. همچنين عقيده فيزيك¬دانان مشهوري مثل يوهان فون نويمن (Johann von Neumann) يا يوجين ويگنر (Eugene Wigner) اين است كه منشأ بسته موج ابتدا در خودآگاهي انساني به‌وقوع مي‌پيوندد و به اين‌جهت خودآگاهي يك مؤلفه كامل هر پديده اندازه‌گيري مكانيك كوانتومي است، و به‌موازات معرفت‌شناسي مذاهب قديمي آسيايي، قرار داده شده است. آقاي زال رستيوو (Sal Restivo) مفصلاً درباري اين سؤال كه آيا چنين شباهت‌هايي به‌حق هستند يا اينكه به‌خاطر تفسير غلط متن‌هاي قديمي است، بررسي كرده است. چون اين شباهت‌ها منحصراً به تفسيرهاي غيرواقعي مكانيك كوانتوم مربوط مي‌شود، روشن است كه چرا به كارهاي مربوط به مكانيك كوانتوم اينشتين در اين رابطه، كم توجه مي‌شود. طبق توضيحات اينشتين كه در خارج، اين كيهان بزرگ وجود دارد كه مستقل از ما انسان‌ها است و در برابر چشم¬هاي ما مثل يك معماي بزرگ جاوداني است كه حداقل قسمتي از آن، براي ما قابل درك و ديدن است، به اضافه اينكه فيزيك كوششي است براي توصيف طبيعت، همان‌طور كه هست، اگر هم مشاهده نشود، هر دوي اينها با معرفت‌شناسي آن مذاهب، تناقض آشكاري دارند.(6)
تنها كار علمي اينشتين در مكانيك كوانتوم كه در محدوده موضوع ما، بحث شد، كار علمي EPR است كه درباري آن صحبت كرديم. به‌عقيده اينشتين اين كار علمي اثبات مي‌كند كه فقط فرض‌هاي ذيل امكان دارد: (1) مكانيك كوانتوم يك نظريه ناقص است، چون براي همان حالت واقعي يك سيستم مكانيك كوانتوم، نقش‌هاي حالت‌هاي مختلف را اجازه مي‌دهد. اينشتين مي‌گويد: "انسان فقط مي‌تواند از اين نتيجه طفره رود كه (2) يا فرض كند كه اندازه‌گيري در يك سيستم 1s، حالت واقعي يك سيستم ديگر را كه از نظر مكاني دور است يعني 2s از طريق تله‌پاتي، تغيير مي‌دهد، يا (3) اينكه انسان براي اشيايي كه از نظر مكاني از يكديگر جدا هستند، اصلاً حالت‌هاي واقعي مستقل را انكار كند. اينشتين در رابطه 2 و 3 توضيح مي‌دهد كه هر دو از نظر من غير قابل قبول هستند. همان‌طور كه مي‌دانيم،‌ تقريباً تمام اندازه‌گيري‌هاي تجربي اينشتين، واقعيت‌گرايي محدود را رد كرد و بدين‌ترتيب، فرض كل‌گرايي را كه اينشتين رد كرد (3) معتبر شناخته شد.
تذكر ضمني و شايد هم طنزآميز اينشتين نسبت به اثر دور از طريق تله پاتي در (2)، گاهي در كارهاي علمي فرا روان ¬شناختي مثل روشن‌بيني يا پديده‌هاي EPR (به خصوص ادراك نفساني) نقل مي‌شود، در حالي‌كه تأثير متقابل EPR به‌‌عنوان مدل يا حتي توضيح فيزيكي پديده‌هاي روان¬شناسي نامبرده شده، تفسير مي‌شود. ما درباري اين تفيسر صحبت نمي‌كنيم، چون ما رابطه بين مذهب و حوزه‌هاي مرزي روان‌شناسي در موضوع خودمان را، مهم نمي‌دانيم. درباري اين ادعا كه فرض كل‌گرايي غيرتفكيك‌پذيري (nichtseparabilitيt) اينشتين با عرفان مذاهب شرق دور تضادي ندارد و مكانيك كوانتوم براي فهم عميق عقايد مذهبي يا بالعكس نظرهاي فلسفه مذهبي براي فهم عميق‌تر مكانيك كوانتوم مي‌توانند كمك كنند، بايد دقيق‌تر بحث شود.
اينشتين فرض جدايي را به بهترين وجه در مقاله "مكانيك كوانتوم و حقيقت " تعريف كرده و ادعا مي‌كند كه بدون اين فرض وجود مستقل اشياء مجزاي از يكديگر در فضا توسط تفكر فيزيكي، آن‌چنان كه ما مي‌شناسيم، غير ممكن است.
حقايق اصلي، اشياي فيزيكي‌اي هستند كه مي‌توانند نيروي تفكيك‌پذيري را منفرد كنند، به‌طوري‌كه بين آنها روابطي بتواند طرح شود كه تحقيق در آنها، وظيفه علم فيزيك است. اين روابط،‌ فقط حقيقت ثانوي دارند. همان‌طور كه مي‌دانيم، نتايج تحقيقات آزمايشي ثابت كرد كه فرض تفكيك‌پذيري اينشتين غير قابل دفاع است. بنابراين اگر انسان مكانيك كوانتوم را به‌رسميت شناخته باشد و اثرات از دور را غير ممكن بداند، اين امكان را نتيجه مي‌دهد (3) كه طبق آن اشيايي كه از نظر مكاني از يكديكر جدا هستند، حالات واقعي مستقل را بكلي طرد مي‌كنند. اگر بايد واقعيت مستقل را براي اشيا رد كرد، به‌سادگي فهميده مي‌شود كه مي‌توان براي روابط، واقعيت را به‌رسمت شناخت و شيء را تركيبي از روابط دانست. وجود او فقط روابط در يكديگر يا با يكديگر است. اين فكر يكي از اصول اساسي هستي‌شناسي آيين بودا است و نقش اصلي را در آموزش ماهايانا (Mahيyيna) كه مربوط به قرن سوم قبل از ميلاد است، بازي مي‌كند. ماهايانا نيز فكرش را از سونياتا (Sيnyatي) گرفته است كه ادعا مي‌كند كه آخرين سنگ بناي طبيعت، داراي حقيقت دروني فردي نيست و وجود هر عنصر حقيقت، در درونش قرار ندارد، بلكه در نتيجه وابستگي‌هاي دو جانبه به‌وجود مي‌آيد. چون همه چيز فقط وجود دارد وهمه چيز با يكديگر رابطه دارند، حقيقت اوليه در روابط ريشه دارد و فقط تأثير متقابل روابط، حقيقت ثانوي يك چيز منفرد را نتيجه مي‌دهد. ويكتور مانفيلد (Victor Manfield) كه اين قياس‌ها را خوب مطالعه كرده است، ادعا مي‌كند كه مقايسه سو نياتا با نتايج فلسفي كارهاي علمي EPR و كار علمي بل، در حقيقت، يك استدلال فيزيكي براي عقيده مذهب بودايي نيست، اما همان‌طور كه گفتيم مي‌تواند به‌فهم عميق هر دو حوزه فكري كمك كند: "ماجيا ميلكا (Mيdhyamika) ممكن است به فهم مكانيك كوانتوم كمك كند، و مكانيك كوانتوم هم مي‌تواند به‌فهم ماجيا ميلكا كمك كند. "(7) در مقابل ادعاي مانفيلد كه مي‌توان از مطالعه تطبيقي، اين نتيجه را گرفت، آرون بالاسو برامانيام (Arun Balasubramaniem) اين ايراد را گرفت (ايرادي كه شايد بتواند در مقابل تمام تذكرات مربوط به كتب رابطه فيزيك و مذاهب شرق دور قرار داشته باشد) كه اين نتيجه فقط موقعي صحيح است،‌ كه شباهت‌هاي بين مكانيك كوانتوم و فلسفه مذهبي بودايي شباهت‌هاي هويتي باشند و نه شباهت‌هاي قياسي، يعني وقتي‌كه چنين شباهت‌هايي فقط به مقولات يكسان مربوط شوند، و اين شرطي است كه از نظر او به‌دلايل متعددي صحيح نيست.
از قرار معلوم بعضي از فيلسوفان دين عقيده دارند كه مفهوم "مذهب " به‌معني غربي آن مخالف معني مذهب در آيين بودا است و به اين دليل،‌ آيين بودا را يك "مذهب الحادي " مي‌نامند. پس مي‌توان ايراد گرفت كه گفته‌هاي بالا خيلي كم با مذهب رابطه دارد. اما به‌معناي "مذهب يكتاپرستي وحداني "، كار علمي EPR و كليه بحث‌هاي بوهر و اينشتين، تفسير خداشناختي شد. دانشمند زيست‌شناس مولكولي گونتر استنت (Gunter Stent) در سال 1979 مقاله مفصل‌تري تحت عنوان "آيا خداوند تاس مي‌اندازد؟ " به‌چاب رساند كه در آن مفصلاً درباري استدلال EPR و بحث اينشتين با بوهر صحبت مي‌كند و به اين سؤال كه چرا بحث درباري اين مسائل آن‌قدر مهم است؟ جواب داد: "چون به‌نظر من، موضوع اصلي، فيزيك نظري نبود، بلكه خدا بود. " به‌نظر استنت موضوع اين بحث، در اصل، نزاع به‌وجود آمده بين ايمان مذهبي و جهان‌بيني الحادي در زبان فيزيك است كه در آن، اينشتين نقطه نظر علم غرب را كه براساس يكتاپرستي سنتي است، قبول دارد و بوهر نقطه نظر دانشمندان ملحد را.
تا حالا ما فقط، كارهاي علمي اينشتين را با توجه به رابطه‌اش با افكار مذهبي در نظر گرفتيم. اگر ما حالا به كارهاي علمي اينشتين درباري نظريي نسبيت رجوع كنيم، خواهيم ديد كه در اين رابطه، تحقيقات ما موفقيت بيشتري خواهد داشت. اين موفقيت به‌خاطر اين است كه مفاهيم زمان و مكان در نظريي نسبيت از اهميت بسياري برخوردار است، ضمناً در خداشناسي سنتي در رابطه با عقايد وجود هميشگي خداوند و جاودانگي او نقش مهمي را ايفا مي‌كند. فقط بايد فلسفه طبيعي اصول رياضيات نيوتن يا نورشناسي او را به‌خاطر بياوريم كه در سال‌هاي 1687 و 1704 نوشته شده است و در آن به‌جاي احساس خداوند، بحث از مكان است. نيوتن در نامه‌اي به لايب‌نيتس از او سؤال كرد كه آيا زمان و مكان، مفاهيم مطلقي هستند يا نسبي؟ لايب‌نيتس در جواب نوشت: "تا آنجايي‌كه فيزيك با مذهب در ارتباط است، از اهميت زيادي برخوردار است، زيرا به سؤالات مربوط به آزادي و سرنوشت، مربوط به حركت و ماده و نيروها، مربوط به دلايل حاكميت هميشگي خداوند بر دنيا، بر اساس پديده‌هاي طبيعت جواب مي‌دهد. "(8) هنوز هم فيزيكدانان، زمان و مكان را با ديد مذهبي ربط مي‌دهند. به‌‌عنوان مثال، چند جمله‌اي را از كتاب روح و ماده اروين شرودينگر نقل مي‌كنيم كه در آن با استفاده از نظريي نسبيت اينشتين مي‌گويد: "امروزه اين چيزها (اثرات نسبيتي نظريي نسبيت خاص) براي ما فيزيكدانان حقايق قوي‌اي شده‌اند و ما در كار روزانه خود،‌ از آنها مثل عقايد پيتاگوراس استفاده مي‌كنيم. من بعضي اوقات تعجب مي‌كردم كه چرا نظريي نسبيت نه فقط پيش فلاسفه، بلكه در ميان مردم هم جلب توجه كرده است. به‌نظر من دليلش اين است كه آنها از پادشاهي انداختن زمان را مثل ستمگري كه از خارج به ما تحميل شده باشد، نگاه مي‌كردند،‌ يعني نجات قانون "قبل و بعد ". چون زمان واقعاً آقاي سخت‌گير ماست، بدين‌ترتيب كه ظاهراً وجود هر كدام از ما را براي 80 سال به داخل مرزهاي تنگي فشار مي‌دهد، همان‌طور كه در سرودهاي مذهبي به‌چشم مي‌خورد. اگر حالا اجازه داشته باشيم، با نقشه يك چنين آقايي كه تا حالا غيرقابل درك بود، بازي خود را شروع كنيم، هر چند اين بازي كوچك باشد، يقيناً تسهيلات بزرگي است. به‌نظر مي‌رسد كه ما به افكاري تشويق مي‌شويم كه تمام نقشه زمان را نبايد جدي بگيريم، مثل نگاه اول. و اين مسئله يك فكر مذهبي است، من ميل دارم نام آن‌را، اصلاً افكار مذهبي بنامم. "(9)
اينشتين نيز يك چنين فكري داشته است. وقتي‌كه خبر مرگ دوست قديمي‌اش آقاي ميشل آنجلو بسو (Michele Angelo Besso) را كه با او از زمان دانشجويي‌اش در زوريخ دوست بود،‌ شنيد، در روز 21 ماه مارس 1955 براي خانواده‌اش تسليت فرستاد و نوشت: "او با خداحافظي‌اش از اين جهان، به‌خصوص از من كمي پيشي گرفت. اين اهميتي ندارد. از نظر ما فيزيكدانان مؤمن، جدايي بين گذشته، حال و آينده، فقط معني‌اش، يك خواب سرسختانه است. "(10)
عملاً، طرح زمان ـ مكان در نظريي نسبيت اينشتين در تفكرات جديد فلسفه مذهبي، مورد توجه خاصي قرار گرفته است، شاهد اين ادعا، كتاب زمان، مكان و خداگرائي آقاي ساموئل الكساندر (Samuel Alexander) و كتاب زمان ـ مكان و انسان شدن فيلسوف الهي توماس تورانس (Thomas Torrance) مي‌باشند. تورانس در مقدمه كتابش به‌نام خدا و عقل‌گرايي،‌ يادي از كارل بارت پيشرو معروف الهيات ديالكتيكي و اينشتين مي‌كند كه از آثار آنها، مطالب زيادي در مورد هماهنگي افكار با حقيقت تجربه، آموخته است.
مؤلفيني كه در جستجوي قياسات و يا پيش‌گويي‌هاي فيزيك جديد در نوشته‌هاي مذهبي قديمي بوده‌اند، ادعا مي‌كنند كه مواد اوليه براي نظريي نسبيت كمتر بوده است تا براي كارهاي علمي او براي نظريي كوانتوم. تقريباً تنها نقطه اتصال، مفهوم زمان مكاني است كه هرمان مينكوسكي وارد نظريي نسبيت كرد كه بدون آن، اينشتين نمي‌توانست نسبيت را طرح‌ريزي كند.
مطالب ذيل فقط قسمتي از اين مثال‌ها، براي موضوع ما مي‌باشد:
در يكي از مقالاتي كه در سال 1965 درباري علم پزشكي چيني‌ها، چاپ شده است، ادعا شده است كه 4500 سال پيش، حكيمي در دربار شاهنشاهي چين، نظريي نسبيت اينشتين درباري زمان ـ مكان و هم‌ارز بودن انرژي و ماده را پيش‌گويي كرده است. در مورد اين ادعا، سينولوگ ناتان سيوين (Sinolog Nathan Sivin) نوشته است كه "اين ادعا هيچ اساسي ندارد جز يك تفسيرغلطي كه از يك ترجمه غلط يك متن قديمي شده كه به‌طرز خنده‌آوري نيز ثبت شده است. " ژوزف نيدهام (Joseph Needham) كه محقق معروف فرهنگ سنتي چيني مي‌باشد، در مقاله‌اي، درباري مفهوم زمان در چين و غرب مي‌نويسد كه اصطلاح "yu-chou " كه براي مثال "Huai Nan Tzu " كه يكي از آثار قديمي فلسفي چين مربوط به قبل از تولد مسيح مي‌باشد، اكثراً معني زمان ـ مكاني مي‌دهد. شبيه اين موضوع نيز براي اصطلاح قديمي "يlيm " وجود دارد كه فقط معني زماني "دورترين زمان " داشته است، اما در طي گذشت زمان، با كلمه يوناني "Kosmos " مساوي گرفته شد و بالاخره به‌معني دنيا كه منظور مينكوسكي بود، به‌عنوان زمان ـ مكان تفسير شد. بايد به آثار يوهانس اريوژنا (اسكاتوس) (Scottus) به‌نام "تقسيم دوگانه طبيعت " كه اولين و بلند‌نظرترين كتاب فلسفي ـ مذهبي قرون وسطي است، اشاره كنيم.(11) اظهار نظرهاي وي مثل "ذات همه موجودات هم مكاني است و هم زماني " توسط يكي از فلاسفه هم‌عصرش، به‌صورت ذيل تشريح شده است: "اريوژنا با اين نظراتش اولين كسي است كه يك رابطه دروني بين مكان و زمان را نشان مي‌دهد. هر دو با يكديگر شرايطي را براي امكان وجودي هستي‌شناختي دنياي پديده‌ها، به‌وجود آورده‌اند. "
خواننده منتقد، اين سؤال به‌حق را مطرح خواهد ساخت، كه آيا اين قياس‌ها يا پيشگويي‌ها، واقعاً معني حقيقي مفهوم زمان ـ مكان نسبيتي را درك مي‌كند. مفهوم نسبيتي زمان ـ مكان فقط نمي‌گويد كه زمان و مكان مشتركاً، شرايط امكان وجودي هستي‌شناختي دنياي پديده‌ها را به‌وجود مي‌آورد، مسئله اساسي اين مفهوم، فقط اتحاد زمان و مكان نيست، بلكه اين خصوصيت است كه تقسيم اين اتحاد به مؤلفه‌هاي زمان و مكان، تابع حالت حركت مشاهده كننده يا دقيق‌تر بگوييم تابع انتخاب دستگاه ارجاع مي‌باشد. اما قبل از پيدايش نظريي نسبيت هيچ‌وقت صحبت از اين خصوصيت نبود.
ايراد ديگري كه به مجاز بودن اين نوع ادعاي پيشگويي گرفته مي‌شود، طرفداراني مثل توماس كوهن (Thomas Kuhn) دارد كه معتقدند كه تكامل علم فيزيك، به‌خصوص علم، به‌طور عمومي رويدادي مستمر و انباشته نيست، بلكه تغيير جهشي پارادايم‌ها (paradigma) است و نه تغييري كه با ميزان‌هاي عقلاني قابل توضيح باشد. چون پارادايم‌هاي مختلف، از نظر عقلاني قابل مقايسه نيستند، نمي‌توان درك‌هاي اوليه يك پارادايم را با درك‌هاي يك پارادايم ديگر بيان كرد. براي مثال مفاهيم مكان و ماده در نظريي مكانيك نيوتن قابل مقايسه با مفاهيم همگن، در نظريي نسبيت اينشتين نيستند.(12)
به نظر مي‌رسد كه اين نوع تفسير تاريخ علم بيشتر مورد توجه فلاسفه است تا فيزيكدانان. اگر اينشتين در سال‌هاي 70ـ1960 زندگي مي‌كرد، اين تفسير را قبول نمي‌كرد و مي‌گفت: "تفكر فيزيكدانان جديد تا اندازه زيادي موافق مفاهيم اصولي نيوتن مي‌باشد. " اينشتين در كتابي كه باهمكاري لئوپولد اينفيلد به‌نام "فيزيك به‌عنوان ماجراي شناخت " نوشته است، عموماً تاكيد مي‌كند كه تكامل علم فيزيك امري مستمر است. خيلي واضح مي‌توان، ناسازگاري نظر اينشتين را نسبت به تكامل علم فيزيك با نظريه غيرقابل قياس در نامه‌اي كه او به‌خاطر جشن يادبود نيوتن در سال 1927 به جيمز جينز رياست انجمن رويال سوسايتي (Royal Society) نوشت، ديد: "همه كساني‌كه متواضعانه به سرّ رويدادهاي فيزيكي آگاه هستند، در فكر خود همراه شما هستند و همانقدر به تحسين و عشقي كه ما را به نيوتن پيوند مي‌دهد، پايبندند و آنچه كه بعد از نيوتن در فيزيك نظري رخ داده است، گسترش ارگانيك افكار اوست. "(13)
فيزيكدان آقاي مدل ساكس (Medel Sachs) كه مخالف عقيده كوهن است مي‌گويد كه تاريخ تفكر انساني، داراي ايده‌هاي اساسي معيني است كه غير قابل تغيير مي‌ماند و تابع اين نيست كه اين ايده‌هاي اساسي در يك رابطه علمي يا فلسفه مذهبي يا رابطه ديگر بيان شود، و باز هم تابع اين نيست كه در چه دوره زماني از تاريخ بيان مي‌شود. مثالي را كه آقاي ساكس ذيلاً بحث مي‌‌كند براي موضوع ما بسيار جالب است. ساكس ادعا مي‌كن كه يكي از ساختارهاي مفاهيم فلسفي فيلسوف مذهبي يهودي ـ اسپانيايي موسي ابن ميمون كه در قرن دوازدهم به وجود آمد، با اصطلاح "ميدان " اينشتين در نظريي نسبيت، مشتركاتي دارد. مسئلة موسي ابن ميمون در فلسفه مدرسي اين است كه چگونه خداوند با وجود جسماني نبودن مي‌تواند روي رفتار فيزيكي ماهيت جسمي طبيعت زنده و غير زنده، اثر بگذارد. وي براي حل اين مسئله، وجود يك رابطه غير مادي را فرض كرد كه "مي‌تواند همه چيز را توسط خداوند به وجود آورد بدون آنكه خداوند مستقيماً تماس داشته باشد، چون او جسم نيست، و نام آن‌ را "Emanation " گذاشت. تأثير خداوند در همه جهات و همه جا را مي‌توان با منبع آبي مقايسه كرد كه در همه جهات آب افشاني مي‌كند، بنابراين مي‌توانيم بگوييم كه جهان توسط "Emanation " كه با خداوند رابطه دارد، به وجود آمده است و خداوند توسط "Emanation " روي همه چيزهايي‌كه در جهان به وجود آمده است، اثر مي‌گذارد. " به‌طور خلاصه ساكس مي‌گويد كه تطبيق اين ايده‌ها با مفهوم ميدان اينشتين اين عقيده را نيرو مي‌بخشد كه افكار اساسي‌اي درباري اين جهان واقعي وجود دارد كه در طي تاريخ بشريت تغيير نمي‌كند.
ساكس در تحقيقات ديگري، نظريي نسبيت را با مسائل فلسفي مذاهب شرق دور، به‌خصوص، مفهوم ماده در نظريي ميدان نسبيت را با افكار خلاق بودايي آناتمن (anatmيn) مقايسه مي‌كند كه عقيده دارد، افكار "خود " يا "من " به‌منزلة جوهر غيرقابل تغيير يا رابطه عمل با تجربه مي‌باشد. اين اصل "شدن " قبل از "بودن " كه زيربناي اين افكار را تشكيل مي‌دهد، اصلي است كه در متافيزيك جوهري فلسفه پويشي (prozessphilosophie)، همان‌طور كه آلفرد نورث وايتهد، آن‌را طرح‌ريزي كرده است، نقش مهمي را بازي مي‌كند كه ما در آخر اين بخش آن‌را توضيح خواهيم داد.
ويليام والاس (William Wallace) در مقاله‌اي به‌نام "توماس اكوئيناس، گاليله و اينشتين " و ژان اف كيلي (John Kiley) در مقاله‌اي به‌نام "اينشتين و اكوئيناس " مفصلاً استدلال مي‌كنند كه نوشته‌هاي فلسفي ـ الهّي توماس اكوئيناس كه بزرگترين فيلسوف تفكر مكتب مدرسي است، از نظر روش‌شناسي، شباهت‌هايي با اساس نظريي نسبيت نشان مي‌دهند.
كتاب كابالاي يهودي‌هاي دوران قديم هم بايد تز نظريي نسبيت را پيش‌بيني كرده باشد. چنين ادعايي را نيز روحاني يهودي آبراهام كوك (Abraham Kook) كه كتاب كابالا را خيلي خوب مطالعه كرده است، داشته است. وي در گفتگويي كه با اينشتين داشته است، در اين رابطه نام آثاري را كه درباري كابالاي بريت اُلام (Hakdama Schnia) و همچنين كتاب "زفر گووروت آدوناي " اثر ماهارال (Maharal) و نوشته‌هاي يودا لوئو بن بزالل نوشته شده است را مي‌آورد كه در آن درباري نسبي بودن زمان به اين معنا صحبت شده است كه مدت يك رويداد براي مشاهده كنندگان مختلف، مختلف است.
اساس تمام گفته‌هاي قبل تا اينجا كه درباري نقاط اتصالي بين راه‌هاي فكري غربي و شرقي صحبت شد، قياس (analogie) مي‌باشد. حالا نبايد انكار شود كه قياسات، در مقابل تمثيلات (allegorie) يا استعاره‌ها (metapher) مي‌توانند براي تكامل نظريي‌هاي علمي، ارزش‌هاي اكتشافي داشته باشند. براي مثال نشان داده شد كه قياس بوهر درباري ساختمان اتم و نظام سيارات براي پايه‌ريزي نظريي كوانتوم و به‌خصوص براي نظريي‌هاي اختلال مكانيك كوانتومي، بسيار مفيد بود. معذالك قياسات، نتايج نهايي منطقي نيستند و حتي‌ امكان دارد كه به نتايج نهايي غلط منجر شوند. به اين‌جهت اين سؤال مطرح مي‌شود كه آيا مي‌توان از نظريي نسبيت اينشتين بر اساس استدلالات منطقي و نه فقط استدلالات قياسي، نتايج نهايي‌اي گرفت كه براي فلسفه مذهب يا خداشناسي حائز اهميت باشد. حالا بايد درباري اين ادعاها كه آيا عملاً چنين نتايج نهايي‌اي وجود دارد، صحبت كنيم.
اين عقيده كه يك نظريي فيزيكي مثل نظريي نسبيت مي‌تواند ملازمه خداشناختي داشته باشد، مسلماً عقيده كساني است كه معتقدند كه فيزيك و خداشناسي مسلماً با يكديگر رابطه دارند. اين وظيفه مورخ علم فيزيك نيست كه درباري ارزش اين عقيده قضاوت كند. وظيفه او اين‌ است كه به اين موضوع اشاره كند كه در تاريخ تفكر انساني با استفاده از بعضي مفاهيم مسلم، مي‌توان بين مسائل فيزيك و مسائل خداشناسي پلي زد. يكي از اين مفاهيم مسلم، مفهوم "جبريت " (determinismus) است. انحراف‌هاي ذيل كه در حوزه خداشناسي وارد شده است، اين رابطه را بهتر اثبات مي‌كند. در سنت مذهبي مسيحي ـ يهودي، ايمان به علم كامل خداوند يك اصل جزمي است. چون علم كامل خداوند شامل علم قبلي نيز هست، پس خداوند حتماً از قبل، از همه حوادثي كه اتفاق خواهد افتاد خبر دارد، و خداوند از چيزي كه خبر دارد، بايد لزوماً اتفاق بيافتد، چون وگرنه خداوند قرباني اشتباهي مي‌شود كه با كمال او طبيعتاً ناسازگار است. همچنين فكر آزادي اراده انساني در عقايد مسيحي ـ يهودي يك شرط اصلي است، چون بدون آزادي اراده، مسؤليت اخلاقي انسان در برابر اعمالش غير قابل تصور است و مفاهيمي مثل گناه و بخشش، معني خود را آن موقع از دست مي‌دهند. اما سازگاري منطقي اين دو اصول ايماني مسله‌اي است كه از عصر قرون وسطي تا حالا هميشه مورد بحث بوده است. تناقض بين اين دو اصل را ولفگنگ فون گوته به‌صورت ذيل توضيح داده است: "به‌محض اينكه ما به انسان آزادي عطاء كنيم، اين عطاء به‌خاطر علم كامل خداوند بوده است، پس وقتي‌كه خدا بداند كه من چه خواهم كرد، من مجبور هستم همان‌طور عمل كنم كه او مي‌داند. "(14)
ما نمي‌توانيم اينجا درباري مناقشات (disputationen) فراوان خداشناسان مربوط به سرنوشت از پيش تعيين شده انسان و رابطه نزديك آن با جبريت بحث كنيم. ما مي‌خواهيم معذالك بگوييم كه در علوم مربوط به خداشناسي، پدران كليسا، كوشش كرده‌اند كه با تجديد نظر در مفهوم زمان، اين مسئله را حل كنند. از كساني‌كه در فكر حل اين مسئله بوده‌اند، مي‌توان مهمترين آنها را كه آرليوز آگوستين (Aurelius Augustinus) (430 ـ 354) و فيلسوف يهودي موسي ابن ميمون (1204ـ1135) باشند، نام برد. با اينكه آگوستين گرايش به افلاطون و موسي ابن ميمون گرايش به ارسطو داشت، ولي هر دو سعي كردند كه اين تناقض بين علم كامل خداوندي و آزادي اراده را به يك شكل حل كنند. آگوستين در مقاله خود به نام "آزادي اراده " و در كتاب مذهبي خود كه از بعضي جهات براي تاريخ مفهوم "زمان " بسيار مهم است، اين عقيده را ابزار كرده است كه تمام گذشته و آينده زمان انساني براي خداوندي كه زمان را با جهان خلق كرده است، حال به‌نظر مي‌رسد. بدين دليل علم خداوندي فقط شامل آن چيزي نيست كه انسان از نظر علّي مجبور است، به آن عمل كند، بلكه شامل تصميم اراده آزاد انسان نيز مي‌شود. اساس علم خداوندي، مثل علم انسان، نتايج علّي نيست، بلكه علم خداوندي مستقيماً شامل همه اتفاقات در گذشته، در حال، در آينده مي‌شود به‌طوري‌كه او مي‌داند كه انسان چه تصميمي خواهد گرفت.
همچنين به‌عقيده موسي ابن ميمون كه خداوند، عقل كامل است، در شيئه، ذهن و عمل شناخت، وحدتي ايجاد مي‌كند و "در انسان مسئله طور ديگري است، او و شناخت او جدا از يكديگر هستند، و خداوند و شناخت يكي هستند ". در ديدگاه خداوند، هيچ فرقي بين گذشته و آينده وجود ندارد. براي كسي‌كه با نظريي نسبيت آشنايي دارد، فكري كه اساس اين استدلالات را تشكيل مي‌دهد، مي‌تواند، به بهترين وجه با توصيف هرمان وايل (Hermann Weyls) درباري پيوستار (kontinum) چهاربعدي زمان ـ مكان مينكوسكي، واضح شود: "جهان عيني مطلقاً وجود دارد، و پديد نمي‌آيد، فقط قبل از نگاه شعور خزنده من از جريان زندگي، بخشي از اين جهان حيات پيدا مي‌كند، به‌طوري‌كه از تصوير من از جريان تغيير مكاني در زمان سبقت مي‌گيرد. "
در اينجا جمله اول اين نقل قول مربوط مي‌شود به ديدگاه زماني خداوند، كه براي او حادث شدن يك "وجود " است و جمله دوم مربوط مي‌شود به درك مستمر زماني زمان انسان. وايل خودش نامي از اين تقسيم‌بندي نياورده است، چون هرگز نمي‌خواست پيوستار زمان ـ مكان مينكوسكي را با مفاهيم خداشناختي مرتبط سازد، اما مؤلفين ديگري اين كار را كردند.
براي مثال بايد درباري كارهاي آلويز ونسل (Aloys Wenzi) فيلسوف و طبيعي‌دان شهر مونيخ آلمان صحبت كنيم. وي در نوشته معروف خود درباري مسائل فلسفي علوم طبيعي مفصلاً توضيح مي‌دهد كه چگونه نسبيت همزماني، نتيجه منطقي تعريف اين اصطلاح اينشتين با كمك علامت‌هاي نوري مي‌باشد، و به‌دنبال آن درباري اين مسئله بحث مي‌كند كه آيا اين نسبيت هم، دليلش اينست كه در حقيقت اصلاً، كيفيت زماني واقعي وجود ندارد. اما چون در رويدادهاي علّي، نظم زمان بين علت و معلول هم در نظريي نسبيت اينشتين، تابع حالت حركت مشاهده كننده نيست، و به اين دليل اهميت عيني فراواني دارد،‌ ونسل اين سؤال را طرح مي‌كند كه آيا حداقل براي رويدادهاي علّي، رابطه بين زودتر و ديرتر، يك معناي عيني ندارد. او به اين سؤال اين‌طور جواب مي‌دهد: "حالا زودتر يا ديرتر هميشه نسبتي است براي كسي. چون اگر ما خود را در جايگاه نظريي نسبيت بگذاريم، براي ما غير ممكن است كه پيوستار چهاربعدي را مجسم كنيم، چون نور به‌سبب خصلت خاص خود ظاهراً، به هر كسي حق مي‌دهد و هم او را به اشتباه مي‌اندازد، پس بايد ما يك وجود فراسيستمي براي نور در نظر بگيريم كه با چهارچوب خود بتواند، همزماني حقيقي و يا حداقل ذهنيت (subjektivitيt) فعليت‌هاي حقيقي را نشان دهد. وقتي‌كه ما نام خداوند را مي‌آوريم، آگاه مي‌شويم كه دشواري‌هايي كه اطراف ما را فرا گرفته‌اند، با خداشناسان خويشاوند هستند. اگر علم كلي خداوند متعلق به مفهوم خداوند باشد، معني‌اش اين‌ است كه از يك‌طرف خداوند حقيقت را جاودانه مي‌بيند و از طرف ديگر در وجود جوهر بي‌پايان، در مخلوقات خود و در جوهر زمان شركت دارد و بنابراين، ذاتاً در زمان است. خداشناس غير مذهبي فقط به خدايي كه جهان جبري را خلق كرده و آن را تماشا مي‌كند، فكر مي‌كند، اما يكتاپرست وحداني و چند خدايي‌ها به خدايي فكر مي‌كنند كه در كيفيت زمان وجود دارد. بنابراين اين خداوند به همه چيز نظارت مي‌كند.
ونسل در يكي از مقالاتش درباري متافيزيك فيزيك مدرن مي‌نويسد: "يك متفكر جهاني را در نظر بگيريد كه يك دستگاه رياضي قابل تحقق چهاربعدي را به طور كامل و جاودانه بدون آنكه تغيير كند، تماشا مي‌كند، به اين ترتيب تا آنجايي‌كه فقط مسئله سر طرف رياضي حقيقت باشد، مفهوم خداوند و مفهوم جهان به يكديگر تعلق دارند. اين جهان يك فكر خداست كه تا آنجايي‌كه طرف مادي ممكن باشد، محتواي رياضي دارد، هندسه خداوند طبق هندسه چهار بعدي يونان قديم است، اگر ما اجازه داشته باشيم، مي‌گوييم كه خداوند روحي است كه تشكل واقعي را كه ما نمي‌بينيم جاودانه مي‌بيند، انسان فاعل و مُدرك فقط به تدريج از نظر زماني قسمتي را مي‌شناسد كه مكان نام دارد. "(15)
به روشني ديده مي‌شود كه گفته‌هاي ونسل فقط تغيير شكل يافته‌ خداشناختي افكار وايل است. اما به نظر ونسل كه علم كلي خداوند، نتيجه نظارت او به حقيقت به‌طور جاودانه يك وجهي است، يا به عبارت ديگر اينكه مي‌توانيم جهان مينكوسكي را با كل آرايشش درك كنيم، فقط يك طرز گفتار جديد فكر آگوستين و موسي ابن ميمون است كه ادعا كرده بودند كه توانستند تناقض بين علم كلي خداوند و آزادي اراده انسان را حل كنند.
برخلاف اگوستين و موسي‌ابن ميمون، اسپينوزا ادعا مي‌كند كه جبر هم شامل رفتار انساني مي‌شود. او توضيح مي‌دهد كه: "در روح، هيچ اراده آزاد يا مطلقي وجود ندارد، بلكه روح اين يا آن را مي‌خواهد كه به علتي تعيين شده است. "
نزاعي را كه آگوستين و موسي‌ابن ميمون و فلاسفه مذهبي سنت مسيحي ـ يهودي بين علم كلي خداوند و آزادي اراده انسان ميديدند، اسپينوزا آن‌را تناقض بين جبريت و آزادي اراده مي‌دانست. چون طبق گفته اسپينوزا، خداوند خود را در طبيعتي متجلي مي‌سازد كه جبريت در طبيعت، نقش علم كلي خداوند را بازي مي‌كند، اين مسله هم، اساساً همان تناقضي است كه ما از آن صحبت مي‌كنيم. اسپينوزا اين تناقض را به اين ترتيب حل مي‌كند كه اراده انسان را محكوم قوانين جبري مي‌داند.
اينشتين نيز چون موافق عقايد اسپينوزاست، آزادي اراده انسان را انكار مي‌كند. اينشتين در سخنان خود كه در پاييز سال 1932 براي آلماني‌هاي پيرو حقوق بشر در شهر برلين، ايراد كرد، گفت: "من ايمان به آزادي اراده ندارم. حرف شوپنهاور كه مي‌گويد: "انسان مي‌تواند انجام دهد آنچه را مي‌خواهد، اما نمي‌تواند بخواهد آنچه را مي‌خواهد " مرا در تمام وضعيت‌هاي زندگي‌ام مشايعت كرده، و مرا با رفتار انسان‌ها هر چند هم براي من دردآور باشد، آشتي داده است. "(16) اينشتين توضيح مفصل‌تري درباري عقيده جبريت و آزادي اراده، در نامه‌اي كه به انجمن اسپينوزا در آمريكا مي‌نويسد،‌ مي‌دهد: "شناخت رابطه علّي رفتار انساني بايد ما را به سطح بالاتري از رفتار هدايت كند تا حكومت كوركورانه احساس شود. رفتار ما، نتيجه هوشياري زنده ما مي‌باشد كه انسان‌ها در افكارشان، احساساتشان و اعمالشان آزاد نيستند، بلكه همان‌طور كه حركات اجرام آسماني علّي است، رفتار انسان هم علّي است. اسپينوزا به ما نشان داد كه شناخت اين عليت براي فهم ما به‌اندازه زيادي قابل دسترسي است. " به عقيده اينشتين علم اخلاق و رفتار هم با چنين جبريتي سازگار است. وي در سال 1935 به ماريك زيگورتس (Maurice Siguretz) مي‌نويسد: "اگر من درست فهميده باشم، نزاع بين نظر علّي واقعي اسپينوزا و اين نظر كه در خدمت عدالت اجتماعي با سعي و كوشش فعالانه بايد كار كرد، شما را آزار مي‌دهد، به عقيده من هيچ نزاعي در اينجا وجود ندارد، چون هيجان‌هاي رواني ما و در حقيقت نه تنها شوق و شور، بلكه انگيزه انجام يك نظم اجتماعي عادلانه، از جمله عواملي هستند كه با عوامل ديگر، مشتركاً در عليت شركت دارند. معني‌اش بي‌تصميمي نيست، وقتي‌كه ما آن حالات روحي را با ايده قصد و هدف مرتبط مي‌كنيم. اين عقيده كه وجود انسان از نظر زماني محدود است، برخلاف حوادث عمومي كيهاني، تغييري در اين مسئله نمي‌دهد كه ما طبق طبيعتمان بعد از جستجوي هدف بايد عمل كنيم. "
توضيح اينشتين طبيعتاً با نظرش درباري جبريت در فيزيك هماهنگي دارد، با اينكه اكثر فيزيكدانان كوانتومي با عقيده او مخالف هستند. چون او فلسفه مكملّيت مكانيك كوانتوم را رد كرد، براي او اين استدلال كه با كمك آن بوهر خواست عقيده آزادي اراده را نجات دهد، قابل قبول نبود. همين مسئله براي استدلال‌هايي معتبر بود كه با كمك آنها، ادينگتون، كومپتون و هووه و ديگران سعي داشتند، آزادي اراده را با اصل عدم قطعيت (Unbestimmtheitsrelation) هايزنبرگ ربط دهند، در حالي‌كه اين عدم قطعيت‌ها طبيعتاً به‌عنوان عدم قطعيت ذهني شناخت انساني قابل تفسير نيست، بلكه به‌عنوان جبريتي كه در طبيعت به‌طور عيني وجود دارد، قابل تفسير است.
تقريباً مسلم بود كه نظريي نسبيتي كه ابتدا با آن به‌عنوان اصول جزئي نظريي الكترو مغناطيس يا هندسه نور نگاه مي‌كردند، يك نظريي جبري است.
رياضيدان و جهان‌شناس معروف هرمان باندي (Hermann Bondi) در سال 1952 استدلال كرد كه نظريي نسبيت هم مثل نظريي مكانيك كوانتوم، يك نظريي غيرجبري است، ولي مورد توجه دانشمندان قرار نگرفت.(17) به نظر مي‌رسد كه اينشتين هم از اين موضوع اطلاعي نداشت.
كورنليوس ريدايجك (Cornelius Rietdijk) در مخالفت شديد با بوندي در سال 1966 استدلال كرد كه نظريي نسبيت، برخوردار از جبريت شديدي است، و اين مسئله باعث سروصدايي در محافل علمي شد. ريدايجك تاكيد كرد كه استدلال او، غيرممكن بودن آزادي اراده را نيز نشان مي‌دهد. چون به ‌عقيده ريدايجك، نظريي نسبيت، نتيجه مهمي براي ايدئولوژي دربردارد، مي‌خواهيم راه اين طرز فكر براي استدلال را تشريح كنيم.(18)
ريدايجك براي استدلالش از ساختار هندسي مكان مينكوسكي در نظريي نسبيت استفاده مي‌كند كه به‌عنوان پيوستار دو بعدي مكان ـ زمان در شكل (1) براي مشاهده كننده B و B´ به نمايش گذاشته شده است.


مشاهده كننده B در لحظه 0=t در مبدأ دستگاه مختصات مكان ـ زمان (x,t) و در اين زمان مشاهده كننده B´كه با سرعت ثابتي به سمت B در حركت است، در مبدأ دستگاه مختصات خودش (x´,t´) قرار دارد. حادثه E كه نقطه طلاقي محور x´ با محور t مي‌باشد، در آينده مطلق قرار دارد نسبت به B و در حال نسبت بهB´ . حادثه E براي B´ حال است، در همان لحظه 0=t كه در آن لحظه، B´ هم براي B حال است، اين حادثه E كه براي B´ حال است، براي B´ به همان اندازه واقعي است كه B´ براي B واقعي است. نتيجه: E براي زمان 0=t كاملاً براي مشاهده كننده B جبري است. حادثه 1E حتي در گذشته براي B´ قرار دارد. براي هر مشاهده كننده B و هر حادثه آينده‌اش، مشاهده كننده‌اي مثل B´ وجود دارد كه براي آن، در زماني‌كه B´ براي B حال است، 1E در گذشته قرار دارد. بنابراين هر حادثه جبري است: براي كسي‌كه در حال زندگي مي‌كند، زمان گذشته است "به‌خاطر غيرممكن بودن سرعت بيشتر از نور، B نمي‌‌تواند اطلاعات سر موقع را كسب كند كه به او امكان بدهد، كه روي حادثه E اثر بگذارد يا جلوي او را بگيرد. چون همان‌طور كه ريدايجك تاكيد مي‌كند، جبريت شبيه عليت نيست،‌ يك ميكرو فيزيك مي‌تواند غير علّي باشد، اما طبق استدلال فوق بايد يك نظريي جبري باشد و براي آنكه تمام كوشش‌ها با كمك يك غير جبري‌گري در ميكروفيزيك، آزادي اراده را نجات دهند، بايد بدون موفقيت بماند.
پايه استدلال ريدايجك بر خصوصيت زمان ـ مكان مينكوسكي قرار دارد كه امكان مي‌دهد براي هر دو حادثه معلوم، هميشه، حادثه سومي پيدا شود كه در خارج از مخروط‌هاي نوري قرار دارد كه توسط هر دو حادثه معلوم تعريف شده است.
استدلال فيلسوف معروف هيلاري پاتنم (Hilary Putnam) در سال 1967 نيز براساس خصوصيت زمان ـ مكان مينكوسكي است كه مي‌گويد طبق نظريي نسبيت هر حادثه‌اي كه در يك زمان معين واقعي باشد، بايد قبلاً واقعي بوده باشد يا آن‌طور كه پاتنم صورتبندي مي‌كند، "حوادث آينده، در حال حاضر واقعي هستند "(19) باشد. چون ساختار منطقي فيزيكي استدلال پاتنم، مثل استدلال ريدايجك است، ما از تشريح راه او صرف‌نظر مي‌كنيم.
يميما بن بناهم (Yemima Ben Benahem) با اشاره به استدلال پاتنم، به نتيجه‌اي كه از ساختار زمان ـ مكان مينكوسكي گرفته مي‌شود، يعني اينكه يك حادثه مي‌تواند هم نامعين و غيرقابل پيشگويي باشد و هم در يك نقطه از زمان ـ مكان واقعي باشد، به‌عنوان شناختي نگاه مي‌كند كه براي فهم نزاع بين آزادي اراده انساني و علم كل خداوند، مي‌تواند كمك كند.
نتايج فلسفي‌اي كه ريدايجك و پاتنم از ساختار زمان ـ مكان نظريي نسبيت گرفتند، مورد انتقاد هوارد اشتين، روبرت وانيگارد، پتر تئودور لندزبرگ، روبرتو تورتي و لاورنس اسكلار، قرار گرفت. براي مثال اشتاين و تورتي بر اساس تجزيه تحليل دقيق استدلالات پاتنم ـ ريدايجك نشان دادند كه در استدلال آنها، ضمن استفاده قانوني زمان‌هاي دستگاه، يك مفهوم غيرمجاز عمومي زمان به‌كار برده شده است. لندزبرگ هم استدلال پاتنم و ريدايجك را كه او نام آن‌را پارادوكس جبريت نظريي نسبيت خاص مي‌گذارد، نتيجه اشتباه استفاده غيرمجاز از مفاهيم زمان مي‌داند. اين استدلال فرض مي‌كند كه حادثه E با مشاهده‌كننده هم‌زمانش B´ (شكل 1)، در خارج از مخروط نوري‌اي قرار دارند، كه در نك آن مشاهده كننده B´ است، يا به‌عبارت ديگر، حادثه E، فاصله مكاني از مشاهده كننده B´ دارد. اما مكاني بودن، رابطه زماني قاطع را غيرممكن مي‌كند. فقط براي يك حادثه‌اي كه در داخل بسته مخروط نوري نامبرده يا دقيق‌تر بگوييم در گذشته مطلق نسبت به B´ قرار دارد، مي‌توان گفت كه براي مشاهده كننده B´ جبري يا واقعي است. در صورت ديگر، مي‌بايست مفهوم واقعيت را مثل مفهوم "هم‌زماني " نسبي كنيم و همان طور كه اسكلار پيشنهاد كرد، صحبت از نسبيت واقعيت كنيم.
مسئله خداشناختي نزاع بين علم كل خداوند و آزادي اراده انسان حل مي‌شد، اگر علم كلي خداوند فقط محدود به همه حوادثي مي‌شد كه اتفاق افتاده‌اند يا مي‌افتند. عملاً مدرسه خداشناختي‌اي كه اين محدوديت را بپذيرد، وجود دارد، چون اين نظر محدود علم خدايي، نتيجه لازم خداشناسي پويشي است كه اصلاً در مكتب پروتستان آمريكاي شمالي و جديداً در اروپا به وجود آمده و به‌طور وسيعي منتشر شده است. اساس متافيزيكي آن، جايگزين كردن جهان‌بيني مكانيكي ماترياليستي فيزيك با درك ارگانيك حقيقت است كه مرهون فلسفه ارگانيسم رياضيدان و فيلسوف الهي آلفرد نورث وايتهد هستيم كه مدت‌ها نيز مفصلاً روي نظريي نسبيت اينشتين كار كرده است. وي در كتاب معروف خود به‌نام "رويداد و حقيقت " (Prozess und Realitيt) مي‌گويد: "جهان فيزيك، رويداد موقتي بلاينقطع يك وضعيت داده شده حقيقت است كه در آن، از كليه امكانات موجود، فرايندهاي پيشرفت جديد، به‌وقوع مي‌پيوندند، و به اين ترتيب، متافيزيك پويشي جايگزين متافيزيك سنتي جوهري مي‌شود. " چون همه حقايق، رويدادهاي تحققي هستند، براي اينكه خداوند و جهان با يكديگر رابطه دارند، و حقايق پويشي هستند كه روي يكديگر اثر مي‌گذارند، نتيجه‌اش يكتاپرستي وحداني زماني است، كه با توجه به معني فلسفه وايتهد، توسط چارلز هارتسهورن (Charles Hartshorne) طرح شد كه علم خداوندي شامل همه حقايق، اما فقط همه حقايقي است كه در درون با پويش‌هاي پيشرفت، توسعه پيدا مي‌كنند. برخلاف سنت مسيحي ـ يهودي كه در آن، خداوند يك وجود خارج از زمان است كه بر جهان حاكم است، در خداشناسي پويشي، وجود و شدن مساوي است، يعني خدا در جهان و جهان در خداست.
يكتاپرستي وحداني زماني، كه طبق آن، علم كل خداوند فقط شامل پويش‌هاي واقعي مي‌شود، در حقيقت از مسئله آزادي اراده انسان جلوگيري مي‌كند، اما در رابطه با نظريي نسبيت اينشتين، موجب پيدايش مسئله جديدي مي‌شود كه ابتدا هارتز هورنه به آن اشاره كرده است و بعد نيز به‌وسيله ويليام آرميستد كريستيان مورد بررسي قرار گرفت و بالاخره ژان ويلكوكس (John Wilcox) مفصلاً به شرح آن پرداخت. در اينجا هم مسئله ساختار زمان ـ مكان تئوري نسبيت خاص مطرح است.
همان‌طوري‌كه اينشتين در كار علمي اول خود در نظريي نسبيت نشان داد، نظم زماني دو حادثه 1E و 2E كه از نظر مكاني جدا از يكديگر هستند، يعني اينكه آيا 1E جلوتر يا عقب‌تر از 2E و يا هر دو در يك زمان به وقوع مي‌پيوندند، تابع انتخاب دستگاه اينرسي است. نتيجتاً اين سؤال هم كه آيا خداوند 1E را زودتر يا دير از 2E يا هر دو را با يكديگر درك مي‌كند، تابع سيستم است. اما چون يكي و فقط يكي از اين امكانات، بايد و مي‌تواند تحقق پيدا كند، به‌وسيله حق ويژه خداوند، يك دستگاه اينرسي معيني طرح‌ريزي شده است، به‌طوري‌كه مي‌بايست به‌خاطر ذات خداوند در جهان، در طبيعيت فيزيكي، يك سيستم اينرسي معين مشخص باشد،‌ اما اين سيستم اينرسي معين با نظريي نسبيت اينشتين ناسازگار مي‌باشد. بدين‌دليل ويلكوكس شك دارد كه يك پيرو نسبيت اينشتين هم بتواند يك يكتاپرست وحداني زماني باشد. از زمان ژان تاگارت در فلسفه زمان فرق گذاشته مي‌شود، بين نتيجة زماني ديناميكي (يا سري A) كه در آن، زمان از گذشته وارد حال شده و به آينده مي‌پيوندد و نظم زماني استاتيكي (يا سري B) كه با آن، حوادث، با كمك نسبت‌هاي "زودتر از "، "در يك زمان با " و "ديرتر از " از نظر زمان‌شناختي منظم مي‌شوند. مفهوم زمان در خداشناسي زماني به‌طور واضح متعلق به درجه اول است، اما زماني كه طبق تفسير گذشته آگوستين و موسي‌ابن ميمون، حوادث را در علم كل خداوند از نظر زمانشناختي منظم مي‌كنند، يك نتيجه زماني استاتيكي (سري B) است: يعني زمان در جهاني است كه وايل مي‌گويد: "جهان عيني مطلقاً وجود دارد و پديد نمي‌آيد. " از نظر تفسير آگوستين و موسي ابن ميمون، خداوند تمام اين سري B را در يك زمان درك مي‌كند، در اينجا ديگر سؤال ويلكوكس براي مذهب سنتي، نمي‌تواند مطرح شود.
اين سؤال كه چگونه مي‌تواند نزاع بين نظريي نسبيت و خداشناسي پويشي حل شود، توجه فيلسوف الهي لويز فورد (Lewis Ford) را به‌خود جلب كرده است. وي پيشنهاد راه‌حل تقليدي، يعني اينكه خداوند هنگام تحقق هر حادثه، سيستم اينرسي خود را تغيير مي‌دهد، را به‌خاطر انحرافات غيرمنطقي‌اي كه پيش مي‌آيد، رد كرد. يعني بعد امكان داشت كه حادثه‌اي را كه خداوند دريافته است، هنگام چنين تعويض دستگاه مختصاتي به آينده خداوند منتقل شود. راه حل فورد اين است كه درك فيزيكي خداوند در حقيقت تابع محل زماني مكاني است، اما تابع يك سيستم اينرسي نيست، به‌طوري‌كه اثرهاي نسبيتي به‌وجود نمي‌آيد.
اخيراً ايده يك سيستم اوليه كه هميشه در تغيير است، و به‌دنبال خود اثرهاي نسبيتي دارد، نقش قابل ملاحظه‌اي را در بحث‌هاي خداشناختي بازي مي‌كند. موضوع هم‌زماني ET مي‌باشد كه به‌وسيله الئونوره استومپ (Eleonore Stump) و نرمن كرتسمن (Norman Kretzmann) تعريف شده است و ما به بحث درباري آن مي‌پردازيم.
نسبيت، هم‌زماني در نظريي نسبيت معتبر است: وقتي‌كه دو سيستم اوليه به‌طور نسبي نسبت به‌ يكديگر در حركت باشند، حوادثي كه در رابطه با يكي از اين سيستم‌ها هم‌زمان باشند، در رابطه با سيستم ديگر هم‌زمان نيستند. همان‌طور كه اينشتين مكرراً، مفصلاً در سخنراني‌اي كه در سال 1922 در كيوتو (Kioto)، ايراد كرد، گفت كه شناخت نسبيت هم‌زماني حوادثي كه از نظر مكاني جدا از هم هستند، اولين قدمي بود كه او را به طرح نظريي نسبيت خاص راهنمايي كرد. اما در نمايش منظم اين نظريي، ديده مي‌شود كه نسبيت هم‌زماني، معمولاً از ترانسفورماسيون لورنتس مشتق مي‌شود، و به‌ اين‌جهت مثل تاخير زماني و انقباض طولي به آن مثل اثر نسبيتي نگاه مي‌شود. مسئله خداشناختي‌اي كه براي حل آن، از نسبيت هم‌زماني استفاده مي‌شود، اين مسئله است كه چگونه جاودانگي خداوند قابل تفسير مي‌باشد. در گذشته فلاسفه‌اي مثل پارميندس، افلاطون، فيلو، و ديگر فلاسفه يوناني، به‌ اين اصطلاح، عكس‌العمل نشان دادند و بين آن و مفهوم جاودانگي جهان و مفهوم زمان فرق گذاشتند. معذالك تعريفي را كه فيلسوف رومي آنيسيوس مانليوس سورينوس بوئتيوس (525 ـ 450) در كتاب خود به‌نام " دلداري فلسفه " درباري جاودانگي كرده است "جاودانگي، تصاحب هم‌زمان و كامل حيات نامحدود است. "، نقطه شروع تمام بحث‌هاي خداشناختي جديد مي‌باشد. با اينكه فلاسفه الهي‌اي مثل پاول تيليش، كارل بارت و اوسكار كولمن (Oskar Cullman) ، انتقاداتي به اين تعريف كرده‌اند، اما خودشان از اساس اين تعريف، در توضيحاتشان استفاده مي‌كنند. از نظر بوئتيوس و الهيات انجيل، جاودانگي، صفتي است كه به‌خداوند، يك وجود ماوراء زمان مي‌دهد كه ثابت است.
بعضي از فلاسفه الهي لغت "interminabilis " را مترادف "بي‌نهايت " مي‌دانند و به اين دليل ادعا مي‌كنند، كه اگر در يك دوره زماني به‌كار رود، مدتي معني مي‌دهد كه در گذشته و آينده هيچ مرزي ندارد. عقيده ديگران اين‌است كه لغت فوق با نقطه آغاز مي‌شود، چون يك نقطه طبق تعريف اقليدس طول ندارد، پس نه جزئي دارد و نه مرزي. آنها مي‌گويند كه بوئتيوس رابطه بين زمان و جاودانگي را با رابطه بين يك دايره و مركزش مقايسه مي‌كند. اما مفسراني كه اين نقطه‌اي شكل بودن را قبول ندارند، در اين مسئله توافق دارند كه "جاودانگي " مفهوم زماني نيست كه توالي گذشته و آينده باشد. درست اين معني را ما در لغت "Simul " مي‌يابيم كه هم‌زمان يا با هم معني مي‌دهد برخلاف "توالي ".
مشكل منطقي كه در تعريف بوئتيوس ديده مي‌شود، توسط ريچارد سوين¬بورن (Richard Swinburne) به‌صورت ذيل توضيح داده شده است: "بي‌زماني خداوند بايداحتمالاً در اين باشد كه او در تمام مواقع زمان انساني به‌طور هم‌زمان وجود دارد. بنابراين او بايد بداند كه من ديروز چه كردم، و امروز چه كار مي‌كنم و فردا چه خواهم كرد و فعلاً چه مي‌كنم. اما اگر 1t با 2t و 2t با 3t هم‌زمان باشند، پس 1t هم با 3t هم‌زمان است. بدين‌دليل اگر لحظه‌اي كه در آن، خداوند اين چيزها را مي‌داند، با امروز،‌ديروز و فردا هم‌زمان مي‌بود، پس مي‌بايست اين روز‌ها هم متقابلاً هم‌زمان مي‌بودند، چيزي كه به‌طور واضح بي‌معناست. براي اينكه اين مشكلات برطرف شود، استومپ و كرتسمن استدلال به نامتعدي بودن رابطه هم‌زماني در نظريي نسبيت خاص مي‌كنند. در شكل (1) B با ´B و همچنين ´B با E هم‌زمان هستند، اما B با E هم‌زمان نيست. استومپ (Stump) و كِرِتسمن (Kretzmann) نام اين رابطه هم‌زماني را "همزماني T " گذاشتند و فرقش با هم‌زماني E ‌اين است كه يك سر آن در جاودانگي قرار دارد. اضافه بر آن، هم‌زماني ET را اين‌طور تعريف مي‌كنند: حوادثx و y هم‌زمان ET وقتي هستند كه (1): يا x جاويدان باشد و y زماني يا بالعكس، (2) براي يك مشاهده‌كننده در تنها سيستم مختصات جاودانگي، x و y هم‌زمان هستند يعني يا x جاويدان است در حال و به y از نظر زماني، زمان حال نگاه مي‌شود يا بالعكس، (3) براي مشاهده‌كننده‌اي در يكي از بي‌نهايت دستگاه‌هاي مختصات زماني، x و y هم‌زمان هستند يعني يا به x به‌عنوان جاودانه در زمان حال نگاه مي‌شود و y در حال از نظر زماني، يا بالعكس. استومپ و كرتسمن، اين هم‌زماني ET را با مدل دو خط موازي نامحدود نشان مي‌دهند كه يكي از آنها به‌طور يكنواخت از نور پرشده است (مثل يك لامپ نئون بي‌نهايت دراز) و جاودانگي را نشان مي‌دهد، در حالي‌كه در ديگري فقط، جايي‌كه هميشه به‌طرف جلو حركت مي‌كند، روشن است و نشانه زمان است. در هر لحظه، روشنايي در يك محل لامپ نئون دومي با نور لامپ نئون اولي هم‌زمان است. مدلي شبيه مدل فوق براي نشان دادن رابطه زمان و جاودانگي را سوين بورنه پيشنهاد كرده است: "وقتي‌كه مردم در امتداد راهي راه مي‌روند، فقط حومه مستقيم محلي را مي‌بينند كه در آن، آن لحظه قرار دارد. اما خداوندي كه مسلط به‌ديدن تمام راه است، تمام راه و حومه‌هاي اطراف آن‌را مي‌بيند. "
ما نمي‌توانيم درباره بحث‌هاي فلسفي خداشناختي‌اي صحبت كنيم كه مفهوم هم‌زماني ET باعث بروز آن بحث‌ها شده است. به‌جاي آن، مي‌خواهيم يكي از اشكال هندسي هم‌زماني ET را ارائه دهيم كه رابطه اين نسبت را با تئوري نسبيت بوضوح نشان مي‌دهد. براي سادگي، ما خود را محدود مي‌كنيم به دستگاه مختصات دو بعدي زمان ـ مكان مينكوسكي كه محور مكاني آن محور x است و محور زماني آن t. ما از فرمول T=ct استفاده مي‌كنيم كه در آن، سرعت نور مي‌باشد. سيستم فيزيكي‌اي كه در آن، حوادث از نظر زماني اتفاق مي‌افتند، در زمان ـ مكان، در امتداد سهميw كه خط جهاني است كه طبق فرمول ذيل تعريف شده است، در حركت است.
(2 =x02T-2 xيا)
در اين فرمول x0 عدد ثابتي است (شكل 2)

مختصات نقطه زماني ـ مكاني P يك حادثه در سيستم، عبارتند از xp و Tp و سرعت سيستم در P مساوي Vp است. طبق تعريف
Vp= =
كه ما در اين فرمول مي‌بينيم كه سرعت vp سيستم، در امتداد خط جهاني w هميشه تغيير مي‌كند و به اين‌جهت، حركت، شتابدار مي‌باشد. براي اين مسئله لازم است كه سيستم اينرسي محلي w را در P وارد كنيم، يعني سيستم اينرسي (x ,T ) كه در آن، سيستم در نقطه P، در اين لحظه بي‌حركت است و x p=T p= 0
ترانفورماسيون لورنتس مربوطه براي مختصات زماني عبارت است از
T =ي[(T-Tp)-ي(x-xp)]
ي=(1-ي) و ي= كه در آن
براي محور x (كه در آن هميشه T =0) معادله ذيل نتيجه مي‌شود

به‌طور روشن ديده مي‌شود كه اين فرمول براي (x=T=0) صدق مي‌كند.
به ‌اين‌جهت E "جاودانگي " با P در سيستم اينرسي محلي همزمان است. اما نقطه P يك نقطه دلخواه است كه در روي منحني خط جهاني w قرار دارد. بنابراين تمام حوادثي كه در سيستم، از نظر زماني پشت سر هم اتفاق مي‌افتند، با جاودانگي E همزمان ET است، و چون نسبت همزماني براي نقاط مختلف مكان ـ زمان 1P و 2P به‌طور نسبي براي سيستم‌هاي اينرسي مختلف معتبر است، نتيجه مي‌شود كه E با 1P همچنين با 2P مي‌تواند همزمان ET باشد، بدون آنكه 1P با 2P همزمان باشند.
در اين شكل هندسي، جاودانگي يا حيات ابدي خداوند، از نظر مكاني مثل مدل بالا، بي‌نهايت نمي‌شود، بلكه به‌صورت يك حادثه نقطه‌اي نمايش داده مي‌شود، كه با گفته بوئتيوس درباره تثليث سازگار مي‌باشد. پلوتين هم اين تصور را مي‌كرده است، وقتي‌كه او درباره حيات ابدي خداوند توضيح مي‌دهد مي‌گويد كه: "هميشه خداوند يكنواخت مي‌ماند و هميشه، همه چيز را در حال و در خود دارد، اما نه‌ اينكه حالا اين و حالا آن، بلكه همه چيز را دارد، حالا اين يا آن‌را تعقيب نمي‌كند، بلكه پايان بي‌قسمت است مثل نقطه‌اي كه در آن، تمام خطوط جمع شده‌اند. "(20) استدلال‌هاي مفصل‌تري را مي‌توان در مقاله كاترين آروگرس كه در سال 1994 چاپ شده است، به‌نام "جاودانگي بي‌انتهاست " ديد.
چون يك نقطه (مثل E در شكل2) در مكان وجود دارد، اين سؤال خداشناختي مطرح مي‌شود كه آيا فرض "مكان بودن، منسوب به حيات جاوداني خدا يا بخود خداست. در حقيقت هنوز در انجيل نه، اما در فيلو و خداشناختي يوناني ـ كليسايي صحبت از جسمي نبودن خداوند بوده است (مثل گرگوريوس)، همچنين سومين مقاله از سيزدهمين مقاله مذهبي يهوديان تاكيد مي‌كند: "من حقيقتاً ايمان دارم كه خالق تبارك و تعالي، ذاتش جسم نيست و چيزي كه جسم دارد، او را نمي‌تواند درك كند و هيچ چيز با او قابل مقايسه نيست. "(21) بنابراين سوال اين است كه آيا وجود يك ذات غيرجسماني، يا به‌طور عمومي وجود يك عمل فكري، داراي مكان است. دوباره، اين تئوري نسبيت است كه بعضي از مؤلفين را براي جواب دادن به اين‌ سؤال به‌خود جذب كرده است. با فرض اينكه رويدادهاي فكري قابل ثبت باشند و به اين‌جهت در زمان وجود داشته باشند، روبرت و اينگارد براساس تئوري نسبيت كه در آن روابط مكاني و زماني مخلوط هستند و از يكديگر جدا نيستند، استدلال مي‌كند كه چنين رويدادهايي هم لزوماً در مكان اتفاق مي‌افتند. استدلالي شبيه اين استدلال را كه فرض مهم آن اين‌ است كه جسم و روح مي‌توانند روي يكديگر اثر بگذارند، ميخائيل لوكوود ارائه داده است. حادثه A فيزيكي از نظر زماني ـ مكاني در روي جسمي اتفاق مي‌افتد، و حادثه روحي B را به‌وجود مي‌آورد كه از طرف خودش سبب حادثه فيزيكي C بايد باشد. (شكل 3).

چون براساس تئوري نسبيت، هيچ اثر علّي‌اي نمي‌تواند با بيشتر از سرعت نور منتشر شود، كوكوود نتيجه مي‌گيرد كه B بايد در مقطع مخروط نوري V كه نور از A به‌طرف جلو حركت مي‌كند و در مقطع مخروط نوري R كه نور از C به‌عقب حركت مي‌كند، قرار داشته باشد، يعني در حوزه مكاني معين دقيقي كه توسط مختصات A وC تعيين شده است، بايد قرار گيرد. حتي‌الامكان اين حوزه مكاني مي‌تواند با انتخاب مناسب A وC به‌طور دلخواه محدود شود. اين ايراد كه نظم زماني بين يك حادثه غير مادي و يك حادثه فيزيكي از يك نوع نيستند، مثل نظم زماني بين حوادث فيزيكي، با فرضي كه لوكوود كرده است، در تضاد است كه مي‌گفت رويدادهاي جسمي و غيرجسمي مي‌توانند روي يكديگر اثر بگذارند. به اين‌جهت او ادعا مي‌كند كه اثبات كرده است كه: "اگر نظريه اينشتين درباره زمان و مكان صحيح باشد، پس حوادث غير مادي در همان نظم مكاني قرار دارند، مثل حوادث فيزيكي. "(22). در اينجا نمي‌خواهيم در مورد بحث‌هاي حاصل از اين استدلال صحبت كنيم.
در خاتمه اين مقاله درباري استدلالي صحبت مي‌شود كه ادعا مي‌كنند كه نظريي نسبيت عام اينشتين هم، براي خداشناسي، ملازمه‌هاي مهمي دارد. دقيق‌تر بگوييم، موضوع بر سر جهان‌شناسي نسبيتي است كه از نظريي نسبيت عام، اخذ شده است. از قرار معلوم، اينشتين در سال 1917 با كار علمي خود درباري "نظريه‌هاي جهان‌شناختي براي نظريي نسبيت عام " براي اولين بار در تاريخ تفكر انساني درباري علم جهان‌شناسي كه تا آن‌موقع منحصراً، موضوع ايمان مذهبي يا نظريه‌پردازي‌هاي فلسفي بود، طرح يك نظريي علمي را ارائه داد. اينشتين نشان داد كه معادلات ميدان در نظريي نسبيت عام، با ماده (جرم، انرژي) و جاذبه (انحناء زمان مكاني) ربط داده مي‌شوند، و اجازه ساختار يك مدل رياضي بدون تناقض را مي‌دهند. اين توصيف عقلاني اينشتين از جهان، در كل، شايد بزرگترين كشف علمي مهم‌ قرن بيستم باشد.
در جهان اينشتين، انبساط مكاني و محتواي ماده محدود است. ماده آن M و شعاع آن R از فرمول 3R2ي ي2 M= به‌دست مي‌آيد كه در آن، ي تراكم ماده متوسط مي‌باشد. رابطه كه در آن ي 8 K= در فرمول بالا معتبر است و G نيز، ثابت جاذبه نيوتن مي‌باشد. با در نظر گرفتن مقدار‌هاي تجربي ذيل
c= 1010 × 3cm sec1ـ و G= 67/6 × 10 8ـ cm3 gm 1ـ sec 2ـ
3ـ gm cm30ـ10=ي نتيجه مي‌شود كه تقريباً cm 1028 R= وgm 1055M= مي‌شوند.
بر اساس اين نتايج، فيزيكدان معروف هانري مارگناو (Henri Margenau) ادعا مي‌كند كه نظريه نسبيت اينشتين موافق اين نظريه است كه "خداوند ‌توانست جهان را خلق كند "
به‌‌عقيده مارگناو،‌ بيشتر، ‌اين نظريي، حرف‌هاي توماس اكوئيناس را تأييد مي‌كند كه مي‌گويد: "ما بايد يقيناً اين حرف را قبول كنيم كه خداوند قدرت دارد و با استفاده از آن مي‌تواند از هيچ، چيزي را خلق كند. ". مارگناو فرض مي‌كند كه در يك جهان خالي، انرژي كل مساوي صفر است، و نشان مي‌دهد كه در يك جهاني با ماده كل M ، انرژي پتانسيل مساوي مقدار منفي مي‌باشد كه در آن k ضريبي است كه تابع پخش ماده است و عددي تك رقمي است. اما چون طبق اصل هم‌ارزي بين ماده و انرژي، جهان هم هنوز انرژي مثبتي مساوي 2Mc دارد، نتيجه مي‌شود كه انرژي كل جهاني كه خالي نباشد -2E=Mc است كه با ارزش‌هاي ذكر شده در بالا دوباره صفر مي‌شود. مارگناو ادعا مي‌كند كه ثابت كرده است كه خلقت جهان متضاد اصل بقاء انرژي نيست.
اين مسئله را كه در يك جهان همگن بسته، جمع انرژي مثبت ماده و انرژي منفي ميدان جاذبه، يعني انرژي كل جهان مساوي صفر است، مارگناو هم، همان‌طور كه ناتان روزن در سال 1944 نشان داد، بدون در نظر گرفتن ارزش‌هاي عددي براي R و Mوغيره، به‌تنهايي با كمك شبه تانسور ميدان جاذبه كه اينشتين در سال 1916 وارد كرد، مي‌توانست اثبات كند. پتربرگمن (Peter Bergmann) هم، استدلالي را كه بر اساس نظريه‌هاي توپولوژي است، پيشنهاد كرده است.
دفاع مارگناو از داستان خلقت در كتاب مقدس، با استفاده از نظريي نسبيت عام، مي‌تواند، جزء اولين رساله‌هايي باشد كه اخيراً از استدلال بيگ بنگ كمك گرفته‌اند كه به‌همان هدف برسند. معذالك اين نظريه‌هاي اخير متعلق به حوزه آثار فيزيكي اينشتين نيستند، چون آنها بر پايه استدلالات جهان‌شناختي كوانتومي و (تا آن‌جايي‌كه از اساس نظريي نسبيت عام استفاده مي‌كنند) و فرض تكينگي در پيوستار زمان ـ مكان قرار دارند. امتناع قبول نظريي كوانتوم اينشتين آنقدر واضح است كه احتياجي ديگر نيست درباري آن توضيح دهيم. اينشتين واقعيت تكينگي را هم، چون احتمالاً نمي‌تواند كمكي به توضيح ذرات بنيادي بكند، رد كرد. او در سال 1950 در چاپ پنجم كتابش بنام "معني نسبيت " نوشت: "انسان نبايد فكر كند كه معادلات براي تراكم‌هاي زياد ميدان و ماده، معتبر مي‌مانند، و نبايد نتيجه گرفت كه "شروع خلقت " تكينگي به‌معناي رياضي آن است. " به اين دليل ديگر درباري ملازمت خداشناختي نظريي بيگ‌بنگ بحث نمي‌كنيم.
تمام انگيزه‌هاي مشترك ما در اين بخش، اين بود كه سعي كنيم در فيزيك اينشتين، علامتي براي تأثير خداوند در جهان فيزيكي پيدا كنيم. اين انگيزه براي اينشتين نيز غريب نيست. اينشتين در يكي از مقالاتش به‌نام "يادداشت‌هاي پراكنده " نوشته است: "اعتقاد مذهبي راسخ من عبارت است از احساس حيرتي متواضعانه نسبت به يك روح بي‌نهايت اعلي كه خود را در جهاني كه ما قادريم با عقل ضعيف و ناقض خود، آن‌را بشناسيم، متجلي مي‌سازد. " اما اينكه آيا اينشتين، نتايج نهايي استدلالات اين بخش را به‌عنوان "تجلي " به‌رسميت مي‌شمرد، به‌نظر من مشكوك است.
--------------------------------------------
پي نوشت ها :

ماكس يامر متولد برلين بود و بعد از اخذ ديپلم در رشته¬هاي رياضي و فيزيك در دانشگاه وين و هاروارد تحصيل كرد. او بيشتر به مطالعي مسايل اساسي فيزيك پرداخت و مقالات فلسفي و تاريخي وي درباري تكامل فلسفه و فيزيك جديد مشهور است. يامر استاد دانشگاه هاروارد است و تاكنون جوايزي را دريافت نموده است. اين مقاله ترجمي متن زير است:
Prof. Max, Jammer. 2002. Einstein und die Religion. Konstant: UVK. Pp. 57-104.

1. Wilber; Quantum Questions, (New Science Library, Boston,
1984) S. 5.
2. W. Clark, Albert Einstein - Leben und Werk (Bechtle, Essingen,
1974), S. 202.
3. S. L. Jaki, The Road of Science and the Ways to God, (The University of
Chicago Press, Chicago, 1978), S. 349.
4. Einstein, Vorwort. In: C. Baumgardt, Johannes Kepler (Limes Verlag,
Wiesbaden, 1953), S. 11 -12.
5. N. Bohr, Atomphysik und menschliche Erkenntnis (Vieweg, Braunschweig,
1958), S. 19.
6. A. Einstein, Autobiographisches, Anm . 73, S. 2.
7. V. Mainsfield, "Mيndhyamika Buddhism and quantum mechanics: Beginning
a dialogue ",International Philosophical Quarterly 29, 371-391
(1989).
8. Der Leibniz-Clarke-Briefwechsel, übers. und hrsg. von Volkmar Schüller,
(Akademie Verlag, Berlin, 1991), S. 14.
9. E. Schrيdinger, Geist und Materie (Vieweg, Braunschweig, 19651, S. 61.
10. Einstein Archiv, No. 7-245. Einstein starb genau vier Wochen spيter, am
18. April 1955.
11. F.يberweg Grundriss der Geschichte der Philosophie, 2. Teil (Schwabe,
Basel, 1951), S. 168.
12. T. S. Kuhn, Die Kopernikanische Revolution (Vieweg, Braunschweig,
1981).
13. Nature 119,467 (1927); Science 65,347 (1927).
14. J.P. Eckermann, Gesprيche mit Goethe (Gesprيch vom 12. Oktober
1825) (Kiepenheuer, Potsdam, 1920), S. 139.
15. A. Wenzl, Metaphysik der Physik von heute (R. Meiner, Hamburg,
1951), S. 11.
16. F. Herneck, "Albert Einsteins gesprochenes Glaubensbekenntnis ", Die
Naturwissenschaften 53. Jahrgang, 198 (1966).
17. H. Bondi, "Relativity and Indeterminacy ", Nature 169,660 (1952).
18. C. W Rietdijk, "A rigorous proof of determinism derived from the special
theory of relativity ", Philosophy of Science 33, 341 -344 (1966).
19. H. Putnam, "Time and physical geometry ", The Journal of Philosophy
64, 240-247 (1967).
20. Plotin, Enneades III, 7, 3. Siehe R. Hader, Plotin (Fischer Bücherei, Frankfurt am Main, 1958), S. 119.
21 J.G. Mannheimer (Hrg.), Gebete der Israeliten (J. Schlesinger, Wien, 1896), S. 129.
22. M. Lockwood, -Einstein and the identity theory, Analysis 44 (1),22-25 (1984).
...................................................................................................
نويسنده:ماكس يامر
 
خبرگزاری فارس
ارسال نظرات
نظرات حاوی عبارات توهین آمیز منتشر نخواهد شد
نام:
ایمیل:
* نظر: