۰

بهشت مدفون

کد خبر: ۴۰۷۵
۰۰:۰۰ - ۱۷ مهر ۱۳۸۷

هرچه مي‌خواهم تو را فرياد کنم نمي‌شود. چرا؟

بغضي مزمن در گلويم بيداد مي‌کند و توان سربرآوردن ندارد.

دل سنگين است و دست سنگين.

نه دست مي‌گردد براي نوشتن،

نه دل مي‌شکند،

و نه اشک جاري مي‌شود.

اين چه سري ست مکتوم در اين ويرانه بهشت مدينه؟

پيش از اين اينگونه نبود اينجا.

بهشتي بود براي خود.

سپيد و عطرآگين.

پيش از اين اينجا گنبدي بود و بارگاهي،

صحني و سرايي...

براي زائران دستگيره اي و ضريحي،

براي از پاي افتادگان سايه باني و سايه‌اي...

ليک اينک...

تا چشم مي نگرد دشتستاني مي‌بيند بي آب و آبادي.

بي سايه و سايه بان

و تو متحير که جز چندگامي با اين چهارگوهر ناب وپاک خداوندگاري فاصله نداري و از نزديک‌ترين فاصله مي تواني قدومشان را بوسه باران کني.

ناگاه بي اختيار خم مي‌شوي تا به پايشان افتي.

بر خاک مي‌افتي و اشک مي‌باري.

اما سوزش دردي و فرياد وحشتي تو را ناگاه فرسنگ‌ها عقب مي‌راند.

...

آسمان ديگر براي مدينه تاريک شده است.

زمين در سکوتي وهمناک فرو رفته و خفته... گويا هواي بيداري در سر ندارد.

چه اندازه خاموش است و چقدر مسکوت.

امان از اين بهشت ويرانه،

بهشت مدفون،

بهشت اسير.

آسمان اينجا ابري و گرفته است.

هوا مه‌آلود.

آدميان غبار آلود.

زنجير بر قلب و قفل بر لب گمان مي‌کنند زندگي همين است.

اينان بهشت پيش رويشان را گم کرده اند.

بادي مي‌وزد بر مزار اهل بيت مظلوم مدينه.

گرد و خاکي برپا مي‌شود و به سوي آسمان مي‌رود.

بغض آسمان مي شکند.

آسمان مي‌گريد.

گوييا اشک رسول است که بر سر بقيع مي‌ريزد.

گنبد خضرا مي‌گريد.

اشک رسول به رسالت آسمان بر بقيع مي‌ريزد.

کبوتري خسته از سنگي به روي سنگ ديگر مي‌پرد و خاک‌ها را با پاي خود براي يافتن دانه‌اي ارزن مي‌پراکند.

کبوتر مسافر مسافت زيادي را آمده است.

خسته است.

بي‌قرار است.

گنبدي نيست که بر آن بنشيند و خستگي بدر کند.

آبي نيست.

آسايشي نيست.

سايه اي نيست.

کبوتر چقدر خسته است.

آستين بر دندان گرفته‌اي و مي‌گريي.

بر سر ويران سراي اينجا اشک ريختن و مويه کردن سندي بر شرک مسلم توست.

محبت در اين سرا جرمي‌ست نا بخشودني.

دل تو پر شده از فرياد و فغان.

پناهگاهي نيست براي اشک‌هايت.

مجسمه‌ي مظلوميت اهل بيت در بقيع با تيشه‌ي سياه پيروان عبدالوهاب اينجا شکل گرفته و تو از پشت اين حصار بسته بر اين تجسم اشک مي‌باري اما در حفاظ مستور دل.

بقيع، اسير شده در چنگال کرکسان و حتي اجازه‌ي ملاقاتي نيز نيست.

تنها از دور به آرامي مي توان نگاهي کرد.

سري تکان داد

دستي بلند کرد...

بغض را بايد فرو داد.

اشک را بايد فرو خورد.

هيچ نبايد گفت که حتي برگ‌هاي سبز شده از اشک تو را نيز زير پا له مي‌کنند به همان شيوه که گنبد و بارگاه را زير چکمه‌هاشان خرد و نابود کردند.

هشتاد سال مي‌گذرد از آن زمان.

همان زمان که در مقابل ديدگان گنبد سبز، لرزه بر اندام سپيد رنگ بقيع زدند و آن را ظالمانه درهم شکستند.

اولين تيشه که بر پيکره‌ي بقيع مي‌نشيند، صدايي محزون از عرش، زمين و آسمان را مي‌لرزاند.

اين صدا... چقدر آشناست.

چقدر محزون است...

چقدر غريب است...

اين صدا...

انگار صداي زهراست.

انگار تکرار خاطره‌ي تازيانه و مسمار و درب سوخته است.

اين صدا،

صداي شکستن پهلوي فاطمه است.

بقيع با نام اسلام به مخروبه اي تبديل مي‌شود.

بهشتي که زير خروارها خاک دفن است.

هشتاد سال از دفن بهشت گذشته است.

ديگر عادت کرده ايم به زيارت اين بهشت خيالي...

عادت کرده‌ايم که ديگر مشتي خاک را به جاي گنبدي بر کشيده بر افلاک نظاره کنيم و بگرييم.

عادت کرده‌ايم دم نزنيم و حتي براي خون دلي که از ديده جاري مي‌شود نيز تاوان پس دهيم.

گورستان بودن اين سرزمين براي همگان شده يک عادت.

هيچ حرف و حديثي نيست.

هيچ گله و شکايتي نه.

هيچ حرفي از سقيفه نمي‌رود.

بقيع مظلوم و تنهاست.

هنگامه‌ي غروب غير از چند کبوتر آواره بر بستر آن خاک پاک هيچ نمي‌بيني.

تازيانه‌هاي استعمار همچنان با نام وهابيت بر دوش شيعه ضربه مي‌زند.

از بقيع چيزي به جاي نمانده جز يک ياد.

يادي غريب از پس پنجره‌هاي ديوار آجري مدينه.

دل من...

در بقيع جا مانده است و منتظر.

منتظر آنکه بايد بيايد و به شمشيرش زنجير از پاي او بردارد و آزادش سازد.

منتظر آنکه بيايد و او را از زير خروارها خاک بيرون آورد و بر فراز آسمان‌ها افراشته سازد و پرچمش بلند دارد.

منتظر آنکه بيايد و آسمان مه آلود و ابري مدينه را به گرماي آفتاب سان خود روشن و نوراني سازد.

به بغض هاي دفن شده در گلو اجازه‌ي رهايي دهد و کرکسان را به دام قهر خويش گرد آورد.

اي کاش زودتر‌ بيايد.

ارسال نظرات
نظرات حاوی عبارات توهین آمیز منتشر نخواهد شد
نام:
ایمیل:
* نظر: