۰

نحوه اسلام آوردن عمر بن خطاب در منابع اهل تسنن چگونه آمده است ؟

کد خبر: ۳۵۰۸
۰۰:۰۰ - ۱۰ شهريور ۱۳۸۷
زماني که پيامبر اسلام صلي الله عليه وآله وسلم در مکه مبعوث شده و دين اسلام را در ميان مردم به صورت علني اعلام فرمود ، با مخالفت قريش و به ويژه سران آن‌ها روبرو شدند . از آن جاي که سران قريش قدرت گرفتن دين اسلام را با منافع خود در تضاد مي‌ديدند ، در برابر رشد روز افزون دين مبين اسلام وحشت کرده و جنگ همه جانبه‌اي را آغاز کردند ؛ تا جايي که هر کسي را که مسلمان مي‌شد ؛ به ويژه اگر از بردگان و کنيزان بود ، به شدت مورد آزار و اذيت قرارمي‌ دادند تا از دين اسلام دست بکشند .

نمونه بارز آن کشته شدن ياسر و همسرش سميه ، پدر و مادر عمار بود که تحت شکنجه مشرکان قريش به شهادت رسيدند.

ايمان آوردن عمر ، از ديدگاه اهل تسنن :

عمر بن الخطاب نيز که از سران قريش به شمار مي‌آمد ، طبق شهادت بزرگان اهل سنت ، از کساني بود که در برابر دين اسلام و پيامبر گرانقدر اسلام مقاومت شديدي مي‌کرد و هر کسي را که مسلمان مي‌شد آزار و شکنجه قرار مي داد ؛ تا آن جا که بسياري از مشرکين از ترس وي اسلام نمي‌آوردند و يا اسلام خود را مخفي مي‌کردند و اگر اسلام آنان علني مي شد توسط عمر بن خطاب شکنجه مي‌شد . ما در اين جا فقط به دو مورد اکتفا مي کنيم .

اذيت و آزار مسلمانان توسط عمر :

ذهبي در تاريخ الإسلام و بسياري ديگر از بزرگان اهل سنت نوشته‌اند :

عن عبد العزيز بن عبد الله بن عامر بن ربيعة عن أمه ليلي قالت : کان عمر من أشد الناس علينا في إسلامنا فلما تهيأنا للخروج إلي الحبشة جاءني عمر وأنا علي بعير نريد أن نتوجه فقال : إلي أين يا أم عبد الله ؟ فقلت : قد آذيتمونا في ديننا فنذهب في أرض الله حيث لا نؤذي في عبادة الله فقال : صحبکم الله ثم ذهب فجاء زوجي عامر بن ربيعة فأخبرته بما رأيت من رقة عمر بن الخطاب فقال : ترجين أن يسلم ؟ قلت : نعم قال : فوالله لا يسلم حتي يسلم حمار الخطاب . يعني من شدته علي المسلمين .

تاريخ الإسلام ، ذهبي ، ج1 ،‌ ص181 و الکامل في التاريخ ، ج2 ،‌ ص 84 و البداية والنهاية ، ابن کثير ، ج 3 ، ص 100 و المستدرک ، الحاکم النيسابوري ، ج 4 ، ص 58 و السيرة النبوية ، ابن کثير ، ج 2 ، ص 32 و سيرة النبي (ص ) ، ابن هشام الحميري ، ج 1 ، ص 229 و ... .

عبد الله بن عامر بن ربيعه از مادرش ليلي نقل مي کند که گفت : عمر از سختگير ترين مردمان در مورد اسلام آوردن ما بود ( مانع ما مي شد ) ؛ وقتي که خواستيم به حبشه برويم عمر به نزد من آمد در حاليکع من بر شتري بودم و مي خواستم که به راه بيفتم ؛ پس گفت : اي أم عبد الله به کجا مي روي ؟ پاسخ دادم : شما ما را به خاطر دينمان آزار داديد ؛ پس در زمين خدا به جايي مي رويم که به خاطر بندگي خدا آزار نشويم ! پس گفت : خدا همراه شما باشد ؛ پس شوهرم عامر بن ربيعة به نزد من آمد و او را از آنچه که ديده بودم يعني آرام شدن عمر ، با خبر کردم ؛ پس او به من گفت : آيا اميد داري که اسلام بياورد ؟ پاسخ دادم : آري ؛ گفت : قسم به خدا او اسلام نمي آورد تا اينکه الاغ خطاب هم اسلام آورد ( يعني حتي اگر الاغ هم اسلام بياورد او اسلام نمي آورد ) از بس که بر مسلمانان سخت گير بود .

نحوه اسلام آوردن عمر :

بسياري از علماي اهل سنت و از جمله ذهبي در تاريخ الاسلام ، محمد بن سعد در الطبقات الکبري و ابن عساکر در تاريخ دمشق ، اسلام آوردن عمر را اين گونه نقل کرده‌اند :

عن أنس بن مالک قال : خرج عمر رضي الله عنه متقلدا السيف فلقيه رجل من بني زهرة فقال له : أين تعمد يا عمر ؟ قال : أريد أن أقتل محمدا !

قال : وکيف تأمن في بني هاشم وبني زهرة وقد قتلت محمدا ؟

فقال : ما أراک إلا قد صبأت . قال : أفلا أدلک علي العجب إن ختنک وأختک قد صبآ وترکا دينک .
فمشي عمر فأتاهما وعندهما خباب فلما سمع بحس عمر تواري في البيت فدخل فقال : ما هذه الهينمة ؟ وکانوا يقرءون طه قالا : ما عدا حديثا تحدثناه بيننا قال : فلعلکما قد صبأتما ؟ فقال له ختنه : يا عمر إن کان الحق في غير دينک ؟ فوثب عليه فوطئه وطئا شديدا فجاءت أخته لتدفعه عن زوجها فنفحها نفحة بيده فدمي وجهها فقالت وهي غضبي : وإن کان الحق في غير دينک إني أشهد أن لا إله إلا الله وأن محمدا عبده ورسوله .

فقال عمر : أعطوني الکتاب الذي هو عندکم فأقراه وکان عمر يقرأ الکتاب فقالت أخته : إنک رجس وإنه لا يمسه إلا المطهرون فقم فاغتسل أو توضأ فقام فتوضأ ثم أخذ الکتاب فقرأ ( طه ) حتي انتهي إلي : * ( إنني أنا الله لا إله إلا أنا فاعبدني وأقم الصلاة لذکري ) *

فقال عمر : دلوني علي محمد فلما سمع خباب قول عمر خرج فقال : أبشر يا عمر فإني أرجو أن تکون دعوة رسول الله صلي الله عليه وسلم لک ليلة الخميس : اللهم أعز الإسلام بعمر بن الخطاب أو بعمرو بن هشام . وکان رسول الله صلي الله عليه وسلم في أصل الدار التي في أصل الصفا .

فانطلق عمر حتي أتي الدار وعلي بابها حمزة وطلحة وناس فقال حمزة : هذا عمر إن يرد الله به خيرا يسلم وإن يرد غير ذلک يکن قتله علينا هينا قال : والنبي صلي الله عليه وسلم داخل يوحي إليه فخرج حتي أتي عمر فأخذ بمجامع ثوبه وحمائل السيف فقال : ما أنت بمنته يا عمر حتي ينزل الله بک من الخزي والنکال ما أنزل بالوليد بن المغيرة ؟ فهذا عمر اللهم أعز الإسلام بعمر فقال عمر : أشهد أن لا إله إلا الله وأنک عبد الله ورسوله .

تاريخ الإسلام ، الذهبي ، ج 1 ، ص 174 و تاريخ المدينة ، ابن شبة النميري ، ج 2 ، ص 657 و تاريخ مدينة دمشق ، ابن عساکر ، ج 44 ، ص 34 و الطبقات الکبري ، محمد بن سعد ، ج 3 ، ص 267 و... .

از انس بن مالک روايت شده است که عمر در حاليکه شمشير به همراه داشت از خانه بيرون شد ؛ پس شخصي از بني زهره او را ديد وگفت : اي عمر ، قصد کجا داري؟

پاسخ داد : مي خواهم محمد را بکشم !!

عمر پاسخ داد : به گمانم که تو نيز دست از دين خود برداشته اي ( و مسلمان شده اي )

آن شخص گفت : آيا مي خواهي تو را بر چيزي شگفت ، راهنمايي کنم ؟ داماد تو و خواهرت نيز از دين خويش بيرون شده اند !!!

پس عمر به راه افتاده و به نزد ايشان رفت ؛ خباب نيز در آنجا بود و وقتي که آمدن عمر را احساس کرد در خانه پنهان شد ؛ عمر گفت : اين سر و صداها چيست ؟ - ايشان سوره طاها را تلاوت مي کردند پاسخ دادند : چيزي جز سخناني که به هم مي گفتيم نبود ؛ عمر گفت : و شايد شما از دين بيرون شديد ؟

داماد عمر به او پاسخ داد : اي عمر ؛ اگر حق در غير دين تو باشد چه خواهي کرد ؟

عمر بر او جهيده و او را لگد کوب نمود ، پس خواهرش هم آمد تا از شوهرش دفاع کند اما عمر چنان با دست بر صورت او کوبيد که صورت او خونين شد ؛ پس خواهرش در حال عصبانيت گفت : اگر حق در غير دين تو باشد پس من شهادت مي دهم که خدايي جز خداي يگانه نيست و محمد بنده و فرستاده اوست .

پس عمر گفت : کتابي را که در نزد شماست به من بدهيد عمر خواندن مي دانست پس خواهرش به او گفت : تو کثيف هستي و غير از پاکيزگان نبايد اين کتاب را لمس کنند ؛ برخيز و غسل بنما يا وضو بگير ؛ پس او وضو گرفت و کتاب را گرفته و خواند : طه ؛ تا به اين جا رسيد که « انني انا الله لا اله الا انا فاعبدني وأقم الصلاة لذکري »

عمر گفت : من را به نزد محمد ببريد ؛ وقتي که خباب کلام عمر را شنيد گفت : بشارت بادت اي عمر ؛ اميدوارم که دعاي رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم در شب پنجشنبه که گفتند : « خدايا اسلام را به وسيله عمر بن خطاب يا عمرو بن هشام عزيز بنما » در مورد تو مستجاب شده باشد ؛ و در اين هنگام رسول خدا در خانه خويش در پاي کوه صفا بودند .

پس عمر به راه افتاده و به در خانه رسول خدا رفت ؛ و حمزه و طلحه و عده اي نيز درب خانه حضرت بودند ؛ پس حمزه گفت : اين شخص عمر است که اگر خدا در مورد او خير مقدر کرده باشد مسلمان مي شود ؛ و اگر غير اين را اراده کرده باشد کشتن او براي ما آسان است ؛ رسول خدا نيز در خانه بودند در حاليکه به ايشان وحي صورت مي گرفت ؛ پس از خانه بيرون آمدند و به کنار عمر رسيدند ، پس او دست به کمر بند و محل بستن شمشير برد ؛ پس حضرت فرمودند : اي عمر نمي خواهي بس کني ؟ تا اينکه خداوند همان ذلتي را که بر وليد بن مغيره وارد کرد ، بر تو نيز فرود آورد ؟ اين شخص عمر است ، خدايا اسلام را با عمر عزيز بنما !!! پس عمر گفت : شهادت مي دهم که خدايي جز خداي يگانه نيست و اينکه تو بنده و فرستاده خدايي .




ارسال نظرات
نظرات حاوی عبارات توهین آمیز منتشر نخواهد شد
نام:
ایمیل:
* نظر: