در میان کوچه می رفتم و دست دختر سه ساله ام در دستم بود. برایش حرف می
زدم و او هم برایم شیرین زبانی می کرد با هم می گفتیم و خوش بودیم. در بین
راه خواستم از جوی آبی که بینمان بود بگذرم تا در کنار دخترم در پیاده رو
باشم. پایم سُر خورد و کمی تلو تلو خوردم. دختر کوچکم که مرا دید مضطرب شد و
چون نمی دانست چکار کند سریع به آغوشم پرید و گریه کرد. گویی غرورش شکسته
شده بود و دوست نداشت که مرا اینگونه ببیند.
داستان که به اینجا رسید روضه خوان گفت دلها بسوزد برای کودک کوچه بنی
هاشم. برای پسربچه ای که به جای پیری در کودکی عصای دست مادر جوانش شده
بود. پسر بچه ای که چون مادرش چند بار به زمین خورده بود، مضطرب شده بود و
او، راه خانه را به مادرش نشان می داد. مادرش جایی را نمی دید انگار، و او
به جای مادرش می دید. سرو ته کوچه را چند بار با چشمان نگرانش طی کرد تا
شاید بابایش را ببیند و او را به کمک بگیرد. محرمی را، خویشی را، مسلمانی
را ، جوانمردی را. گویی کسی آنها را نمی دید یا نمی خواست ببیند و یا نباید
می دید. خدایا بابایش را به کمکشان برسان.
گویی که شهر خالی از قلندران گشته و کودک روضه ما هنوز در خم یک کوچه با
مادرش راه می رفت و نمی دانست چرا این کوچه اینقدر تنگ و طولانی است. دست
مادرش را به روی شانه داشت و در دل می گفت، که اگر صورت مادرم زخمی است و
اگر چشم او نمی بیند و اگر پهلو و سینه، ضربت درب و هم لگد دیده، خدا را صد
هزار مرتبه شکر، دست مادرم هنوز سالم است و نشکسته . مادر هرچند قدم یکبار
به زمین می نشست یا دست بر دیوار گذاشته می گذشت. مادر مثل همیشه مهربان
است حتی حالا که خیلی نگرانِ باباست. ولی فکر می کنم دست مادرم خیلی سبک
شده و روی شانه ام سنگینی نمی کند.
اینجا مدینه است نه مدینه 40 هجری که حسن بن علی تنها بماند و نه مدینه
60 هجری که هل من ناصر حسین بن علی بی جواب بماند. اینجا مدینه است مدینة
یازدهم هجری. دو سه روزی از رحلت پیامبری که نامش بر این شهر نهاده شده می
گذرد و این مادر و پسر که سرگردان کوچه اند نورچشم همان پیامبرند. فاطمه
همان است که پاره ای از تن رسول بود و رسول بوی بهشت از فاطمه می نیوشید.
پیامبرخدا، به او سلام می کرد و در پیش پای او به احترام بلند می شد و به
استقبالش می رفت. او فرموده بود هرکه او را بیازارد مرا آزرده و هرکه او را
خشنود کند مرا خشنود کرده و آزردن من آزردن خدا و خشنود کردن من خشنودی
اوست. فرمود او سیده و سرور بانوان بهشت است. کوثر است و خیرفراوان برای
همه جهان. او بخشنده گوشواره به فقیراست. و روزه داری است که غذای سه روز
خود و خانواده اش را به مسکین و یتیم و اسیر داد و با این سیرت انسانی،
زینت سوره انسان شد.
او اول برای همسایه دعا می کرد بعد برای اهل خانة خود. کوتاه ترین سوره
قرآن که کوثر است در شأن او که در بین معصومین کوتاهترین عمر معصومانه را
داشت نازل شد و پر نسل ترین گل یاس شد و باعث بقاء و برکت خاندان محمد صلی
الله علیه وآله و ... و او مادر است هم برای کودکانش و هم برای جهان و هم
برای جان جهان که رسول الله است و مادر یعنی مهربان، فداکار، عشق، محبت
یعنی فاطمه و فاطمه یعنی دفاع یک تنه از ولایت و امامتِ ولی. یعنی سپر بلای
امام زمان شدن. یعنی هفتاد روز غربت و گریة تنهایی در میان مسلمانان
مدینه. و مدینه یعنی دلواپسی و غربت ناخودآگاه. یعنی دلگیری مدام و دلهره
ممتد. یعنی یک درِ سوخته، یک دل سوخته و تن سوختة مادر. و مدینه یعنی فاطمه
ای که کشان کشان با فرزندش حسن به خانه می آید و چقدر مردم عوض شده اند.
گویی مدینه، یثرب یهودیان شده. آنها که سر سفره پدرِفاطمه نمک خوردند و
بزرگی گرفتند و مسلمان شدند، نمکدان به کنار، چه استخوانی می شکنند.
روضه خوان روضه می خواند و ما بی اختیار اشک می ریختیم و دیگر ندانستیم
چگونه مادری با پسر بچه اش راه چند قدمی مسجد تا خانه را پیمود. فقط در
میان اشک و سکوت، می شنیدیم که کودکی کودکانه به مادرش می گفت " دیگه داریم
می رسیم کم بشین روی زمین. تو برو تا بردارم گوشواره هاتو از زمین". و ما
از بس که روزگار گذشته را مرور کردیم نفهمیدیم که هفتاد روز از رحلت رسول
گذشت یا نود روز. هرچند که فرقی نمی کند چند روز گذشته. مهم اینست که فاطمه
روز به روز ضعیف تر گشته و اکنون از او جز یک شَبَح، چیزی نمانده است و
گفته اند گوشتی که آب شده بود و پوستی که به استخوان نشسته بود. اللهم إنا
نشکوا إلیک فقد نبینا ... دوباره گریه های آرام و بی صدای فاطمه.
از موقعی که همسایگان از صدای گریه او به علی شکایت کردند، او برسر قبر
حمزه می رفت و گریه می کرد و وقتی توانش کم شد در زیر درختی در بقیع با
حسنین گریه می کرد و وقتی درخت را قطع کردند به زیر سایه بانی که علی برایش
ساخته بود می رفت و گریه می کرد و الان که ضعیف تر شده و ناتوان تر، تنها
در خانه گریه می کند ولی آرام. آرام تر از مصیبتی که قدم به قدم به این امت
و این خانه نزدیک می شود. خدایا خودت علی را برسان.
با حال نزار و تن بی رمق خانه را تمیز و مرتب کرد و کودکان را یکایک محبت.
موی زینب را شانه زد و سر پسران را شست و شو داد و با دستان آزرده آرد
خمیر کرد و نان پخت. علی علیه السلام که به خانه آمد با دیدن این منظره به
بانو گفت خودت را به زحمت می اندازی؟ و فاطمه فرمود به زودی کودکانم یتیم
می شوند، می خواهم برای آخرین بار به آنان رسیدگی کنم. به حجره رفت و در
بستر آرمید و علی از پی او آمد و بر بالینش نشست. صدایش کرد. دختر پیامبر
... صدایی نیامد. فاطمه جان...صدایی نیامد. علی سر فاطمه از بالین برداشت و
به سینه گرفت. فاطمه جانم من علی ام ... چشمان بی رمق فاطمه باز شد و چشمش
به روی ماه علی روشن. پسر عموجان من رفتنی ام و پدرم این را ساعتی پیش به
من گفت. آیا در زندگی دروغ و خیانت از من دیده ای؟ و از روزی که با تو
معاشرت دارم مخالفتی کرده ام؟ و علی گریست. معاذالله . فاطمه جان تو
بزرگوارتر از آن هستی که دروغی و نافرمانی ای کرده باشی. و فاطمه گفت مرا
شبانه برای آخرت تجهیز کن و در کنار قبرم بمان و برایم قرآن بخوان. و نمی
خواهم از آنان که به من ستم کرده اند در تشییع جنازه ام باشند و تو را
سفارش می کنم به یتیمانم ... و علی گریه کرد و گویی آسمان می گرید و فاطمه
هم و انگار تمام ملائک و فرشتگان. فاطمه جان فقدان تو جبران ناپذیر است و
سخت ولی چون اراده خداست، چاره ای نیست. به خدا قسم مصیبت پیامبر را تازه
کردی. و علی گفت و فاطمه شنید.
زینبین را به خانه یکی از هاشمیات فرستاد و پسران را به مزار حضرت رسول تا
دعا کنند. و مبادا جان دادن مادر را ببینند. به اسماء فرمود مرا پس از
مدتی صدا بزن اگر جوابی نشنیدی بدان که نزد پدرم رفته ام. ملحفه ای بر پیکر
نحیفش کشید و روبه قبله خوابید. آرامِ آرام. پس از مدتی صدایش زدند که
پاسخی نیامد و دوباره و سه باره. اسماء بر سر می زد و فاطمه فاطمه می کرد و
حسنین آمدند و حسن خود را بر سینه مادر انداخت و حسین صورت به کف پای مادر
گذاشت و فرمودند: مادر قبل از آنکه جانمان از تن به در رود با ما سخن
بگو... علی را خبر کردند که با اضطراب آمد و... فاطمه شفا گرفت و از فتنة
فتنه گران رها شد و از عهدشکنانِ دروغگو و دشمنان، راحت. و ندانستیم چرا در
میان آن همه مسلمان و در مدینه النبی و حضور مهاجر و انصار و یاران غار و
مدعیان، دختر پیغمبر را شبانه غسل و کفن کردند و به خاک سپردند و از آنان،
کمتر از انگشتان یک دست حضور داشتند. چرا قبر آخرین و تنها دختر پیامبرِخدا
و ام المؤمنین خدیجه مخفی است. ندانستیم و ندانستیم.
محمدهادی صحرایی
انتهای پیام/ ن . ش
جانم بفدایت مادر
با سلام
فرمان الهی رسید ای محمد(ص) از خدیجه(ع) دوری کن
عبادت و نیایش پیشه کن ان حورای انسیه می اید.
چنین شد اوپاکترین بانوی عالم شد
وقتی برترین خواستگارش قدم پیش نهاد با سکوت معنا دارش
با حیاترین دخت عالم شد.
شب زفافش امر به نماز شدند به این ترتیب لایق نثار بیدریغ
درخت طوبی شد.
با ساده زیستی باعلی(ع) وشباب بهشت لایق کسا شد.
ان (بتول) شایسته نام اسمانی یعنی زهرای اطهر(س)شد.
ان مطهره پاکدامن(س) بعد از نبی(ص) محزونترین فرد عالم شد
کلبه احزان او یعقوب (ع) را شرمنده کرد.
گر نوح(ع) در طوفان بر کشتی نشست ارام شد
فاطمه(س) بر غوغای دوران بر لای در با دیوار ارام شد
خلیل(ع) هاجر را با نوزادش اسماعیل(ع) وانهاد
علی(ع) نفهمیدم ان دلیر خیبر شکن چرا زهرا(س)را با غنچه
نشکفته محسن (ع)وا نهاد.
ان فاطمه(س) که اتش بر او ومحبانش حرام چرا نار درب اورا
سوزان نهاد
رفت این نور بهشتی سوی اسمان اما چرا این مسافر دست بر
پهلو با ناله وافتان و خیزان برفت.