SHIA-NEWS.COM شیعه نیوز :
هياهو كه تمام شد، روز به نيمه روشنهاي رو به شب كه رسيد، همهي كارهايم كه تمام شد و رمقام كه ته كشيد پشت ميز چوبي نشستم و مداد دبستانيام را برداشتم تا از شما براي شما چيزي بنويسم. هميشه همینطور است. اول خودمان بعد شما! راستي كاش ياد ميگرفتيم به شما بگوييم "شما" اما افسوس كه جوهر ادب شاعرانمان آنقدر خشك شد كه مدام به شما گفتند "تو". البته آقا ببخشيد كه در دهان من هم اين واژهي "تو"چرخيد. غَرَض، عرض حال بود.
آقا با خودم گفتم حالا كه قرار است از شما بگويم، چه بگويم؟ چه بنويسم؟ مدام انتهاي پاك كن مدادم را در دهان گرفتم و شدم همان كودك دبستاني كه انگار ميخواهد براي روز پدر براي بابايش چيزي بنويسد و در سر صف در حياط مدرسه بخواند.
يادش بهخير حياط مدرسه و سكويي كه مدير يا ناظم بالاي آن ميرفت و همه را به صف ميكرد و ما بانظم ميرفتيم سركلاس. نظمي آميخته با ميل به شيطنت. و چوبخط شيطنتها كه پر ميشد ناظم ميگفت پدر يا مادرت بيايند مدرسه. پدر و مادر ميآمدند و در دفتر ناظم جايي كه من پشت درب آن فال گوش ميايستادم حرف ميزدند و من ميشنيدم كه آنها ميگفتند به خاطر من ببخشيدش بچگي كرده و بعد با اخم و تشري که به من میزدند، بيرون ميآمدند و تمام مدت كه در راه بازگشت از مدرسه بودند به من و آيندهي من فكر ميكردند در خياباني پر از ترافيك و دلواپسي.
راستي آقاي من! چقدر كه شما براي من وساطت نكرديد و چقدر كه خدا از گناهم بهخاطر شما نگذشتهاست. شما در نقش پدر اما من، لااقل فال گوش استغفار شما نبودم كه فرموده بوديد: خدايا بهخاطر من از گناه فلاني در گذر... اين را گفته بوديد بدون اخم و تشر!
پشت ميز چوبي نشستهام. خودم را صاف ميكنم و مداد از دهان بر ميگيرم و به پاك كنِ خيس شده از بيخياليام كه در سرِ مدادِ جويده شده رخنمايي ميكند نگاه ميكنم. و دوباره در فكرم كه چه بگويم از امام زمانِ عزيز تر از جانم!
آقا از شما گفتن خيلي سخت شده. نميدانم چرا؟! نميخواهم در پيچ و خمهاي استعارهها، با شعرهايي كه مدام ميگويند "تو" گرفتار شوم اما خداوكيلي توي دلم صداقتي نيست كه با واژهها توصيف و بعد تقديم خاك پايتان كنم! راستش را بخواهيد حجب و حيايي هم نمانده كه اعتراف به بيوفايي كنم. من ماندهام و ميز چوبي و يك مداد دبستاني و ساعاتي كه قرار بود براي از شما گفتن صرف شود.
كاغذم خالي تر ازدستانم و فكر پريشانم هرجايي هست جز اينجا. دارم فكر ميكنم به قديمترها. همان وقتهاي ناظم و دبستان و شيطنت، همان روزهاي خندههاي كودكانه، روزهايي كه كوچهها ريسه كشي ميشد و آذين خيابانها سر به طاق نصرتها ميكشيدند. روزهايي كه سهم زندگيها از نام شما بیشتر بود. حالا نميدانم چه شدهاست انگار نام شما و ياد شما در ذهن ما سهميه بندي شدهاند. اگر هم جرقهاي بزند زود تمام ميشود فقط به اين دلخوشم كه شما من را ميبينيد و نگاهتان نگران، به دنبال من است و از من بر من حريصتر و دلسوزتر هستيد. ميدانم آقا دست خودتان نيست. امام بودن اينگونه است آن هم امامي از جانب خدا، آن هم امامي از خاندان رسول...
حالا خيالم راحت ميشود ميز و مداد را رها ميكنم و ميروم جايي كه بتوانم با خودم فكر كنم و با يادآوري نعمتي بزرگ، از آسودگی خیال لذت ببرم.
يا صاحب الزمان! من با تمام بديهايم هنوز اين جملهي مولاي هشتم را فراموش نكردهام كه فرمود: امام پدري است مهربان.
حالا در خلوت خودم دراز كشيدهام. در مسير خنك باد كولر، زير سقفي كه بالايش از صبح تا شب، غوغاي تابستان است. و خيالم راحت است از داشتن پدري مهربان. خدا كند اين خيال راحت از من رها نشود... انگار كم كم خوابم ميبرد... انگار از دور صداي لالايي ميآيد ... هنوز يادم نرفته است كه امام هشتم همچنان فرمودند: امام چون مادری نیکوکار به طفل كوچك است...
راستي قرار بود سهمِ اين ثانيهها، از شما گفتن باشد. اما به آسودگيِ خيالِ من انجاميد. آمدم باري از غصهي شما بردارم حالا در انتهاي اين خطوط خيالم از بابت خودم راحت شد...
حرکت شيعه نیوز در معرفی چنین مطالبی ستودنی است.